کنجِدنجِهمونکافہهہکہ...🇵🇸
قصه این بود شبی یک نفر از راه رسید
- پنجاه ...
قصه این بود شبی یک نفر از راه رسید
بوی گیسوی پریشش به خود ماه رسید
من و او بودم و ماه و شب و گردون و نیاز
ولی او رفت و دلم تا لبه ی چاه رسید
گرچه میگفت که او تا به ابد میماند
رفت و سنم به پیاش تا دم پنجاه رسید!
قصه این است، حواسم به دلم خوب نبود
که فسارش به ید آدم بدخواه رسید
منم و در به دری و غم دوری و فراق
ولی ای دهر بگو او به زر و جاه رسید؟
ارزش عمر زیاد است ولی عمر منی
در پی چون تو عیارش به پر کاه رسید...
کاش میشد که شبی خسته و شوریده خیال
وسط کوچه به دلدار، به ناخواه رسید...
#تأویل / #بداهه
کنجِدنجِهمونکافہهہکہ...🇵🇸
و بشنوید از اولین امیری که دنبال امر خیره!
شما از مرگ میترسید و من با مرگ درگیرم
نه میخندم، نه میگریم، نه میترسم، نه میمیرم
شما از غصه محزونید و من با غصه مأنوسم
ندارم غصه، او دارد مرا! در غصه محبوسم
شما از درد رنجورید و من با درد بینقصم
میان محبس غصه، کنار درد میرقصم
شما با چشم میبینید و من با چشم میگویم
همیشه حرف دل را از زبان چشم میجویم
شماها عاشقاید و من؟ همان معشوق مغرورم
که در جنگ روایتها همیشه پست و منفورم
کسی از قصههای من نگفت در دادگاه عشق
و عاشق گفت و گریید و در آخر حکمِ من شد: دقّ!
#بداهه