خنجرها، بوسهها و پیمانها
اسب سفید وحشی
بر آخور ایستاده گرانسر
اندیشناک سینهٔ مفلوک دشتهاست
اندوهناک قلعهٔ خورشید سوخته است
با سر
غرورش، اما دل با دریغ، ریش
عطر قصیل تازه نمیگیردش به خویش
اسب سفید وحشی، سیلاب درهها
بسیار از فراز که غلتیده در نشیب
رم داده پر شکوه گوزنان
بسایر در نشیب که بگسسته از فراز
تا رانده پر غرور پلنگان
اسب سفید وحشی با نعل نقره وار
بس قصهها
نوشته به طومار جادهها
بس دختران ربوده ز درگاه غرفهها
خورشید بارها به گذرگاه گرم خویش
از اوج قله بر کفل او غروب کرد
مهتاب بارها به سراشیب جلگهها
بر گردن سطبرش پیچید شال زرد
کهسار بارها به سحرگاه پر نسیم
بیدار شد ز هلهلهٔ سم او ز خواب
اسب سفید وحشی اینک گسسته یال
بر آخور ایستاده غضبناک
سم می زند به خاک
گنجشک های گرسنه از پیش پای او
پرواز میکنند
یاد عنان گسیختگی هاش
در قلعههای سوخته ره باز میکنند
اسب سفید سرکش
بر راکب نشسته گشوده است یال خشم
جویای عزم
گمشدهٔ اوست
میپرسدش ز ولولهٔ صحنههای گرم
می سوزدش به طعنهٔ خورشیدهای شرم
با راکب شکسته دل اما نمانده هیچ
نه ترکش و نه خفتان، شمشیر، مرده است
خنجر شکسته در تن دیوار
عزم سترگ مرد بیابان فسرده است
اسب سفید وحشی! مشکن مرا چنین
بر من مگیر
خنجر خونین چشم خویش
آتش مزن به ریشهٔ خشم سیاه من
بگذار تا بخوابد در خواب سرخ خویش
گرگ غرور گرسنهٔ من
اسب سفید وحشی
دشمن کشیده خنجر مسموم نیشخند
دشمن نهفته کینه به پیمان آشتی
آلوده زهر با شکر بوسههای مهر
دشمن کمان گرفته به پیکان سکهها
اسب سفید وحشی
من با چگونه عزمی پرخاشگر شوم
ما با کدام مرد درآیم میان گرد
من بر کدام تیغ، سپر سایبان کنم
من در کدام میدان جولان دهم تو را
اسب سفید وحشی!
شمشیر مرده است
خالی شده است سنگر زینهای آهنین
هر دوست کو فشارد دست مرا به مهر
مار
فریب دارد پنهان در آستین
اسب سفید وحشی
در قلعهها شکفته گل جامهای سرخ
بر پنجهها شکفته گل سکههای سیم
فولاد قلب زده زنگار
پیچید دور بازوی مردان طلسم بیم
اسب سفید وحشی
در بیشه زار چشمم جویای چیستی؟
آنجا غبار نیست گلی رسته در سراب
آنجا
پلنگ نیست زنی خفته در سرشک
آنجا حصارنیست غمی بسته راه خواب
اسب سفید وحشی
آن تیغهای میوه اشن قلب ای گرم
دیگر نرست خواهد از آستین من
آن دختران پیکرشان ماده آهوان
دیگر ندید خواهی بر ترک زمین من
اسب سفید وحشی
خوش باش با قصیل تر خویش
با یاد مادیانی بور و گسسته یال
شییهه بکش، مپیچ ز تشویش
اسب سفید وحشی
بگذار در طویلهٔ پندار سرد خویش
سر با بخور گند هوسها بیا کنم
نیرو نمانده تا که فرو ریزمت به کوه
سینه نمانده تا که خروشی به پا کنم
اسب سفید وحشی
خوش باش با قصیل تر خویش
اسب سفید وحشی اما گسسته یال
اندیشناک قلعهٔ مهتاب سوخته است
گنجشکهای گرسنه از گرد آخورش
پرواز کردهاند
یاد عنان گسیختگی هاش
در قلعههای سوخته ره باز کردهاند.
#منوچهر_آتشی🍃
https://eitaa.com/TAMASHAGAH
همیشه ، از آن چه نیست
سخن می گوییم...
از آب در بیابان
و در خانه ، عشق و نان.
این گونه
انگار زندگانی را زیباتر می یابیم.
همیشه ،از آن چه نیست بلندتر
سخن می گوییم
از مهربانی در مهمانی
از شرف در سودا
از داد در بیداد جا.
تا بوده
این گونه بوده قصه ی ما
دنیای یاوه را انگار
این گونه گواراتر توانیم داشت.
اکنون بنشین
تا باری از آن چه هست سخن
بگوییم
از دروغ بگوییم که حرام است ...
اما، مانند قارچ از فراز دیوارهامان بر می خیزد
آن گونه که جای گندم و گل سرخ را تنگ کرده است
همین!
#منوچهر_آتشی
https://eitaa.com/TAMASHAGAH
🤍🕊
نامی تازه برايت بر میگزينم
که من بدانم و تو فقط
نامی که از ميان برگهای شعر من پر بکشد
چهچهی بزند يا سوتی بلند
عشوهای بگشايد به شکفتن غنچهوار
اشکی از عذار فروچکاند
و هرکس گمان کند که مخاطب اوست
اما فقط من و تو يقين کنيم
#عاشقان میتوانند!
#منوچهر_آتشی
@TAMASHAGAH