_از زبان سوم شخص
مرد رایحه ی عمیق اسپرسو رو بو کشید، رایحه ای که با ترس ، قدرت و افکار های گره خورده ی پسر رو به رویش مخلوط شده بود ؛ عطر شیرینی که باعث میشد تا به یادِ پر شکوه ترین صحنه از تماشاخانه ی وین بیفتد و جریانِ لذت از رگ هایش عبور کنند؛ برای تَر کردن دوباره ی گلویش چند قلوپ نوشید و طرحِ زنده اش را پرستید.
ویل ، یک مظهر بود ، شاید هم یک نماد ؛
نمادی برای دوستی ها و بند های محکم شده ی دروغ که در لحظه ها تنیده شده بودند.
#برهان_نویس
قتلگاه
_از زبان سوم شخص مرد رایحه ی عمیق اسپرسو رو بو کشید، رایحه ای که با ترس ، قدرت و افکار های گره خورد
لا به لای نوشته های درهمِ شکنجه ها
به این پاراگراف رسیدم...
یکی از ایده های این چند وقت که بهم گفته بودین رو برداشته بودم و مشغولش شدم اما بین دو راهی که ارزش ادامه دادن داره یا نه گیر کردم! با ظرافت خاصی دارم مینویسمش و این برام جالبه..
البته شاید هم به یک چرک نویس تبدیل بشه!
پ.ن: فهمیدین دو شخصیتی که ازشون یاد شده مربوط به چه کسایی هستن؟!
قتلگاه
در آغوشش می چرخید و تکان می خورد.
چند دقیقه ای از تزریقش نمی گذشت و هنوز رد اشک هایش روی صورتش واضح بود.
سرش را نزدیک به گوشش کرد و با دیدن لاله ی بریده شده اش لب هایش را رویش گذاشت و خون های خشک شده اش را مکید.
_همه چیز بخاطر تو
گفت و نفسش را روی زخم ها رها کرد.
درد، لذتی بود که در بدنش می گشت ، می چرخید و در سرش به حبابک های تو خالی تبدیل می شد. دهانش برای حرف زدن باز میشد اما جز تقلا برای ذره ای اکسیژن چیزی نبود، چشمانش را محکم بهم فشرد و حلقه های متعددی در پشت چشمانش ظاهر شد از درون آغوشش خم شد و سعی داشت تا مایعِ گلویش را خارج کند.
محکم در بغلش چفتش کرد و وقتی قطرات خون را در لا به لای بزاق های رها شده ی کف زمین دید ، نفس عمیقی کشید و با رضایت از کار خود او را کشان کشان به تخت چوبی رساند.
کمر برهنه اش توسط چوب پشتش لمس شد و از سرما هیسی کشید. توانِ باز کردن پلک هایش را نداشت و این سردرگمی برایش لذت بخش بود؛ نمیداست اثر مواد تزریق شده بود و یا خودش این را میخواست. از همان موقعی که با چشمان بسته (به اجبار) درون زیر زمینش نشسته بود و حالا که باز با چشمان بسته ( به اختیار) درون همان زیر زمین بود و دنبال ردی از درد ...
ماهیچه ی زیر بازویش از بالا کشیده شدند و بعد با طنابی به قسمتی دیگر بسته شدند. براده های چوب مچش را زخم می کرد و فقط کمی تکان دادن دستانش برای آزادی، میتوانست سوزش عجیب و لذت بخشی را تجربه کند.
مچ پاهایش هم به سرنوشت دست هایش تبدیل شدند و کشیدگی بدنش باعث می شد حتی به جدا شدن مفصل هایش فکر کند.
بالای سرش ایستاد و به اویی که از درد ردیف دندان های بالایش را روی لب هایش گذاشته بود نگاه کرد، لوله را از زیر پاهایش برداشت و با دستمال درون جیبش سر لوله را تمیز کرد تا حداقل بابت عفونت، چند وقت ، بعد بیمار نشود.
لوله را به دهانش فشار داد و کناره هایش را به لب هایش چفت کرد.
نفس نفس می زد و پاره شدن کنار لب ها و دردی که از دست و پاهای تقلاگرش جوانه می زد ، باعث میشد تا اشک از درون کاسه های چشم هایش بیرون بریزند. حالا اما اگر میخواست هم نمی توانست پلک هایش را باز کند ، سنگینی زیادی پشتشان بود و این عذاب دیگری را اضافه می کرد .
تخت چوبی را به پایین کشید و دید چطور گردنش به سمت زمین کشیده شده و بدن چسبیده اش به صورت آویزان قرار می گیرد.
دستگاه روشن شد و آب شور بین لوله جریان پیدا کرد و به تن خشکیده اش می رسید . با ولع آب را قورت می داد و حالا بعد از سه یا چهار روز تشنگی می خواست تا سیراب شود و به سوزش گلویش اهمیتی نمیداد. به این فکر کرد که چرا بعد از این همه مدت تشنگی اینطور از او پذیرایی می شود ، با بدنی آویزان و بسته شده...
کم کم آب نمک شدت پیدا کرد و از کنار لب هایش سر خورد به زخم های گردنش رسید و می سوزاند. نفس نفس می زد و بعد از هر بار تنفس آب از گلویش به مخاط بینی اش بر میگشت و به مغز سرش راه پیدا میکرد.
از سوزش و درد بدنش هقی زد و اشک های شورش هم به بدنش پیوست.
حبابک های تو خالی مغزش حالا پر از شوری آب می شدند و همراه با خونی که در بدنش به سمت پایین کشیده میشد خوناب را شکل می دادند.
پرده ی گوش هایش محکم ضرب می گرفتند و شقیقه هایش یکی پس از دیگری نبض ...
می توانست پلک های سنگین تر شده و پف کرده اش را حس کند .جریان آب بیشتر شدت می گرفت و کم کم به بیهوشی نزدیک تر می شد.
با تیغ درون دستش به بدنش نزدیک شد ، داشت از آب سیرابش می کرد و او می خواست تا بیهوش شود ؟
به پهلو ی راستش دست کشید و بعد محکم تیغ را درونش فرو کرد ؛ به شوکی که در بدنش جریان گرفت و سرش را نیم خیز کرد به زجه هایش که توسط لوله دزدیده می شدند و همین باعث می شد تا گلو و راه های تنفسی اش با آب نمک بیشتری پر شوند ؛ نمکی خندید ، تیغ را بیرون کشید خون با تیزی بیرون جهید و لباس هایش را رنگ زد . دستش را روی پهلویش نگه داشت ، خون از بین انگشتانش بیرون می زد و به زمین می ریخت. با کلافگی تیغ را دوباره در جای قبلی اش برگرداند و به واکنش های بدنش نگاه کرد .
سرش را به تخت چوبی پشت سرش محکم ضربه می زد ، پاهایش از حس افتاده بودند ، پسِ سرش از ضربات می سوخت ، گوشت پهلوی راستش در زیر هر بار فرو رفتگی تیغ تیکه تیکه و کوفته می شد و وقتی تیغ را برداشت و با انگشتانش با گوشت بریده شده پهلویش بازی می کرد از آب درون گلو و حلقش غافل شد و بدنش را تاب می داد تا از دستانش دور شوند .
خون از سر انگشتانش و تا آرنج هایش جریان پیدا می کرد . خودش را از بوی آهن در اتاق غنی کرد ، با انگشت اشاره و شستش گوشت پهلویش را از هم فاصله داد و بالاخره استخوان پهلو را رصد کرد.
#برهان_نویس
قتلگاه
در آغوشش می چرخید و تکان می خورد. چند دقیقه ای از تزریقش نمی گذشت و هنوز رد اشک هایش روی صورتش واضح
ستاره ها در چشمانش می باریدند و ذوق با علامتی روی صورتش می دوید.
تیغ را با دست دیگرش نزدیک برد گوشت های اضافی را برید و پوست کنارش را بیشتر باز کرد.
اولین خط را روی استخوان پهلویش کشید و سر مست ، سرش روی شانه اش به عقب تاب خورد. کارش را تکرار کرد و شدت خون باعث می شد تا دید درستش از بین برود و او اصلا ناراضی نبود!
می توانست بفهمد که بالاخره جریان آب نمک کم و کم تر می شود و درد پهلویش بیشتر. وقتی اولین بار تیغ استخوانش را لمس کرد نفهمید از سر لذت و یا درد ، جیغ کشید و بدنش برای از بین رفتن درد و یا دنبال کردنش، بیشتر به تیغ نزدیک تر شد.
موهایش باعث کلافگی اش می شد و سرما از نوک انگشت های پایش تا پیشانی اش نشأت گرفت ، آبی که در بدنش جریان داشت باعث می شد تا خون رقیق تر شود ، ریه هایش از فشار زیاد آبِ شوری که از بینی اش وارد شده بود می سوخت و فضای تنفسی اش تنگ و تنگ تر می شد.
لوله با ضربه ی محکمی از دهانش در آمد و ادامه ی لوله که تا اواسط دهانش پیشی می گرفت با بزاقش کِش می آمد.
قادر به بستن دهانش و باز کردن پلک هایش نبود ، برخورد اکسیژن با راه های بینی اش باعث شد تا خون روی صورتش برقصد و گوش هایش دیگر صدایی نمی شنیدند...
___
سردش بود.
نمی دانست چندمین روز است که معلق روی تخت مانده، گردنش و قسمت هایی از پوست صورتش از خوناب هایی که بالا آورده بود چسبناک بود ، گوشت آویزان شده ی پهلویش با برخورد هوای سرد زیر زمین تکان می خورد . دنبال رد دستانش روی بدنش می گشت و جز درد چیزی پیدا نکرد.
درب باز شد ، سرش کمی به دنبال صدای ناچیزی که شنید چرخ خورد و بعد دیگر صدایی نشنید، قدم هایش صدایی نداشتند و او خوب می دانست که چطور گوش هایش با با تزریق مواد چقدر آسیب دیده است.
به نزدیکی تخت چوبیِ معلق رسید ،
کمی خم شد و کف دستش را روی سرش گذاشت، لمسش باعث شد تا زیر دستانش تکانی بخورد و بخاطر درد پهلویش اخم کند.
لب هایش را به مرز ابروهای خم شده اش نزدیک کرد و چند بار پشت سر هم بوسید.
پیشانی اش را به پیشانی اش تکیه داد و چشم هایی را نگاه کرد که از زیر پلک های پف کرده اش دنبالش می کردند.
لبخندش باعث شد تا او هم حالا بدون هیجان ، آرام بگیرد و مچ دستان و پاهایش را از زخم های جدیدی که برای تقلا ایجاد می شد کمی فاصله دهد.
دستانش را از صورتش به گریبانش رساند ،
نوازش کرد ،
پرستید
و به دنبال آرامش
دستانش را به گردنش وصل کرد و همانجا محکم قفلشان کرد.
سرفه هایش را شنید و به تکان های شوکه شده اش بی صدا خندید.
بینی اش را با سرگرمی به بینی اش کشاند و با برخورد اشک هایش به مرز دستانش مخلوقش را پرستید.
مخلوقش
مخلقوش
مخلوقش..
(_مخلوق شیرینم)
#برهان_نویس
قتلگاه
ستاره ها در چشمانش می باریدند و ذوق با علامتی روی صورتش می دوید. تیغ را با دست دیگرش نزدیک برد گوشت
درود!
ایده ی خاصی ندارم...
فقط دو نکته:
1)موادی که بهش تزریق شد رو نام نبردم
چون هنوز بین ( متادون ، فن سیکلیدین و مسکالین) درگیر بودم که کدوم رو انتخاب کنم اما حالت هایی که گفته شد مشترک در مورد هر ۳ مواد بوده و بیشتر به متادون نزدیکتر..
البته توضیح بیشتری راجب به مواد نیازه که شاید تبدیل به ایده ی یک شکنجه ی دیگه بشه!
2) قبلش به یک چرک نویس ریپلای کردم ، اون رو هم بخونید چون کمی باهم در ارتباطن!
قتلگاه
زبانش را رویش کشید و از حسِ زبریِ زیر زبانش چشمانش را بست.
یک لذت عمیق و در عین حال توصیف ناپذیر؛ با انگشت های اشاره و شستش پوست را از جلوی دهانش دور کرد و بزاق کِش آمده دوباره جایی میانِ چانه و دهانش برگشت.
موهایِ خیسش اطراف گردنش پخش شده بودند ، شبنم های عرق و خیسی آب با هم ادغام شده بودند و روی بدن عریانش می رقصیدند.
همانطور که آن پوست کوچک را مابین انگشتانش گرفته بود ، باز کرد و محکم از دو طرف کشیدتش.
خط های ریز و فرو رفته ی داخلش باز شدند و مانند یک آدامس کِش آمد اما پاره نشد.
سرش را از تکیه ی سردِ دیوار پشت سرش بلند و دقیق تر به پوست نگاه کرد.
می توانست لایه ای نازک از گوشتِ ماهیچه که هنوز به زیرش چسبیده بود را ببیند و حتی بعضی از آنها را لا به لای دندان هایش حس کند.
اتاقک حمام نمور شده بود و آب داغ باعث شده بود تا قسمت های بی پوست جسد مقابلش حالتی لزج بگیرند.
حالا که فکر می کرد ، آن ماهیچه های ریز که در دهانش حس کرده بود چه قدر خوشمزه بودند!
و او چقدر گرسنه..
#برهان_نویس
قتلگاه
ثانیه ها ؟ میگذرن روز ها ؟ سپری میشن و خاطرات؟ توی ذهن میمونن همه از طلوع صبح میگن اما روز جدید در
شکنجه های زیادی توی این چنل نوشته شد و خیلی ها هم خوندنشون
اما هیچ کس متوجه نشد چرا نوشته میشن و در واقع این متن شروع آمیزشی بود که جنون رو برام ساخت.
درد رو به نمایش گذاشتم و هر دفعه بدتر از قبل ادامش دادم ، خیلیا قاتل صدام میکنن.
اما هیچ کس این متن رو حتی ندید، اینکه من خودم بارها شکنجه شدم ، درد کشیدم و شبیه یه مُرده زندگی میکنم...
قتلگاه
زبانش را رویش کشید و از حسِ زبریِ زیر زبانش چشمانش را بست. یک لذت عمیق و در عین حال توصیف ناپذیر؛ با
_بابا ، بابا
دلم برات تنگ شده ، اینجا سرده
بیا از اینجا بریم.
دست پدرش را گرفت و بافت های نرمش در مشتش وا رفتند. چشم ها و دهان بازش حالا انگار حتی باز تر شده بودند.
شانه اش را فشرد و پوستِ فاسد شده به بخشی از کف دستش چسبیده اند.
_ قول میدم دیگه بازی نکنیم بابا
#برهان_نویس
قتلگاه
_بابا ، بابا دلم برات تنگ شده ، اینجا سرده بیا از اینجا بریم. دست پدرش را گرفت و بافت های نرمش در
مرددم برای نوشتن و جنازه هایی که اخیراً دیدم به افکارم تجاوز میکنن.
شاید ادامه اش را نوشتم و یا شاید حتی بزارم در امتداد پوسیدگی بمونن...
قتلگاه
حتی دیگر نمی دانست اشک از کدام چشم می بارید و اصلا اشکی برای ریختن داشت؟ گاهی اوقات به این فکر می کند که تمام زندگی اش نیازمند بود تا کسی او را دوست داشته باشد ، با تمام تمایلاتش با تمام نواقصش!
حالا او درست رو به رویش بود کسی که حتی با کره ی چشم راستی که درآمده بود مانند روز اول نگاهش می کرد.
او آنجا بود تا برای هر زخمی که روی بدن معشوق بپیوندد برای مخلوقش یک عابد باشد.
شاید حتی او یک سایه بود ، سایه ای که نور را در تمام زندگی اش بلعیده بود تا برای کوچکترین کارها صدای التماسش را بشنود.
شاید شما هم اگر کسی بود که بالاخره با تمام زخم های مخفی نشده ، بپرستتان ، لمستان کند ، عاشقی کند و ذره ذره نمک ها را بر روی آنها رها کند تا درد را با لذت بچشد تا دوباره و دوباره التماستان را بشنود. عاشق می شدید ، غرق می شدید و در تن معشوقی دیگر زاده می شدید.
_ عشق؟
جریان الکتریسته ای در بدنش جریان پیدا کرد و باعث شد تا انگشتان پاهایش را در هم فرو ببرد ، رقت انگیز به نظر می رسید که او می توانست تمام این جریان ها را بر روی دستگاه درون اتاق ببیند ؛ حتی رقت انگیز تر از اینکه طعم گوشت انگشت هایش هنوز در دهانش می چرخید و حالا هم تکه هایی از آن کنار صندلی اش استفراغ شده ، ریخته بود.
_ عشق؟ هیجان زیادی داری ! پس چرا فقط از کلمات استفاده نمی کنی؟
اگر می گفت از رایحه ی آهن و گندیده ای که از دهانش پخش می شود بدش می آید، آیا تحقیرش می کرد؟
اما او را دوست دارد ، همیشه می گفت !
او را ، زخم هایش و حتی گاهی اوقات می دید که شیشه ی حاوی چشم راستش و محلول الکل را مدت طولانی ای نگاه میکند ، حتی بیشتر از مردمک های لرزان و زنده ی خودش.
شاید حتی او ، جسم مُرده و زخمی اش را دوست دارد.
_ کبوتر کوچولو؟
سرش را تند و محکم به چپ و راست تکان داد و از برخورد هوای مستقیم با پوست سر بدون مویش احساس انزجار می کرد.
حالا سایه اش به زانوان خمیده اش که روی صندلی جمع شده بود ، رسیده بودند و اندک نور های مانده را هم می بلعید . مانند هر بار ، مانند اولین بار ...
_ مطیع باش .
لحنش لطیف بود ، به لطیفی گل های یاس . کاش می توانست تا نوای صحبت هایش را درون شیشه ای بریزد و هر لحظه بو بکشد . حالا حتی انزجار با فاصله ی کمتری بر بدنش می چرخید.
_ باشه عشق ، باشه کبوتر کوچولو!
با برخورد تیزیِ دو لبه ی قیچی زبانش را گاز گرفت. صدای برش قیچی ، قطره های فرار خون که از پشت بازویش بر سرامیک می ریختند در سرش زنگ زد و تمام نورون هایش در یکجا متمرکز ماندند. یکجایی ، شاید پشت بازو هایش؟
تمام زخم ها فریاد آزادی می زدند.
پیشروی بیشتر قیچی ، خون بیشتر ، سایه های بیشتر و حتی رگ های زبان بریده شده ی بیشتر ...
کاش صحبت کند ، کاش شیشه ی حاوی لحنش آنجا بود تا بو بکشد. کاش اجازه دهد تا التماسش کند.
هوای سرد اتاق به قسمت بریده شده ی پشت بازویش می خورد و نقص دیگری را یادآوری می کرد.
گوشت بازویش درون مشتش چنگ شده بود تا خالقش برگردد . می گفت که وقتش رسیده است تا طعمش را حس کند. اما کاش می توانست بگوید اصلا خوش طعم نیست!
انگشت هایش را لا به لای بافت های باز شده اش فرو کرد و گوشت از روی پوست کنده شده می لغزید و مانند خمیر در دستش کنجکاوی می کرد.
بوی آهن حتی از حلقش بالاتر آمده بود و رایحه ی گندیده ی انگشت هایش نوای فراموشی می زدند.
و آیا او هنوز عاشقش است؟
هنوز می پرستتش؟
دید که چطور گوشت بازویش درون گوشت چرخ کن له می شود ، ۱۳ امین بار بالاخره تکه های ریز و له شده ، زنجیر وار بیرون ریختند. شاید راست می گفتند ، ۱۳ عددی نحس است!
_ می دونی عشق ، وقتی غذا قراره وارد معده بشه به یک سد برخورد می کنه . اون سد باعث می شه تا غذا انگار وارد یه چرخ گوشت کن شده باشه ، ریز تر میشه ، له تر می شه . انسان های متقلب هم اینطور از خالقشون پیروی کردن و این دستگاه رو ساختند . می بینی؟
هر کسی متفاوت خدای خودش رو می پرسته.
با چنگال قسمتی از گوشت را برداشت و در دهانش فرو کرد ، قبل تر ها به گوشت های انسان های دیگر ادویه و سبزیجات می زد. او گوشت من را دوست دارد. او من را دوست دارد!
_ برام بسمل می رقصی عشق؟
زانو زده رو به رویم نشسته ، انگار او اولین بار است التماس می کند و نمی داند گوش هایم برای این لحنش سوت می کشند. روحم برای جدا شدن آماده شده و جسمم تنها تاوانم برای اوست. برای ما ، برای او بدون من!
برای منی که اولین بار است خالقم را پرستش میکنم.
__
وارد اتاقک شد. اتاقک سردی که بخار نفس هایش را هم نشان می داد.
بدن بدون سرش به کمک دست هایش از سقف آویزان شده بود.
او برایش بسمل رقصید ، با بدنی که سرش را به پیشکش گذاشته بود.
او را دوست داشت ، چشم راست تخلیه شده اش که درون شیشه بود ، طعم گوشت خامش را ، التماسش را ، سری که با فاصله از گردنش از سقف آویزان شده بود.
او یک عابد بود ، یک عاشقِ عابد.
#برهان_نویس
قتلگاه
حتی دیگر نمی دانست اشک از کدام چشم می بارید و اصلا اشکی برای ریختن داشت؟ گاهی اوقات به این فکر می کن
درود!
ایده ی خاصی مدنظر ندارم..
اما دو نکته :
1) قسمتی که به عنوان سد برای عبور غذا یاد شد در واقع منظورم اسفنکتر کاردیا بود بنا به دلایلی شرحش رو داخل متن آوردم.
2) بخشیش درخواستی بوده پس... در باب همون موضوع و ایده های خودم خدمت شما دوست عزیز!
و به نظر شما کدوم یکیشون عاشق تر بودن؟