صدای گریه...
با صدای گریه چشم گشود، باورش نمیشد...
صدای گریه ضعیف و ناآشنایی از تهِ راهرو میآمد. چشمهایش هنوز سنگین خواب بود، ولی قلبش تند میزد. از جا بلند شد، اتاق تاریک بود و پنجره نیمهباز، باد پرده را مثل روحی سرگردان به بازی گرفته بود.
دوباره صدا آمد؛ صدای یک نوزاد.
یادش نمیآمد کسی در خانه باشد. او تنها زندگی میکرد... یا شاید نه؟
همین چند شب پیش خواب عجیبی دیده بود، زنی در لباس سفید، با نوزادی در آغوش، به او گفته بود: «وقتشه بیدار شی، دنیا منتظرشه...»
از درِ اتاق که بیرون رفت، نور ضعیفی از آشپزخانه پیدا بود. با قدمهایی لرزان جلو رفت. پشت صندلی آشپزخانه، سبدی بود. درون سبد، نوزادی پیچیده در پتوی آبی روشن، با چشمهایی باز به او خیره شده بود.
روی تکهکاغذی که کنارش گذاشته بودند نوشته بود:
«او فرزند سرنوشت است... و تو، پدر او.»
اینجا سرای داستان شبکه نویسندگان است.
https://eitaa.com/StoryHall
هدایت شده از سرای داستان
سلام خدمت داستاننویسان محترم
داستانکهای خود را برای انتشار در کانال برای ما بفرستید.
هر داستانی تصویری از اینروزهاست که نگذارد جای جلاد و شهید عوض شود.👇
@n_mousavi3
اینجا سرای داستان شبکه نویسندگان است.
https://eitaa.com/StoryHall
فریادی که به کربلا میرسد
با صدای انفجار از خواب پرید. بوی خاک و دود، مثل شلاق بر صورت کوچکش نشست. دخترک، چادر مادر را محکمتر به دور تن لاغرش پیچید. مادر دیگر نبود. پدر هم. حالا فقط او مانده بود و برادری که از شدت ترکش، فقط نفس میکشید.
در پناهگاه سیمانی، بین صدای هقهق بچهها و فریاد مردان زخمی، گوشی شکستهای را بغل کرده بود. باتری داشت، اینترنت نه. اما آخرین چیزی که در آن مانده بود، تصویر راهپیمایی اربعین بود.
میدید زنانی را با چادرهای بلند، مردانی با زخمهای قدیمی و کودکان خستهای که زیر آفتاب قدم میزدند... کسی نوشته بود:
«ما زینبی آمدهایم، راه حسین ادامه دارد.»
اشک ریخت. نه از درد، از حسرت. او هم زینب بود، اما زینبِ غزه. با دستان کوچکش، روی زمین خاکی نوشت:
«ما هم زندهایم، ما هم با حسینیم… هر چند راهمان زیر بمباران باشد.»
برادرش نالهای کرد. زینب کوچک بلند شد، دست برادر را گرفت و در دل تاریکی، قدم زد.
نه برای فرار. برای رسیدن.
رسیدن به کاروانی که در دل جادههای نجف تا کربلا، زیر آفتاب و اشک، راه میرفت…
با دلهای زخمی، ولی با امید.
زینبِ کوچک باور داشت:
اگر در غزه بمانی و فریاد بزنی «لبیک یا حسین»، صدایت روزی از بین صدای انفجارها میگذرد و به کربلا میرسد…
اینجا سرای داستان شبکه نویسندگان است.
https://eitaa.com/StoryHall
رضا
✍مریم عباسیان
ساعت روی دیوار سر و ته شد، لوستر به لرزه افتاد.
صدای انفجاری نه خیلی نزدیک نه خیلی دور در محله پیچید.
همه جا تاریک شد. رضا با گریه از خواب پرید.
_مامان چی بود؟
سمیه آب دهانش را فرو داد دستی به موهای ژولیدهاش کشید.
_پسرِ شجاع بپر تو بغلم.
صدای گروپ گروپ مردم که در کوچهی تاریک میدویدند تپش قلبش را بالا برد.
یکدستی رضا را بغل گرفت هن هنش درآمد. دست دیگرش را در هوا میچرخاند تا به دیوار نخورد انگار نابینای مادر زاد شده بود. کورمال دست کشید
لیوان را از جا ظرفی برداشت.
شیر آب را باز و لیوان را زیرش گرفت آب که شره که کرد شیر را بست .
ماه بی تاب، مهتاب را فرستاد از پشت پنجره سرک بکشد تا چشمهای سیاه سمیه با نور کمرنگ مهتاب انس بگیرد و جلوی پایش را ببیند.
رضا چسبیده بود به سینهاش،خیسِ خیس از عرق هر دو نفس نفس میزدند.
از پنجره به کوچه چشم انداخت.
شعلههای آتش از پشت آپارتمانهای دورتر از محلهشان زبانه میکشید بوی دود از درز پنجره خودش را میچپاند توی خانهی طبقهی دهم.
_مامان! پس بابا علی کی میاد؟ دلم بابامو میخواد.
_بابا! ماموریتِ از اون ماموریت مُهّما،
_منم بزرگ شم باید برم ماموریت.
بوسهای به لپ تپل و سرخوسفیدش زد.
_ تو بزرگ شو،حالا.
به اتاق خواب برگشتند.
رضا را روی تخت گذاشت و خودش نشست کنارش.
گوشی را از لای ملافهی بهم ریخته پیدا کرد.
نور صفحهاش مثل چلچراغ بود در تاریکی و تنهایی.
پیامی را نوشت «علی جان! سلام کجایی؟رضا میترسه کی میایی ی هفتهاس نیامدی!!»
؛اما پاکش کرد.
رضا با دستهای کوچکش ملافه را مچاله توی بغلش و چشمهای سیاهش را بست.
سمیه بیقرار ماموریت علی بود. گفته بود دعا کن چندتایی وطن فروش رو میخواهیم دستگیر کنیم.
پیام داد.
«علی جان خوبی عزیزم؟ خدا قوت»
کمی کنار پسرش دراز کشید.
سینهی رضا بیصدا آرام بالا و پایین میشد. خیالش که کمی آسود
قلبش دست از لگد پرانی برداشت.
چشمهایش با تاریکی اُخت شده بود به پشت پنجره رفت.
کوچه خلوتِ خلوت بود انگار نه انگار همین چند دقیقه پیش مهمان پاهایی بوده که هراسان میدویدند.
یکی از هر ده خانه نور کم جانی از پنجره اش بیرون میزد.
با پیامکی از علی گوشی روشن و خاموش شد.
« خوبم. سمیه جان رضا رو ببوس.»
نفسش را بیرون داد.
دستش را بالا آورد.
«خدایا شکرت»
وضو گرفت به اتاق برگشت لبهای رضا روی هم میلغزید و شیرینی رویای دم دمای صبح را میچشید.
چادر سفید نمازش را به سر انداخت.
جانمازش را باز کرد.
آسمان کمکم پرده سیاه شب را پس میزد.
تکبیره الحرام گفت و قامت بست.
انفجار بین زمین و هوا پرتش کرده نکرده رضا را در آغوش کشید.
ماشین نرسیده به پیچ محله ایستاد. علی پیاده شد دو دستش را روی سر گذاشت.
خدایا..هر چی تو بخوای..
بیسیم پیجاش کرد.
شماره..یک..به .. کد..۱۴...
رضا ماموریتش همراهی
مامان سمیه شد، عروس سفید پوش باباعلی.
اینجا سرای داستان شبکه نویسندگان است.
https://eitaa.com/StoryHall
نوایی
✍سارا کردی
نوایی نوایی ......
همه بیوفایند تو گل با وفایی
همیشه درحال خوش رقصی برای
مادربزرگهایم بودم
انگار دوست داشتم .همیشه خوشحال باشند و خوشحال بمانند. هرکاری میکردم تابتونم ذرهایی خنده ی روی لبشون بنشینه.
مادرمادریم راننه جان صدا میکردم. ننه به رادیو خیلی علاقه داشت. چون گوشاش سنگین بود. رادیو را تا آخرین حد ولوم بالا میبرد. تلویزیون هم همزمان روشن بود.
یه روز که در منزل ننه جانم تشریف داشتم.
رادیو آهنگ نوایی نوایی را پخش کرد.
ننه جان خیلی ازآهنگ خوشش آمد. منهم بعد آهنگ چند خطش را دستوپاشکسته براش خوندم.ننه گفت این شعر رو یاد بگیر خیلی قشنگه....
خندهام گرفت.
آخه از صدام هیچ خوشم نميومد. حتی یکبارهم توی هم آواز نخونده بودم چه برسه.......
اما به خاطر دل ننه جان رفتم وشعر رو حفظ کردم.
یک روز بعدازظهر تابستان که به منزلش رفتم.
حیات قدیمی،
که آشپزخانه دستشویی و حمام پایین حیاط
ودواتاق بزرگ بالای حیاط با یک تراس و
یک درخت مو که مثل آلاچیق تا وسط حیاط آمده بود.
همیشه صبح که میشد کارهاش رو انجام میداد. زیلو رو توی تراس پهن میکرد. چند تا پشتی هم میذاشت وبساط چای رو به راه میکرد ومنتظر بچهها میشد تاببینم کدام یکی بهش سر میزنه.
یک روز بعد ازظهر که رفتم. دیدم ننه منتظر نشسته ،درب حیاط، همیشه نیمه باز بود .چون گوشاش سنگین بود می ترسید ،کسی بیاد وپشت درب بمونه..
خلاصه اون روز، هیچکس نبود. من و دخترم تنها بودیم. دخترم کوچک بود. بعد از خوش وبش وصرف چایی ،ننه جان دستور داد؛ شعر نوایی نوایی را برایش بخونم...
گفتم :آخه ننه جان ، بنده شاعرم یاخواننده، بابا کوتاه بیا ،همون رادیو روبزار رو قسمت لرستان تا شب برات آهنگ پخش کنه.
گفت نه تو بخون واصرار که تو بخون. چون از اونا بهتر میخونی.مگه چه چیزی ازاونا کمتر داری .. خلاصه برای دل ننه جان شروع کردم به آواز خوانی !ننه جان هم خوشحال وسطاش بابنده هم خوانی میکرد .بعدش هم طبق معمول با مسخره بازی ختمش کردم .که باپایان این نشست ،باخنده وشادی درکنار ننه جان،تازه بد بختی های بنده شروع شد. جلسه ی بعد که به منزل ننه جان رفتم خاله جانم ومادرم هم آنجا بودند وننه جان قبل از آمدن بنده از صدای بنده وهنرمندیهام حسابی تعریف کرده بود. وآنها هم مشتاق که هرچه زودتر هنرم را به اجرا بگذارم. در دلم میگفتم خدایا آخه این چه غلطی بودکه کردم .ازحالا به بعد باید میهمان های ننه خانم را بااجرای موسیقی زنده پذیرایی کنم. همچنان که درحال غلط کردن یواشکی بودم. خاله ومامان هم رو درخواستشان پا فشاری می کردند.ننه جان هم میگفت بخون دیگه انگاری میخوایی شاخ قول روبشکنی.. ازاین همه سماجت حرصم گرفته بود. ودرحال توبه کردن از خوش رقصی هایم بودم .که مامانم گفت ولش کن خودم برات میخونم. ننه جان هم گیر داده بود نه خودش باید بخونه. خلاصه با آن صدای زیقم که هنوز درگوشم مانده !دست وپاشکسته هنرم راتقدیمشان کردم . مامان وخاله همزمان خندهای کردند وگفتند ننه به خاطر این صدای زیق زیقو این همه اسرار کردی. هر وقت خواستی به خودمان بگو یگ آهنگ نه ده تا آهنگ برایت بخوانیم.
اما این حرفها تو کتِ ننه جان نمیرفت که نمی رفت. ننه جان فقط با صدای بنده حال میکرد وبس. ازترس خوانندگی با آن صدای افتضاحم چند وقتی ننه جان را ازدیدارم محروم کردم. ننه جان سراغم را گرفته بود وگفته بود دلم هوایش راکرده به سارا بگویید؛حتما بهم سر بزند. خلاصه بعد ازچند وقت که به دیدار ننه جانم رفتم. توراه خداخدا میکردم .نوایی نوایی که برای بینوایی من سروده شده بود را ازیادبرده باشد. دوباره دعا میکردم خدایا کسی اونجا نباشه. وقتی رسیدم گوشه در باز بود. دیدم بله دوست چندین ساله ننه جان برای تجدید دیدار آمده بود. قبل از من ننه حسابی ازکمالات نداشته ام برای حاج خانم گفته بود. اوهم مشتاق که خدا کند تا اینجا هستم سارا خانم بی نوا بیاید. خلاصه تشریف بردم داخل
همه چیز به خوبی وخوشی داشت پیش میرفت .که رادیو درحال پخش بود. ننه صدایش را کم کرد وگفت برای حاج خانم نوایی رابخوان ...بماند که چه نذرونیازی کردم که این بخش باموسیقی زنده توسط بنده اجرا نشه. چه داستانهایی داشتیم حالا که به آنروزها بر میگردم میبینم ننه جان یه پیشگو بود ومن نمیدونستم. باخودم زمزمه میکنم کاش ننه جان زنده بودو میدیددارم تورادیو برنامه اجرا میکنم. ومن بی نواهزاران بار برایش نوایی نوایی می خواندم.
اینجا سرای داستان شبکه نویسندگان است.
https://eitaa.com/StoryHall
مادر ترزا میگوید: اگر صد کودک گرسنه باشند و فقط یکی را میتوانی سیر کنی یکی را سیر کن نگران نود و نه کودکی که نمیتوانی سیر کنی نباش. اگر نگران آنها هم باشی هیچ کاری نمیتوانی بکنی این کار را هم همین امروز بکن و الا فردا همین کودک هم میمیرد در متن کارتان به این کلام .بیندیشید آیا میتوانید هرچه را تجربه میکنید بنویسید؟ آیا میتوانید همه داستانهایی را که در شما انتظار نوشته شدن میکشند .بنویسید یا همه شعرهایتان را؟ بسیاری از دانشجوها وقتی با حجم بالای کاری که ازشان ساخته است روبه رو میگردند شگفت زده میشوند. شگفت زده نشوید و یکه نخورید تمرکز کنید. توجهتان را به یک چیز اختصاص بدهید و همین مسیر را پیش بروید تمرین گرفتن توجه از بعضی از حسها میتواند به نویسنده ها کمک شایانی کند. محدود کردن احساس کمکمان میکند دقیق تر روی آن چه مهم است تمرکز کنیم. این کار فضایی میدهد تا در داستانهایمان عمیق تر کاوش کنیم و میکوشد ما را با خودمان در ارتباط قرار دهد.
📚نوشتن با تنفس آغاز میشود
✍ لرن هرینگ
https://eitaa.com/StoryHall