eitaa logo
کتابخانهٔ‌خیابان64
73 دنبال‌کننده
50 عکس
0 ویدیو
0 فایل
‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ اینجا چای دم‌میکنیم با رایحه‌ی بابونه ، در میان کتابهای ِشعر و دست نویس های کوچک‌‌☕️ ‌ با من حرف بزن ؛ https://harfeto.timefriend.net/17374853167601 ‌ ‌ ‌ ‌ این‌کتابخانه‌‌قدیمی‌به‌ایتا‌بازگشت٭ قفسه‌ی‌73 : @MyNovels73
مشاهده در ایتا
دانلود
نگاه ها همه بر روی او بود ، شنل ِسپیدش به خون گلگون گشته و شمشیرش به سرخی ِخون مزین گشته بود! ” به روز ِبازگشت نلسون خوش آمدید!” فریاد ملکه و درود فرستادن ِتمام آن حضار در فضای سالن پیچید. پس از شانزده سال ، امپراطوری ِاشغال شده‌ی نلسون ، به دوران اوج خویش برگشت!
”سپیده‌دم کجاست دلمیرا؟” دلمیرا ، نگاهش به سیاهی ِشب بود و ستارگان ریز و درشت در آسمان و امشب ، اخرین شب بود! فردا یا زنده می‌ماند و کشورش را بازپس می‌گرفت و یا چون خانواده‌اش ، به آسمان پر می‌کشید! ”سپیده دم توی اسمان نیست ، سپیده‌دم واقعی داخل ذهن‌های ماست ، وقتی که از تاریکی ، به نور میرسیم!”
کتابخانهٔ‌خیابان64
الوعده‌وفا ؛
ان‌‌شاءالله که مورد پسندتون باشه ، دستتون ممنون بابت شرکت🤍.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کتابخانهٔ‌خیابان64
‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌؛ شب‌های بی‌تو ، دوباره همان چوب ِشکننده‌ام که از شرف خرد شدن است! همانگونه آزرده ، غمگین ، رنج دیده. آن شب‌های سرد ، در حالی که به تاریکی فضای اتاق زل زده ام و به هیچ چیز فکر نمی‌کنم ، صدای نفس هایم را می‌شنوم که هر دم و بازدمش ، تو را ، بودن تورا از ژرف جان می‌طلبد. صدای تیک تاک ِساعت که آرام گذر زمان را نشان می‌دهد ، ثانیه ها به دقایق ، دقیقه‌ها به ساعت‌ها تبدیل می‌گردند و من ، هنوز در از برزخ ِذهن ، مانده‌ام! شب‌ها همین است ، برایش مهم نیست چگونه صبح را به قدرتمندترین حالت خود گذرانده‌ام! سر بر بالشت که بگذارم ، خوب میداند جای دردهایم را ، دقیقا سراغ خودشان میرود و رویشان نمک میپاشد تا درد ، تازه گردد و اشکهای خفته ، راه خویش را بر گونه‌هایم پیدا کنند. شب نامرد است عزیزم ، مخصوصا شب‌هایی که نیستی ، تنها و ترسیده میان همین اتاق ، حس رها شدگان را دارم ، حسی که فقط با پای نهادنت بر زندگی‌ام ، فراموشش کرده بودم! درد ، غم ، تنهایی ، رها شدگی ، اینها تماما با من همراه‌اند ، هرگاه به استراحت می‌نشینم ، آنها نیز چون جای دیگری ندارند ، گاهی در کنارم ، گاهی در آغوشم و گاهی روی قلبم می‌نشینند! ‌ ‌ نمیدانم عجیب است حرف‌هایم با تو را می‌نویسم؟ از آنجا که قطعا هیچ‌گاه در مقابلت اینها را نمی‌گویم ، حتی اگر سخت باشد مقابلت لبخند میزنم ، برایت از آن دو خردسال داستان می‌گویم و تا لبخندت را نبینم ، خیالم راحت نمی‌شود ، آنگاه شاید اندکی شب ِتنهای ِپیشین را فراموش کنم ، شاید قلب ِمن نیز مرهم دارد ، مرهمش پیدا شود ، اما ترجیح میدهم اول تو التیام یابی ، لبخند بنهی و آسوده گردی و پس از آن ، اگر فرصتی برای زندگی‌ام ماند ، آنگاه فکری برای تسکین درد قلبم نیز خواهم کرد. دوست‌دار ِتو ، من. ‌- کتابخانه‌ی‌خیابان64 | به نوشته‌ی اِلدا✍🏻 | |
اینجا را دریابیدید؟ @MyNovels73
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کتابخانهٔ‌خیابان64
‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌؛ اگاتا با شنلی قرمز رنگ و یونیفرمی به سیاهی شب مقابل دلمیرا زانو زد. در سمت راست او فرزندانش ویولت و ویلیام با لباس هایی مشکی تعظیم کردند و به خاله‌شان می‌نگریستند. و در سمت چپ اگاتا ، الکساندر با یونیفرم و شنلی مشکی زانو زده بود. آگاتا دست بر دیواره‌ی تابوت گذاشت این بود اخرین دیدارش با ملکه‌ی فَقید. آرام زبان باز کرد و با بغضی گلوگیر گفت:« دلمیرا ، ملکه‌ی نور برای وداع زوده نه؟ میدانم که مدت هاست نخوابیدی موعودش رسیده ، زمان خوابیدنی اسوده برای تو! آرام چشم بر هم بزار و به خواب برو گ آسوده باش که من به سوگندم وفادارم و انتقامت رو خواهم گرفت و مژده بده ، که حالا غم دوری از خانواده‌ات به اتمام رسید. بدرود دلمیرا ، بدرود محافظ نجیب نِلِسوِن. آگاتا بلند شد ، تاج بر سر او و السکاندر گذاشته شد! و حال آگاتا در اخر تمام پسوند های نامش ، نام سرزمینش را نیز گرفت! ‌ ‌ ‌ پس از او فرزندانش و سپس نوادگانش و اینگونه اگاتا ، ملکه‌ی جدید ، شد بنیان‌گذار خاندان نور. اما دلمیرا از یادها نرفت و به ملکه‌ی‌بزرگ مشهور شد! به شخصی که مانند نامش ، محافظ نجیبی بود برای کشوری بود که بر ان سیزده سال حکومت کرد. و آری ، دلمیرا داستان شد‌ اما نه داستانی که مادران برای کودکانشان تعریف کنند! او شد داستانی که همه درباره‌اش صحبت میکردند ، در همه جا ، او به اسطوره‌اس افتخار افرین برای مردمانش تبدیل شد. ‌- کتابخانه‌ی‌خیابان64 | به نوشته‌ی اِلدا✍🏻 | |