کتابخانهٔخیابان64
اتاقی در بالاترین قسمت برج ِانجمن وجود داشت .
اتاقی که صاحبش نویسندهای بینام بود ، نویسندهای با قلمی دلانگیز ولی ناشناخته !
اما اکنون آن اتاق خالی بود و تا ابد خواهد ماند ، زیرا که صاحبش در خفای خویش ،زیر خرواری از خاک آرامیدهاست .
به دور از هیاهوی دنیای پس از خود !
امروز پس از مدتها از جلوی اتاقش رد میشدم که نواهایی از درونش به گوشم رسید ؛
اما آن اتاق الان باید ساکت باشد ، ساکت و حزنانگیز باشد!
آرام به درب را گشودم تا از گوشهاش بتوانم دلیل آن سر و صداهای عجیب را بفهمم .
کی میدانست شاید دزدی به منظور غارت وسایل آن نویسنده وارد اتاق شده باشد!؟ یا جانوری از پنجره پای بر اتاق نهاده و قصد به آشوبیکشاندن اثار را دارد!
آرام از لای درب داخل را نگاه انداختم ؛
آنچه چشمانم میدید ، منطقم باور نمیکرد !.
یک موجود کوچک که بیزنگ بود و میدرخشید از مقابلم رد شد ، همانند روحی کوچک !
موجودی همانند انسان که سوار بر اسبی بود و شمشیری در دست داشت!
دیگر جای اتاق را نگاه انداختم ؛
یک روحمانند ِپرنسسسان با لباس هایی پر زرق و برق !
یک شوالیه همراه با شمشیر و سپر !
یک پادشاه با تاجی غرور انگیز !
و دهها موجود دیگر ؛
ولی آنها آشنا بودند ، برای منی که تمام آثار نویسنده را خوانده بودم .
درب اتاق را آرام میبندم ، زیرا که دلیل سر و صداها را فهمیدهام!
ولی کی حرفم را باور میکند که شخصیتهایبا رمانهای آن نویسندهی بینام ، اکنون از داخل کتابهایشان بیرون جستهاند و آزادانه در اتاق میگردن!
[کی میداند ، شاید هرگاه نویسندهای مرگ را در آغوش میگیرد ، شخصیتهای خفهی کتابهایش آزادانه میگردند تا یاد کاتب بینامشان از یادها نرود!]
- کتابخانهیخیابان64 | به نوشتهی اِلدا✍🏻 | #handwritten
کتابخانهٔخیابان64
وقتی برگردم ، برایم یک دست لباس جدید میدوزی ؟ لباسهایم همه بوی انسانها را میدهد. بوی خشم و نفرت و کینه ، رایحهی غم و درد و اشک ، عطر رنج و رنج و رنج.
دلم لباسهای دستدوز تو را میخواهد ، نه این تکه پارچه های کهنه را که هرکدام از تارهای نخ انها ، گره در خاطرات و روزگاران گذشته دارد.
لباس های جدیدی برایم فراهم کن ، با دستان لطیفت ، از همان لباسها که رایحهی پاییز میدهند ، میخواهم با همان لباس ، در کنار تو ، میان خیابان های خیس از باران قدم بزنم.
- کتابخانهیخیابان64 | به نوشتهی اِلدا✍🏻 | #handwritten
کتابخانهٔخیابان64
دمی بآد زوزه کشد بر سر مردمان غضبنآک و نفسی بعد ، آسمان چون شیری گرسنه در بیشهای خالی ، بخروشد ، بغرد و بآنگ دهد.
ابر ، اشک ریزد ، از غمی نامشخص ، میغها چون داغدیدگان ، همانند ماتمزدگان ببارند.
شاید میان این شهر ِشلوغ ، آدمی به اسمان خشمگین شود و فردی ز خدای بهر نعمت شکر کند.
کودکی از قطرات باران شاد گردد ، مَردی از خیس شدن ِمدارکش تندخو گردد. گُلی از طراوت شاد شود و زنبوری در کندوی خویش حبس بگردد و آه . چیست این دنیا که از زوزهی باد و غرش آسمان و اشک ِمیغ ، کسی خشمگین و کسی خوشحال و چیزی شاد گردد.
دنیا بدین سآن بزرگ و چنین کوچک است. نوای زوزه مانند دگر قطع شد ، هوا صاف گشت ، باران تمام شد ! حال همه چیز به حالت عادی خویش برمیگردد ، اما اکنون زنی که طراوت گل را دید میخندد ، کودک از بازی میان باران خاطره دارد ، مَرد تندخو مدارکش را خشک کرد و زنبور به میان دشت بازگشت. آسمان هفترنگ میخندد !
- کتابخانهیخیابان64 | به نوشتهی اِلدا✍🏻 | #handwritten
کتابخانهٔخیابان64
؛ دستت را خواهم گرفت و تورا به دنیای خویش میبرم ، دنیایی که مدتیست با او مواجهم!
دنیای من ادم ها را میسازد ، گاه مدافعین حق ِمردم ، گاه جامعهشناسانی قدرتمند.
دنیای من ، اغازش از سومر و مصر و یونان و روم و چین ِباستانیست و ارام گذر میکند ، از میان نظریات فلسفه و منطق ِسقراط و ارسطو تا فلات های اسیا. در گوشهای از دنیای من ، گاه کسی شعر میخواند!
اَلایااَیُّهَاالسّاقیاَدِرْکَأسَاًوناوِلْها
کهعشقآساننموداوّلولیافتادمشکلها
یکی در پشت ان شعر بر میز میکوبد و میخواند .. مفاعیلنمفاعیلنمفاعیلنمفاعیلن! ، دنیای من انسان میسازد ، شاعر میسازد ، وکیل ، قاضی. دنیای من این است.
دنیای من ادم های جالبی دارد ، آدمهایی که یاد میگیرند چگونه بحث کنند. ادم هایی که در مقابل تمام حرف ها و نیش و کنایه های دیگران دوام آوردهاند.
انسانهایی که شاید بگویند به هیچجا نخواهند رسید ، اما آنان کشور را میسازند! اقتصاد دانان و قاضیان و جامعهشناسان و دبیران ، اینها همه از درون دنیای من متولد میشوند! این دنیای بزرگ و وسیع من است.
- کتابخانهیخیابان64 | به نوشتهی اِلدا✍🏻 | #handwritten