کتابخانهٔخیابان64
+ برمیگردم .. ، - کِی؟ ..
پرسیدم ، بارها پرسیدم ! آیا باز میگردیم ؟ آیا تو برخواهیگشت؟ اما هربار پاسخش همآن قبلی بود ‹برمیگردم!›
فرصت تمام شد ، او رفت و من با قبلی مملوء از دلتنگی در انتظار بازگشتش.
دیر فهمیدم ، که بازگشتی ندارد ! دیر دانستم که حالا او رفته است و من تا ابد نیز منتظرش بمانم برنخواهدگشت.
چارهای نبود ، رهایش کردم ؛ در میان تاریخ!
شاید گوشهای از آنچه گذشتهایم ، او برگشته است اما منی را نیافت
شاید اکنون گوشهای از تاریخ گم شده ، شاید دنبال ِمن است! و او ، با چشمان ِمن میگریَد ، با لبخند من میخندد.
نباید رهایش میکردم؟ او خودش گفته بود باز میگردم و برنگشته بود!
نکند.. شاید تقصیر تاریخ است ؟ که من را به جلو برد و اِلدای ِکوچک ، که چشمانش ، لبخندش و نوایش از آن ِمن است را به عقب برگرداند.
شاید هم تقصیر خودم است ، صبر نکردم باز گردد تا نوجوانیام را هم شاداب کند.
من ، رهایش کردم !
من خود ِمن را ، رها کرد .
- کتابخانهیخیابان64 | به نوشتهی اِلدا✍🏻 | #handwritten
بروبچ درسته اینجا فعلا عضو زیاد نداره ، اما اگه تقدیمی داشتید و حالا نادیده گرفته شد و حتی اگه ایگنور هم نشد ، فورش کنید پیویم @miss_64 ، هم خوشحال میشم ، هم میفرستم بقیه اشنایانم هم شرکت کنن✨.
کتابخانهٔخیابان64
؛ چشمان ِنوازندگان ، نُت های موسیقی را چون باران میبیند ، که به جای نشستن بر زمین ، بر دل و جان ِمردم جا خوش میکنند ، چشمان ِشاعران نیز درخت را عاشق ، نارنج ها معشوقه و کوچه های کاهگِلی را محفل ِخاطرات ِعشاق ؛ نوا ها را نوای یار و چشمان را چشمان ِلیلی ِخویش میبینند.
چشم ِعکاسان ، تمام ِجهان را سوژهای برای عکسهایشان و نقاشان تمام ِمناظر را نقاشی ، همهی آدمیان را زیبا و رنگ ها را چنان عزیز ِدل خویش میبینند.
چشمان ِنویسندگان جاده ها را بیانتها ، برگهای زرد پاییزی را رقاص میبینند و گاه شَر فرشته میگردد و فرشتگان راه شَر را در پیش میگیرند. در این میان ، نویسندهای عشق ، دیگری قتل و شاید برخیشان غم را میبینند و مینویسند.
گویندهای کلمات را پرنده میبیند و پزشکی در هرجای دنیا ، بند متصل به بیمارش را ، طناب ِروح او میبیند که جانش را در این زمین نگاه داشته است.
از آن طرف ، خیاطی پارچه را وسیلهی خلق شگفتی و سفالگری ، گِل را کوزهای گلدار میبیند. دیدن ! آن چیزی که میام تمامشان در جریان است ، دیدن آنچه حس میکنند و حس کردن آنچه میبینند.
- کتابخانهیخیابان64 | به نوشتهی اِلدا✍🏻 | #handwritten
کتابخانهٔخیابان64
با من دربارهی هرآنچه میاندیشی حرف بزن ، من مشتاقانه گوشی میشوم برای شنیدنشان! تو حرف بزن ، من با تمام ِوجود آن را خواهم شنید.
با سخن ، با نوشتن ، با اشارات ، با نگاهت! حرف زدن با من راحت است ،من همه جوره تورا خواهم شنید.
چشمانت حرف میزنند با من و گویی اینبار ذهنت ، چنان شهری شلوغ ، مشغول است.
من را مانند برگه کاغذی بنگر که بدانی میتوانی به آن اعتماد کنی و تمام آنچه در فکرت هست و آزارت میدهد را بر روی او پیاده کنی، و من همانند کاغذ ، قرار نیست چیزی از آنچه گفتهای به کسی گویم!.
حال من را پس از آن مپرس ، میدانی که هیچگاه جز خوبم نخواهم گفت!
باورکن من همیشه خوبم ، زندگیام گذراست و یکنواخت.
و تنها دلیل من برای شنوا بودن ، نخواستن ِاحساس ِانفجار برای توست.
چیزی که بار ها بابتش در درون ِخود منفجر شدم و باز به اجبار تکه های خرد شده از خویش را بر جای زده و برخیزیدم.
و این را ، برای تو نمیخواهم و نخواهم خواست! پس با من دربارهی هرآنچه که به آن میاندیشی حرف بزن.
- کتابخانهیخیابان64 | به نوشتهی اِلدا✍🏻 | #handwritten