✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨ مناجات ✨
الهــــی بر هر که داغ محبت خود نهادی ،
خرمن وجودش را بباد نيستی در دادی .
الهــــی همه آتشها محبت تو سرد است
و همه نعمتها بی لطف تو درد است .
الهــــی مخلصان بمحبت تو مينازند
و عاشقان بسوی تو ميتازند ،
کار ايشــــان تو بســــز که ديـــگران نســــازند ،
ايشــــان را تـــو نواز که ديــــگران ننوازند .
الهــــی محبت تو گـُلی است
محنت و بلا خار آن ،
آن کدام دل است که نيست گرفتار آن .
الهــــی از هر دو جهان محبت تو گزيدم
و جامهء بلا بــُريدم و پردهء عافيت دريدم .
يارب ز شــــراب عشــق ســرمســـتم کن
وز عشــق خودت نيست کن و هستم کن
از هر چه بجُـز عشـق خودت تهی دستم کن
يکباره به بنــــد عشـــق پا بســـتم کن
الهــــی چون در تو نگرم از جمله تاجدارانم و تاج بر سر
و چون در خود نگرم از جملهء خاکسارانم و خاک بر سر.
الهــــی مرا دل بهر تو در کار است
وگر نه مرا با دل چکار است ،
آخر چراغ مرده را چه مقدار است ؟
الهــــی تا بتو آشنا شدم ،
از خلق جدا شدم ،
در دو جهان شيدا شدم ،
نهان بودم و پيدا شدم .
نی از تو حيات جاودان می خواهم
نی عيش و تنعــــم جهان می خواهم
نی کام دل و راحت جان می خواهم
هر چيز رضای تـُست آن می خواهم
الهــــی اگر مستم و اگر ديوانه ام
از مقيمان اين آستانه ام ،
آشنايی با خود ده که از کاينات بيگانهام .
الهــــی در سر خمار تو داريم در دل اسرار تو داريم
و بزبان اشعار تو داريم
اگر گوييم ثنای تو گوييم
و اگــــر جوييــــم رضــــای تـــو جوييــــم .
الهــــی بر عجـــز خود آگاهم و بر بيچـــارگی خود گواهم
خواست خواست تو است من چه خواهم .
گر درد دهد بما و گر راحت دوست
از دوست هر آن چيز که آيد نيکوست
ما را نبـود نظــــر بخوبی و بــدی
مقصود رضای او خشنودی ا وست
الهــــی بروز کار آمدم بنده وار با لب پـُر توبه و زبان پـُر استغفار ،
خواهی بکرم عزيز دار خواهی خوار
که من خجلم و شرمسار و تو خداوندی و صاحب اختيار .
الهــــی اگــــر خامم پخته ام کن
و اگــــر پخته ام سوخته ام کن .
🌹🌹🌹
❣ سلام_امام_زمانم ❣
سلام ای انتــظارِ انتــظارمـ
سلام ای رهبر و ای یادگارمـ
سلامم بر تو ای فرزند_زهرا
سلامم بر تو ای ناجی دنیـا
گل نرگس نظری کن که
جهان بی تاب است!!!
روز و شب چشم همه
منتظر ارباب است.....
مهدی فاطمه پس کی به
جهان می تابی؟
نور زیبای تو یک جلوه ای
از محراب است
اللهم_عجل_لولیک_الفرجــ🌹♥️🌹
💞بخوان دعای فرج رابه نیت شهدا 💞
🌺🌺🌺
🍃🌸#رفیق_شهیدم
امــروز
تو صبــح من باش،
برای تمام خستگی ها و بیقراری هایم . . .
#شهید_احمدعلی_نیری
سلام
#روزتون_شهدایی
🌺🌺🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷🇮🇷گلبانگ «الله اکبر» ساعت ۲۱ امشب در سراسر کشور
✊الله اکبر
✊الله اکبر
#هم_صدا_باهم_گلبانگ_اللهاکبر
🍃🌺🍃
امام خمینی: «و آخرین سخنم در اینجا با شما اینکه به جمهوری اسلامی که ثمرهٔ خون پدرانتان است تا پای جان وفادار بمانید و با آمادگی خود و صدور الهی و ابلاغ پیام خون شهیدان، زمینه را برای قیام منجی عالم، حضرت بقیة الله فراهم سازید.»
صحیفه امام خمینی، ج۲۰، ص۳۸
#تا_انقلاب_مهدی
🌹🌹🌹
💠 #زندان_الرشید(خاطرات سردار گرجی زاده)
✍به قلم: دکتر مهدی بهداروند
🍁قسمت: 91
به سختی از جایم بلند شدم. نگهبان قبل از اینکه از در سلول بیرون بروم چشم هایم را بست؛ طوری که حتی دماغم را هم پوشاند. وقتی مطمئن شد چیزی نمی بینم، گفت: «وسایلت را جمع کردی؟»
- چیزی ندارم که جمع کنم.
- پس راه بیفت..
دست مرا گرفت و از سلول انفرادی بیرون رفتیم. کجا می رفتیم، نمیدانستم. بیست قدمی نرفته بودیم که گفت: «همین جا بایست.» صدای باز کردن در سلولی آمد. نگهبان بعد از چند ثانیه گفت: «خوب، چشم بندت را بردار و برو داخل.» چشم بند را برداشتم. مقابل سلول انفرادی دیگری ایستاده بودم. با اشاره او داخل شدم. فضا و مساحت سلول یک متر در یک متر بود. تنگ بود. با دیدن آن نفسم گرفت؛ ولی بهتر از آویزان شدن بود. وارد سلول شدم. نگهبان در را بست و رفت. در و دیوار سلول را برانداز میکردم که دیدم عباس جهان دیده و هوشنگ جووند، که در زندان الرشید با هم بودیم، داخل سلول نشسته اند. تا مرا دیدند بلند شدند و یکدیگر را بغل کردیم. باورمان نمیشد یک بار دیگر همدیگر را ببینیم. خوشحال شدم و برای این نعمت خدا را شکر کردم. داشتن هم سلولی تنهایی تلخ و آزاردهنده را از بین می برد. با دیدن آنها سختی ها را فراموش کردم و روحیه گرفتم. عباس با خوشحالی گفت: «حالت چطور است؟ قیافه ات که می گوید حسابی آزار دیده ای، از بین رفته ای. چه بلایی سرت آورده اند؟»
- خویم. ولی خیلی کتک خورده ام؛ به اندازه ای که جای سالم در بدنم نمانده. هوشنگ هم خیلی از بین رفته بود. در حالی که دست او را گرفته بودم گفتم: «خوب، آقا هوشنگ، اوضاع و احوالت چطور است؟ از وضعیت خودت بگو. خیلی اذیت شدی؟»
- تعریفی ندارد.
رو به عباس کردم. سعی میکردم هر طور شده بخندم. پرسیدم: «عباس آقا، بگویید چه خبر؟ تا الان کجا تشریف داشتید؟» عباس، که از من گله مند بود که چرا در زندان الرشید اسم واقعی و مسئولیتم را به او نگفته ام، پاسخ داد: «بعد از اینکه تو را از ما جدا کردند و بردند دنبال من آمدند و برای بازجویی بردند.
- کجا بردند،
- نمی دانم. ولی چند افسر عراقی زبان نفهم آنقدر از من سؤال کردند که حساب نداشت. یکی از افسران گفت که مگر تو جانشین گردان ادوات نبودی؟ چرا دروغ گفتی؟ فکر کردی می توانی سر ما کلاه بگذاری؟ الان به تو می فهمانم کجا هستی و با که طرفی، این حرف را زد و همراه باقی افسران داخل اتاق، که چهار نفر بودند، حمله کرد. آن قدر مرا زدند که خون بالا آوردم. بد جوری از سقف آویزانم کردند.» نگاهی به دست های عباس کردم. فهمیدم همان بلایی را که سر من آوردند سر او هم آورده اند. دو دست او را گرفتم. مثل یخ بود. خیلی متأثر شدم. عباس سعی کرد به من روحیه بدهد. گفت: «بابا، چیزی نیست. فقط کمی درد می کند.» دست های من شاید سی درصد فلج شده بود. ولی دستهای عباس کاملا فلج بود و کارآیی نداشت. دست هایش از کار افتاده و مثل دو چوب خشک به بدنش متصل بود. انگشتهایش بی حس و حرکت بود و تکان نمی خورد. آن طور که عباس می گفت طناب را دور دست هایش به قدری محکم بسته بودند که عصب های دو دستش له شده بود. ولی آنها متوجه نشده بودند و مثل حیوان به جان او افتاده بودند. فکر میکنم عباس سروصدا نکرده بود. گرچه افسران عراقی احمق بودند، اگر او داد و فریاد می کرد، شاید آن طور نمیشد.
👈ادامه دارد...
✔️منبع: کانال حماسه جنوب
🌺🌺🌺