«توان ندارم»
✍ #سیده_موسوی
در خیال خویش با قلم، کاغذ در
مدینهام. اما توان ندارم قدمی بردارم.
توان گذر از کوچه های بنی هاشم ندارم.
توان دیدن، آثار جرم بر در خانهی امابیها
(س)ندارم.
توان دیدن، قامت شکستهی ابوتراب، فاتح
خیبر ندارم.
آخر چگونه میتوان، چشمان پر غم حسن(ع)
و حسین(ع) را دید، کلمه و کلماتی بر کاغذ تر
چید؟!
ای امان از دل بیقرار علی(ع)، از بس در دل
چاه، از غم فراق زهرا(س) گفت، چاه همچو
رود گریست.
آخر چاه هم دار الحزان علی (ع) گشت.
من کجای مدینه بروم که باز گوی زخم آل
محمد (ص) نباشد؟!
کجایی تک ستارهی «آل محمد؟!
آقا جانم بازم هم #فاطمیه شد. نیامدی!
#فاطمة_الزهراء
@ShugheParvaz
هدایت شده از مَحـبـوبي حُـــــ❤سِـــین
ارض فدك في زماننا الحالي🥀
سرزمین فدک در زمان کنونی ما
#فاطميه
#فاطمة_الزهراء
هدایت شده از مَحـبـوبي حُـــــ❤سِـــین
933_56687701520811.mp3
7.74M
«اسماء»
«شب است و بغض گلویم را میفشارد؛ حالی پریشان دارم، اما شوق پریدن در دلم غوغا میکند. نمیدانم بعد از رفتن او چه بر سر این خانه خواهد آمد.
قلبم از این بغض و اتفاقی که نزدیک است، در حال انفجار است.
ولی به محض اینکه آرامش چهرهاش را میبینم، دلم نیز برای لحظهای آرام میگیرد.
امشب دیگر توان دیروز و روزهای پیش را ندارم. نگرانم...
چند ساعتی است که او بر سجاده نشسته و دست به دعا برداشته؛ اما نه مثل همیشه، تنها یک دستش دعا میکند.
من شاهد درد دستهایش بودم و نمردم.
من شاهد درد پهلویش بودم و نمردم.
من شاهد کبودی صورتش بودم و باز هم زنده ماندم.
اما این بار انگار چیزی در من فرو میریزد.
در میان شکنجههای روحی خود بودم که مرا صدا زد.
صدایش لرزشی عجیب داشت؛ همان لرزشی که قلبم را تکهتکه میکرد.
آهسته گفت: «اسماء، رختخوابم را رو به قبله پهن کن.»
گویی همان لحظهای که از آن میترسیدم، فرا رسیده بود. هرآنچه لازم بود، با صدایی آرام و مهربان به من وصیت کرد.
و در پایان گفت:
«یا اسماء، تنهایم بگذار. اگر بعد از دقایقی صدایم کردی و پاسخی نشنیدی، بدان که از این دنیای فانی رفتهام.»
با این حرفش انگار تمام دیوارهای کاهگلی این شهر بر قلبم آوار شد.
از اتاق بیرون رفتم. دستهایم بیاختیار به دیوار زبر کشیده شد. پاهایم سست بود، و بغضم را برای چندمین بار فرو خوردم. با خود گفتم:
«اگر حسنین بیایند، به آنها چه بگویم؟»
همان هنگام حسنین به در خانه رسیدند.
در را باز کردم. دستانم را با عجله گرفتند و هر دو با نگرانی پرسیدند:
«اسماء، اسماء، مادر کجاست؟»
گفتم: «دارد استراحت میکند.»
اما حسن با نگاهی که مهر و دلواپسی در آن موج میزد، لبخندی تلخ زد و گفت: «مادر هیچوقت این وقت استراحت نمیکند، اسماء.»
حسین که بغض کرده بود، با صدایی لرزان گفت: «تو خوب میدانی که ما با عطر مادر حالمان خوب میشود و او با بوی ما آرام میگیرد. پس بگذار نزد مادر برویم.»
نمیدانستم حقیقت را چگونه پنهان کنم.
چشمانم تمام رازهایم را فاش کرده بودند.
حسن و حسین دواندوان وارد اتاق شدند.
مادرشان را دیدند که رو به قبله به خواب عمیقی فرو رفته است.
گریههای حسنین مثل زخمی تازه بر قلبم نشست.
حسن سر بر سینهی مادر گذاشته بود و حسین پاهای مادر را میبوسید. هر دو او را با صدایی پر از التماس و اندوه صدا میزدند:
یماه انا الحسن.
یماه انا الحسین.
حتی دیوارهای خانه هم انگار با گریههای حسنین به لرزه افتاده بودند.»
✍ #سیده_ال_موسوی
#فاطمة_الزهراء
#فاطمیه
@ShugheParvaz