خوشبختی یعنی بودن با اونی که گریههات بخاطرش باشه نه از دستش. بقیه خوشبختیا همش کیکه :')
مجهولات
• اکیپ کتانی قرمزها ❤️👟 ✍🏻:ح.جعفری مژده بینهایت میترسید. اما حالا تنها نبود و ملیحه هم همراهیاش
• اکیپ کتانی قرمزها ❤️👟
✍🏻:ح.جعفری
زینب همانطور که روی موهای لخت و روشن آهو دست میکشید و همپای او اشک میریخت، نگاهش را به نازی دوخت. نازی عصبی دوباره به ناخنهای کاشتش نگاهی کرد. حرفی که زینب موقع تیمم زد روی مخش راه رفت. وضو و غسلش با این ناخنها صحیح نبود. حکمی که ناخنکار گفت هم مغلطه بوده و سندی نداشت. باز ذهنش به هم ریخت. عصبی دست برد و دستان آهو را از مقابل چشمش به پایین کشید. دور برکه عسل چشمانش، جوی خون به راه افتاد بود... نازی لبهایش را به هم فشرد و تا از ریزش اشکهایش جلوگیری کند. دستان آهو را در دست گرفت و به چشمانش چشم دوخت. آرام گفت:
- دِ آخه دختر، ما نا رفیق... ما بیشعور... بهت حق میدم نخوای به ما بگی چون آره، نازی اون وقت خودش یه تنه یه کلاسو علیهت میشوروند! ولی چرا به بقیه نگفتی؟ چرا اینطور ریختی تو خودت و خودخوری کردی؟ مثلا همین زینب اینا... چرا آهو؟
آهو همانطور که چانهاش میلرزید سری تکان داد. نگاه بارانیاش را به چشمان مشکی و متلاطم نازی دوخت و شاید داد زد:
- میدونی چرا؟ چون تو دبیرستان که تیزهوشان قبول شدم همه میدونستن بابای من شهیده، امثال شما که بهم میگفتن سهمیهای! تا بحث حق و تلاش میشد با دست نشونم میکردن و بعضیا که بعضیا که در میآوردن! حتی بعضی دبیرا... بهم میگفتن واقعا برات ارزش داره نتیجهای که حق کس دیگه است؟! در حالی که من هنوز هیچی از سهمیهام و شرایطش نمیدونستم و خودم انقدر درسم خوب بود که اصلا کاری باهاش نداشته باشم! ولی اینا همش رو مخ من بودن! از اونطرف میرفتم طرف امثال اینا، تا یه ذره پامو کج میذاشتم، از رو کله شقی نوجوونی تو حیاطی میدویدم، فرق کجی بیرون میذاشتم، یه وقت به سرم میزد بدون چادر برم بیرون از مدرسه نشونم میکردن و با تکون تکون دادن سرشون، های های و وای وای میکردن که آهو تو دختر شهیدی... از تو بعیده! اونا میکنن تو نکن، اونا میرن تو نرو، اونا میخندن تو نخند! تو کل دبیرستان نه همپای امثال شما خندیدم و رفتم و اومدم، نه از ترس حرفاتون تونستم رو سهمیهام حسابی باز کنم! برای هدفم سفتتر از خیلیا جنگیدم و روزی که بهش رسیدم فرم ثبتنام و نتیجه مو استوری کردم و نوشتم: اونایی که میگفتید سهمیه من حقتونو میگیره، بیاید این من بدون سهمیه! شما چی آوردید؟ همشون هزار تا هزار تا از من پایینتر بودن! همونجا فهمیدم مسئله اینا هیچ وقت حقشون نبود! مسئله منم هیچ وقت سهمیهام نبود! من بدون سهمیهام رسیدم به جایی که میخواستم، ولی آدمی که میخواستم نشدم! چون من تا اومدم بابا گفتن یاد بگیرم دیگه بابا نداشتم... سهم من از بابا یه قاب بیشتر نبود! یه قاب میتونست بشینه موهای طلاییمو شونه کنه و قربون صدقه بره که به خودش رفته؟ یه قاب میتونست بهم یاد بده چطور در شأن یه دختر شهید رفتار کنم؟ یه قاب میتونست شبایی که گریه میکردم بغلم کنه؟ یه قاب میتونست روزایی که از زمین و زمان خورده بودم پیشونیمو ببوسه و بگه نترس بابا، من هستم!؟ حتی شونههای پهن و مردونه بابام تو اون قاب تنگ جا نمیشد که شبا سرمو روش بزارم و فکر کنم کنارمه! من واسه دانشگاه دیگه این ریسکو نکردم... به هیچکس نگفتم! با یه قلب شکسته و یه دل پر از راز اومدم. اولین بار شما دورمو گرفتید، اومدم تو جمع شما و شدم عضو خجالتی و گریهاوی اکیپ! اوایل همش ازم میپرسیدید چرا؟ من باید چی میگفتم؟!
با همهتونم! همه شما، کلی فقط به من بدهکارید! چه برسه به بابام که تو یه حمله ناگهانی لب مرز کردستان تو عملیات اسیر شد و مامانم هنوز نذاشته عکسی که اون کومله های وحشی از بدن بدون پوستش برامون فرستادن و ببینم! ولی نه من، نه مامانم، و نه مطمئنم بابام هیچوقت هیچی از شما نخواستیم! نخواستیم اکراممون کنید... نخواستیم کاش یه مردی میومد یه دستی رو سر من میکشید، چار قلم جنس برای خونهمون میخرید... دو تا لواشک، یه عروسک... من تو زندگیای بزرگ شدم که مامانم نذاشت آب تو دلم تکون بخوره ولی من فهمیدم ذره ذره آب شدنشو!
الانم میگم، فقط میخوام تو زمین لعنتی بازیِ دشمن نجنگید... از رو چرت پرتای اون ما رو قضاوت و علیهمون حکم صادر نکنید! این چیز زیادیه؟ خواسته زیادیه عوض این همه سال تنهایی ما و این امنیتی که الان تو کشور هست؟
@mjholat
مجهولات
• اکیپ کتانی قرمزها ❤️👟 ✍🏻:ح.جعفری زینب همانطور که روی موهای لخت و روشن آهو دست میکشید و همپای
خب این پارت خیلی شعار داره
ولی تصور کنید یکی که یه عمر حرفاشو ریخته تو خودش و همیشه به این فکر کرده چیا باید جواب پس بده و نداده؛ بالاخره سر حرفش وا شده!
مجهولات
رو مختر از ادمینی که واسه دوره تو پاچهات کردن اسم خودشو گذاشته داداش داریم؟
لول قبلیش اونیه که میخواد کار فرهنگی نوجوان کنه ولی تویِ دهه هشتادیو با جوجهرنگی دهه نودی اشتباه گرفته و راهکارای شمبسکمبلی به کار میبره برای ارتباط موثر که میخوای فقط از ارتباط فرار کنی..
دلم یه مسئول فرهنگیای رو میخواد؛
که بیشتر از اونکه حرف بزنه، عمل کنه.
یکی که دو روز باهاش باشی مریدش شی..
حواست باشه لحظه لحظهٔ باهاش بودنو از دست ندی چون درسه
یکی که دهن باز کرد به وجد بیای..
و واژه به واژهشو حفظ کنی.
نه که بگی آخ باز این رفت رو منبر :)
دوستان برنامهٔ «تا نیایش» شبکهٔ ۵ واقعا معرکهاس✨
اگر علاقمند به مطالب توسعهفردی و این حوزهها هستید، پکیج کاملی از بهترین اساتیده. سوالم داشتید بیارید از ادمینای دوره فروش ایتا بپرسید😀😂
روزی نیم ساعت هم بیشتر نیست. و سعی شده جذاب کار بشه.
مجهولات
یکسلامازمنِ درماندهبهسلطانبدهد هرکساینشعرمراخواندوخراسانی بود ؛ ۙ ادرے
- https://eitaa.com/mjholat/10940
چشم
#ناشناس
+ بچهها، یکی اونجا به یادمونه :')
مجهولات
- رمانی که گذاشتی خیلی خوبهههههه بقیشم بزار❤️ #ناشناس + من اینو صبح زود دیدم و واقعا برام انگیزه بو
- منی که همون اوایل که رمانتو گذاشته بودی خوندم:) واقعا قلم خیلی خوبی داری خداقوت
#ناشناس
+ غرق شدن در اکلیلهای تیفانی..
مجهولات
• اکیپ کتانی قرمزها ❤️👟 ✍🏻:ح.جعفری زینب همانطور که روی موهای لخت و روشن آهو دست میکشید و همپای
• اکیپ کتانی قرمزها ❤️👟
✍🏻:ح.جعفری
دیگر گریه امانش نداد. صدایش گرفته و های هایش بلندتر شده بود... نازی نفهمید از چه زمانی داشت به پهنای صورت اشک میریخت! بیتوجه، با آستین بینیاش را پاک کرد. انگشت اشارهاش را بالا آورد و روبروی آهو گرفت. چند بار لب زد تا بالاخره صدایش در آمد.
- آهو خوب گوش بده چی میگم... اولین فرصتی که از اینجا برگشتیم، تریبون و زینب آماده میکنه و سخنرانم میشی تو! تک تک اینا رو اون بالا میگی... از رفیقای دیگهات هم لازمه کسی رو بیاری میاری تا این پازل که هر تکهاش رو خواستن جلوی ما چیدن تا هر تصویری خواستِ اوناست ببینیم، کامل بشه. همه اینا رو میگی و با افتخار میگی دختر شهیدی! اسم و قصه باباتو براشون داد بزن و بعد اون هر کسیام خواست بهت بگه سهمیهای، ژن خوب یا هر چی دیگه، من هستم! با من طرفه! فهمیدی؟!
آهو همانطور که سرش را پایین انداخته بود، تکانی به آن داد و خودش را در آغوش نازی پرت کرد. مژده و شیوا و ملیحه هم که کم از زینب و نازی نداشتند، خودشان را به جمع رساندند. همگی سعی کردند آهو را از آن حال و هوا بیرون بکشند. بالاخره گریهاش تمام شد و جز کمی هق هق که پسلرزه ثابت بعد از گریههایش بود، چیزی باقی نماند. آهو حالا حس میکرد بعد از چند سال بار سنگینی را زمین گذاشته. یادش نمیآمد آخرین بار چه زمانی اینقدر سبک و شاد بود؟! از همین حالا داشت جملات سخنرانیاش را در ذهنش میچید و میخواست همین طوفان را در دل آن اجتماع هزار نفره به راه بیاندازد. امشب دلش عجیب روشن شده بود. پنجره را باز کرد و به آسمان مشکی و پر ستاره شب چشم دوخت. ستارهای را که از وقتی یادش میآمد، بابا صدا کرده بود را زود پیدا کرد. ستاره را همیشه در آسمان بکر روستای مادریاش میدید. آسمان شهر متاسفانه آن قدر تیره و در غبار بود، که ستارههایش گم میشدند. با خودش اندیشید کاش این نورهای مجازی و غبار های خفه کننده، یک شب از آسمان شهر کنار میرفتند تا مردم نور واقعی را ببینند. ببینند ستاره ها هنوز بیدارند، هنوز چشمک میزنند، و هنوز هر کدام کلی حرف نگفته دارند... وقتی نشود در آسمان ستاره ها را دید، مسیریابی سخت میشود و تو، گمگشته!
چند دقیقه بعد در زدند و گفتند در حیاط هتل، مجلس روضهای دلی برپاست. بچهها همه رفتند. ولی آهو ماند. حالا امشب خیلی با ستارهاش حرف داشت. جوری که شاید تا صبح هم تمام نمیشد. شوق داشت برای پایان قهر تلخی که از همان دوران به هم ریختگی نوجوانی با بابایش آغاز کرده بود و، شرمنده بهخاطر جملهٔ آخر وصیتنامهاش...
- آهوی بابا؛ چادرت، چادرت، چادرت! در پناه این یادگار مادرم زهرا(س) بال و پر بگشا و در بالاترین مراتب حوزه استعدادت، باعث افتخار من و مادرت، چه بسا تمام ایران و زنان مسلمان باش!
@mjholat