هدیه مرده شور
✍سارا کردی
هدیه ی مرده شور را کش رفتم.
خدا رحمت کند ننه جان را؛مادر مادرم بود؛ننه صدایش میکردم.از صمیم قلبم دوستش داشتم.کودکی ام را بیشتر با او سپری کردم.خیلی دل به دلم میداد و همه کار میکرد تا خوشحالم کند.همیشه هم میگفت بین نوههای دختری ام، فقط سارا..
البته فقط به خودم ومامانم میگفت. چون اهل دل شکستن نبود وکسی راناراحت نمی کرد.وقتی به دیدنش میرفتم خیلی خوشحال میشد و پشت سرهم میگفت ،؛ خوش آمدی ننه.صورتم را غرق بوسه میکرد😘 دستانم را میگرفت و چند ثانیهای به چشمانم زل میزد و نگاه میکرد و خدا را شکر میکرد که به دیدنش رفته ام.
دلش میخواست ساعت ها کنارش بنشینم وتعریف کنم او گوش بدهد وبرای هرکلمه ام دقیقه ها بخندد.
من هم هرچه طنز و کمدی در وجودم بود روی دایره میریختم. تا او بخندد و دل من هم برای خنده هایش ضعف برود.
وقتی که با هم مینشستیم و خیلی احساساتی میشد،میگفت ننه جون اگر من مردم، تو از همه عاقلتری ،این دخترا همش غرق گریه و زاری میشن ویادشون میره چی بهشون گفتم .روی تو حساب میکنم .کارایی که بهت میگم رو خوب گوش بده ودونه دونه برام انجام بده .حالا برو از داخل کمد کرِمیه ، اون ساک مشکی روبردارو بیار حالا بهت میگم که چه کارهایی باید انجام بدی. داخل کمد یه بقچه ی سفید گلدوزی شده بود.
من هم بقچه رو بهش میدادم واون رو باز میکرد ومیگفت اینا رو وقتی من مردم،
هدیه 🎁 بدید به مرده شور .یه قواره چادرنماز گل گلی ،یه دونه چار قد خوشگل رنگارنگ ،چند تا پارچه پیراهنی ودوتا زیر شلواری مامان دوز...
یه صابون شیر خارجی یه کفن وکیسه و سفیدآب ومقداری تربت که اونو داخل قبرم بذارید.
من هم درحالی که میخندیدم ،میگفتم ننه جانم چقدر ساده ای وخوش خیال. مرده شورهم مرده شور های قدیم الان همه لاکچری شدن اینا به دردشون نمیخوره 🤣باید کارت بکشی
در ضمن مرده هم خیلی زیاد شده سرشون اینقدر شلوغ شده که نگو .آخه به نظرت ،میان تو این ،هیری ویری،تو رو لیف وکیسه بکشن؟ بنده خدا شیلنگ آب روبهت می پاشه میگه ؛خداحافظ ننه ،نفرررر بعد! الان شده همون دورهای که مثال میزدیدو میگفتید تا کسی نمرده بروجابگیر!
بعدهم صابون مرده ی آینده و روسری خوشگل مرده شور رو با چادرش برا ی خودم برمیداشتم. میگفتم ننه ببین من دیگه کیییییی هستم. به مرده شور هم رحم نمیکنم .بعداً دوباره جاش بذار .
البته دیگه کارتی شده یه کارت بذار اونجا بکشیم .وقتی میگفتم من حتی به مرده شورهم رحم نمیکنم. قاه قاه میخندید . میگفتم ننه حیف که کفن به دردم نمیخوره وگرنه اونم میبردم .بعد بقچه را نصفه نیمه میذاشتم سرجاش.
ننه هم میگفت خدا خیرت بده همینجوری که حرف میزنی دلم وا میشه بس که میخندم.
تا میدیدم داره میخنده، همچین که وسایل مرده شور را برای خودم برمیداشتم یکی از آن چیزای قدیمی اش رو هم کش میرفتم و یاعلی بدو که رفتم.
خداییش آدم با انصافی بودم همه را یک جا نمیبردم .ننه میگفت آخه جرأت نمی کنم این حرفهارو به دخترا بگم. اینقدررر ننه من غریبم درمیارن و گریه میکنن که بیخیال گفتنش میشم. منم میگفتم آخه; نه اینکه ،حالا به من گفتی .همه چیز درست شد ؟! بیچاره فقط شدی یه مرده ی بدون بقچه .....
و دوباره ننه..میخندید.😂😂
این آخریا عاشق پفک و قاقا لی لی شده بود.
خالههایم خیلی مقرراتی بودند اجازه نمیدادند بخورد .میگفتند براش خوب نیست .فشارش روبالامیبره و براش ضرر داره .ولی من گوشم بدهکار این حرفها نبود . دست بچههام را میگرفتم وبه هوای خوراکی بچهها یک کیسه زباله ی مشکی پر میکردم پر ازقاقا لی لی.
اون هم مثل بچه ها با دیدن خوراکیهاکلی ذوق میکرد .
میگفت اگه خالت بفهمه چی؟ میگفتم ننه بذار زیر تخت در پلاستیک رو هم گره بده . هر وقت دلت خواست بخورو پوستشو همون تو بگذار و گره بده
اگه خاله ومامان اومدن و تفتیش کردن بگو اینو سارا برای بچههاش گرفته. وقتی میان اینجا بچهها حوصلشون سر نره بعدهم با خیال راحت همه رو بزن بر بدن.
چنان با لذت پفک را در دهانش میذاشت که من کلی کیف میکردم .این اواخر
مزه ی پیتزا هم زیر زبونشون رفته بود.میگفت ننه کاش دفعه بعد که اومدی برام پيتزا بگیری با هم بخوریم .
آخریا دیگه زرنگ شده بودم. زنگ میزدم اول ببینم کسی رفته بهش سر بزنه ،یا نه. بعد با کلی خوراکی میرفتیم و با ننه حسابی خوش می گذروندیم.
البتهههه بماند; که چقدرررر قایم باشک بازی درمی آوردم ،که مامانم و خاله ازاین داستان بو نبرند ولی باهم دیگه حسابی خوش می گذروندیم ....
وچقدر زود دیر شد 😫
اینجا سرای داستان شبکه نویسندگان است.
https://eitaa.com/StoryHall
شکمهای خالی
✍سیده اعظمالشریعه موسوی
بچهها بیحال هرکدام طرفی دراز کشیده بودند.
امغسان به زحمت خودش را جلو کشید:
کی میاد بازیِ شمردنِ دندهها؟
بچهها دوست داشتند بازی کنند، ولی توان بلند شدن نداشتند.
اینجا سرای داستان شبکه نویسندگان است.
https://eitaa.com/StoryHall
پیر زن آسمانی
✍روناک میرزایی
در کوچه ما را دید. نان گرفته بود. گفت، سقاخانهی من هم بیایید ثواب دارد.
می رفتیم. خوشحال می شد خوشحال بودیم. شب هفتم درب چوبی کهنه خانه ی دالانی نیمه تاریک بسته بود. با بچه ها در زدیم پیرمردی از خانه بغلی سرش را از پنجره بیرون آورد گفت:
_ بچه ها اجر تان با امام حسین ع پیر زن امروز صبح سر سقاخانه تمام کرده ، مرده . فردا وسایل سقاخانه را خانه خودمان میآوریم از فردا شب تشریف بیارید اینجا در خدمتتان هستیم ، خدا خیرتان بدهد.
همانجا جلوی در نشستیم من نوحه خواندم بچه ها سینه زدند و پیر مرد از پنجره طبقه بالا سینه می زد و اشک میریخت.
اینجا سرای داستان شبکه نویسندگان است.
https://eitaa.com/StoryHall
صدای گریه...
با صدای گریه چشم گشود، باورش نمیشد...
صدای گریه ضعیف و ناآشنایی از تهِ راهرو میآمد. چشمهایش هنوز سنگین خواب بود، ولی قلبش تند میزد. از جا بلند شد، اتاق تاریک بود و پنجره نیمهباز، باد پرده را مثل روحی سرگردان به بازی گرفته بود.
دوباره صدا آمد؛ صدای یک نوزاد.
یادش نمیآمد کسی در خانه باشد. او تنها زندگی میکرد... یا شاید نه؟
همین چند شب پیش خواب عجیبی دیده بود، زنی در لباس سفید، با نوزادی در آغوش، به او گفته بود: «وقتشه بیدار شی، دنیا منتظرشه...»
از درِ اتاق که بیرون رفت، نور ضعیفی از آشپزخانه پیدا بود. با قدمهایی لرزان جلو رفت. پشت صندلی آشپزخانه، سبدی بود. درون سبد، نوزادی پیچیده در پتوی آبی روشن، با چشمهایی باز به او خیره شده بود.
روی تکهکاغذی که کنارش گذاشته بودند نوشته بود:
«او فرزند سرنوشت است... و تو، پدر او.»
اینجا سرای داستان شبکه نویسندگان است.
https://eitaa.com/StoryHall
هدایت شده از سرای داستان
سلام خدمت داستاننویسان محترم
داستانکهای خود را برای انتشار در کانال برای ما بفرستید.
هر داستانی تصویری از اینروزهاست که نگذارد جای جلاد و شهید عوض شود.👇
@n_mousavi3
اینجا سرای داستان شبکه نویسندگان است.
https://eitaa.com/StoryHall
فریادی که به کربلا میرسد
با صدای انفجار از خواب پرید. بوی خاک و دود، مثل شلاق بر صورت کوچکش نشست. دخترک، چادر مادر را محکمتر به دور تن لاغرش پیچید. مادر دیگر نبود. پدر هم. حالا فقط او مانده بود و برادری که از شدت ترکش، فقط نفس میکشید.
در پناهگاه سیمانی، بین صدای هقهق بچهها و فریاد مردان زخمی، گوشی شکستهای را بغل کرده بود. باتری داشت، اینترنت نه. اما آخرین چیزی که در آن مانده بود، تصویر راهپیمایی اربعین بود.
میدید زنانی را با چادرهای بلند، مردانی با زخمهای قدیمی و کودکان خستهای که زیر آفتاب قدم میزدند... کسی نوشته بود:
«ما زینبی آمدهایم، راه حسین ادامه دارد.»
اشک ریخت. نه از درد، از حسرت. او هم زینب بود، اما زینبِ غزه. با دستان کوچکش، روی زمین خاکی نوشت:
«ما هم زندهایم، ما هم با حسینیم… هر چند راهمان زیر بمباران باشد.»
برادرش نالهای کرد. زینب کوچک بلند شد، دست برادر را گرفت و در دل تاریکی، قدم زد.
نه برای فرار. برای رسیدن.
رسیدن به کاروانی که در دل جادههای نجف تا کربلا، زیر آفتاب و اشک، راه میرفت…
با دلهای زخمی، ولی با امید.
زینبِ کوچک باور داشت:
اگر در غزه بمانی و فریاد بزنی «لبیک یا حسین»، صدایت روزی از بین صدای انفجارها میگذرد و به کربلا میرسد…
اینجا سرای داستان شبکه نویسندگان است.
https://eitaa.com/StoryHall
رضا
✍مریم عباسیان
ساعت روی دیوار سر و ته شد، لوستر به لرزه افتاد.
صدای انفجاری نه خیلی نزدیک نه خیلی دور در محله پیچید.
همه جا تاریک شد. رضا با گریه از خواب پرید.
_مامان چی بود؟
سمیه آب دهانش را فرو داد دستی به موهای ژولیدهاش کشید.
_پسرِ شجاع بپر تو بغلم.
صدای گروپ گروپ مردم که در کوچهی تاریک میدویدند تپش قلبش را بالا برد.
یکدستی رضا را بغل گرفت هن هنش درآمد. دست دیگرش را در هوا میچرخاند تا به دیوار نخورد انگار نابینای مادر زاد شده بود. کورمال دست کشید
لیوان را از جا ظرفی برداشت.
شیر آب را باز و لیوان را زیرش گرفت آب که شره که کرد شیر را بست .
ماه بی تاب، مهتاب را فرستاد از پشت پنجره سرک بکشد تا چشمهای سیاه سمیه با نور کمرنگ مهتاب انس بگیرد و جلوی پایش را ببیند.
رضا چسبیده بود به سینهاش،خیسِ خیس از عرق هر دو نفس نفس میزدند.
از پنجره به کوچه چشم انداخت.
شعلههای آتش از پشت آپارتمانهای دورتر از محلهشان زبانه میکشید بوی دود از درز پنجره خودش را میچپاند توی خانهی طبقهی دهم.
_مامان! پس بابا علی کی میاد؟ دلم بابامو میخواد.
_بابا! ماموریتِ از اون ماموریت مُهّما،
_منم بزرگ شم باید برم ماموریت.
بوسهای به لپ تپل و سرخوسفیدش زد.
_ تو بزرگ شو،حالا.
به اتاق خواب برگشتند.
رضا را روی تخت گذاشت و خودش نشست کنارش.
گوشی را از لای ملافهی بهم ریخته پیدا کرد.
نور صفحهاش مثل چلچراغ بود در تاریکی و تنهایی.
پیامی را نوشت «علی جان! سلام کجایی؟رضا میترسه کی میایی ی هفتهاس نیامدی!!»
؛اما پاکش کرد.
رضا با دستهای کوچکش ملافه را مچاله توی بغلش و چشمهای سیاهش را بست.
سمیه بیقرار ماموریت علی بود. گفته بود دعا کن چندتایی وطن فروش رو میخواهیم دستگیر کنیم.
پیام داد.
«علی جان خوبی عزیزم؟ خدا قوت»
کمی کنار پسرش دراز کشید.
سینهی رضا بیصدا آرام بالا و پایین میشد. خیالش که کمی آسود
قلبش دست از لگد پرانی برداشت.
چشمهایش با تاریکی اُخت شده بود به پشت پنجره رفت.
کوچه خلوتِ خلوت بود انگار نه انگار همین چند دقیقه پیش مهمان پاهایی بوده که هراسان میدویدند.
یکی از هر ده خانه نور کم جانی از پنجره اش بیرون میزد.
با پیامکی از علی گوشی روشن و خاموش شد.
« خوبم. سمیه جان رضا رو ببوس.»
نفسش را بیرون داد.
دستش را بالا آورد.
«خدایا شکرت»
وضو گرفت به اتاق برگشت لبهای رضا روی هم میلغزید و شیرینی رویای دم دمای صبح را میچشید.
چادر سفید نمازش را به سر انداخت.
جانمازش را باز کرد.
آسمان کمکم پرده سیاه شب را پس میزد.
تکبیره الحرام گفت و قامت بست.
انفجار بین زمین و هوا پرتش کرده نکرده رضا را در آغوش کشید.
ماشین نرسیده به پیچ محله ایستاد. علی پیاده شد دو دستش را روی سر گذاشت.
خدایا..هر چی تو بخوای..
بیسیم پیجاش کرد.
شماره..یک..به .. کد..۱۴...
رضا ماموریتش همراهی
مامان سمیه شد، عروس سفید پوش باباعلی.
اینجا سرای داستان شبکه نویسندگان است.
https://eitaa.com/StoryHall