چون به اِحرامگاه دل رسیدی،
به آب اِنابت غسلی بکن
و از لباس کِسوت بشریّت مجرّد شو،
و احرام عبودیّت دربند،
و لبیک عاشقانه بزن،
و به عرفات معرفت درآی،
و بر جبل الرّحمۀ عنایت برآی،
و قدم در حرم حریم قرب ما نه،
و به مشعرالحرام شعار بندگی بکن،
و از آنجا به منای منیت منا آی،
و نفس بهیمی را
در آن مَنحَر(قربانگاه) قربانی کن،
و آنگه روی به کعبۀ وصال ما نِه...
مرصاد العباد
شیخ نجم الدین رازی
https://eitaa.com/TAMASHAGAH
عاشقِ مهجور نگر،
عالمِ پرشور نگر
تشنهی مخمور نگر،
ای شهِ خَمّار بیا
پای تویی
دست تویی،
هستیِ هر هست تویی
بلبل سرمست تویی،
جانبِ گلزار بیا
حضرت مولانا
🦋🌺
مرا یک جان است
نمی دانم که در قالبِ توست
یا در قالبِ من ...
مقالات شمس تبریزی
https://eitaa.com/TAMASHAGAH
♥️
... نوبت به دل رسید !
از من دل خواست؛
گفتم در بازم و باک ندارم ،
ندا آمد ، ای شبلی! ...
دل را یله کن که
دل نه از آن توست و در تصرف تو
دل در قبضه تصرف ماست !
اگر ناچار، دل باید سوخت
دریغ باشد که با این آتشِ صورت بسوزی ،
پس باری به آتش عشق بسوز
کشف الاسرار
https://eitaa.com/TAMASHAGAH
✨♥️✨
یکم بار که عاشق شد،قلبش کبوتر بود
و تنش از گل سرخ🌹
اما عشق، آن صیاد است که
کبوتران را پر میدهد و آن باغبان است
که گلهای سرخ را پرپر میکند
پس کبوترش را پراند و
گل سرخش را پرپر کرد🥀
دوم بار که عاشق شد
قلبش آهو بود و تنش از ترمه و ترنم
اما عشق،آن پلنگ است که
ناز آهوان و مشک آهوان نرمش نمیکند
پس آهویش را درید و تنش را
به توفان خود تکه تکه کرد؛
که عشق توفان است و
نه به ترمه میماند و نه ترنم
سوم بار که عاشق شد،قلبش عقاب بود
و تنش از تنه سرو.
اما عشق،آن آسمان است که
عقابان را میبلعد و
آن مرگ است که تنِ هر سروی را تابوت میکند
پس عقابش در آسمان گم شد
و تنش تابوتی شد روان بر رود عشق
و چهارم بار و پنجم بار و ششم بار و هزار بار...
هزار و یکم بار که عاشق شد،
قلبش اسبی بود از پولاد و آتش وخون
و تنش از سنگ و غیرت و استخوان
و عشق آمد در هیأت سواری
با سپری و سلاحی
بر قلبش نشست و عنانش را کشید
آنچنان که قلبش از جا کنده شد.
سوار گفت: از این پس زندگی،
میدان است و حریف،خداوند.
پس قلبت را بیاموز که:
عشق کار نازکان نرم نیست
عشق کار پهلوان است،ای پسر
آنگاه تازیانه ای بر
سمند قلبش زد و تاخت
و آن روز،روز نخست عاشقی بود.
✍عرفان نظرآهاری
https://eitaa.com/TAMASHAGAH
⭐️
دلا بسوز که سوز تو کارها بکند
نیاز نیم شبی دفع صد بلا بکند
عتاب یار پری چهره عاشقانه بکش
که یک کرشمه تلافی صد جفا بکند
ز ملک تا ملکوتش حجاب بردارند
هر آن که خدمت جام جهان نما بکند
طبیب عشق مسیحادم است و مشفق لیک
چو درد در تو نبیند که را دوا بکند
تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار
که رحم اگر نکند مدعی خدا بکند
ز بخت خفته ملولم بود که بیداری
به وقت فاتحه صبح یک دعا بکند
بسوخت حافظ و بویی به زلف یار نبرد
مگر دلالت این دولتش صبا بکند
بیتو مهتابشبی، باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم، خیره بهدنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
در نهانخانهٔ جانم، گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید
یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشهٔ ماه فروریخته در آب
شاخهها دست برآورده بهمهتاب
شب و صحرا و گُل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم آید، تو بهمن گفتی: «از این عشق حذر کن!
لحظهای چند بر این آب نظر کن
آب، آیینهٔ عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است؛
باش فردا، که دلت با دگران است!
تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن!»
با تو گفتم: «حذر از عشق!؟ ندانم
سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم
نتوانم!
روز اوّل، که دل من به تمنّای تو پر زد
چون کبوتر، لب بام تو نشستم
تو بهمن سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم...»
باز گفتم که: «تو صیّادی و من آهوی دشتم
تا بهدام تو درافتم همهجا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم، نتوانم!»
اشکی از شاخه فروریخت
مرغ شب، نالهٔ تلخی زد و بگریخت...
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید!
یادم آید که: دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نگسستم، نرمیدم
رفت در ظلمت غم، آنشب و شبهای دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم...
بیتو، امّا، بهچه حالی من از آن کوچه گذشتم!
#فریدون_مشیری
https://eitaa.com/TAMASHAGAH