از آیت الله بروجردی
✍سارا کردی
هرسال دههی محرم، ازساعت ۶صبح تا ساعت ۹ درب بهروی عزاداران حسینی باز میشود.
خانه ای ازجنس نور.....
حیاط بزرگی که دور تا دور آن رااتاق هایی با قدمتی از جنس نورو علم و معرفت دربر گرفته است.
اتاق آرامش
اتاق مطالعه
اتاق تفکر وخودسازی
اتاق تجدید دیدار علما وبزرگان دیارهای مختلف
اتاق پذیرایی عام وخاص
خانه ایی دوطبقه شامل اندرونی و بیرونی
قدمت و فرهنگ،عشق به اهل بیت
دراینجا موج میزند .
بر اتاقی وارد میشوم که عکس آقا و نعلین زرد رنگش که از عالم غیب برای عرض ارادت به ایشان جفت می شده
بر روی تاقچه ایی به یادگار مانده...
ورودی اتاق مرا به تفکر وا می دارد
آخرین اتاق که برای ورود به آن از پله ایی بالا میروی که باید خم شده وارد شوی که سرت به سقف نخورد.
وارد شدن بهاین اتاق آداب خاصی دارد. سوالی در ذهنم نقش میبندد چرا در زمانهای دور باید برای رسیدن به این اتاق اینقدر زمان را صرف میکردند .
یکی از خادمان منزل برایم نقل میکند که این اتاق مخصوص ملاقات های خصوصی آقابروجردی با امام زمانش بوده است . ساعت ۶صبح روز عاشوراست تمام هیئتهای شهر باقدمت وپیشینه ای به اندازه عشق به حسین ...
صف کشیده و گل مالی شده دسته دسته بر منزل ایشان وارد میشوند تا ارادتشان به دستگاه اهل بیت وآقای بروجردی را نشان دهند. سپس به میدان های شهر وارد شوند آنها سینه میزنند وخاک تنشان سایهای میشود بر روی دسته های عزا داری حسین.
و اینک شور حسین به عظمت دشت کربلا به پا میخیزد .
و سبقتی برای گل مالی شدن...
پیر غلام هیئت، ماجرای شفا گرفتن چشمان آیت الله بروجردی را ازاین گل متبرک شده ی روی لباسهای عزادارن حسین را چنین نقل میکند ؛ چشمان آیت الله بروجردی بر اثر نوشتن کتاب های علمی ،معنوی، کم سو می شود تا جایی که دیگر هیچ نمیبیند.
روز عاشورا آیت الله بروجردی برهیئتی وارد شده واز گلی که با تربت حسین و گلاب تهیه ی شده مقداری برروی پلک هایش به نیت شفا می مالد و چشمان آقا...
کلامش به پایان نرسیده صدای حسین حسین ،حسین حسین.......
گوش فلک را نوازش می دهد.
و تا دقیقه ها بهجز صدای حسین درعالم صدایی شنیده نمیشنود !
اینجا سرای داستان شبکه نویسندگان است.
https://eitaa.com/StoryHall
هدیه مرده شور
✍سارا کردی
هدیه ی مرده شور را کش رفتم.
خدا رحمت کند ننه جان را؛مادر مادرم بود؛ننه صدایش میکردم.از صمیم قلبم دوستش داشتم.کودکی ام را بیشتر با او سپری کردم.خیلی دل به دلم میداد و همه کار میکرد تا خوشحالم کند.همیشه هم میگفت بین نوههای دختری ام، فقط سارا..
البته فقط به خودم ومامانم میگفت. چون اهل دل شکستن نبود وکسی راناراحت نمی کرد.وقتی به دیدنش میرفتم خیلی خوشحال میشد و پشت سرهم میگفت ،؛ خوش آمدی ننه.صورتم را غرق بوسه میکرد😘 دستانم را میگرفت و چند ثانیهای به چشمانم زل میزد و نگاه میکرد و خدا را شکر میکرد که به دیدنش رفته ام.
دلش میخواست ساعت ها کنارش بنشینم وتعریف کنم او گوش بدهد وبرای هرکلمه ام دقیقه ها بخندد.
من هم هرچه طنز و کمدی در وجودم بود روی دایره میریختم. تا او بخندد و دل من هم برای خنده هایش ضعف برود.
وقتی که با هم مینشستیم و خیلی احساساتی میشد،میگفت ننه جون اگر من مردم، تو از همه عاقلتری ،این دخترا همش غرق گریه و زاری میشن ویادشون میره چی بهشون گفتم .روی تو حساب میکنم .کارایی که بهت میگم رو خوب گوش بده ودونه دونه برام انجام بده .حالا برو از داخل کمد کرِمیه ، اون ساک مشکی روبردارو بیار حالا بهت میگم که چه کارهایی باید انجام بدی. داخل کمد یه بقچه ی سفید گلدوزی شده بود.
من هم بقچه رو بهش میدادم واون رو باز میکرد ومیگفت اینا رو وقتی من مردم،
هدیه 🎁 بدید به مرده شور .یه قواره چادرنماز گل گلی ،یه دونه چار قد خوشگل رنگارنگ ،چند تا پارچه پیراهنی ودوتا زیر شلواری مامان دوز...
یه صابون شیر خارجی یه کفن وکیسه و سفیدآب ومقداری تربت که اونو داخل قبرم بذارید.
من هم درحالی که میخندیدم ،میگفتم ننه جانم چقدر ساده ای وخوش خیال. مرده شورهم مرده شور های قدیم الان همه لاکچری شدن اینا به دردشون نمیخوره 🤣باید کارت بکشی
در ضمن مرده هم خیلی زیاد شده سرشون اینقدر شلوغ شده که نگو .آخه به نظرت ،میان تو این ،هیری ویری،تو رو لیف وکیسه بکشن؟ بنده خدا شیلنگ آب روبهت می پاشه میگه ؛خداحافظ ننه ،نفرررر بعد! الان شده همون دورهای که مثال میزدیدو میگفتید تا کسی نمرده بروجابگیر!
بعدهم صابون مرده ی آینده و روسری خوشگل مرده شور رو با چادرش برا ی خودم برمیداشتم. میگفتم ننه ببین من دیگه کیییییی هستم. به مرده شور هم رحم نمیکنم .بعداً دوباره جاش بذار .
البته دیگه کارتی شده یه کارت بذار اونجا بکشیم .وقتی میگفتم من حتی به مرده شورهم رحم نمیکنم. قاه قاه میخندید . میگفتم ننه حیف که کفن به دردم نمیخوره وگرنه اونم میبردم .بعد بقچه را نصفه نیمه میذاشتم سرجاش.
ننه هم میگفت خدا خیرت بده همینجوری که حرف میزنی دلم وا میشه بس که میخندم.
تا میدیدم داره میخنده، همچین که وسایل مرده شور را برای خودم برمیداشتم یکی از آن چیزای قدیمی اش رو هم کش میرفتم و یاعلی بدو که رفتم.
خداییش آدم با انصافی بودم همه را یک جا نمیبردم .ننه میگفت آخه جرأت نمی کنم این حرفهارو به دخترا بگم. اینقدررر ننه من غریبم درمیارن و گریه میکنن که بیخیال گفتنش میشم. منم میگفتم آخه; نه اینکه ،حالا به من گفتی .همه چیز درست شد ؟! بیچاره فقط شدی یه مرده ی بدون بقچه .....
و دوباره ننه..میخندید.😂😂
این آخریا عاشق پفک و قاقا لی لی شده بود.
خالههایم خیلی مقرراتی بودند اجازه نمیدادند بخورد .میگفتند براش خوب نیست .فشارش روبالامیبره و براش ضرر داره .ولی من گوشم بدهکار این حرفها نبود . دست بچههام را میگرفتم وبه هوای خوراکی بچهها یک کیسه زباله ی مشکی پر میکردم پر ازقاقا لی لی.
اون هم مثل بچه ها با دیدن خوراکیهاکلی ذوق میکرد .
میگفت اگه خالت بفهمه چی؟ میگفتم ننه بذار زیر تخت در پلاستیک رو هم گره بده . هر وقت دلت خواست بخورو پوستشو همون تو بگذار و گره بده
اگه خاله ومامان اومدن و تفتیش کردن بگو اینو سارا برای بچههاش گرفته. وقتی میان اینجا بچهها حوصلشون سر نره بعدهم با خیال راحت همه رو بزن بر بدن.
چنان با لذت پفک را در دهانش میذاشت که من کلی کیف میکردم .این اواخر
مزه ی پیتزا هم زیر زبونشون رفته بود.میگفت ننه کاش دفعه بعد که اومدی برام پيتزا بگیری با هم بخوریم .
آخریا دیگه زرنگ شده بودم. زنگ میزدم اول ببینم کسی رفته بهش سر بزنه ،یا نه. بعد با کلی خوراکی میرفتیم و با ننه حسابی خوش می گذروندیم.
البتهههه بماند; که چقدرررر قایم باشک بازی درمی آوردم ،که مامانم و خاله ازاین داستان بو نبرند ولی باهم دیگه حسابی خوش می گذروندیم ....
وچقدر زود دیر شد 😫
اینجا سرای داستان شبکه نویسندگان است.
https://eitaa.com/StoryHall
شکمهای خالی
✍سیده اعظمالشریعه موسوی
بچهها بیحال هرکدام طرفی دراز کشیده بودند.
امغسان به زحمت خودش را جلو کشید:
کی میاد بازیِ شمردنِ دندهها؟
بچهها دوست داشتند بازی کنند، ولی توان بلند شدن نداشتند.
اینجا سرای داستان شبکه نویسندگان است.
https://eitaa.com/StoryHall
پیر زن آسمانی
✍روناک میرزایی
در کوچه ما را دید. نان گرفته بود. گفت، سقاخانهی من هم بیایید ثواب دارد.
می رفتیم. خوشحال می شد خوشحال بودیم. شب هفتم درب چوبی کهنه خانه ی دالانی نیمه تاریک بسته بود. با بچه ها در زدیم پیرمردی از خانه بغلی سرش را از پنجره بیرون آورد گفت:
_ بچه ها اجر تان با امام حسین ع پیر زن امروز صبح سر سقاخانه تمام کرده ، مرده . فردا وسایل سقاخانه را خانه خودمان میآوریم از فردا شب تشریف بیارید اینجا در خدمتتان هستیم ، خدا خیرتان بدهد.
همانجا جلوی در نشستیم من نوحه خواندم بچه ها سینه زدند و پیر مرد از پنجره طبقه بالا سینه می زد و اشک میریخت.
اینجا سرای داستان شبکه نویسندگان است.
https://eitaa.com/StoryHall
صدای گریه...
با صدای گریه چشم گشود، باورش نمیشد...
صدای گریه ضعیف و ناآشنایی از تهِ راهرو میآمد. چشمهایش هنوز سنگین خواب بود، ولی قلبش تند میزد. از جا بلند شد، اتاق تاریک بود و پنجره نیمهباز، باد پرده را مثل روحی سرگردان به بازی گرفته بود.
دوباره صدا آمد؛ صدای یک نوزاد.
یادش نمیآمد کسی در خانه باشد. او تنها زندگی میکرد... یا شاید نه؟
همین چند شب پیش خواب عجیبی دیده بود، زنی در لباس سفید، با نوزادی در آغوش، به او گفته بود: «وقتشه بیدار شی، دنیا منتظرشه...»
از درِ اتاق که بیرون رفت، نور ضعیفی از آشپزخانه پیدا بود. با قدمهایی لرزان جلو رفت. پشت صندلی آشپزخانه، سبدی بود. درون سبد، نوزادی پیچیده در پتوی آبی روشن، با چشمهایی باز به او خیره شده بود.
روی تکهکاغذی که کنارش گذاشته بودند نوشته بود:
«او فرزند سرنوشت است... و تو، پدر او.»
اینجا سرای داستان شبکه نویسندگان است.
https://eitaa.com/StoryHall
هدایت شده از سرای داستان
سلام خدمت داستاننویسان محترم
داستانکهای خود را برای انتشار در کانال برای ما بفرستید.
هر داستانی تصویری از اینروزهاست که نگذارد جای جلاد و شهید عوض شود.👇
@n_mousavi3
اینجا سرای داستان شبکه نویسندگان است.
https://eitaa.com/StoryHall
فریادی که به کربلا میرسد
با صدای انفجار از خواب پرید. بوی خاک و دود، مثل شلاق بر صورت کوچکش نشست. دخترک، چادر مادر را محکمتر به دور تن لاغرش پیچید. مادر دیگر نبود. پدر هم. حالا فقط او مانده بود و برادری که از شدت ترکش، فقط نفس میکشید.
در پناهگاه سیمانی، بین صدای هقهق بچهها و فریاد مردان زخمی، گوشی شکستهای را بغل کرده بود. باتری داشت، اینترنت نه. اما آخرین چیزی که در آن مانده بود، تصویر راهپیمایی اربعین بود.
میدید زنانی را با چادرهای بلند، مردانی با زخمهای قدیمی و کودکان خستهای که زیر آفتاب قدم میزدند... کسی نوشته بود:
«ما زینبی آمدهایم، راه حسین ادامه دارد.»
اشک ریخت. نه از درد، از حسرت. او هم زینب بود، اما زینبِ غزه. با دستان کوچکش، روی زمین خاکی نوشت:
«ما هم زندهایم، ما هم با حسینیم… هر چند راهمان زیر بمباران باشد.»
برادرش نالهای کرد. زینب کوچک بلند شد، دست برادر را گرفت و در دل تاریکی، قدم زد.
نه برای فرار. برای رسیدن.
رسیدن به کاروانی که در دل جادههای نجف تا کربلا، زیر آفتاب و اشک، راه میرفت…
با دلهای زخمی، ولی با امید.
زینبِ کوچک باور داشت:
اگر در غزه بمانی و فریاد بزنی «لبیک یا حسین»، صدایت روزی از بین صدای انفجارها میگذرد و به کربلا میرسد…
اینجا سرای داستان شبکه نویسندگان است.
https://eitaa.com/StoryHall