دلی که عاشق و صابر بود مگر سنگ است
ز عشق تا به صبوری هزار فرسنگ است
برادران طریقت نصیحتم مکنید
که توبه در ره عشق آبگینه بر سنگ است
دگر به خفیه نمیبایدم شراب و سماع
که نیکنامی در دین عاشقان ننگ است
چه تربیت شنوم یا چه مصلحت بینم
مرا که چشم به ساقی و گوش بر چنگ است
به یادگار کسی دامن نسیم صبا
گرفتهایم و دریغا که باد در چنگ است
به خشم رفتهٔ ما را که میبرد پیغام
بیا که ما سپر انداختیم اگر جنگ است
بکش چنان که توانی که بی مشاهدهات
فراخنای جهان بر وجود ما تنگ است
ملامت از دل #سعدی فرونشوید عشق
سیاهی از حبشی چون رود که خودرنگ است
جزفیض بحر فضل تومارا امیدنیست
جز گوهر ثنای تو ما را نثار نیست
تا کار و بار عشق هوای تو دیدهام
ما را تحیریست که با کار کار نیست
#مولانای جان
هوالعزیز💐
برایت آرزو میکنم ....
بعضی از صداها را هیچگاه نشنوی!
بعضی از افکار را هیچگاه نفهمی!
و بعضی از حالات را هیچگاه حس نکنی!
آنچه حس میکنی، تنها عشق باشد و خوشبختی!
آرزو میکنم چشمانت
اگر تَر شد به شوق اجابت آرزویت باشد،نه تکرار غم دیروز!
سلاااام یاران جان همدلان مهربان
نیمه شب تون بخیر!✋
شبِ دراز، به امّید صبح بیدارم
مگر که بوی تو آرَد نسیمِ اَسحارم
عجب که بیخِ محبت نمیدهد بارم
که بر وی اینهمه بارانِ شوق میبارم
از آستانهی خدمت نمیتوانم رفت
اگر به منزلِ قربت نمیدهی بارم
به تیغِ هجر بکشتی مرا و برگشتی
بیا و زندهی جاوید کن دگربارم
چه روزها به شب آوردهام در این امّید
که با وجود عزیزت شبی به روز آرَم
چه جرم رفت که با ما سخن نمیگویی؟
چه کردهام که به هجران تو سزاوارم؟
هنوز با همه بدعهدیات دعاگویم
هنوز با همه بیمهریت طلبکارم
من از حکایت عشق تو بس کنم؟ هیهات!
مگر اجل که ببندد زبانِ گفتارم
هنوز قصهی هجران و داستانِ فراق
بهسر نرفت و به پایان رسید طومارم
اگر تو عمر در این ماجرا کنی #سعدی!
حدیث عشق به پایان رسد؟ نپندارم
حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست
یکی تمام بُود مطّلع بر اسرارم...
کلیات #سعدی، غزلیات، به تصحیح محمد علی فروغی، نشر هستان، ۱۳۷۸، ص ۵۹۴
ایمان بدون عشق شما را متعصب
وظیفه بدون عشق شما را بداخلاق
قدرت بدون عشق شما را خشن
عدالت بدون عشق شما را سخت
و زندگی بدون عشق شما را بیمار میکند.
#جبران_خلیل_جبران
خدای را نپرست که پروردگار
سزاورا بیش از آن است...
او را عاشق باش!
#شمس_تبریزی
#دلبر_بینشان_توئی
ورای این مشایخ که میان خلق مشهورند و بر منبرها و محفل ها ذکر ایشان می رود ،
بندگانند پنهانی ، از مشهوران تمام تر...
مریدی شیخ را دید که میلرزید.
گفت: یا شیخ!
این حرکت تو از چیست؟
شیخ گفت : سی سال در راه صدق قدم باید زد و خاک مزابل به محاسن باید رفت و سر بر زانوی اندوه باید نهاد تا تحرک مردان بدانی.
به یک دو روز که از پس تخته برخاستی میخواهی که به اسرار مردان واقف شوی؟
#تذکره_الاولیا بایزید بسطامی
#عطار_نیشابوری
تا که خرابم نکند کی دهد آن گنج به من؟
تا که به سیل ام ندهد کی کِشدم بحر عطا؟!
#مولانای جان