eitaa logo
سرای داستان
43 دنبال‌کننده
3 عکس
1 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
راند آخر ✍عرفانه زند برای ما همیشه مرگ بر آمریکا و مرگ بر اسراییل با هم همراه بوده است. از بچگی یادم هست که در همه نماز جماعت های مساجد، همه راه پیمایی ها، همه تجمعات مهم، پای همه سخنرانی های شور انگیز، این دو شعار با تمام قدرت سر داده میشد. حالا دیگر بزرگ شدیم، شعار هایمان دارد رنگ و بوی واقعیت میگیرد. طبیعتاً قرار نیست این مرگ هایی که میگفتیم با یک «اجی مجی لاترجی» اتفاق بیفتد. این همه مدت تفکر لیبرالی آمریکایی ها که خدا را رسما از همه وجوه زندگی پاک میکرد، آنها را رو زوال برد و فروپاشی اجتماعی و اقتصادی و فرهنگی اش از زیر همه زرق و برق هایش بیرون زد. به گمانم حالا فقط مانده لگد آخر راند آخر این مسابقه، تا این قهرمان پوشالی زمین بخورد و دست ما بالا برود به عنوان قهرمان جهانی که یک ابرقلدر را شکست داد. این ضربه آخر را، خدا رفاقتی داد به ما ایرانی ها. گفت بیا بزن که مثلا بنویسند به نام تو. دارد تمام جهان متحول می‌شود به یک سمت خوب و درست. دارد همه چیز تغییر میکند و خوب ها و بد های کلاس دنیا آشکار میشوند و دیگر ماسکی برای قایم کردن چهره واقعی وجود ندارد. آری این روز ها، قطعا در تاریخ ثبت خواهد شد و چه باشکوه است که ما آن را زندگی میکنیم. اینجا سرای داستان شبکه نویسندگان است. https://eitaa.com/StoryHall
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از سرای داستان
سلام خدمت داستان‌نویسان محترم داستانک‌های خود را برای انتشار در کانال برای ما بفرستید. هر داستانی تصویری از این‌روزهاست که نگذارد جای جلاد و شهید عوض شود.👇 @n_mousavi3 اینجا سرای داستان شبکه نویسندگان است. https://eitaa.com/StoryHall
زندگی میانه جنگ ✍ ریحانه ابوترابی دوسه روز اول جنگ روزهای سختی بود. 24 ساعته توی گوشی دنبال خبر بودم. این امر برای من که همسرم گوشی دست گرفتن را موجب فروپاشی بنیان خانواده، بی تربیت شدن فرزندان، ضعیف شدن چشم، خراب شدن دندان‌ها، کوتاه شدن عمر، کم شدن اراده، سوختن غذا، جیغ‌جیغو شدن مهدی، کثیف شدن مبل‌ها و... می‌داند بسیار امر پرمخاطره ایست. بنابراین مجبور بودم به آنی که حواس همسرم نیس مثل جت کانال‌ها را چک کنم و اطلاعاتم را به روزرسانی کنم. اعتراف می‌کنم آنچه که ایران بر سر اسرائیل آورد داشت بر سر خانه‌ی من هم می‌آمد. رسما از کار و زندگی افتاده بودم. حتی گاهی فقط فکر و خیال میکردم.مثلا خیلی جدی به این فکر می‌کردم که ما طبقه هشتم هستیم اگر ساختمان مارا بزنند، اگر طبقه های پایین را بزنند ما می‌ریزیم پایین؟ اگر بالا را بزنند چه؟ اگر نیاز به فرار بود من حسین را بردارم، زهرا و مهدی را بدهم باباشان یا بالعکس؟ و چیزهایی مشابه‌ این. فکر می‌کنم صبح روز سوم بود که از آغاز روز, گوشی را بعد از دیدن اخبار, کنار انداختم و به زیست عادی بازگشتم و چسبیدم به کار خانه. توی ذهنم می‌گفتم اگر قرار است بمب به خانه‌مان بیاید هم خانه باید تمیز باشد! این وسط برای مهدی و زهرا مداحی حماسی گذاشتم و تاحدی شرح واقعه دادم و گفتم که ما شیریم و اسرائیل سوسک است و همین صدای اعتراض مهدی را بلند کرد که یعنی چه؟ دوست دارد زودتر شهید شود! و زهرا حرصش درآمد که لازم نکرده. او دوست دارد زندگی کند و نمی‌خواهد بمیرد و مهدی داد زد نمی‌میری که! شهید میشی و میری بهشت و اونجا هرچی می‌خوای خدا بت میده. حتی گربه‌ای که دسشویی اش نجس نیست و میشه نازش کرد! و خلاصه من می‌خواهم زودتر شهید شوم تا به رویاهایم دست یابم و تو حرف نزن و زهرا هم گفت که عمرا اگر بگذارد که مهدی شهید شود و... بله زندگی کاملا به جریان عادی اش بازگشته بود و این وسط اگر خبری هم چک می‌کردم، خبر شهادت مردم را سریع از چشم می‌گذارندم تا ذهنم درگیر نشود و... البته بعد از اینکه خبرنگار گفت هنوز ده کودک زیر آورند دنیا روی سرم آوار شد و حین پختن قرمه سبزی نشستم گوشه‌ی آشپزخانه و زار زار هرچه مقاومت کرده بودم را گریه کردم. آدم گاهی نمی‌تواند هی خودش را سرگرم کند و نداند و نبیند و نخواند و نفهمد. زخم روی دل گاهی چنان تیر می‌کشد که مجبوری ملاقه و کفگیر را رها کنی و چند دقیقه فقط آب دیده روی جز جگر بریزی بلکه آرام شوی... اینجا سرای داستان شبکه نویسندگان است. https://eitaa.com/StoryHall
چند قدم به گرگ‌‌و میش ✍مریم عباسیان خش‌خش جارویش به خاک‌انداز نرسیده بود. بگیر _نگیر داشت دلش را زیر و رو می‌کرد. تک‌تک پنجره‌ها را زیر نظر گرفت. پشت تنه‌ی پت و پهن درخت توت چمباتمه‌زد ۱۱۳ روی گوشی بوق خورد. انگشت شصت و اشاره دو طرف لپ فرو رفته‌اش سنگر گرفتند.دریغ از قطره‌ای آب دهان که گلویش را خیس کند. _بله.. ستاد خبری.. _آدرسی که میدم مشکوکِ _چی دیدی؟ _چن‌تا موتوری برو_ بیا دارن با صندوقای جور‌ وار بزرگ و رنگ وارنگ _لوکیشن رو بفرست! بگیر نگیر ولش کرد. دسته‌ی بلند جارو را محکم روی آسفالت کشید. پرده پنجره افتاده بود و چراغش خاموش .. مامور امنیتی از پله‌ها بالا رفت. خِش‌خِش جارو به خاک انداز رسید و رخ آسمان کم‌کَمَک روشن.. اینجا سرای داستان شبکه نویسندگان است. https://eitaa.com/StoryHall
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهدای قم ✍ریحانه ابوترابی هرچه تلاش کردم به تشییع شهدا نرسیدم. ولی دوان دوان خودم را به تدفین رساندم. شهدای پدافند قم... گلزار شهدا نسبتا خالی شده بود و صدای بیل زدن و خاک ریختن می‌آمد. محل تدفین را حصار قابل عبوری کشیده بودند. زهرا و مهدی را سپرده بودم به مادر و حسین را با سربند زرد علوی سردست گرفته بودم و آورده بودم که یعنی من هم هستم. عموم جمعیت رفته بودند و اکثرا خانواده ی شهدا بودند با لباس های مشکی و عزادار. خانم جوانی که بسیار بی تاب بود را روی صندلی نزدیکم نشاندند و آرام آرام آب و گلاب در دهانش می‌ریختند. سن و سالش از من کمتر بود. پرسیدم دخترشهید است؟ گفتند همسر شهید است. خوب است آدم گاهی بتواند زبان را بگرداند و حرف دل را به زبان بیاورد. من معمولا در این کار میلنگم. یا خجالت می‌کشم یا مغزم از کلمه خالی می‌شود. اینبار ولی دلم را رها کردم ودسته ی گنجشک ها را کلمه کلمه پر دادم... برایش از حماسه‌ی همسرش گفتم و قدردانی ملت و صبر زینب و اجر شهید و... گریه کرد و گریه کرد... تا گفتم همسرت اینجاست و شاهد است فریاد زد :علی تو که هیچ ماموریتی منو باخودت نبردی! الان دیگه منو می‌بردی.... شعله‌ای بود که کم می‌شد، به محض کم شدن گر می‌گرفت و می‌سوخت و می‌سوزاند... همسر شهید داشت یک گوشه ی خاکی از گلزار شهدا می‌سوخت و باخودم می‌گفتم کاش یکی از مسئولین اینجا بود و دلداری می‌داد. برادرش گفت دختر سه ساله شهید هنوز بی‌خبر است... آن‌طرفتر زیر بغل پیرزنی را گرفته بودند که به هق هق افتاده بود. این طرف تر مرد ویلچری با یک پا ضجه می‌زد. روی چند نیمکت آن طرف‌تر زنی برای برادرش روضه می‌خواند و به پسر رشیدش نهیب میزد چرا داییت رو تنها گذاشتی...؟ گلزار شهدا شعله شعله داشت می‌سوخت. با خواهر شهید هم حرف زدم و بغضم را بردم گوشه ای و ترکاندم. مظلومیت شهدا و خانواده هایشان، بیشتر از اینکه غمگینم کند خشمگینم کرده بود! چرا هیچکس نیست دلداریشان دهد؟ عزیزشان کند... بهم ریخته سوار ماشین شدم و کلیپ های حماسه خانم سحر امامی حالم را تغییر داد. اینجا سرای داستان شبکه نویسندگان است. https://eitaa.com/StoryHall
هدایت شده از سرای داستان
سلام خدمت داستان‌نویسان محترم داستانک‌های خود را برای انتشار در کانال برای ما بفرستید. هر داستانی تصویری از این‌روزهاست که نگذارد جای جلاد و شهید عوض شود.👇 @n_mousavi3 اینجا سرای داستان شبکه نویسندگان است. https://eitaa.com/StoryHall
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
چشمک ستاره‌ها ✍مریم عباسیان دستی سبک موهای سوگند را نوازش کرد. بالش زیر سرش خیس و سرخ شد. دوبال پروازش دادند. عروسکش جا ماند. آسمان ستاره باران بود. بچه‌های هم سن و سالش به استقبال از اوچشمک می‌زدند. نگاهی به پایین انداخت. مادرش روی بالش تا خورد. صورتش را با دو دست پوشاند. ضجه‌هایش دل سوگند را ریش کرد. قلبش ایستاد. مادر نفسش بند آمد، سینه‌اش سنگین شد. تکه‌های آجر را پس زد. خون از گوشه‌ی دهان دخترک بیرون ریخت. مادر همسفر ِبچه‌ها شد. نفسش بند آمد،ضربانش ایستاد. عروسک گوشه‌ای پرت تنها ماند. آژیر آمبولانس در پیچ و خم کوچه‌های شهر همراه شیون زن و بچه‌ها پیچید. دندان‌های سفیدش مترسک مو بور از لای لب‌های کت و کلفتش بیرون زد. اینجا سرای داستان شبکه نویسندگان است. https://eitaa.com/StoryHall
نوای ذاکر ✍طاهره موحدی پور دم‌دمای غروب بود.در پس یک روز سرد ده یخ زده بود! برف از سر وکوله خانه ها بالا می‌رفت؛ آنقدر برف باریده بود که خانه های گلی به سختی از دل آن سرک می‌کشیدند و زمزمه می‌کردند؛ما زنده ایم وگرم ! گربه‌ها در کنار پنجره ،کز کرده بودند و منتظر بذل صاحب خانه بلکه با مانده غذایی سور وساتی برپا کنند از گنجشک و کلاغ ها حیران و ویلان که نگویم ،یک آشیانه گرم وتکه نانی برایشان حکم دنیا داشت. همه‌ی مردم جمع شده بودند در امامزاده ،ایام محرم بود و منتظر بودند، درچنین عصری سید محمد آمده بود به ده برای سخنرانی وروضه خوانی مردم ده مهمانش کرده بودند. نوای روضه‌اش مثال زدنی بود مانند چهره‌اش، زیبا و دلنشین.. گرمی نفسش، ده را گرم گرم کرده بود عاشورایی به پا کرد... زمین و زمان اشک می‌ریخت کمی به درازا کشید، مردم از او دل نمی‌کندند اما او خانه‌اش در شهر بود باید بر می‌گشت ... مردم اصرار کردندکه امشب مهمان ما باش اما او قول داده بود، به ایران آغاز ایران نام دخترش بود، انگار برایش تمام بود در همه چیز،همه‌ی بود و نبودش بود. باید بر می‌گشت .شام را ایران پخته بود به عشق پدر اولین دست پخت دخترانه‌اش! سید راه افتاد. هوا تاریک بود . مردم او را تا بیرون ده ،همراهی کردند. هرکدام یک فانوس در دست داشتند . آخر سید محمد چراغ قلبشان را روشن کرده بود! سید به طرف مردم برگشت ،دستی تکان داد؛تبسمش دل می برد ودل می آورد لبخندی زد و از مردم جدا شد از آنها دور تر شد، راهی تا شهر نبود ولی برف هم پایش را محکم بغل می‌کرد و از صدایش دل نمی‌کند نوای زیبایش در فضا پر شده بود . و سید می خواند: «باز این چه شورش است که در قلب عالم است ....» صدایش در دل کوه پخش می‌شد حتی دل سنگ هم آب می‌شد و قطره قطره می‌ریخت به پای حسین در این سوز و نوا،کمی آن طرف تر صدای سوزه‌ی گرگ ،می آمد ولی سید گوشش به لب حسین بود وفریاد هل من ناصر او می‌خواند ومی‌رفت وگرگ ها در پشتش صف گرفته بودندوابایش را می‌کشیدند ولی جلوتر نمی آمدند؛ خون ذاکر اهل بیت (علیه السلام) بر آن‌ها حرام بود سید محمد هم چنان می‌خواند: «باز این چه رستاخیز عظیم است در زمین .....» انگار گرگ‌ها هم دل شکسته بودند دل به دل سید گذاشتند و رهایش کردند به حرمت حسین ! سید محمد به خانه رسید همه‌ی ایران منتظر او بود...☘ اینجا سرای داستان شبکه نویسندگان است. https://eitaa.com/StoryHall