eitaa logo
سرای داستان
43 دنبال‌کننده
3 عکس
1 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
شکم‌های خالی ✍سیده اعظم‌الشریعه موسوی بچه‌ها بی‌حال هرکدام طرفی دراز کشیده بودند. ام‌غسان به زحمت خودش را جلو کشید: کی میاد بازیِ شمردنِ دنده‌ها؟ بچه‌ها دوست داشتند بازی کنند، ولی توان بلند شدن نداشتند. اینجا سرای داستان شبکه نویسندگان است. https://eitaa.com/StoryHall
پیر زن آسمانی ✍روناک میرزایی در کوچه ما را دید. نان گرفته بود. گفت، سقاخانه‌ی من هم بیایید ثواب دارد. می رفتیم. خوشحال می شد خوشحال بودیم. شب هفتم درب چوبی کهنه خانه ی دالانی نیمه تاریک بسته بود. با بچه ها در زدیم پیرمردی از خانه بغلی سرش را از پنجره بیرون آورد گفت: _ بچه ها اجر تان با امام حسین ع پیر زن امروز صبح سر سقاخانه تمام کرده ، مرده . فردا وسایل سقاخانه را خانه خودمان می‌آوریم از فردا شب تشریف بیارید اینجا در خدمتتان هستیم ، خدا خیرتان بدهد. همانجا جلوی در نشستیم من نوحه خواندم بچه ها سینه زدند و پیر مرد از پنجره طبقه بالا سینه می زد و اشک می‌ریخت. اینجا سرای داستان شبکه نویسندگان است. https://eitaa.com/StoryHall
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
صدای گریه... با صدای گریه چشم گشود، باورش نمی‌شد... صدای گریه ضعیف و ناآشنایی از تهِ راهرو می‌آمد. چشم‌هایش هنوز سنگین خواب بود، ولی قلبش تند می‌زد. از جا بلند شد، اتاق تاریک بود و پنجره نیمه‌باز، باد پرده را مثل روحی سرگردان به بازی گرفته بود. دوباره صدا آمد؛ صدای یک نوزاد. یادش نمی‌آمد کسی در خانه باشد. او تنها زندگی می‌کرد... یا شاید نه؟ همین چند شب پیش خواب عجیبی دیده بود، زنی در لباس سفید، با نوزادی در آغوش، به او گفته بود: «وقتشه بیدار شی، دنیا منتظرشه...» از درِ اتاق که بیرون رفت، نور ضعیفی از آشپزخانه پیدا بود. با قدم‌هایی لرزان جلو رفت. پشت صندلی آشپزخانه، سبدی بود. درون سبد، نوزادی پیچیده در پتوی آبی روشن، با چشم‌هایی باز به او خیره شده بود. روی تکه‌کاغذی که کنارش گذاشته بودند نوشته بود: «او فرزند سرنوشت است... و تو، پدر او.» اینجا سرای داستان شبکه نویسندگان است. https://eitaa.com/StoryHall
هدایت شده از سرای داستان
سلام خدمت داستان‌نویسان محترم داستانک‌های خود را برای انتشار در کانال برای ما بفرستید. هر داستانی تصویری از این‌روزهاست که نگذارد جای جلاد و شهید عوض شود.👇 @n_mousavi3 اینجا سرای داستان شبکه نویسندگان است. https://eitaa.com/StoryHall
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
فریادی که به کربلا می‌رسد با صدای انفجار از خواب پرید. بوی خاک و دود، مثل شلاق بر صورت کوچکش نشست. دخترک، چادر مادر را محکم‌تر به دور تن لاغرش پیچید. مادر دیگر نبود. پدر هم. حالا فقط او مانده بود و برادری که از شدت ترکش، فقط نفس می‌کشید. در پناهگاه سیمانی، بین صدای هق‌هق بچه‌ها و فریاد مردان زخمی، گوشی شکسته‌ای را بغل کرده بود. باتری داشت، اینترنت نه. اما آخرین چیزی که در آن مانده بود، تصویر راهپیمایی اربعین بود. می‌دید زنانی را با چادرهای بلند، مردانی با زخم‌های قدیمی و کودکان خسته‌ای که زیر آفتاب قدم می‌زدند... کسی نوشته بود: «ما زینبی آمده‌ایم، راه حسین ادامه دارد.» اشک ریخت. نه از درد، از حسرت. او هم زینب بود، اما زینبِ غزه. با دستان کوچکش، روی زمین خاکی نوشت: «ما هم زنده‌ایم، ما هم با حسینیم… هر چند راه‌مان زیر بمباران باشد.» برادرش ناله‌ای کرد. زینب کوچک بلند شد، دست برادر را گرفت و در دل تاریکی، قدم زد. نه برای فرار. برای رسیدن. رسیدن به کاروانی که در دل جاده‌های نجف تا کربلا، زیر آفتاب و اشک، راه می‌رفت… با دل‌های زخمی، ولی با امید. زینبِ کوچک باور داشت: اگر در غزه بمانی و فریاد بزنی «لبیک یا حسین»، صدایت روزی از بین صدای انفجارها می‌گذرد و به کربلا می‌رسد… اینجا سرای داستان شبکه نویسندگان است. https://eitaa.com/StoryHall
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
رضا ✍مریم عباسیان ساعت روی دیوار سر و ته شد، لوستر به لرزه افتاد. صدای انفجاری نه خیلی نزدیک نه خیلی دور در محله پیچید. همه‌ جا تاریک شد. رضا با گریه از خواب پرید. _مامان چی بود؟ سمیه ‌آب دهانش را فرو داد دستی به موهای ژولیده‌اش کشید. _پسرِ شجاع بپر تو بغلم. صدای گروپ گروپ مردم که در کوچه‌ی تاریک می‌دویدند تپش قلبش را بالا برد. یکدستی رضا را بغل گرفت هن هنش درآمد. دست دیگرش را در هوا می‌چرخاند تا به دیوار نخورد انگار نابینای مادر زاد شده بود. کورمال دست کشید لیوان را از جا ظرفی برداشت. شیر آب را باز و لیوان را زیرش گرفت آب که شره که کرد شیر را بست . ماه بی تاب، مهتاب را فرستاد از پشت پنجره سرک بکشد تا چشم‌های سیاه سمیه با نور کم‌رنگ مهتاب انس بگیرد و جلوی پایش را ببیند. رضا چسبیده بود به سینه‌اش،خیسِ خیس از عرق هر دو نفس نفس می‌زدند. از پنجره به کوچه چشم انداخت. شعله‌های آتش از پشت آپارتمان‌های دورتر از محله‌شان زبانه می‌کشید بوی دود از درز پنجره خودش را می‌چپاند توی خانه‌ی طبقه‌ی دهم. _مامان! پس بابا علی کی میاد؟ دلم بابامو می‌خواد. _بابا! ماموریتِ از اون ماموریت مُهّما، _منم بزرگ شم باید برم ماموریت. بوسه‌ای به لپ تپل و سرخ‌وسفید‌ش زد. _ تو بزرگ شو،حالا. به اتاق خواب برگشتند. رضا را روی تخت گذاشت و خودش نشست کنارش. گوشی را از لای ملافه‌‌ی بهم ریخته پیدا کرد. نور صفحه‌اش مثل چلچراغ بود در تاریکی و تنهایی. پیامی را نوشت «علی جان! سلام کجایی؟رضا می‌ترسه کی‌ میایی ی هفته‌اس نیامدی!!» ؛اما پاکش کرد. رضا با دست‌های کوچکش ملافه را مچاله توی بغلش و چشم‌های سیاهش را بست. سمیه بی‌قرار ماموریت علی بود. گفته بود دعا کن چندتایی وطن فروش رو می‌خواهیم دستگیر کنیم. پیام داد. «علی جان خوبی عزیزم؟ خدا قوت» کمی کنار پسرش دراز کشید. سینه‌ی‌ رضا بی‌صدا آرام بالا و پایین می‌‌شد. خیالش که کمی آسود قلبش دست از لگد پرانی برداشت. چشم‌هایش با تاریکی اُخت شده بود به پشت پنجره رفت. کوچه خلوتِ خلوت بود انگار نه انگار همین چند دقیقه پیش مهمان پاهایی بوده که هراسان می‌دویدند. یکی از هر ده خانه نور کم جانی از پنجره ‌اش بیرون می‌زد. با پیامکی از علی گوشی روشن و خاموش شد. « خوبم. سمیه جان رضا رو ببوس.» نفسش را بیرون داد. دستش را بالا آورد. «خدایا شکرت» وضو گرفت به اتاق برگشت لبهای رضا روی هم می‌لغزید و شیرینی رویای دم دمای صبح را می‌چشید. چادر سفید نمازش را به سر انداخت. جانمازش را باز کرد. آسمان کم‌کم پرده سیاه شب را پس می‌زد. تکبیره الحرام گفت و قامت بست. انفجار بین زمین و هوا پرتش کرده نکرده رضا را در آغوش کشید. ماشین نرسیده به پیچ محله ایستاد. علی پیاده شد دو دستش را روی سر گذاشت. خدایا..هر چی تو بخوای.. بیسیم پیج‌اش کرد. شماره..یک..به .. کد..۱۴... رضا ماموریتش همراهی مامان سمیه شد، عروس سفید پوش باباعلی. اینجا سرای داستان شبکه نویسندگان است. https://eitaa.com/StoryHall
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا