eitaa logo
مجهولات
191 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
481 ویدیو
17 فایل
- باشد که غم خجل شود از صبرِ قلبِ ما . 😂✌️ محل انتشار واگویه‌های شخصی و اندکی روزمرگی! تخلصاً تأویل هستم سناً +18 از قدیمی‌های ایتا! @ha_jafarii ناشناس. https://daigo.ir/secret/192696131 محل save ناشناسا: @mjholat_gap *فقط بحثای طولانی و جذاب
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من تو مشکلآت خودمVS مشکلات بقیه😂😅😅 کیا اینجورین؟!! دستا بالا میخوام راهشو بگم بهتون✅
مجهولات
گر طبیبانه‌ بیایی‌ به‌ سر بالینم ؛ به‌‌ دو‌ عالم‌ ندهم‌ لذت‌ ِبیماری‌ را . ۙ ادرے
یک‌‌سلام‌از‌منِ‌ درمانده‌به‌سلطان‌بدهد هرکس‌‌این‌شعرمراخواندو‌خراسانی‌ بود ؛ ۙ ادرے
هدایت شده از - نارنگ‌ۍ‌من🧡
خالم یه جوری داره تو گروه فامیلی گزارش لحظه به لحظه با عکس از فرآیند جراحی و بیمارستان مامان بزرگم میزاره؛ که مطمئنم اگر در خانواده‌ای مذهبی چشم به جهان نگشوده بود قطعا بلاگر موفقی می‌شد.
مجهولات
• اکیپ کتانی قرمز‌ها ❤️👟 ✍🏻:ح.جعفری نازی ناراضی خودش را پایین کشید. دست به سینه شد و بی‌خودی به یک
• اکیپ کتانی قرمز‌ها ❤️👟 ✍🏻:ح.جعفری مژده بی‌نهایت می‌ترسید. اما حالا تنها نبود و ملیحه هم همراهی‌اش می‌کرد! در راه پله قدم‌ های‌شان را با احتیاط بر می‌داشتند. وقتی به طبقه دوم رسیدند، به چهار دسته تقسیم شدند و هر کدام سراغ یک سوییت رفتند. لباس‌ های‌شان را که در آوردند، تازه یادشان آمد چند ساعت است غذای درست و حسابی نخورده‌اند! زینب با لبخند پهنی گفت: - خرسند و آسوده باشید که سید غذا همراه‌مون کرده! نازی با تعجب به بند و بساط زینب نگاه کرد. ظاهرا خبری از ظرف غذا نبود! با اخمی از سر پرسش نگاهش کرد و فورا پرسید: - کو؟ من که غذا نمی‌بینم! زینب کیسه سفید رنگی را از کوله‌اش بیرون کشید. دو بسته نان لواش باریک و بی‌مزه‌ی کارخانه‌ای بود با دو تا قوطی پنیر خامه‌ای! پنج تا هم کارد پلاستیکی کنارش گذاشته بودند. نازی و شیوا و مژده و آهو با چشمان وق‌زده به تصویر روبروی‌شان زل زده بودند. شیوا ناگهان سرش را عقب داد. دستانش را مشت کرد و چشمانش را بست. با ناله داد زد: - نه!!! به ما گفته بودن به بسیجیا سه وعده حلیم و چلوکباب میدن بعد الان این همه وقت گذشته نون و پنیر؟ نون و پنیر خالی!؟ زینب زد زیر خنده و فلاسک خالی کنارش را روبروی‌شان گذاشت. کف دو دستش را دو طرف سرش باز کرد و گفت: - نپتون و فلاسکم بود. ولی آب نه! ملیحه از دیدن قیافه آن چهار نفر صدای قهقه‌اش بلند شد. دستش را روی شکمش گذاشت و بریده بریده گفت: - فقط اونی که به شما گفته ما سه وعده کباب میخوریم و زنده میخوام! تو اردوهای جهادی منو فقط صبحانه‌اس! مگه کسی ملخ بگیره کباب کنه! حالا شش نفری با هم می‌خندیدند. آن چهار تا از شایعاتی که شنیده بودند می‌گفتند و زینب و ملیحه هم چند تا چند تا روی سرشان شاخ در می‌آوردند! بین همین صحبت ها و خنده ها،اصلا نفهمیدند چطور شام را خوردند و تمام شد. شیوا سرش را عقب داد و با خنده گفت: - وای دلم... یادم نیست آخرین بار کی این‌قدر نون پنیر بهم چسبید! زینب با حسرت به کیسه گردو و بادام های مغز شده‌ای که مادرش برای چند روز همراهش کرده و حالا ظرف یک ساعت خالی شده بو‌د، نگاهی کرد و با بغضی ساختگی گفت: - همش به‌خاطر گردو بادومای منه! نگاهش را دور اتاق چرخاند و در نهایت به آهو که داشت سیم شارژر گوشی‌اش را به پاور وصل می‌کرد، دوخت. ناگهان انگار چیزی یادش آمده باشد، ابرویش بالا پرید. لبخند عمیقی بر لبش نشست و گفت: - راستی آهو خانم! از وقتی فرم‌تو خوندم همش می‌خواستم بگم یادم می‌رفت... شما که بابات شهید هستن، کاش یه وقتی جور کنی بیای یکی از مراسما ازت تقدیر انجام بدیم! با گفتن این جمله‌اش، انگار برای چند ثانیه زمان متوقف شد! همه نگاه ها تغییر کرد و رنگ از صورت آهو پرید. آب دهانش را به سختی قورت داد و چانه‌اش دوباره لرزید... نگاهش را بین صورت پر از سوال و انکار نازی و مژده و شیوا، و چهره ی هاج و واج زینب و ملیحه گرداند. ناگهان همان‌طور که به دیوار تکیه زده بو‌د، سر خورد و روی زمین نشست. با دو دست چشمان و چهره‌اش را پوشاند و های های زیر گریه زد! زینب به سرعت خودش را به او رساند. سر آهو را در بغل گرفت و با بغض و نگرانی گفت: - آهو قربونت برم به خدا نمی‌دونستم به کسی نگفتی و این‌طور ناراحت میشی... تو رو خدا منو ببخش باشه؟ گریه نکن عزیزم... تو رو خدا این‌طور گریه نکن... آهو اما بی‌توجه به او که تند تند حرف می‌زد، هم‌چنان صدای گریه‌اش بلند بود. نازی لب گزید و بعد لب‌هایش را روی هم فشرد. تمام خاطراتش با آهو، این دختر آرام، خجالتی و زودرنج اما همیشه مهربان و دلسوز اکیپ پیش چشمش آمد. همیشه می‌فهمید حتما جای چیزی در زندگی آهو خالی بوده که این‌قدر او را درون‌گرا کرده، ولی هیچ وقت نفهمید که چه چیزی! اهل به پر و پای کسی پیچیدن نبود. قبلا چند باری به آهو گفته بود اگر مشکلی دارد به او بگوید. حتی یک بار یواشکی رفت و کمی درباره وضع مالی خانواده‌اش پرس و جو کرد. حالا تعجب می‌کرد که این بین کسی به او نگفت این خانواده پدر ندارد! که بابای آهو شهید است... به صدای گوش خراش گریه آهو و عز و التماس های زینب چشم غره‌ای رفت. از آن سر اتاق، چهار دست و پا خودش را به آن‌ها رساند. پاهای آهو را که در خودش جمع کرده بود ناغافل کشید و کمی بالاتر از مچ روی آن‌ها نشست. سر بینی‌اش را کمی خاراند و گفت: - آهای آهو خانم! چشمم روشن! مثلا ما رفیقت بودیم، بعد از سه سال باید اینو این‌جا بشنویم آره؟ @mjholat
خوشبختی یعنی بودن با اونی که گریه‌هات بخاطرش باشه نه از دستش. بقیه خوشبختیا همش کیکه :')
مجهولات
• اکیپ کتانی قرمز‌ها ❤️👟 ✍🏻:ح.جعفری مژده بی‌نهایت می‌ترسید. اما حالا تنها نبود و ملیحه هم همراهی‌اش
• اکیپ کتانی قرمز‌ها ❤️👟 ✍🏻:ح.جعفری زینب همان‌طور که روی موهای لخت و روشن آهو دست می‌کشید و هم‌پای او اشک می‌ریخت، نگاهش را به نازی دوخت. نازی عصبی دوباره به ناخن‌های کاشتش نگاهی کرد. حرفی که زینب موقع تیمم زد روی مخش راه رفت. وضو و غسلش با این ناخن‌ها صحیح نبود. حکمی که ناخن‌کار گفت هم مغلطه بوده و سندی نداشت. باز ذهنش به هم ریخت. عصبی دست برد و دستان آهو را از مقابل چشمش به پایین کشید. دور برکه عسل چشمانش، جوی خون به راه افتاد بود... نازی لب‌هایش را به هم فشرد و تا از ریزش اشک‌هایش جلوگیری کند. دستان آهو را در دست گرفت و به چشمانش چشم دوخت. آرام گفت: - دِ آخه دختر، ما نا رفیق... ما بی‌شعور... بهت حق میدم نخوای به ما بگی چون آره، نازی اون وقت خودش یه تنه یه کلاسو علیهت می‌شوروند! ولی چرا به بقیه نگفتی؟ چرا این‌طور ریختی تو خودت و خودخوری کردی؟ مثلا همین زینب اینا... چرا آهو؟ آهو همان‌طور که چانه‌اش می‌لرزید سری تکان داد. نگاه بارانی‌اش را به چشمان مشکی و متلاطم نازی دوخت و شاید داد زد: - میدونی چر‌ا؟ چون تو دبیرستان که تیزهوشان قبول شدم همه می‌دونستن بابای من شهیده‌، امثال شما که بهم می‌گفتن سهمیه‌ای! تا بحث حق و تلاش می‌شد با دست نشونم می‌کردن و بعضیا که بعضیا که در می‌آوردن! حتی بعضی دبیرا... بهم می‌گفتن واقعا برات ارزش داره نتیجه‌ای که حق کس دیگه‌ است‌؟! در حالی که من هنوز هیچی از سهمیه‌ام و شرایطش نمی‌دونستم و خودم انقدر درسم خوب بود که اصلا کاری باهاش نداشته باشم! ولی اینا همش رو مخ من بودن! از اون‌طرف می‌رفتم طرف امثال اینا، تا یه ذره پامو کج میذاشتم، از رو کله شقی نوجوونی تو حیاطی می‌دویدم، فرق کجی بیرون میذاشتم، یه وقت به سرم می‌زد بدون چادر برم بیرون از مدرسه نشونم می‌کردن و با تکون تکون دادن سرشون، های های و وای وای می‌کردن که آهو تو دختر شهیدی... از تو بعیده! اونا می‌کنن تو نکن، اونا میرن تو نرو‌، اونا می‌خندن تو نخند! تو کل دبیرستان نه هم‌پای امثال شما خندیدم و رفتم و اومدم، نه از ترس‌ حرفاتون تونستم رو سهمیه‌ام حسابی باز کنم! برای هدفم سفت‌تر از خیلیا جنگیدم و روزی که بهش رسیدم فرم ثبت‌نام و نتیجه مو استوری کردم و نوشتم: اونایی که می‌گفتید سهمیه من حق‌تونو می‌گیره، بیاید این من بدون سهمیه! شما چی آوردید؟ همشون هزار تا هزار تا از من پایین‌تر بودن! همون‌جا فهمیدم مسئله اینا هیچ وقت حق‌شون نبود! مسئله منم هیچ وقت سهمیه‌ام نبود! من بدون سهمیه‌ام رسیدم به جایی که می‌خواستم، ولی آدمی که می‌خواستم نشدم! چون من تا اومدم بابا گفتن یاد بگیرم دیگه بابا نداشتم... سهم من از بابا یه قاب بیش‌تر نبود! یه قاب می‌تونست بشینه موهای طلایی‌مو شونه کنه و قربون صدقه بره که به خودش رفته‌؟ یه قاب می‌تونست بهم یاد بده چطور در شأن یه دختر شهید رفتار کنم‌‌؟ یه قاب می‌تونست شبایی که گریه می‌کردم بغلم کنه؟ یه قاب می‌تونست روزایی که از زمین و زمان خورده بودم پیشونی‌مو ببوسه و بگه نترس بابا، من هستم!؟ حتی شونه‌های پهن و مردونه بابام تو اون قاب تنگ جا نمی‌شد که شبا سرمو روش بزارم و فکر کنم کنارمه! من واسه دانشگاه دیگه این ریسکو نکردم... به هیچ‌کس نگفتم! با یه قلب شکسته و یه دل پر از راز اومدم. اولین بار شما دورمو گرفتید، اومدم تو جمع شما و شدم عضو خجالتی و گریه‌اوی اکیپ! اوایل همش ازم می‌پرسیدید چر‌ا؟ من باید چی می‌گفتم‌‌؟! با همه‌تونم! همه شما، کلی فقط به من بدهکارید! چه برسه به بابام که تو یه حمله ناگهانی لب مرز کردستان تو عملیات اسیر شد و مامانم هنوز نذاشته عکسی که اون کومله های وحشی از بدن بدون پوستش برامون فرستادن و ببینم! ولی نه من‌، نه مامانم‌، و نه مطمئنم بابام هیچ‌وقت هیچی از شما نخواستیم! نخواستیم اکرام‌مون کنید... نخواستیم کاش یه مردی میومد یه دستی رو سر من می‌کشید، چار قلم جنس برای خونه‌مون می‌خرید... دو تا لواشک، یه عروسک... من تو زندگی‌ای بزرگ شدم که مامانم نذاشت آب تو دلم تکون بخوره ولی من فهمیدم ذره ذره آب شدنشو! الانم میگم‌، فقط میخوام تو زمین لعنتی بازیِ دشمن نجنگید... از رو چرت پرتای اون ما رو قضاوت و علیه‌مون حکم صادر نکنید! این چیز زیادیه؟ خواسته زیادیه عوض این همه سال تنهایی ما و این امنیتی که الان تو کشور هست؟ @mjholat
مجهولات
• اکیپ کتانی قرمز‌ها ❤️👟 ✍🏻:ح.جعفری زینب همان‌طور که روی موهای لخت و روشن آهو دست می‌کشید و هم‌پای
خب این پارت خیلی شعار داره ولی تصور کنید یکی که یه عمر حرفاشو ریخته تو خودش و همیشه به این فکر کرده چیا باید جواب پس بده و نداده؛ بالاخره سر حرفش وا شده!