دلم یه مسئول فرهنگیای رو میخواد؛
که بیشتر از اونکه حرف بزنه، عمل کنه.
یکی که دو روز باهاش باشی مریدش شی..
حواست باشه لحظه لحظهٔ باهاش بودنو از دست ندی چون درسه
یکی که دهن باز کرد به وجد بیای..
و واژه به واژهشو حفظ کنی.
نه که بگی آخ باز این رفت رو منبر :)
دوستان برنامهٔ «تا نیایش» شبکهٔ ۵ واقعا معرکهاس✨
اگر علاقمند به مطالب توسعهفردی و این حوزهها هستید، پکیج کاملی از بهترین اساتیده. سوالم داشتید بیارید از ادمینای دوره فروش ایتا بپرسید😀😂
روزی نیم ساعت هم بیشتر نیست. و سعی شده جذاب کار بشه.
مجهولات
یکسلامازمنِ درماندهبهسلطانبدهد هرکساینشعرمراخواندوخراسانی بود ؛ ۙ ادرے
- https://eitaa.com/mjholat/10940
چشم
#ناشناس
+ بچهها، یکی اونجا به یادمونه :')
مجهولات
- رمانی که گذاشتی خیلی خوبهههههه بقیشم بزار❤️ #ناشناس + من اینو صبح زود دیدم و واقعا برام انگیزه بو
- منی که همون اوایل که رمانتو گذاشته بودی خوندم:) واقعا قلم خیلی خوبی داری خداقوت
#ناشناس
+ غرق شدن در اکلیلهای تیفانی..
مجهولات
• اکیپ کتانی قرمزها ❤️👟 ✍🏻:ح.جعفری زینب همانطور که روی موهای لخت و روشن آهو دست میکشید و همپای
• اکیپ کتانی قرمزها ❤️👟
✍🏻:ح.جعفری
دیگر گریه امانش نداد. صدایش گرفته و های هایش بلندتر شده بود... نازی نفهمید از چه زمانی داشت به پهنای صورت اشک میریخت! بیتوجه، با آستین بینیاش را پاک کرد. انگشت اشارهاش را بالا آورد و روبروی آهو گرفت. چند بار لب زد تا بالاخره صدایش در آمد.
- آهو خوب گوش بده چی میگم... اولین فرصتی که از اینجا برگشتیم، تریبون و زینب آماده میکنه و سخنرانم میشی تو! تک تک اینا رو اون بالا میگی... از رفیقای دیگهات هم لازمه کسی رو بیاری میاری تا این پازل که هر تکهاش رو خواستن جلوی ما چیدن تا هر تصویری خواستِ اوناست ببینیم، کامل بشه. همه اینا رو میگی و با افتخار میگی دختر شهیدی! اسم و قصه باباتو براشون داد بزن و بعد اون هر کسیام خواست بهت بگه سهمیهای، ژن خوب یا هر چی دیگه، من هستم! با من طرفه! فهمیدی؟!
آهو همانطور که سرش را پایین انداخته بود، تکانی به آن داد و خودش را در آغوش نازی پرت کرد. مژده و شیوا و ملیحه هم که کم از زینب و نازی نداشتند، خودشان را به جمع رساندند. همگی سعی کردند آهو را از آن حال و هوا بیرون بکشند. بالاخره گریهاش تمام شد و جز کمی هق هق که پسلرزه ثابت بعد از گریههایش بود، چیزی باقی نماند. آهو حالا حس میکرد بعد از چند سال بار سنگینی را زمین گذاشته. یادش نمیآمد آخرین بار چه زمانی اینقدر سبک و شاد بود؟! از همین حالا داشت جملات سخنرانیاش را در ذهنش میچید و میخواست همین طوفان را در دل آن اجتماع هزار نفره به راه بیاندازد. امشب دلش عجیب روشن شده بود. پنجره را باز کرد و به آسمان مشکی و پر ستاره شب چشم دوخت. ستارهای را که از وقتی یادش میآمد، بابا صدا کرده بود را زود پیدا کرد. ستاره را همیشه در آسمان بکر روستای مادریاش میدید. آسمان شهر متاسفانه آن قدر تیره و در غبار بود، که ستارههایش گم میشدند. با خودش اندیشید کاش این نورهای مجازی و غبار های خفه کننده، یک شب از آسمان شهر کنار میرفتند تا مردم نور واقعی را ببینند. ببینند ستاره ها هنوز بیدارند، هنوز چشمک میزنند، و هنوز هر کدام کلی حرف نگفته دارند... وقتی نشود در آسمان ستاره ها را دید، مسیریابی سخت میشود و تو، گمگشته!
چند دقیقه بعد در زدند و گفتند در حیاط هتل، مجلس روضهای دلی برپاست. بچهها همه رفتند. ولی آهو ماند. حالا امشب خیلی با ستارهاش حرف داشت. جوری که شاید تا صبح هم تمام نمیشد. شوق داشت برای پایان قهر تلخی که از همان دوران به هم ریختگی نوجوانی با بابایش آغاز کرده بود و، شرمنده بهخاطر جملهٔ آخر وصیتنامهاش...
- آهوی بابا؛ چادرت، چادرت، چادرت! در پناه این یادگار مادرم زهرا(س) بال و پر بگشا و در بالاترین مراتب حوزه استعدادت، باعث افتخار من و مادرت، چه بسا تمام ایران و زنان مسلمان باش!
@mjholat
هدایت شده از طهران.
نوشتن لیست کارها روی کاغذ تراپیـه،
تیک نخوردن مربع جلوی هر مورد لیست،
عامل پنبه شدن تمام تراپیهای قبلی.
چندین و چندبار تیکهٔ آخر پیتزای من که برای صبح تو یخچال نگه داشته بودم خورده میشد و من کاملا جدی و عصبی به تو شکایت میآوردم ولی ترتیب اثر نمیدادی. سر همین ارتباطم با خیلیا به هم خورد و خیلی از نقشههام کنکل شد. گروه زیردستام تقریبا داشت از هم میپاشید. نهایتا فهمیدم خودت بودی که میخوردیشون.
خیلی انگیزهام قویه.. خیلی خیلی.