هدایت شده از طوسی مات
بلند میشی و کل اتاق رو میگردی
چیزی پیدا نمیکنی و وقتی خم میشی تا زیر تخت رو ببینی
باز هم جیغ های بدون صدات بلند میشه
انگار که فراموش کردی صدایی نداری
به درب میکوبی محکم ، چندین بار
جوری که حتی خورد شدنِ ریز ریزِ استخوون های دستت هم جلوت رو نگرفتن
با خنده وارد میشم و تو هجوم میبری تا از اتاق خارج بشی
اما کجا؟ مگه یادت نمیاد تو خودت اونها رو کُشتی
خونِ روی دست هات
خونی که کل اتاق رو گرفته
همه اش کارِ دست خودته
پس بهتره ازشون حلالیت بطلبی
میگم و درب رو میبندم
صدای قفل رو میشنوی اما چیزی درون خودت میشکنه
'' من قاتلم
من کُشتمشون
من.. من قاتلم ''
همه ی حرفا توی سرت میچرخن
نمیتونی حتی نفس بکشی
حتی به دست هات خیره بشی
حتی نمیتونی به قیافه هاشون نگاه کنی تا ببینی اونها کی بودن
چشمات رو محکم روی هم فشار میدی که صدای جیغ مادرت رو میشنوی
فریاد های پدرت
خونی که ریخته میشد و تویی که با چاقو به جون خونواده ات افتادی
نه نه نه اون تو نبودی
جسد ها رو از زیر تخت بیرون میکشی و با دیدن قیافه های له شده ولی آشناشون سعی میکنی بالا نیاری
سعی میکنی تا به یاد نیاری که چطور خودت اونها رو سلاخی کردی
اما چطور ؟ چرا؟
من از پشت دوربین نگاهت میکنم به اون دودلیِ راسخت به پشیمونی و احساس گناه کردنت
اون شب رو با تمام انزجاری که از خودت داشتی میونِ دو تا جسد خوابیدی
اشک ریختی ، غرق شدی
کابوس دیدی و وقتی بلند شدی تصمیمت رو گرفتی
با چاقویی که یه کنج اتاق افتاده بود آروم آروم روی دستت کشیدی مثل کشیدن ارشه روی ویولن ماهیچه ها ، چربی و رگ هات رو بریدی
آویزون شدن گوشت رو از استخونت دیدی و اشک ریختی
آخرین تصمیمت رو وقتی به جسد خانوادت نگاه کردی گرفتی
چاقو رو با دست چپت محکم گرفتی
چشم هات رو بستی و محکم توی گلوت فرو کردی
آخرین خِر خِر بی صدات این بار بین خون خودت با صحنه هایی که از قتل خانوادت توی سر داشتی از بین رفت
و حتی نخواستی بدونی چرا؟
اصلا واقعا کارِ تو بود؟
معلومه که نه!
من وقتی تو به صندلی بسته شده بودی خانوادت رو جلوی چشمات سلاخی کردم
و هر بار داد زدم مقصر تویی
قاتل تویی
و بعد همه چیز مثل یک تئاتر بود تا مثل شیطان بودن رو امتحان کنی
اما میبینی؟
تو حتی نتونستی صدات رو بلند کنی چون هر چیزی که گفتم رو باور کردی
چون با خاموشی خودت رو گول زدی
تو خودت قاتل خودت بودی!
هدایت شده از طوسی مات
به بهترین شکنجه فکر میکنی
یا به بهترین روشِ قتل
اما من هیچکدوم از این کار ها رو باهات نمیکنم
چون تو درست مثل منی!
تو وقتی همشون سلاخی میکردم
وقتی دیگ های جوش خورده رو میدیدی که چطور از بدناشون پر شده
وقتی توی حیاط قدم میزدی و قبر های پر شده از جسد و کرم هاشون رو میدیدی
سکوت کردی و لبخند میزدی
تو هم دیوونه ی همه ی این ها بودی
درسته جلو نمیومدی
درسته خون روی لباس هات نمیریخت و طعمش رو حس نمیکردی
اما همین سکوتت همین نوری از ذوق وقتی توی نگاهت میچرخید
میشد فهمید که تو هم مثل منی
تو با نجات ندادنشون
و من با شکنجشون اونها رو به قتل میرسوندم
ما دیگه اون صفحه های سفیدِ نانوشته نیستیم
ما درست دو شیطان در لباس مبدل شدیم
اما بزار یکی از روش های شکنجم رو بهت بگم
مثل وقت هایی که درب رو قفل میکردم و تو نمیتونستی نگاه کنی
دردشون رو ببینی و نمیتونستی عذاب رو بچشی
این بدترین شکنجه برای توعه! شیطان کوچولو!
هدایت شده از طوسی مات
یک سری نکته راجب این چالش که بازخورد خوبی نسبتا گرفت بگم
●اول اینکه از همتون بابت حمایت هاتون ممنونم🤌💛
بابت بازخورد ها و نظرات مثبتی که راجب بهشون داشتید و باهام به اشتراک گذاشتیدشون
●عرضم به حضورتون که حتما یکبار دیگه چک کنید نوشته ها رو چون یکسری ویرایش ها انجام شد🤌 و اگر خبط و خطایی باز بود بهم اطلاع بدید
● و در آخر اگر کسی رو جا انداختم ( به جز افرادی که تازه اطلاع دادند) دوباره برام بفرستین و یا اطلاع بدین که در اختیارتون قرار بگیره
هدایت شده از طوسی مات
و در آخر تا الان اگه اشتباه نکنم ۵۲ سناریو قتل و شکنجه با موضوع ها و روش های متفاوت خدمتتون قرار گرفت
پ.ن: خب من میرم فیلم هاشونو توی دیپ وب بزارم😂🤌
اشتراکی که داخلشون دیده میشد از احساساتی بود که نوشتم
مثل '' درد ، عذاب ، رنج ، احساس گناه ، کنجکاوی و...'' و در آخر جنونی که داخل نوشته ها مشهود بود!! و شاید بزرگترین حس همین جنون بود.
در واقع من سعی کردم شکنجه های سنتی و سفید به نمایش بزارم
البته شکنجه های دیگه ای هم مدنظرم بود اما زیاده روی میشد!
باز هم مثل همیشه نظراتتون رو خواهم خوند دوستان ')
قتلگاه
چکه های آب یکی یکی از روی تارموهای چربش سُر می خوردند و به ادامه ی جریان بازِ آب شیر و جمع شدنش توی سینک دستشویی اضافه میشدند.
صدای آب، تیک تیک های عقربه های ساعت که حتی نمیدونست از کجا میشنوه و نگاهی که داشت تمام بدنش رو می کاوید و از همه بدتر صدای خنده های مضحکانه ی فرد رو به روش عذابش میداد
محکم و برای چندمین بار برای امروز گوش هاش رو چنگ زد و سوزش دوباره ی زخم ها باریکه ی خونی بود که به دنبال داشت.
هنوز سرش پایین بود و دست هایش فشار بیشتری رو سینک وارد میکردن ؛ سرش زیادی به بدنش اضافه میکرد و از نحوه ی خم شدن زیادی از حد گردنش به خوبی میشد فهمید که زیادی شکسته شده.
بدنش پر بود از زخم های نیمه کاره ، حتی این کار رو هم نمیتونست به خوبی انجام بده
نمیتونست بهترین زخم رو به خودش هدیه بده... نمیتونست درد رو حس کنه.
دست چپش رو بلند کرد و همونطور که با شصتش به یکی از زخم های دست راست میکشید از سردی لرزید
انگشتش رو محکم تر فشار داد و نوازش روی اون رو مثل یه خط امتداد داد توی یه راه رفت و برگشت و بعد این لخته ی خون بود که مثل یک زالو از دستش بیرون ریخت و سینک رو نمادین کرد.
اخم کرد بازم اون عوضی باعث شده بود تا انقدر صدمه ببینه
سرش رو بلند کرد و اینبار تصویرِ مردی رو دید که عذابش میداد ، زخمیش میکرد و میزاشت تا بینِ خون خودش خفه بشه و از درد بیهوش بشه
وقتی صدای خنده ی کریهه مرد بلند شد دست خونینش رو بلند کرد و محکم به آینه کوبید ، مداوم و هر بار شکسته شدن آینه باعث میشد تا اون تصویر لعنتی بیشتر و بیشتر بشه
حالا هزاران صدا و تصویر جلوی چشم هاش بود
از احساس خفه بودن اتاق میخواست تا بالا بیاره و یک بار برای همیشه جوری تشنج کنه که حتی بلند شدنش به عمیق ترین خواب تبدیل بشه.
'' ولم کنید... ول.. ولم کنید''
حس میکرد هزاران قلاب و چنگ به دست و پاهاش زده شده و اون رو کنترل میکنن
یک سری سایه که با دست و پاهای درازشون اون رو قفل کرده بودن و حالا صدای صحبت ها ، سرزنش ها و پیشنهاداتشون بلند شده بود.
_باز هم قرص هات رو نخوردی ؟
_تو یه بی عرضه ی بی دست و پایی
_نظرت چیه باهم بازی کنیم؟
_فقط اون لعنتی رو بُکُش
_خودت رو رها کن
صدا ها بیشتر و بیشتر میشدن و بعد با یک سوت عمیق به پایان رسیدن .
با خنده به تصویرِ ریز شده ی خودش توی آینه ها نگاه کرد که چطور اون رو با چاقوی توی گوشش نشون میدن
که چطور گل های رز لا به لای قطره های خون جوونه میزنن و تمام بدنش رو فرا گرفتن
اما.. اما باز هم اون لعنتی برگشته بود
انعکاس تصویرش آینه ها رو کلیشه ای تر نشون میداد ، سرعت جریان آب بیشتر شده بود و حالا حتی یک خیسی کف پاهاش رو میبوسید .
فریاد کشید ، بلند تر از هر دفعه
به موهاش ، گوش هاش و زخم هاش چنگ زد ، محکم تر از هر دفعه
و حالا خاموشی زیبا بود
حسِ چاقویی که داخل چشمش فرو کرده بود
کره ی چشم له شده اش
اون دیگه چی میخواست جز یه خواب پر از آرامش؟
حالا که دیگه نه صدایی بود نه تصویری
نمیدونست داره کجا میره
اما وقتی زانوهاش به لبه ی وان برخورد کردن سعی کرد وارد وان بشه
دراز کشید و الان سردیِ آب باعثِ آرامشش میشد.
واقعیت یه توهم بود که اون به خوبی حسش کرد
یک توهم که دیگه حتی بسته های کتامین هم آرومش نمیکرد
و مرگ جزایِ این درد بود.
#اسکیزوفرنی
ثانیه ها ؟ میگذرن
روز ها ؟ سپری میشن
و خاطرات؟ توی ذهن میمونن
همه از طلوع صبح میگن
اما روز جدید در نیمه شب شروع میشه
به ما یاد دادن نور یعنی موفقیت
انزوا یعنی درد
به ما گفتن دروغ نگیم
در حالیکه که همین حرفشون هم یه دروغ بود
به ما خیلی چیزا یاد دادن
اما وقتی زندگی کردیم وقتی شروع کردیم به تجربه کردن
پوچی همه جا رو گرفت
یخ بستیم
له شدیم
دوباره جوونه زدیم تا از تبر نترسیم
اما نمیدونستیم تبر دوست ماست
یه کلیشه رو باور کردیم
یه کلیشه رو باور کردن
اگه برای چندین روز خوب باشی
باید همیشه این خوب بودن رو ماندگار نگه داری
باید حالشون رو خوب کنی
باید
باید
باید
تا کِی؟
کِی میفهمن همیشه اونی که موظف خوب کردن حال بقیه است ؛ من نیستم
کِی میفهمن من انسانم منم میتونم که اشتباه کنم
کِی میفهمن این زندگی رو من چجوری تا الان سپری کردم
و اما سوال پیش میاد که اصلا میخوان که بفهمن؟
من همیشه اون دیوار کوتاهه بودم
انقدر کوتاه که وقتی رد شدن لا به لای گذشتشون مفقود شدم
اما چرا موقع کمک بهشون دوباره یادآوری میشدم؟
تنهایی یه قبر بود برای احساسات
و همون جوونه ای که تبر رو بغل گرفت و رشد کرد
تو اسمش بزار بی احساس
بزار خنثی
بزار احمق
بزار عقده ای و قیافه ای
میدونی دیگه اهمیتی نداره ( اولین دروغ)
تبدیل به عادت شده (دومین دروغ)
یعنی..
میخوام که اینطوری باشه
میخوام که حرفاشون اهمیتی برام نداشته باشه
ولی باز اون لعنتی میشکنه
باز جور دیگه ای میتپه
باز فکرای عجیب و غریب مغزمو شست و شو میدن
باز درد برمیگرده به روحم
باز یخ میبندم باز له میشم
و باز من تنهام...
حتی همین الان
حتی وقتی میخندم
حتی وقتی کنارشونم
حتی وقتی بهم نیاز دارن
من فقط خیلی تنهام
و احساس تنهایی میکنم
و این درد شرافتی داره که هیچ دروغی اون رو نمیتونه زیر سوال ببره.
#برهان_نویس
May 11
به نام الله'
درود رفقا
حال قشنگ شما؟
برهان خاکستر زرد بازم برگشت!
چند وقتی نبودم و حال خوبی هم برای برگشتن نداشتم...
و اما وقتی هم برگشتم دیدم که
خاکستر زرد فیلتر شد!!
خیلی غیر قابل تصور بود
اما به هر حال چند وقتی بود که خودم هم قصد داشتم از خاکستر زرد جدا بشم و چنل خودم رو داشته باشم
پس فکر کنم این بهونه ی خوبی برای شروع مجدد من بود!!!
از همه ی کسایی که من رو ، خاکستر زرد رو تا الان حمایت کردن بسی سپاسگذارم و نمیدونم چطور این لطفتون رو جبران کنم اینکه تقریبا تا نزدیک ۱۵۰۰ نفر توی چنل بودن و دوست داشتم تا باهاشون وقت بگذرونم و مثل یه خونواده برام مهم بودن و هستن.
گفتنی ها رو سر فرصت بازم براتون میگم..
اما فیِ الحال میخوام از کسایی که این پیام رو میبینن و میخونن برای دوستانشون و یا داخل چنل های فاخرشون بفرستن تا بتونیم دوباره همدیگه رو پیدا کنیم.
منتظرِ نگاه هاتون:
https://eitaa.com/the_yellow_moon
ارادتمند همیشگی شما؛ برهانِ خاکستر زرد''
قتلگاه
مادرش به او تلنگر زد که انقدر با غذایش بازی نکند ، در جمع آبرو داری کند و با لذت ماکارونیش را بخورد.
لبخند می زند همانطور که نیمچه چال لپش رو نشان میدهد و دندان های شیریِ ریزش را به رخ می کشید . به زحمت یک رشته ماکارونی بزرگ را در چنگاش میگذارد و به نظرش خیلی زیرکانه است که رشته را با دست برداشته و خودش داخل یکی از میله های چنگال گیر داده است، بارها همین کار را تکرار میکند در رویای کودکانه اش غلت میزند با ارتش ماکارونی ها می جنگد که نیشخند صدا داری او را از تخیل بیرون می کشد همان نگاه تنفر آمیز و پر از حسد ، جوری که زبانش را تکان میداد و او را مسخره میکرد و او به خوبی می توانست تکه های غذا ی نجوییده را هم لابه لای دندان هایش و دهانش ببیند. مادرش سرزنشش کرد و او فقط در سکوت به چنگالش نگاه می کرد . مگر او بچه نبود؟ سنش که این را میگفت
حالا اگر دستانش کثیف شود یا لباسش اهمیتی داشت مگر؟ به نظرش بزرگ بودن و همانگونه هم رفتار کردن کثیف تر بود.
باز هم نگاهش را به چنگالش سوق داد
حالا میتوانست به جای ردِ قرمز ماکارونی ، قرمزیِ خون را ببیند ؛ دستانش که به قرمز رنگ شده بودند مانند همان هایی که کارتون ها آن را می پوشاندند اما او خوشش می آمد ، خوش رنگ بود.
سرش را بالا می آورد و به منفوریت فرد مقابلش نگاه میکند و نگاهش رنگ تحسین میگیرد وقتی که خودش را میبند که روی فرد افتاده بود و چطور چنگال را در بدن او فرو میکند ، بیرون می آورد و این کار را انقدر تکرار میکند که شکمش باز شده بود و خون زمین را رنگ می زد مانند داستان حبه انگور وقتی که مادر گوسفند ها شکم گرگ را پاره کرده بود.
لبخند میزند و دلش از حس افتخار به خودش جوش میخورد .
با صدای مادرش بر میگردد ، صداها واضح تر میشوند و او به دستانش نگاه میکند ، دستانش سفید بودند و حتی با وجود ماکارونی ها چسبناک هم شده بودند ، به حالت مغمومش برگشت باز هم با دستانش ماکارونی ها در چنگال گیر میداد؛ سعی کرد افکارش را پس بزند،
اما جنون زیبا بود.
#برهان_نویس
قتلگاه
مادرش به او تلنگر زد که انقدر با غذایش بازی نکند ، در جمع آبرو داری کند و با لذت ماکارونیش را بخورد.
یکی از خاطرات کودکی من رو میشنوید دوستان😂
قتلگاه
نفس نفس می زد
دستانش با لایه ها خون آمیخته شده بود و اکسیژن با بویِ آهن همزاد پنداری میکرد.
حس عجیبی داشت.
لمس خودش ، زیر پوست ها، نزدیک ترین سایه به ترس و جوشش آدرنالین پشت پلک هایش!
نیمه هوش بود اما باز هم دست از کار نکشید ، یک خط فرضی را از نقطه ی شکمی اش امتداد داد و وقتی به جناغ سینه اش رسید لحظه ای سرش به عقب و به صندلیِ چوبی برخورد کرد.
مانند یک کتابِ باز پوستِ بدنش را شکافته بود و آنها شل و وارفته کنارِ بدنش افتاده بودند و خون از حرکت نمی ایستاد
اما درد؟
درد را حس نمیکرد
اگر با هر تکانی که میخورد پوست بندش جمع میشد و پاره شدن بافت ها و چربی های بدنش را و همینطور برخورد سر انگشتانش به گوشت های بریده شده و رسیدن به قفسه ی سینه را درد حساب کنیم، می توان گفت آری ! این درد بود که اسمش را هیجان گذاشته بود.
سرش از ایده های متفاوت و افکارات جدید جوش میخورد و میتوانست ترکیدن حبابک های گیجی را ببیند و با ذوق دندان هایش را بر روی لبِ پایینی اش فرود آورد.
آن تکه ماهیچه را به خوبی میتوانست ببیند وقتی که با شدت ضربان میزد و خون بیشتری پمپاژ می کرد و شاید از صاحبش می ترسید؟!
آخرین تصمیم را گرفت!
زمانی که چشم هایش سیاهی را ملاقات می کردند و طعمِ درد دو طرف فکِ دهانش به جرقه هایی از شیرینی و ترشی درآمدند؛ یک طعمِ تکراری اما فراموش نشدنی.
مانند زمان هایی که طعم چیپس سرکه ای و یا تخمه ی لیمویی در دهانت پخش میشوند. تو هم دوست داری مگر نه؟!
نمیدانست چطور دنده هایش را شکسته بود ، او زیادی برای به هوش بودن مُرده بود.
سرش را کمی به پایین خم کرد طوریکه چانه اش در مرز ترقوه و گردنش مانده بود و چشمانش را به درب دوخت ، به تمام اتاق و بعد ثانیه ها کِش آمدند و دقیقه ها دفن شدند.
آن تکه ماهیچه حالا در دستانش بود و اتاقکِ نمورِ سفید پر از قطره های عجولانه ی خون...
طعم ترش و شیرینی در تمام دهانش پخش شد ، از شدت لذت میتوانست لرزیدن حنجره اش را حس کند و حتی اشکی که از گوشه ی چشمش به پایین غلتید ؛ همه چیز مانند یک نگاره ی جهنمی بود.
سرخ ، بی همتا و با شکوه
و داستان جنون ادامه دارد...
#برهان_نویس
قتلگاه
نفس نفس می زد دستانش با لایه ها خون آمیخته شده بود و اکسیژن با بویِ آهن همزاد پنداری میکرد. حس عجیبی
حالت مازوخیسمی داشت؟
و نمیدونم قسمت دوم هم داشته باشه و یا نه ....
لبانش را از پوستِ جسد مقابلش جدا کرد روی دو پایش نشست و همانطور که از بالا به او نگاه می کرد ؛ گوشه ی لبش را با انگشت شستش پاک کرد و از لذت قطراتِ خونِ گرمی که در گلویش حس میکرد '' هومی'' کشید .
ناقوس مرگ کشیده شد
و رایحه ی جهنم شعله ور تر...
#برهان_نویس
قتلگاه
لبانش را از پوستِ جسد مقابلش جدا کرد روی دو پایش نشست و همانطور که از بالا به او نگاه می کرد ؛ گوشه
صرفا جهت آزار و اذیت شما برای شکنجه ی جدید؟
Coming Soon?
قتلگاه
همان روز _ وقتی اتاق سفید تر بود:
انگشتانش را خم کرده بود و با کف دستانش به شقیقه هایش ضربه می زد . هر ضربه محکم تر از قبل ، میتوانست تند تر شدن حرکت رگ هایش را حس کند ، دورِ اتاق می چرخید ، ضربه می زد ، چشم هایش را به روی هم دیگر فشار می داد و داد می کشید '' نه .. نهه نه نه .. ن..ه ''
با هر کلمه دندان هایش در گوشتِ داخلی صورتش فرو می رفت و گاها زبانش از هجوم دندان هایش تیر می کشید و کم کم طعم گسی در دهانش پخش شد.
طعمِ آهن گونه ای داشت و گلویِ خشکیده اش با خون خودش سیراب شد و انگار طعمش و یا شاید عطشش از خون آنقدر زیاد بود که لحظه ای ایستاد؛به آینه ای که از میخ آویزان بود نگاه کرد ،به قطره ها خون و به لحظه ها درد.
به آینه نزدیک تر شد انگار که میخواست خودش را پیدا کند ، خودش را ببیند و بشناسد اما کسی را ندید؛ شبیه به یک درنده بود ، شبیه به آخرین بقا !
با صدای افتادن وسیله ای روی سرامیک ، نبض زدن شروع شد ، صداها خواندند و شیطان گوشه ای چنبره زد.پاهایش رو زمین کشیده شدند و انگار رَدشان شروعِ جوانه زدنِ غنچه های رز بود.
کمی آن طرف تر طعمه اش ترسید ، خودش را به عقب هل میداد، پاهایش مانند گوشت های اضافی از بدنش روی زمین کشیده می شدند و مانند پدال زدن دوچرخه به پشت، سعی می کرد تا فرار کند طوریکه دست های از آرنج بریده شده اش به زمین می خوردند و درد عمیق و عمیق تر رشد میکرد ، اصواتِ نامفهوم از دهانش بیرون می آمدند و سردیِ هوا زبانِ کوتاه شده اش را می سوزاند.
صیاد نزدیک تر شد ، گردنش را به راست خم کرده بود و لحظه به لحظه های تقلایِ او را در چشم هایش ثبت میکرد و قطره به قطره عذاب را سرکشید تا بازهم سیراب شود، چاقویی که روی زمین افتاده بود را برداشت، با زبانش ردِ خشک شده ی خون ها را چشید و دوباره خیسشان کرد .
خون به دیوار های سفید رنگ می زد و زمان در خلاء ایستاده بود نه برای تولد ستاره ی جدید برای دیدنِ جنون !
برای دیدنِ مخلوقی که نگاره اش را به رخ اتاق می کشید؛ یک جسد پر از زخم های جدید و مجذوب کننده و یک دلیل دیگر برای پرستیدن خالق دردها !
وقتی کمی از طعمه اش کنار کشید میتوانست جرقه های امید برای بقا و لمسِ لذت را حس کند ، انگار که عذاب را ویالون های خسته می نواختند، به نگاره اش خیره شد ، قسمتی از پوست شکمی اش را کنده بود ، پای سمت راستش از زانو شکسته و به پشت خم شده بود ، پلک های از وسط بریده شده اش حدقه ی چشمانش را واضح تر نشان میداد و رَد دستانش روی گردن او نشان از آخرین نقش نبود! اما آخرین زمزمه های زنده ماندن چرا !
تشنه اش بود ، دوباره!
تشنه ی آن طعم آهن گونه ! زخمِ باز شده ی طعمه اش را دید زد به سرخیِ خون غبطه ای خورد ، سرش را جلو و جلوتر برد.لبانش را که از پوستِ جسد مقابلش جدا کرد روی دو پایش نشست و همانطور که از بالا به او نگاه می کرد ؛ گوشه ی لبش را با انگشت شستش پاک کرد و از لذت قطراتِ خونِ گرمی که در گلویش حس میکرد '' هومی'' کشید .
ناقوس مرگ کشیده شد
و رایحه ی جهنم شعله ور تر...
به اتاق نگاه کرد ، به آینه ی آشنا، به طعمه ای که با چشم های خالی از زندگی اش به او نگاه می کرد .
بلند شد ؛ صندلی فلزی رو به نیمه خم کرد و روی زمین کشیدتش ، ردِ پاهایش دیگر اثری از غنچه های رز نداشتند حالا قدم های یک هبوط بودند برای جهنمی شدن ؛ آینه را برداشت روی میز گذاشت و وقتی روی صندلی نشست توانست بالاتنه اش را ببیند به چکه های خون لا به لای بزاق های رها شده ی دهانش که از چانه اش به گودیِ گردنش ریخته میشدند .
چاقوی داخل دستش را نزدیک تر برد ، میتوانست آتش را روی سینه اش حس کند و شروع به نفس نفس زدن می کرد .
گلویش از خون سیراب بود !
اما افکارش ، نه!
و جنون نویسنده ی داستانی دیگر شد...
#برهان_نویس
قتلگاه
همان روز _ وقتی اتاق سفید تر بود: انگشتانش را خم کرده بود و با کف دستانش به شقیقه هایش ضربه می زد .
فرشته ی عذاب از گوشه ی اتاق بلند شد ، زیرِ قدم های او دروازه هایی از جهنم باز میشد ؛ به بنده اش که رسید آتشِ جهنم سوزان تر شد و صدای زجه ی هزاران گناه از قعر زمین به گوش می رسید . خنجرِ قدیمیش را از روی پاهای او برداشت و به زمان حکمِ حرکت را داد؛ به اتاق نگاه دیگری انداخت ؛
و حالا تابلوی جهنمی آماده بود!
#برهان_نویس
صاف کردن گلو*
شکستن غضروف های انگشت*
چپ و راست کردن گردن و دردِ خستگی*
خب!
قسمت دومش هم نوشته شد
شاید این قسمت کمتر شاهد شکنجه های سنتی و جسمی بودیم اما نشون دادن قسمتی از جنون و وسواس فکری چیزی بود که میخواستم توی این قسمت بهش اشاره کنم.
بندِ آخری که به داستان اضافه شد از خودِ متن جداش کردم چون به نظرم یکم مغایرت داشت اما مُهرِ اتمام این داستان بود ، تقریبا!!
و در آخر باید بگم که میدونم به شدت طولانی شد اما میخواستم تا اون چیزی که توی ذهن من هست را شما به خوبی تصور کنید و امیدوارم که اینطور بوده باشه!
و یه تشکر هم از کسایی که میخونن و حتی نظر میدن هم میکنم بسی برای من ارزشمنده ، ممنون از همگیتون💛