قاصد آورد پیام از تو ، نمی آیی باز
مانده ام با غم دوری چه کنم ای همراز
هرچه از غصه ی تو با دل عاشق گفتم
با من همراه نشد ، گفت تویی ناز و نیاز
از چه رو با دل من سردی و دشمن شده ای
تو که بودی همه ی عمر ، بُتی بنده نواز
قصه های من و تو ، غصه ی بیداریهاست
زخم شد بر دل من در دلِ این شام دراز
پرکش ای مرغ شباهنگ مرا تاب نماند
قلب ویران من آباد بکن با آواز
سوختم از غم عشق تو همه عمر اما
با دل سوخته ام از چه نبودی دمساز
بسته ی مهر تو ام جز تو به کس دل ندهم
اینهمه عشق ببینی و کنی با من ناز
رسم معشوق نباشد که دل آتش بزنی
عشق را با من غمدیده کن از نو آغاز
#محمد_حقیقی