"ان الارض یرثها عبادی الصالحون"
زمین در جنب سیارات دیگر عددی نیست. این زمین چیست که میراث خداوند است؟
آن #زمین دل است که #میراث حق تعالی است و اگر در جایی از آن توقف کنی، #مُردی.
پس زمین #دل را پیدا کن.
"ارض الله واسعه فتهاجر فیها"
#اهل ظاهر فکر میکنند که یعنی به کشور دیگری مهاجرت کن،
ولی در نظر #اهل باطن یعنی در #دل خود #هجرت کن.
آیا بندگان صالح خدا به این زمین خوشحال هستند؟
اگر این گونه باشد که فرعون و پوتین باید بزرگترین عبد صالح خداوند باشند.
#غلامحسین_ابراهیمیدینانی
من فکر میکنم
که پشت همهی
تاریکیها..
شفافیّت شیری
رنگ حیات است؛
این راز را
از حفرهی ماه..
و روزنههای ستارگان..
دریافتهام.
🔺شمس لنگرودی🔺
📚 داستان کوتاه
تاجر ثروتمندی با غلام خود از قونیه به سفر شام رفتند، تا بار بخرند و به شهر خود برگردند.
مرد ثروتمند برای غلام خود در راه که به کارونسرایی میرفتند، مبلغ کمی پول میداد تا غذا بخرد و خودش به غذاخوری کارونسرا رفته و بهترین غذاها را سرو میکرد.
غلام جز نان و ماست و یا پنیر، چیزی نمیتوانست در راه بخرد و بخورد.
چون به شهر شام رسیدند، بار حاضر نبود، پس تاجر و غلاماش به کارونسرا رفتند تا استراحت کنند.
غلام فرصتی یافت در کارونسرا کارگری کند و ده سکه طلا مزد گرفت.
بار تاجر از راه رسید و بار را بستند و به قونیه برگشتند.
در مسیر راه، راهزنان بار تاجر را به یغما بردند و هرچه در جیب تاجر بود از او گرفتند اما گمان نمیکردند، غلام سکهای داشته باشد، پس او را تفتیش نکردند و سکه دست غلام ماند.
با التماس زیاد، ترحم کرده اسبها را رها کردند تا تاجر و غلام در بیابان از گرسنگی نمیرند.
یک هفته در راه بودند، به کارونسرا رسیدند غلام برای ارباب خود غذای گرم خرید و خود نان و پنیر خورد.
تاجر پرسید: «تو چرا غذای گرم نمیخوری؟» غلام گفت: «من غلام هستم به خوردن تکه نانی با پنیر عادت دارم و شکم من از من میپذیرد اما تو تاجری و عادت نداری، شکم تو نافرمان است و نمیپذیرد.»
تاجر به یاد بدیهای خود و محبت غلام افتاد و گفت: «غذای گرم را بردار، به من از "عفو و معرفت و قناعت و بخشندگی خودت هدیه کن" که بهترین هدیه تو به من است.»
من کنون فهمیدم که؛ "سخاوت به میزان ثروت و پول بستگی ندارد،" مال بزرگ نمیخواهد بلکه قلب بزرگی میخواهد.
"آنانکه غنی هستند نمیبخشند آنانکه در خود احساس غنیبودن میکنند، می بخشند."👌
"من غنی بودم ولی در خود احساس غنی بودن نمیکردم و تو فقیری ولی احساس غنی بودن میکنی."
🍃🍃🍃
ای یاد دور دست ، که دل میبری هنوز
چون آتش نهفته به خاکستری هنوز
هر چند خط کشیده بر آیینه ات ، زمان
در چشمم از تمامی خوبان سری هنوز
سودای دلنشین نخستین و آخرین
عمرم گذشته است و توام در سری هنوز
ای چلچراغ کهنه که ز آنسوی سالها
از هر چراغ تازه ، فروزان تری هنوز
بالین و بسترم همه از گل بیاکنی
شب بر حریم خوابم اگر بگذری هنوز
ای نازنین درخت نخستین گناه من
از میوه های وسوسه ، بارآوری هنوز
آن سیب های راه ، به پرهیز بسته را
در سایه سار زلف ، تو می پروری هنوز
وآن سفره ی شبانه ی نان و شراب را
بر میزهای خواب ، تو می گستری هنوز
سودای جاودان نخستین و آخرین
عمرم گذشته است ، توام در سری هنوز
با جرعه ای ز بوی تو از خویش می روم
آه ای شراب کهنه که در ساغری هنوز
🌹🍃
#حسین منزوی
https://eitaa.com/TAMASHAGAH
🔆در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد
حالتی رفت که محراب به فریاد آمد
🔆از من اکنون طمع صبر و دل و هوش مدار
کان تحمل که تو دیدی همه بر باد آمد
#حافظ
@TAMASHAGAH
🍃🌼
روندگان مقیم از بلا نپرهیزند
گرفتگان ارادت به جور نگریزند
امیدواران دست طلب ز دامن دوست
اگر فروگسلانند در که آویزند
مگر تو روی بپوشی و گر نه ممکن نیست
که اهل معرفت از تو نظر بپرهیزند
نشان من به سر کوی میفروشان ده
من از کجا و کسانی که اهل پرهیزند
بگیر جامه صوفی بیار جام شراب
که نیک نامی و مستی به هم نیامیزند
رضای دوست به دست آر و دیگران بگذار
هزار فتنه چه غم باشد ار برانگیزند
مرا که با تو که مقصودی آشتی افتاد
رواست گر همه عالم به جنگ برخیزند
به خونبهای منت کس مطالبت نکند
حلال باشد خونی که دوستان ریزند
طریق ما سر عجزست و آستان رضا
که از تو صبر نباشد که با تو بستیزند
📚 #سعدی - غزلیات - غزل شماره ۲۳۳
@TAMASHAGAH
به دل گفتم مکن اینقدر فریاد
که اندر خرمن صبر آتش افتاد
بسوزد هستی فایز، سراپا
گهی کان چشم شهلا آیدم یاد
📚 #فایز - دوبیتی ها
@TAMASHAGAH
♥️ 🍂
گر یک نظر به گوشهٔ چشم ارادتی
با ما کنی و گر نکنی حکم از آن توست
هر روز خلق را سر یاری و صاحبیست
ما را همین سر است که بر آستان توست
#حضرت_سعــــدی
@TAMASHAGAH
🍃🌼
جانا تو را که گفت که احوال ما مپرس
بیگانه گرد و قصّهٔ هیچ آشنا مپرس
ز آنجا که لطف شامل و خلق کریم توست
جرم نکرده عفو کن و ماجرا مپرس
خواهی که روشنت شود احوال سوز ما
از شمع پرس قصّه ز باد هوا مپرس
من ذوق سوز عشق تو دانم نه مدّعی
از شمع پرس قصّه ز باد هوا مپرس
هیچ آگهی ز عالم درویشیش نبود
آن کس که با تو گفت که درویش را مپرس
از دلقپوش صومعه، نقد طلب مجوی
یعنی ز مفلسان سخن کیمیا مپرس
در دفتر طبیب خرد باب عشق نیست
ای دل به درد خو کن و نام دوا مپرس
ما قصهٔ سکندر و دارا نخواندهایم
از ما به جز حکایت مهر و وفا مپرس
حافظ رسید موسم گل معرفت مگوی
دریاب نقد وقت و ز چون و چرا مپرس
#حضرت_حافظ
@TAMASHAGAH
🔸
اسب سواری ، مرد افلیجی را سر راه خود دید ڪه عصا بهدست پیاده میرود ، افلیج از او کمک خواست، مرد سوار دلش به حال او سوخت ، از اسب پیاده شد او را از جا بلند ڪرد و بر روی اسب گذاشت تا او را به مقصد برساند!
مرد افلیج ڪه اڪنون خود را سوار بر اسب میدید دهنه ی اسب را ڪشید و گفت: اسب را بردم ... و با اسب گریخت!
پیش از آنڪه دور شود صاحب اسب داد زد: تو تنها اسب را نبردی ، جوانمردی را هم بردی، اسب مال تو ؛
اما گوش ڪن ببین چه میگویم؛ مرد افلیج اسب را نگه داشت!
مرد سوار گفت: هرگز به هیچ ڪس نگو چگونه اسب را به دست آوردی!
میترسم ڪه دیگر "هیچ سواری" به پیادهای رحم نڪند...
«كليله و دمنه»
@TAMASHAGAH
♥️ 🍂
حریم عشق را درگه بسی بالاتر از عقل است
کسی آن آستان بوسد که جان در آستین دارد
#حضرت_حافظ
@TAMASHAGAH
✍️ *سید حمیدرضا برقعی*
ما به تکرار دچاریم بگو با یارم
غیر او چاره نداریم، بگو با یارم
رنگ و رو رفته شد آفاق، به دنیا برگرد
ما نخواندیم دعای فرج اما برگرد
آن چه را مانع دیدار شد از دیده بگیر
جز تو ما از همه گفتیم، تو نشنیده بگیر
تو فقط چارهی هر دردی و برمی گردی
وعدهی بی برو برگردی و برمی گردی
روزیِ باغچه آن روز نفس خواهد بود
جای دل، آن چه شکستهست، قفس خواهد بود
از سر مأذنهی کعبه اذان می خوانیم
قبلهی کج شده را سوی تو می چرخانیم
هر کجا می نگرم ردّ عبورت پیداست
کوچه در کوچه نشانی ظهورت پیداست
تازه این اول قصه ست، حکایت باقی ست
ما همه زنده بر آنیم که رجعت باقی ست
مینویسم که شب تار سحر می گردد
یک نفر مانده از این قوم که برمی گردد
🍃🍃🍃
هوالعزیز💐
آفتاب از کوه سر بر میزند
ماه روی انگشت بر در میزند
آن کمان ابرو که تیر غمزه اش
هر زمانی صید دیگر میزند
دست و ساعد میکشد درویش را
تا نپنداری که خنجر میزند
یاسمین بویی که سرو قامتش
طعنه بر بالای عرعر میزند
روی و چشمی دارم اندر مهر او
کاین گهر میریزد آن زر میزند
عشق را پیشانیی باید چو میخ
تا حبیبش سنگ بر سر میزند
انگبین رویان نترسند از مگس
نوش میگیرند و نشتر میزنند
در به روی دوست بستن شرط نیست
ور ببندی سر به در بر میزند
سعدیا دیگر قلم پولاد دار
کاین سخن آتش به نی در میزند
📚 #سعدی - غزلیات - غزل شماره ۲۳۴
@TAMASHAGAH
اندر دلِ من درون و بیرون همه او است
اندر تنِ من جان و رگ و خون همه اوست
اینجای چگونه کفر و ایمان گنجد
بیچون باشد وجودِ من چون همه اوست
#مولانای جان
@TAMASHAGAH
جان جانان من!
ای خدای رنگ ها،آهنگها،فصل ها
ای زنده کننده جان ها ...
اینکه قادرم باران بنوشم
خیس گردم ،خاک را بو کشم ...
شادی زمین را ببینم ،نور بطلبم ،جان بگیرم
این ها همه از توست!
امروزم را بیکران سپاس
سپاسگزارم ای عشق
سپاسگزارم 🙏
سلااام یاران ِ جان ،همدلان ِمهربان کانال تماشاگه راز
روزتون بخیرو عافیت💐✋
@TAMASHAGAH
#ای سرانگشت _تو _آغاز _گلافشانیها"
بزرگترین داستان عاشقانه با لایتناهی است .
تو هیچ تصوری نداری که زندگی چگونه زیبا میتواند باشد .
وقتی که ناگهان خدا را همه جا پیدا کنی , وقتی که او میآید و با تو سخن میگوید و تو را هدایت میکند , آن وقت است که داستان عاشقانه ی الهی آغاز شده است .
@TAMASHAGAH
🍃هوالمحبوب
غلام نرگسِ مستِ تو تاجدارانند
خرابِ بادهٔ لعلِ تو هوشیارانند
تو را صبا و مرا آبِ دیده شد غَمّاز
و گر نه عاشق و معشوق رازدارانند
ز زیرِ زلفِ دوتا چون گذر کُنی بِنْگر
که از یَمین و یَسارت چه سوگوارانند
گذار کن چو صبا بر بنفشه زار و ببین
که از تَطاوُلِ زلفت چه بیقرارانند
نصیبِ ماست بهشت ای خداشناس برو
که مُستَحَقِّ کرامت گناهکارانند
نه من بر آن گُلِ عارض غزل سُرایم و بس
که عَندَلیبِ تو از هر طرف هزارانند
تو دستگیر شو ای خضرِ پی خجسته که من
پیاده میروم و هَمرَهان سوارانند
بیا به میکده و چهره ارغوانی کن
مرو به صومعه کآنجا سیاه کارانند
خلاصِ حافظ از آن زلفِ تابدار مباد
که بستگانِ کمندِ تو رستگارانند
@TAMASHAGAH
مشقم کن!
وقتی که عشق را
زیبا
بنویسی
فرقی نمیکند
که قلم
از ساقههای نیلوفر باشد
یا از پر کبوتر
#حسین منزوی
نه آتشهای ما را ترجمانی
نه اسرارِ دل ما را زبانی
نه مَحرم دردِ ما را هیچ آهی
نه همدم آهِ ما را هیچ جانی
نه آن گوهر که از دریا برآمد
نه آن دریا که آرامد زمانی
نه آن معنی که زاید هیچ حرفی
نه آن حرفی که آید در بیانی
معانی را زبان چون ناودان است
کجا دریا رود در ناودانی؟
جهانِ جان که هر جزوش جهان است
نگنجد در دهان هرگز جهانی
#مولانای جان
@TAMASHAGAH
هر روز قلبت را مطالعه کن!
اگر حضرت حق را می طلبی
بدان که او هم تو را می طلبد و اگر او را می خواهی
بِدان که او هم تو را می خواهد.
#شیخ احمد غزالی
@TAMASHAGAH
در هجوم تشنگی، در سوز خورشید تموز
پای در زنجــــــیر خاک ِتفته، مینالد گون:
«روزها را میکنم پیـمانه ، با آمد شدن»
غوک نــیزاران لای و لوش گوید در جواب:
«چند و چند این تشنگی؟
خود را رها کن همچو من
پیش نه گامی و جامی نوش و کوته کن سخن»
بوتهی خشک گون در پاسخش گوید:
«خمش!
پای در زنجیر، خوشتر، تا که دست اندر لجن!»
#دکتر_شفیعیکدکنی
@TAMASHAGAH