#سرداران_سوله(خاطرات پزشکان از هشت سال دفاع مقدس)
✍به قلم: فاطمه دهقان نیری
🔸قسمت:۱۱۱
🔻 کار ما وقت معینی نداشت هر لحظه که مجروح می آوردند بایستی به اتاق عمل میرفتیم همه جور مجروح داشتیم. از مجروحین خط مقدم و یا مجروحین بمباران مناطق مسکونی. یکبار که برای بررسی مجروح بدحالی به راهرو رفته بودم به مجروحی که از یکی از مناطق بمباران شده اهواز آورده بودند برخوردم. یک کودک ۵،۶ ساله همراه آنها بود. مجروح خانمی بود که سر و صورت و بدن او زخمی و خون آلود بود. کودک ۵ ساله به زبان عربی به آن خانم مجروح دلداری میداد و مرتب جملاتی را تکرار می کرد. از بیماربر پرسیدم که این کودک چه می گوید؟ گفت دارد به مادرش دلداری میدهد و میگوید نترس و گریه نکند. این روحیه را در هیچ فردی جز یک فرد ایرانی پیدا نخواهیم کرد. روحیه مسلمان ایرانی که همان روحیه شهادت طلبی است و این طور نیروها مسلماً پیروز خواهند شد.
مدت یک ماه بود که همکاران شیرازی ما اعم از متخصص بیهوشی ارتوپد، جراح عمومی و کادر پرستاری و پزشکی شبانه روز و واقعاً ایثارگرانه کار می کردند. ده روز در بیمارستان کوت عبدالله بودم و بعد به بیمارستان صحرایی فجر اسلام در جاده ماهشهر رفتم. وسط بیابان چادر زده بودند و کانتینر هایی برای استراحت مجروحین قبل از انتقال به تهران گذاشته بودند.
معمولاً مجروحین بعد از عمل جراحی برای مراقبت و طی دوران نقاهت به بیمارستان منتقل میشدند. آقای کعبی مدیر این بیمارستان بود. روزهای آخر ماموریت را در اهواز بودم. گفتند چون عملیات جدیدی برای پاکسازی دارخوین و پیشروی به سمت خرمشهر در پیش است ماموریت پزشکان تمدید میشود و فعلا زمان برگشت ما به تهران مشخص نیست.
یک روز تقریباً ۱۰ نفر از فرماندهان ارتشی و سپاهی به بیمارستان آمدند و در یک سالن بزرگ ساکن شدند. نقشهای که همراه داشتند را روی میز ها پهن کرده بودند و برنامه های خودشان را مرور می کردند. از یکی از فرماندهان سوال کردم که جناب سرهنگ چه خبر حمله در کار است؟ گفت بله ولی الان نه. برنامه حمله به دارخوین و آزادسازی خرمشهر را داریم ولی تا تسلیحات و ادوات جنگی به خصوص تانک ها و توپخانه نیروهای مسلح را جابجا نکنیم امکان حمله نیست. شاید یک ماه دیگر.
بیمارستان کوت عبدالله در کنار جاده اهواز بود و مرتب به طرف آبادان تانکها و تسلیحات و ادوات جنگی را جابجا می کردند. هنگامی که حمله صورت گرفت با فرماندهان نیروهای ایرانی که در رفت و آمد بودند صحبت میکردم. واقعاً از محکم بودن و مصمم بودن و قدرتمندی آنها احساس غرور می کردم بعد از عملیات ما هم به تهران برگشتیم و هرکدام مشغول به کار خود شدیم.
✔️منبع: کانال حماسه جنوب
🍃🌹کانالِیادوخاطرهشهدا🌹🍃
http://sapp.ir/rostmy
🍃🌹🍃
#سرداران_سوله(خاطرات پزشکان از هشت سال دفاع مقدس)
✍به قلم: فاطمه دهقان نیری
🔸قسمت:۱۱۲
🔻 نخل های بی سر
اول بهمن ۶۱ بود یکی اکیپ پزشکی از تهران با هواپیمای سی ۱۳۰ ارتش جمهوری اسلامی ایران به اهواز رفتیم.
زنده یاد دکتر محمود تکلو، دکتر مفید و یکی از جراحان نیز همراه ما بودند. پس از ورود به اهواز به هتلی که با عنوان بیمارستان مخصوص اطفال تایید شده بود رفتیم. بیمارستان در ابتدای جاده اهواز مسجدسلیمان بود. شب را در مدرسه ای نزدیک بیمارستان ماندیم فردای آن شب جهت تقسیم به هتل اهواز آمدیم دکتر مفید به سوسنگرد رفت. من و دکتر نجف زاده، جراح و استادیار بیمارستان سینا و خانم شجاعی پرستار بیمارستان مهر تهران و چند نفر دیگر به بیمارستان طالقانی اهواز رفتیم .
بیمارستان طالقانی در امانیه اهواز بود و دو بخش داشت یک بخش جراحی عمومی و یک بخش سوانح و سوختگی در حقیقت مرکز سوانح سوختگی اهواز بود. در آن زمان متخصص سوختگی نداشتند و چون من قبلاً در بیمارستان شهید مطهری تحت نظر دکتر کلانتری استاد متخصص سوختگی و ترمیمی آموزشهای لازم را دیده بودم و دوره تخصص سوختگی را گذرانده بودم ضمن جراحی اداره بخش سوختگی را به عهده گرفته و مشغول کار شدم. مجروحین بیمارستان بیشتر از سوسنگرد و بستان آورده می شدند. البته در بیمارستان سوسنگرد هم گروه جراحان، دکتر رضوی دکتر مفید و دکتر خدایی حضور داشتند وقتی آنها مجروح زیاد میشد و نمیتوانستند جوابگوی همه باشند آنها را به بیمارستان طالقانی اهواز که سر راه آمبولانس های اعزامی بود میفرستادند. یک روز هنگامی که در اتاق عمل بودن گفتند فوری بیاید چند مجروح سوختگی آوردهاند و حالشان خوب نیست و مجروح زیر دستم از ناحیه قفسه صدری و شکم آسیب شدید دیده بود و مشغول جراحی او بودم. گفتم به دکتر دیگری بگویند. جراح دیگری در بیمارستان نبود. عملی که انجام می دادم را گذاشتم و از اتاق عمل بیرون آمدم. سه مجروح آورده بودند که داخل راهرو روی برانکارد خوابانده بودند. سر و گردن و سینه آن ها سوخته بود و دود سفید مایل به آبی از بینی و دهان آن ها بیرون می آمد. سر و صورتشان ورم کرده بود و گردن آنها به حدی متورم بود که بدون اغراق ۳۰ سانتی متر قطر پیدا کرده بود و در حال خفه شدن. تنفس آنها مختل بود و می گفتند در اثر انفجار بمبهای شیمیایی فسفری سوخته اند. هر سه نفر را سریعا تراکئوستومی کردم. گلوی آنها را در ناحیه سیب، (برجستگی غضروفی جلوی گلو) سوراخ کرده و یک لوله مخصوص گذاشتم که از خفه شدن آنها جلوگیری شود به نفس آنها که برگشت پانسمان لازم را انجام دادیم و آنها را بردند که سریع به تهران انتقال بدهند دقیقا به یاد دارم که اهل نجف آباد اصفهان بودند. نمیدانم عاقبت شان چه شد. پنج نفر از همکارانی که با هم از تهران آمده بودیم به بیمارستان سوسنگرد اعزام شده بودند. یکی از روزها که سرمان کمی خلوت بود تصمیم گرفتیم به سوسنگرد برویم و آنها را ببینیم از طرفی خودم هم علاقه داشتم سوسنگرد را در این اوضاع ببینم چون قبلاً به واسطه گذراندن دوره خدمت سربازی این شهر را دیده بودم. باید از حمیده رد میشدیم میرسیدیم به سوسنگرد. در راه تانک های عراقی را میدیدیم که در گل گیر کرده بودند. داخل شهر که رفتیم لاشه تانکهای عراقی را دیدم که در جوی ها افتاده بودند. اهالی می گفتند وقتی سوسنگرد آزاد شد تانک ها موقع فرار عجله داشتند در جوی ها گیر افتادند. سرنشینان تانک ها هم یا اسیر شده بودند یا تانک را رها کرده و فرار کرده بودند. در مورد تانک های گیر کرده در گل و لای اطراف شهر هم میگفتند آب سد کرخه را در بیابان ها باز کردند به همین جهت تانکها در گل و لای ایجادشده گیر افتادند. شهر سوسنگرد با آنچه در سال ۱۳۴۵ هنگام خدمت سربازی دیده بودم خیلی فرق داشت. شهر زیبا تر و قشنگ تر شده بود. ولی متاسفانه نخلهای آن و به خصوص های بیمارستان سر نداشتند عراقی ها آنها را با آرپیجی زده بودند و نقل ها مانند ستون های بی سر ایستاده بودند. به هر شکل به بیمارستان سوسنگرد رفتیم دکتر رضوی و دکتر مفید جراح بیمارستان طالقانی تهران و دکتر خدایی آنجا بودند. دکتر خدایی را از آلمان می شناختم. آنجا تخصص گرفته بود. رفتیم داخل باغ بیمارستان و با هم عکس گرفتیم تمام نقشه های باغ بی سر بودند. چهار پنج ساعت آنجا بودیم و سپس به بیمارستان برگشتیم. یکماه ماموریت تمام شد و به تهران رفتیم.
✔️منبع: کانال حماسه جنوب
🍃🌹کانالِیادوخاطرهشهدا🌹🍃
http://sapp.ir/rostmy
🍃🌹🍃
#سرداران_سوله(خاطرات پزشکان از هشت سال دفاع مقدس)
✍به قلم: فاطمه دهقان نیری
🔸قسمت:۱۱۳
🔻 زیر آوار جنگ
آبان ماه سال ۱۳۶۲ مجددا به مدت یک ماه به اهواز اعزام شدم. با اتوبوس از جلوی بهداری، واقع در خیابان فخر رازی، روبه روی دانشگاه تهران حرکت کردیم. اکیپ پزشکی شامل پزشک، پرستار و تکنسین بود. برای این که در ترافیک تهران گیر نیافتیم و راحت عبور کنیم، اتوبوس قسمتی از خیابان که یک طرفه بود را خلاف جهت حرکت کرد. سر چهار راه مامور راهنمائی با لبخندی پیروزمندانه از این که ما را گیر انداخته است، جلوی اتوبوس را گرفت و آن را متوقف کرد. اتوبوس دومی هم رسید و پشت سرما ایستاد. راننده سرش را از پنجره بیرون برد و با لهجه خاص داش مشتی گفت: «داداش داریم میریم جبهه.» د فکر کرد این مأمور کوتاه می آید و اجازه میدهد برویم. مامور راهنمایی که اهل شهرستان بود، با لهجه گفت: «مسخره می کنی! همراه این خانم ها به جبهه می روی!» فکر می کرد فقط بایستی نیروی نظامی مرد به جبهه برود. بیشتر عصبانی شد و به راننده گیر داد. پاسدارهایی که مأمور بردن اتوبوسها تا اهواز بودند، پیاده شدند و با حکم مأموریت که همراهشان بود، مأمور راهنمایی رانندگی را توجیه کردند که این دو اتوبوس، پزشک، پرستار و تکنیسین هستند و برای ماموریت پزشکی به خوزستان می روند.
بالاخره به حرمت این که این افراد ایثارگر می باشند و به جبهه می روند مأمور راهنمایی رانندگی کوتاه آمد و اجازه داد حرکت کنیم. پس از طی مسیر از تهران، قم، اراک، خرم آباد و اندیمشک به اهواز رسیدیم. در اهواز به اداره بهداری در امانیه اهواز رفتیم. همیشه به اهواز که میرفتم یک ساعتی با دکتر وزیریان، رئیس بهداری استان خوزستان که از دوستان دوران تحصیلم بود، خوش و بشی می کردم و یک چای در خدمت ایشان می خوردم.ایشان مسئول تقسیم گروه های پزشکی بود، با نظر او هر کدام بنا بر تخصص مان به محلی که بیشتر به وجودمان نیاز بود، تقسیم شده و میرفتیم.
ایشان با شناختی که از من داشت و می دانست که علاوه بر جراحی عمومی، دوره رزیدنتی را در بخش ارتوپدی دانشگاه شهید بهشتی (دانشگاه ملی ایران) طی کرده ام، ضمنا دوره های سوانح سوختگی و اورژانس را گذرانده ام، وقتی به ستاد تقسیم گروه های پزشکی رسیدیم، اولین حکم را به من و دکتر بدیعی متخصص بیهوشی و دکتر بهرامی داد. تأکید کرد که فوری با آمبولانس حرکت کنید. موشک به مدرسه ای در بهبهان خورده بود و صد و سی نفر محصل و معلم، شهید و مجروح شده بودند. پزشکان عمومی اعزام شده بودند ولی شهر کمبود جراح ارتوپد و متخصص زنان داشت. سریع حرکت کردیم و شب به بهبهان رسیدیم. محل سکونت گروههای اعزامی در بهبهان، بیمارستان شهید دکتر مصطفی زاده بود. دکتر نیکخواه ریاست بهداری بهبهان منتظر گروه اعزامی از اهواز بود. زمانی رسیدیم که کار مجروحین انفجار موشک، انجام شده بود. وضعیت عادی بود. دکتر نیک خواه ما را به ساختمان های ویلایی که در باغ بیمارستان بود هدایت کرد. پس از خوش آمدگویی و تشکر از ما، خداحافظی کرد و رفت.
فردا صبح پس از بیدار شدن و انجام فرایض دینی و صرف صبحانه به داخل بیمارستان رفتم. کادر پزشکی بیمارستان بهبهان، شامل دکتر اسکندری جراح و دکتر پرند اورولوژیست بود. با آنها آشنا شدیم. ما را به پرسنل بیمارستان و اتاق عمل معرفی کردند. مجروحین انفجار موشک را ویزیت کردیم. از پرسنل در مورد شهدای این موشک باران پرسیدم. جسد و تکه های بدن شهدا را در سرد خانه ای که شکل کانتینر بود، گذاشته بودند. خانواده ها به این کانتینرهای سردخانه دار در کنار بیمارستان، مراجعه کرده و پیکر شهدای خود را پیدا می کردند. بیشترشان قطعه قطعه شده بودند و باید از روی بعضی علائم شناخته می شدند. بعد از شناسایی جسد، آن را برای دفن به گلزار شهدای بهبهان می بردند. داخل یکی از این کانتینرها رفتم. با اینکه یک پزشک جراح بودم، از دیدن پاره های اجساد، حال بدی پیدا کردم. یک قطعه گردن دیدم که از ضخامت آن حدس زدم، گردن معلم بچه ها باشد. واقعا ناراحت شدم و بی اختیار به باعث و بانی این کشتار، صدام لعنت میفرستادم. تا عصر آن روز حالم گرفته بود و به نحو بدی گذشت.
دکتر اسکندری تنها جراح شهر و از کادر بهداری بهبهان بود. نزد من آمد و گفت خانواده اش در شیراز هستند و او اینجا تنهاست. می خواست چند روزی به مرخصی برود و به خانواده اش سر بزند. از من خواست مراقب اوضاع و احوال بیمارستان باشم تا او برود و برگردد. قول همکاری دادم و او با خیال راحت به شیراز رفت. در بخش جراحی و ارتوپدی کار می کردم. صبح روز بعد چند عمل جراحی و ارتوپدی بود که انجام دادم. ظهر، سه ساعتی استراحت کردم. ساعت پنج بعدازظهر همراه همکاران در جلو بیمارستان قدم می زدیم که صدای مهیبی شنیدیم.
✔️منبع: کانال حماسه جنوب
🍃🌹کانالِیادوخاطرهشهدا🌹🍃
http://sapp.ir/rostmy
🍃🌹🍃
#سرداران_سوله(خاطرات پزشکان از هشت سال دفاع مقدس)
✍به قلم: فاطمه دهقان نیری
🔸قسمت:۱۱۴
🔻 زیر آوار جنگ
صدای مهیبی شنیدیم. به نظر می رسید انفجار حدودا دویست، سیصد متری ما باشد. بلافاصله بعد از صدا ستونی از دود و خاک به صورت قارچ به آسمان بلند شد. چند خیابان، موشکی داخل مناطق مسکونی اصابت کرده بود.
سریع به نگهبان بیمارستان و پرسنل گفتم که در بیمارستان را ببندند و فقط مجروحین را با یک همراه به داخل بیمارستان هدایت کنند. تجربه این را داشتم که الآن مردم به بیمارستان هجوم می آورند. البته از روی دلسوزی و کمک می آمدند. ولی این شلوغی باعث دست و پا گیری پرسنل می شد و از سرعت کار و رسیدگی به مجروحین کم می کرد. شهدا را مستقیم به سرد خانه و مجروحین را به داخل بیمارستان می آوردند. تعدادی از مردم زیر آوار رفته و زخمی شده بودند. بعضیها شکستگی اندام داشتند. مجروحین را در راهرو پذیرش می کردند و بعد از انجام کارهای اولیه، به نوبت و برحسب شدت جراحت به اتاق عمل می فرستادند. اگر مشکل شکمی داشتند عمل می شدند و اگر مشکل شکستگی داشتند، کارهای لازم و گچ گیری انجام میشد...
در این بین آشپز بیمارستان را دیدم که خیلی آشفته بود و بی تابی می کرد. علت را پرس و جو کردم. هنگامی که در بیمارستان مشغول تهیه شام بیماران بود، موشک به خانه اش اصابت کرده و چهار نفر از اعضای خانوادهاش شهید شده بودند.
دکتر پرند متخصص اورولوژی سریعا خودش را به بیمارستان رساند. عمل جراحی همه مجروحین را انجام دادیم. آنها هم که به گچ گیری عضو احتیاج داشتند کارشان انجام شد. ساعت دوازده شب تقریبا کارمان تمام شده بود که یک گروه پزشکی، شامل جراح و متخصص بیهوشی و تکنسین اتاق عمل به سرپرستی دکتر سینا از اهواز رسیدند. شب را آن جا ماندند. در طول شب هر کاری بود انجام دادند و صبح روز بعد به اهواز برگشتند.
گروه دیگری از شیراز به کمک ما آمدند. ولی خوشبختانه کلیه مجروحین جمع و جور شده بودند، این گروه بیست و چهار ساعت ماندند و روز بعد به شیراز رفتند.
احساس مسئولیت و آمدن گروههای پزشکی از اهواز و شیراز برای کمک به ما، باعث دلگرمی بود. این که برای انجام وظیفه شب و روز نمی شناختند، فداکارانه و بی مرز، ادای وظیفه می کردند، باعث غرور بود.
یک شب ساعت یک نصف شب، با صدای زنگ تلفن بیدار شدم. خانمی از زایشگاه زنگ زده بود. تقاضای کمک داشت. گفتم: «خانم شما پانسیون پزشکان را گرفتید.» |گفت: «بله، من پرسنل بخش مامائی هستم. رئیس بهداری دستور داده هر وقت مشکلی داشتیم به دکتر اخلاقی تلفن کنیم و کمک بگیریم.»
گفتم: «خانم مگر شما متخصص زنان و زایمان ندارید.»
گفت: «داشتیم. دو نفر پزشک هندی بودند که پس از زدن موشک، بهبهان را ترک کردند.»
گفتم: «حالا مشکل بیمار چیست؟»
گفت: «باید سزارین بشود.»
قرار شد بیمار را آماده عمل کنند تا من خودم را برسانم. دکتر بدیعی را پیدا کردم، متخصص بیهوشی بود و از دانشگاه شهید بهشتی اعزام شده بود. گفتم من می روم و او خودش را به زایشگاه برساند.
وقتی به زایشگاه رفتم دیدم تکنسین بیهوشی دارند. عمل سزارین را انجام دادم. لباس عوض می کردم که دکتر بدیعی رسید. گفت: «چی شد؟»
گفتم: «هیچی، تکنسین بیهوشی داشتند، بیمار را بیهوش کرد و عمل او را انجام دادم.»غ
دکتر متخصص جراحی زنان نداشتند و بیماران را به اهواز می فرستادند. مثلا این زن را با خونریزی و درد به اهواز می فرستادند. معلوم نبود بین راه چه اتفاقی برایش بیفتد. حتی شکستگی ها را هم به اهواز انتقال می دادند. گفتند قبلا دکتر ربانی متخصص ارتوپدی آن جا خدمت می کرده است. او را از آلمان می شناختم. فکر کردم اگر دکتر ربانی اینجا بوده، پس باید وسیله هم داشته باشد. به انبار بیمارستان رفتم و دیدم همه چیز هست. پیج و پلاک و غیره...
گفتم از لوازم لیست برداری کنند و دیگر بیماران را به اهواز نفرستند که جراحت آنها در راه بیشتر بشود. از آن شب به بعد، هم جراحی عمومی انجام میدادم هم جراحی ارتوپدی، در زایشگاه هم عمل سزارین و کورتاژ داشتم. یک ماه که در بهبهان بودم به علت نبودن متخصص و جراح زنان و زایمان، بیمارستان زنان و زایشگاه را نیز اداره می کردم.
همان شب شنیدم که دکترهای هندی هنگام رفتن از بهبهان، در جاده خرم آباد - تهران تصادف کرده و یکی از آنها قطع نخاع شده است.
یک ماهی که در بهبهان بودم، متخصص و جراح زنان و زایمان نیامد. کار ساده ای نبود. بیست و چهار ساعت به تنهایی کار جراحی، تصادفات، شکستگی ها و اداره زایشگاه زنان را انجام میدادم. مطمئن هستم تمام همکاران پزشک هرجا که بودند، همین وضعیت را داشتند. کار زیاد و فشار کار را تحمل می کردیم و تنها رضایت ما این بود که در مقابل نیروهای مخلص خدا (سپاه، بسیج و ارتش)، ما هم به مردم کشورمان خدمتی کرده باشیم.
✔️منبع: کانال حماسه جنوب
🍃🌹کانالِیادوخاطرهشهدا🌹🍃
http://sapp.ir/rostmy
🍃🌹🍃
#سرداران_سوله(خاطرات پزشکان از هشت سال دفاع مقدس)
✍به قلم: فاطمه دهقان نیری
🔸قسمت: ۱۱۵
🔻یک روز پرسنل بیمارستان شهید مصطفی زاده، در اوقات فراغت، ما را برای گردش و رفع خستگی به ییلاقات اطراف شهر بردند.
روزهای آخر مأموریت، دکتر نیکخواه مدیر شبکه بهداری بهبهان از گروه اعزامی از تهران تشکر و قدردانی کرد و گفت: « شما خیلی تلاش کردید. کاری برای قدردانی نمی توانم انجام بدهم. صد و هفتاد و پنج ساعت اضافه کاری برای شما نوشتم.»
در جواب محبت و قدردانی ایشان گفتم: «من و همکارانم برای حفظ حیثیت کشور و خدمت به عزیزان رزمنده به اینجا آمدیم. مسئله مالی مطرح نیست، پزشکان هم همچون سربازان جبهه، فرقی نمی کند، ما هم به رزمندگان و مردم مدیون هستیم و کار ما، وظیفهای ملی و مذهبی است. کمترین کاریست که برای کشور و حفظ حیثیت ملی خود می کنیم.»
مأموریت در بهبهان به اتمام رسید. به دستور امام جمعه قزوین، حجت الاسلام باریک بین، آمبولانسی جهت کمک از قزوین به بهداری بهبهان فرستاده شده بود. قرار بود به قزوین برگردد. راننده را دیدم و گفتم: «به قزوین می روی، من و دکتر بهرامی را هم سر راه به تهران برسان.»
گفت: «نه، من تا اهواز می روم و بعد از همدان به قزوین می روم و تهران توی مسیرم نیست.»
حرکت کردیم و به اهواز آمدیم، به ستاد بهداری و دفتر دکتر وزیریان رفتم. پس از پذیرایی در دفتر ایشان حکم پایان مأموریت را گرفتم. دکتر وزیریان گفت: «متوجه شدی که چرا حکم بهبهان را در اول کار به شما دادم و شماها را انتخاب کردم.»
گفتم: «بله» گفت: «روی شما شناخت داشتم. هر کس دیگری را می فرستادم مشکل ارتوپدی و بیمارستان زنان و زایمان حل نمی شد.»
بعد از تعارفات معمول از دکتر وزیریان خداحافظی کردم و بیرون آمدم. راننده آمبولانس به هلال احمر می رفت تا برگه پایان مأموریتش را بگیرد. مدیرعامل اداره هلال احمر آن زمان، آقای سرهنگ دکتر مکی بود. او را میشناختم. همراه راننده رفتم تا او را ببینم. داخل ساختمان هلال احمر سراغ دکتر مکی را گرفتم. اتاقش را نشانم دادند. دکتر آنجا نبود. یکی از برگه های روی میزش را برداشتم. بالای آن نشان هلال احمر داشت. روی برگه نوشتم: بدینوسیله به شما مأموریت داده میشود که دکتر اخلاقی و دکتر بهرامی را به تهران ببرید و از آن جا به قزوین بروید. پایین برگه را امضاء کردم. مهر دکتر هم روی میز بود. برگه را مهر کردم و از ساختمان بیرون آمدم. راننده کنار آمبولانس ایستاده بود. گفت: «چی شد؟ رئیس رو دیدی؟» گفتم: «بیا کارت در آمد. باید ما را تا تهران ببری.»
برگه را به دستش دادم. اخم هایش رفت توی هم و ناراضی گفت: می خواستم از همدان بروم.»
گفتم: «حالا که قسمت شد همسفر باشیم، برویم بازار کمی خرید کنیم.»
رفتیم بازار اهواز، هر چه می خواستیم خریدیم و عقب آمبولانس گذاشتیم. دکتر بهرامی عقب آمبولانس خوابید و من کنار راننده نشستم. حرکت کردیم. راننده پاش را گذاشته بود روی پدال گاز و با سرعت تمام شاید صد و پنجاه کیلومتر سرعت در سکوت روی جاده حرکت می کرد. به پست بازرسی اندیمشک رسیدیم. مأمور از راننده پرسید: عقب ماشین چیه؟»
راننده با عصبانیت و لحن تندی گفت: «من چه میدونم، برو ببین چی داریم.»
گفتم: «درست صحبت کن. عصبانی نباش.» کمی که آمدیم جلوتر گفتم: «رادیو را روشن کن. حداقل رادیو گوش کنیم. می خواهی همین طوری ما را تا تهران ببری.» آنقدر تند می رفت که ما غروب خرم آباد بودیم و دوازده شب به قم رسیدیم. دیدم خسته است. گفتم: «قم توقف کن، زیارت کنیم. شما هم خسته ای برو عقب و بخواب. ادامه مسیر را من رانندگی می کنم.»
گفت: «مگه بلدی؟!» گفتم: «آره، پاتروله، میرانم تا تهران.»
خلاصه رفتیم زیارت کردیم. راننده رفت عقب خوابید و من تا تهران پشت فرمان نشستم. جلو در منزل وقتی پیاده شدیم گفتم: «اون برگه مأموریت را بده ببینم. من خودم آن را نوشته بودم.» دوباره عصبانی شد. گفت: «به من کلک زدی.» گفتم: «پسر جان، به زبان خوش بهت گفتم ما را ببر تهران، صد و پنجاه کیلومتر که بیشتر فرقش نبود. قم هم زیارت می کنی، خوب قبولنکردی، من هم مجبور شدم آن حکم مأموریت دستوری را برای شما بزنم.»
عذرخواهی کردم و گفتم: ان شاء الله دو ساعت دیگر به سلامت در قزوین هستی.»
✔️منبع: کانال حماسه جنوب
🍃🌹کانالِیادوخاطرهشهدا🌹🍃
http://sapp.ir/rostmy
🍃🌹🍃
#سرداران_سوله(خاطرات پزشکان از هشت سال دفاع مقدس)
✍به قلم: فاطمه دهقان نیری
🔸قسمت:۱۱۶
🔻 هفتمین مأموریت پنج دی ما ۱۳۶۵ در خوزستان بود. از تهران با هواپیمای C۱۳۰ ارتش جمهوری اسلامی ایران به اهواز رفتیم و از آنجا ما را با اتوبوس به اندیمشک بردند. محل کار ما بیمارستان صحرائی شهید کلانتری بود. ساختمان این بیمارستان شامل یک سالن بزرگ و ساختمان کوچک تری بود که اتاق های عمل در آن قرار داشت. بقیه بیمارستان با استفاده از کانتینرها و وسائل مربوط به راه آهن آماده شده بود. در اصل بخش های این بیمارستان به طور پراکنده در یک محوطه بزرگی ساخته شده بود. مجروحین در بخش های مختلف بستری بودند. برای انتقال آنها به اتاق عمل، باید از فضای آزاد عبور داده می شدند. این بیمارستان توسط راه آهن تجهیز و در اختیار سپاه پاسداران انقلاب اسلامی قرار گرفته بود.
یک ساختمان هم با سالن و اتاق های متعدد، جهت خوابگاه برای پرسنل اعزامی آماده کرده بودند. در سالن تلویزیون و میز و صندلی برای ناهار خوری گذاشته بودند، ضمن اینکه مبلمان تمیز و شیکی هم بود که پس از کار روزانه یا شبانه، موقع استراحت از آن استفاده می کردیم.
مشغول کار و مداوای مجروحینی شدم که از اطراف مرز می آوردند. مسئول بیمارستان، حاج نصیر، یکی از بچه های سپاه بود. یک روز من به رئیس بیمارستان گفتم: «حاجی اگر روز پنج شنبه خلوت بود اجازه بدهید ما برای زیارت به شوش دانیال برویم.»
گفت: «چشم، پنج شنبه ان شاء الله شما را به شوش دانیال می بریم.»
لبخندی زد. من هم خوشحال شدم. پنج شنبه صبح از تلفن خانه بیمارستان خواستم که تلفن منزل یکی از اقوامم در اهواز را بگیرد. تلفن که وصل شد با او صحبت کردم و گفتم: «اگر جمعه کار زیادی نداشتم، یکی از جراحان را جای خودم می گذارم و به اهواز می آیم.»
چند دقیقه بعد با تلفنخانه تماس گرفتم و گفتم که تهران را برایم بگیرد. تلفنچی با کمال ادب، عذرخواهی کرد و گفت: «دکترجان به ما دستور داده اند که به هیچ وجه برای پرسنل تلفن به هیچ جائی چه داخلی و شهرستان و تهران نگیرید. تقریبا ممنوع کردند.»
گفتم: «چرا؟ من همین چند دقیقه پیش با اهواز صحبت کردم.» گفت: «دلیلش را نمی دانم.» گفتم: «بسیار خوب ما تابع هستیم.» صبح پنج شنبه به امید زیارت شوش و مرقد دانیال پیغمبر بودم.
ساعت ده صبح حاج نصیر آمد. پزشکان، پرسنل اتاق عمل، همه در سالن خوابگاه جمع شده بودیم. یکی از بچه های سپاه آمد و به هر کدام از ما یک جفت کفش کتانی، زیرپوش، شورت و جوراب و یک دست لباس بسیجی داد. همه با تعجب به هم نگاه می کردیم. کسی علت را نمی دانست. بچه ها مشغول خوردن چای و تماشای تلویزیون شدند، آمدند و گفتند برای رفتن به شوش راه بیفتیم. پزشکان سوار ماشین تویوتا و بقیه پرسنل و پرستاران و تکنسین های اتاق عمل سوار اتوبوس بشویم.
پس از آماده شدن، سوار خودروها شدیم و حرکت کردیم. جاده اندیمشک اهواز را طی کردیم. از مقابل جاده ی شوش عبور کردیم و در ادامه مسیر به طرف اهواز رفتیم. دکتر سراج که یکی از جراحان بود، به من گفت: «تو که گفتی قبلا در آبادان بودی و به خوزستان کاملا آشنایی. می گفتی که از اندیمشک تا شوش چند کیلومتر بیشتر نیست؟ »
گفتم: «بله، من به این جاده ها آشنا هستم، فعلا نزدیک اهواز هستیم و اینجا عبدالخان است، از شوش خیلی گذشتیم، فکر می کنم مقصدمان اهواز است.»
همکار ما روحیه اش خراب و اوقاتش تلخ شد. به او گفتم: «بابا نترس، اهواز که مشکل نداریم.»
بالاخره به اهواز رسیدیم. نزدیک غروب بود، به محل کمیته انقلاب اسلامی اهواز در لشگر آباد رفتیم. آنجا استراحت کردیم و عصرانهای به ما دادند. سراغ تلفن رفتم، خواستم گوشی را بردارم که یکی از مسئولین کمیته دستم را گرفت گفت: «نه. تلفن ممنوع است.»
گفتم: «برای همه، یا فقط برای ما.» گفت: «برای همه.» علت را پرسیدم. گفت: «بعد می گویم چرا؟ »
عصرانه را خوردیم، یکی دو ساعتی آنجا بودیم. اتوبوس آمد و همگی سوار شدیم. اکیپ شامل دو نفر جراح متخصص بیهوشی، ارتوپد و تکنسین و کادر اتاق عمل بود. سریعا ما را به طرف خرمشهر حرکت دادند. در تاریکی کامل اتوبوس می رفت و بچه ها شوخی و خنده می کردند. یکی می گفت به فاو می رویم. یکی می گفت خرمشهر یا آبادان، یکی می گفت ما را دزدیده اند. نتیجه این شوخی و خنده ها کار را خراب کرد. صدای دوست جراح ما به اعتراض و دعوا بلند شد. به من می گفت: «تو مسخره بازی در آورده ای، من از ترس دارم می میرم، تو به شوخی گرفته ای. راستش را بگو اینجا کجاست و ما کجا می رویم؟»
گفتم: «بابا جان من گفتم به خوزستان، آبادان، خرمشهر آشنا هستم. ولی نمیدانم کجا می رویم. فقط میدانم این محلی که فعلا در حرکت هستیم، حدودا نزدیک خرمشهر است و تقریبا بیست کیلومتر دیگر برویم به خرمشهر می رسیم.»
گفت: «نکند آبادان یا فاو می رویم.» گفتم: «فکر کنم به فاو برویم.»
گفت: «من قرار بود تا اهواز بیایم، حالا فاو دیگر کجاست.»
#سرداران_سوله(خاطرات پزشکان از هشت سال دفاع مقدس)
✍به قلم: فاطمه دهقان نیری
🔸قسمت: 117
🔻چند کیلومتری با خرمشهر فاصله داشتیم. اتوبوس سر یک سه راهی به طرف چپ پیچید و در یک جاده خاکی و در بیابان جلو رفت. آن دوست شجاع ما گفت: «داخل بیابان چرا می رود؟ »
گفتم: «من هم مثل تو بی اطلاعم، فرمانده کس دیگری است.»
تقریبا دو کیلومتر داخل جاده خاکی در بیابان جلو رفتیم و بالاخره اتوبوس ایستاد. از دهانه ای که روی زمین بود نور بیرون می زد. چند نفر از آن جا بیرون آمدند. حاج نصیر هم از اتوبوس پایین رفت. به همدیگر خوش آمد گفتند و سلام علیک کردند. حاجی از پله اتوبوس بالا آمد، اسم من و دوست جراح مان و چند تکنسین را خواند که پایین برویم. یک مرتبه داخل اتوبوس شلوغ شد. همه سرو صدا می کردند. می گفتند: به خدا قسم ما با این جراحان کار می کردیم، ما را هم پیاده کنید.»
ناراحت بودند که شاید آنها را جای دیگری ببرند. بالاخره حاجی گفت: «شلوغ نکنید، همه شما اینجا باید پیاده شوید.»
چند نفری که ناممان را خوانده بودند، پیاده شدیم. دهانه ای که نور از آن بیرون می زد، ورودی یک سوله بود که به بیمارستان زیرزمینی منتهی می شد. بیمارستان امام حسین (ع) که شامل یک سالن بزرگ بود و حدودا صد تخت برای مجروحین داشت. وسایل اولیه، اکسیژن و آسپیراتور بالای هر تخت قرار داشت. وسایل تزریقات، دارو و ست های بخیه برای مجروحین آماده بود.
سالن دو در داشت، ورودی که کوچک بود و به سوله وارد میشدیم و در دیگر که تقریبا پنج متر عرض داشت و به سالن بود. در حقیقت مجروحین را روی برانکار از در جنوبی به داخل سوله می آوردند. اگر مشکل زیاد و اورژانسی نداشتند، پس از کارهای اولیه از در شمالی که بزرگتر بود بیرون می بردند. اتوبوس های خالی از صندلی، بیرون آماده ایستاده بودند تا مجروحین را به اهواز منتقل کنند.
راهرویی در ضلع غربی سالن بود که به اتاق عمل میرفت و یک راهرو دیگر که در اطاقهای مربوط به بانک خون، آزمایشگاه، اتاق استراحت و انبارها داخل آن باز میشد.
بیمارستان امام حسین (ع) در واقع یک بیمارستان صحرایی بود. زیرزمینی که روی سقف آن سه متر یا بیشتر خاک ریزی کرده بودند. آقای پیغمبری و دیگر همکارانش به ما خوش آمد گفتند و ما را به اتاق استراحت راهنمایی کردند. اتاق استراحت پزشکان خیلی کوچک بود. زیلوئی کف آن انداخته بودند. هر کس ساکش را کناری گذاشت و از خستگی به آن تکیه داد. فضای کوچکی بود و فشرده به یکدیگر نشستیم.
یکی گفت خوب اول شام به شما بدهیم. ساعت ده شب بود. یک دیگ بزرگ پر از مرغ پخته آوردند و همراه با برشی نان بین مان تقسیم کردند. در حالی که غذا می خوردیم یکی از بچه ها گفت: «میدانید هر شبی که شام مرغ و پلو بدهند یعنی آن شب حمله است.»
همه گفتند بله .. و خندیدند. بعد از شام برای هر نفر یک ساک آوردند که داخل آن لباس مخصوص شیمیائی و یک ماسک ضد گاز شیمیایی بود. لباس نایلونی شامل شلوار و یک بلوز آستین بلند کلاه دار هم توی ساک بود. ماسک و لباس را بیرون آوردند و به همه آموزش دادند که در صورت زدن بمب شیمیایی به سرعت لباس را بپوشند و ماسک ضد گاز را هم بزنند.
چندین مرتبه برای یاد گرفتن و سرعت عمل تمرین کردیم، سپس لباس و ماسک را در ساک گذاشتیم. ساعت یازده و نیم شب شده بود. گفتیم: «خوب حالا چه کار کنیم؟ »
گفتند: «بخوابید، استراحت کنید تا فردا.»
فقط جای نشستن و تکیه دادن به ساک در اتاق بود. جایی برای دراز کشیدن و خوابیدن نبود. تکیه به ساکها داده و در حال استراحت بودیم که ناگهان صدای مهیب بمبباران و توپخانه بلند شد. همه از سوله بیرون رفتیم و منورهایی که آسمان را روشن کرده بود را تماشا می کردیم. با روشن شدن آسمان بچه ها شلوغ کردند. عده ای صلوات فرستادند. تعدادی هورا کشیدند. برادرانی که به محیط جبهه و جنگ آشنا بودند با ناراحتی گفتند: «اینجا خطرناک است، بروید داخل.»
داخل سوله برایمان توضیح دادند که این بیمارستان نزدیک سه راهی خرمشهر است. حدس میزدند بیمارستان شناسایی شده باشد. و چون دشمن با توپخانه اطراف آن را می زد و روزها هم با هواپیما بمبباران می کرد. گفتند: «شما نباید از سوله بیرون بیایید. سقف بیمارستان بتون آرمه می باشد، روی آن هم حدود دو سه متر خاک ریزی شده و در استتار کامل است.»
ساعت دوازده شب بود.از صدای انفجارها میشد حدس زد که حمله شروع شده است.
✔️منبع: کانال حماسه جنوب
🍃🌹کانالِیادوخاطرهشهدا🌹🍃
http://sapp.ir/rostmy
🍃🌹🍃
#سرداران_سوله(خاطرات پزشکان از هشت سال دفاع مقدس)
✍به قلم: فاطمه دهقان نیری
🔸قسمت:118
🔻از صدای انفجارها میشد حدس زد که حمله شروع شده است. یک ساعت بعد اولین مجروح را به اتاق عمل آوردند. غواصی بود اهل اصفهان که در اروند رود یک گلوله کلاش به سینه اش خورده بود. او را با همان لباس غواصی آورده بودند.
نحوه پذیرش مجروح به این ترتیب بود که مجروحین را تا جلوی در سوله با آمبولانس می آوردند و بعد با برانکارد به بخشی که تختها قرار داشت انتقال می دادند. دکتر محجوب جراح بیمارستان مهر تهران، مسئول تنظیم برنامه مجروحین بود. آنهایی که مشکل چندانی نداشتند، از در دیگر سوله، با اتوبوس ها به اهواز انتقال داده می شدند و آنهایی که نیاز به جراحی سریع داشتند، در نوبت عمل قرار می گرفتند. باز قبل از رفتن به اتاق عمل در راهرویی به عرض چهار متر و طول بیست متر، یک کنترل دیگر می شدند تا مجروحینی به اتاق عمل بروند که نیاز به عمل اورژانسی دارند.
این کارها برای پیشگیری از اتلاف وقت و دقت بیشتر در معالجه مجروحین انجام میشد. مجروحین را بعد از عمل، داخل سالن می بردند و تحت نظر پزشک و پرستار قرار می گرفتند تا به وضعیت ثابتی برسند. سپس آنها را با اتوبوس های آمبولانس مانند، به اهواز انتقال می دادند.
هشت اتاق عمل بود که مرتب بدون وقفه مجروحین آن جا جراحی می شدند. جراحان دکتر پورزنده از تبریز، دکتر کلانتر معتمد و دکتر سراج و من از تهران اعزام شده بودیم. البته دو سه نفر رزیدنت جراحی هم بودند که کمک می کردند.
اغلب بچه های کرج و گاهی بچه های گیلان من را می شناختند. چون سالها در کرج و گیلان خدمت کرده بودم. این رزمندگان وقتی من و همکارانم را می دیدند به خاطر اطمینانی که از قبل به ما داشتند، نیرو می گرفتند.
هر جراحی که از اتاق عمل بیرون می آمد، می بایستی لباس عوض کرده، دستهایش را بشوید و به اتاق عمل دیگری برود. در این فاصله، در راهرو اتاق عمل، اگر مجروحی نیاز به chest_tupe داشت، جراح برای او انجام میداد. کادر پرستاری وسیله را کنار مجروح آماده می کردند.
من از اتاق عمل بیرون آمدم، پرستار کنار چند مجروح وسایل را گذاشته بود. برای دو مجروح این عمل را انجام دادم. جوان مجروحی شاهد کار من بود. روی برانکار دراز کشیده بود. روحیه خیلی خوبی داشت، با همه صحبت و شوخی می کرد. رو کرد به من و با لهجه اصفهانی گفت: «دادا! این چست تیوب چیه، بگو یکی هم به من بدهند.»
گفتم: «دادا! چست تیوب که شکلات یا بیسکویت نیست، لوله است که داخل حفره سینه می گذارند که خونابه ها بیرون بیاید.»
یکی از روزها که مشغول کار بودیم، سالن محل بستری مجروحین شلوغ شد. در حقیقت ولولهای بپا شد. می گفتند مجروحی را آورده اند که خمپاره ای در پای این مجروح رفته و عمل نکرده است و الآن داخل آمبولانس است.
همه ناراحت بودند که اگر این مجروح را داخل سوله بیاورند و خمپاره دستکاری شود و منفجر شود، چه ماجرایی رخ می دهد. قرار شد دکتر محجوب جراح بیمارستان مهر تهران و متخصص بیهوشی داخل آمبولانس بروند و خمپاره را از پای مجروح بیرون بیاورند. آمبولانس در فضای آزاد بیرون از سوله پارک شده بود و پزشکان داخل آن رفتند. این کار انجام شد و خوشبختانه پس از بیرون آوردن خمپاره از پای مجروح، یکی از نیروهای رزمنده که متخصص این کار بود، آن را برد تا خنثی کند.
حمله ادامه داشت. پشت سر هم مجروح می آوردند و ما هم تا زمانی که می توانستیم داخل سوله مشغول کار بودیم. گاهی که برای نفس گیری از سوله بیرون می آمدم متوجه میشدم که روز است یا شب، مثلا یک بار که بیرون می آمدم روز بود و بار دیگر میدیدم، شب شده است. کار، سخت و نفس گیر بود ولی خستگی را حس نمی کردم.
مجروحینی آوردند که با مجروحین دیگر کاملا متفاوت بودند. بسیار جالب بود که این مجروحین از ناحیه سینه و شکم و به طور کلی از ناحیه جلوی بدن مجروح بودند. از یکی از رزمندگان سؤال کردم: چه طور شما مجروح شدید؟»
گفت: «ما غواصیم، در حقیقت خط شکن بودیم. وقتی از آب عبور کردیم و به خشکی رسیدیم، دیدیم کناره شط را کلا سیم خاردار کشیده اند. لباس قواصی تنمان بود. بلافاصله با شکم روی سیم خاردار خوابیدیم و رزمندگان از روی ما عبور کردند. به همین علت سطح بدن ماها زخم شده است.»
✔️منبع: کانال حماسه جنوب
🍃🌹کانالِیادوخاطرهشهدا🌹🍃
http://sapp.ir/rostmy
🍃🌹🍃
#سرداران_سوله(خاطرات پزشکان از هشت سال دفاع مقدس)
✍به قلم: فاطمه دهقان نیری
🔸قسمت:118
🔻از صدای انفجارها میشد حدس زد که حمله شروع شده است. یک ساعت بعد اولین مجروح را به اتاق عمل آوردند. غواصی بود اهل اصفهان که در اروند رود یک گلوله کلاش به سینه اش خورده بود. او را با همان لباس غواصی آورده بودند.
نحوه پذیرش مجروح به این ترتیب بود که مجروحین را تا جلوی در سوله با آمبولانس می آوردند و بعد با برانکارد به بخشی که تختها قرار داشت انتقال می دادند. دکتر محجوب جراح بیمارستان مهر تهران، مسئول تنظیم برنامه مجروحین بود. آنهایی که مشکل چندانی نداشتند، از در دیگر سوله، با اتوبوس ها به اهواز انتقال داده می شدند و آنهایی که نیاز به جراحی سریع داشتند، در نوبت عمل قرار می گرفتند. باز قبل از رفتن به اتاق عمل در راهرویی به عرض چهار متر و طول بیست متر، یک کنترل دیگر می شدند تا مجروحینی به اتاق عمل بروند که نیاز به عمل اورژانسی دارند.
این کارها برای پیشگیری از اتلاف وقت و دقت بیشتر در معالجه مجروحین انجام میشد. مجروحین را بعد از عمل، داخل سالن می بردند و تحت نظر پزشک و پرستار قرار می گرفتند تا به وضعیت ثابتی برسند. سپس آنها را با اتوبوس های آمبولانس مانند، به اهواز انتقال می دادند.
هشت اتاق عمل بود که مرتب بدون وقفه مجروحین آن جا جراحی می شدند. جراحان دکتر پورزنده از تبریز، دکتر کلانتر معتمد و دکتر سراج و من از تهران اعزام شده بودیم. البته دو سه نفر رزیدنت جراحی هم بودند که کمک می کردند.
اغلب بچه های کرج و گاهی بچه های گیلان من را می شناختند. چون سالها در کرج و گیلان خدمت کرده بودم. این رزمندگان وقتی من و همکارانم را می دیدند به خاطر اطمینانی که از قبل به ما داشتند، نیرو می گرفتند.
هر جراحی که از اتاق عمل بیرون می آمد، می بایستی لباس عوض کرده، دستهایش را بشوید و به اتاق عمل دیگری برود. در این فاصله، در راهرو اتاق عمل، اگر مجروحی نیاز به chest_tupe داشت، جراح برای او انجام میداد. کادر پرستاری وسیله را کنار مجروح آماده می کردند.
من از اتاق عمل بیرون آمدم، پرستار کنار چند مجروح وسایل را گذاشته بود. برای دو مجروح این عمل را انجام دادم. جوان مجروحی شاهد کار من بود. روی برانکار دراز کشیده بود. روحیه خیلی خوبی داشت، با همه صحبت و شوخی می کرد. رو کرد به من و با لهجه اصفهانی گفت: «دادا! این چست تیوب چیه، بگو یکی هم به من بدهند.»
گفتم: «دادا! چست تیوب که شکلات یا بیسکویت نیست، لوله است که داخل حفره سینه می گذارند که خونابه ها بیرون بیاید.»
یکی از روزها که مشغول کار بودیم، سالن محل بستری مجروحین شلوغ شد. در حقیقت ولولهای بپا شد. می گفتند مجروحی را آورده اند که خمپاره ای در پای این مجروح رفته و عمل نکرده است و الآن داخل آمبولانس است.
همه ناراحت بودند که اگر این مجروح را داخل سوله بیاورند و خمپاره دستکاری شود و منفجر شود، چه ماجرایی رخ می دهد. قرار شد دکتر محجوب جراح بیمارستان مهر تهران و متخصص بیهوشی داخل آمبولانس بروند و خمپاره را از پای مجروح بیرون بیاورند. آمبولانس در فضای آزاد بیرون از سوله پارک شده بود و پزشکان داخل آن رفتند. این کار انجام شد و خوشبختانه پس از بیرون آوردن خمپاره از پای مجروح، یکی از نیروهای رزمنده که متخصص این کار بود، آن را برد تا خنثی کند.
حمله ادامه داشت. پشت سر هم مجروح می آوردند و ما هم تا زمانی که می توانستیم داخل سوله مشغول کار بودیم. گاهی که برای نفس گیری از سوله بیرون می آمدم متوجه میشدم که روز است یا شب، مثلا یک بار که بیرون می آمدم روز بود و بار دیگر میدیدم، شب شده است. کار، سخت و نفس گیر بود ولی خستگی را حس نمی کردم.
مجروحینی آوردند که با مجروحین دیگر کاملا متفاوت بودند. بسیار جالب بود که این مجروحین از ناحیه سینه و شکم و به طور کلی از ناحیه جلوی بدن مجروح بودند. از یکی از رزمندگان سؤال کردم: چه طور شما مجروح شدید؟»
گفت: «ما غواصیم، در حقیقت خط شکن بودیم. وقتی از آب عبور کردیم و به خشکی رسیدیم، دیدیم کناره شط را کلا سیم خاردار کشیده اند. لباس قواصی تنمان بود. بلافاصله با شکم روی سیم خاردار خوابیدیم و رزمندگان از روی ما عبور کردند. به همین علت سطح بدن ماها زخم شده است.»
✔️منبع: کانال حماسه جنوب
🍃🌹کانالِیادوخاطرهشهدا🌹🍃
http://sapp.ir/rostmy
🍃🌹🍃
#سرداران_سوله(خاطرات پزشکان از هشت سال دفاع مقدس)
✍به قلم: فاطمه دهقان نیری
🔸قسمت:119
🔻در راهرو اتاق عمل مجروح جنگی بسیار جالبی بین مجروحین داشتیم. روی برانکار نشسته بود و فریاد میزد و همه می گفتند این مجروح موجی است. به او داروهای آرام بخش تزریق می کردند، کمی آرام می شد و دوباره شروع می کرد به فریاد زدن. دقایقی بود که صدایش را نمی شنیدم و آرام شده بود. یکی از پرسنل آمد و گفت: «بیا دکتر مجروح را بیهوش کردیم»
پرسیدم: «کدام مجروح؟ گفت: همان که داد و بیداد می کرد و موجی شده بود.»
گفتم: «این که چیزیش نبود، جراحت نداشت. برای چه بیهوشش کردید؟ »
گفت: «خیلی داد میزد، می گفت شکمم درد می کند.»
خلاصه مجروح را خوابانده بودند. دکتر شیوا هم در اتاق عمل حضور داشت و مسئول بیهوشی بیماران بود. به اتاق عمل رفتم و عمل باز کردن شکم و جست و جو برای علل درد را انجام دادم. ولی با شکمی کاملا تمیز و رودهای تمیز و کلیه های سالم روبه رو شدم. در حین نگاه کردن دکتر شیوا پرسید: «چی شد؟ مشکلش چه است؟»
گفتم: «من که چیزی نمی بینم. شکمش تمیز است.»
دکتر شیوا از آمریکا آمده بود. با ناراحتی گفت: «شکم بدبخت را بی دلیل باز کردید.»
دکتر به اتاق عمل دیگر رفت تا مجروح دیگری را بیهوش کند. مشغول بررسی شکم مجروح بودم. پس از چند دقیقه متوجه شدم که معده او را نمی بینم. دست بردم زیر دیافراگم، متوجه شدم که دیافراگم پاره شده و معده به داخل قفسه سینه سمت چپ رفته است.
برشی بین دنده ها دادم و سینه را باز کردم. با معده پاره داخل قفسه سینه روبه رو شدم. داخل قفسه سینه پر از عدس پلویی بود که مجروح خورده بود. تمیز کردن و شست و شوی داخل قفسه سینه را شروع کردم. بعد از آن معده را ترمیم کردم و سر جایش گذاشتم.
دیافراگم ترمیم گردید و لوله ای برای بیرون کشیدن خونابه و سرمهای شست و شو، داخل سینه گذاشتم. یک درن هم در شکمش گذاشتم. جدار شکم و سینه را بخیه زدم و پانسمان شد. به دکتر شیوا گفتم: «بیا دکتر، ما بی جهت شکم کسی را باز نمی کنیم. معده اش رفته بود توی سینه اش و پاره شده بود. دیافراگم هم پاره بود که به حمدالله ترمیم و بیمار سلامت است.»
وقتی به هوش آمد از او پرسیدم: «چه طوری مجروح شدی؟»
گفت: «گلوله توپ که منفجر شد من پرت شدم. درد شدید شکم و سینه داشتم که با مسکن هم ساکت نمیشد.» .
خدمه، امدادگران و کسانی که مسئول حمل مجروحین بودند، خیلی زحمت می کشیدند. روزی که قرار بود به قول بچه های جبهه، نامه صلواتی به خانواده های مان بنویسیم، متوجه شدم، افرادی که این خدمات سخت را انجام می دهند، اکثرشان از فرهنگیان تهران و اصفهان هستند. هر کدام در شهر خود دارای شغل و مقامی بودند. مثلا رئيس اداره فرهنگ، مدیر دبیرستان و غیره بودند. ولی این افراد لباس بسیجی به تن داشتند و بدون کبر و غرور، خالصانه در حد یک کارگر ساده خدمات بیمارستانی را انجام میدادند.
چند نفر بسیجی بودند که خیلی با مرام بودند. آن جا کمک می کردند. یکیشان می گفت: «من شهردار اینجا هستم.»
غذا را تقسیم می کرد. غذای خودش را می داد به من می گفت بخورم. می گفتم: «نه، سهم خودت است، دایم داری این طرف، آن طرف میدوی.»
می گفت: «شما خیلی خسته میشوی. خیلی عرق می ریزی و کار می کنی.»
گفتم: «همه باید غذا بخورند، باید بتوانند کار کنند. حالا شما در تهران چه کاره اید که به جبهه آمدید؟ »
گفت: «من رئیس اداره فرهنگ منطقه شش هستم.»
گفتم «ببخشید من این طوری به شما امر و نهی می کنم. می گویم دو خون بیار، بدو آن کار را بکن و غیره. حمل بر بی ادبی نشود. اینجا تعارف نمی شود کرد.»
معمولا افراد اعزامی به خصوص جراحان و پزشکان را بیشتر از هفتاد و دو ساعت در این بیمارستان نگه نمی داشتند، پس از این مدت به اهواز انتقال می دادند و نیروی جایگزین می آمد، چون وضعیت به شکلی بود که می بایستی بیست و چهار ساعت کار می کردیم. ما هم وقتی می خواستیم از این اتاق عمل به اتاق عمل دیگر برویم، ایستاده غذایی می خوردیم و به کار ادامه میدادیم. جایی که بنشینیم و یا استراحت کنیم وجود نداشت.
✔️منبع: کانال حماسه جنوب
🍃🌹کانالِیادوخاطرهشهدا🌹🍃
http://sapp.ir/rostmy
🍃🌹🍃
#سرداران_سوله(خاطرات پزشکان از هشت سال دفاع مقدس)
✍به قلم: فاطمه دهقان نیری
🔸قسمت:120
🔻یک اتاقی بود که وسط دیوارش دهانهای باز بود. کسی که می خواست بخوابد، داخل آن می خوابید و در مواقع ضروری او را صدا می کردند.
دو سه شبانه روز بود که نخوابیده بودم. خسته و هلاک ده دقیقه خواب بودم. رفتم داخل این فضا تا بخوابم. پرستاری مدام اسمم را صدا می کرد و دنبالم می گشت. سرم را از دهانه بیرون آوردم و گفتم: «دکتر اخلاقی مرد. خوب یکی دیگر را ببرید. بگذارید ده دقیقه بخوابم. دارم از بی خوابی دیوانه میشوم، نمی توانم کار کنم.»
علتی که من یک هفته در آن بیمارستان ماندم این بود که آقای پیغمبری سراغ من آمد و با حالت خاصی گفت: «دکترجان آمبولانس حاضر است و اگر می خواهی به اهواز بروی می توانی بروی.»
البته این حرف را در محلی میزد که برانکارها پر از مجروح بود و وضعیت آنها نیز خوب نبود. به او گفتم: «آقای پیغمبری با این منظره ای که می بینم چه طوری می توانم به اهواز بروم.»
بالاخره یک هفته در آن بیمارستان ماندم. البته نقل و انتقال پرسنل و مجروحین از بیمارستان امام حسین (ع) به اهواز شب ها انجام می شد. زیرا سه راهی خرمشهر که به سه راهی شهادت معروف شده بود، در طول روز مرتب زیر آتش توپخانه دشمن بود. یک اتومبیل با پنج نفر پزشک که می گفتند اهل مشهد بودند، هنگامی که به طرف اهواز می رفت، زیر آتش توپخانه دشمن متأسفانه مورد اصابت گلوله قرار گرفته و همه شهید شده بودند. به همین دلیل نقل و انتقال اصلا در روز انجام نمی شد.
یکی از روزها که مسئول کار در اتاق عمل بودم، آقای کولیوند از گزارشگران رادیو و تلویزیون به اتاق عمل آمد و سؤالات زیادی راجع به عملکرد پزشکان و کادر پزشکی پرسید. سؤال جالبی پرسید. گفت: شما از امداد غیبی و معجزه های خداوند در این جا چه دیدی و چه احساس کردی؟»
گفتم: «آقای کولیوند من کوچکتر از آن هستم که قدرت و امدادهای خداوند را تفسیر و تعریف کنم. ولی به خدا قسم یک هفته است که در این بیمارستان صحرائی زیرزمینی، نمی فهمم که شب و روز چگونه می گذرد. ما در تاریکی این زیرزمین با نور لامپ کار می کنیم. وقت را گم کرده ایم. یک وقت از سوله بیرون می رویم می بینیم که شب است و هوا تاریک، ساعت را نگاه می کنیم دوازده شب است می آییم کار می کنیم و مشغولیم، خسته که می شویم از سوله بیرون می رویم می بینیم که آفتاب است و مثلا ساعت دوازده ظهر است. از نظر خواب و خوراک برنامه خاصی نداریم. از یک اتاق عمل در حالی که به اتاق عمل دیگری می رویم در این فاصله چیزی میخوریم. گاهی تا از اتاق عمل بیرون می آییم که به اتاق عمل دیگری برویم یک آب میوه یا ساندیس که توسط پرسنل و کارمندان اتاق عمل برای مان آماده شده است، می خوریم و مجددا سر عمل می رویم. خواب ما هم در این فواصل به صورت نشسته یا چمباتمه زدن در گوشه اتاق عمل می باشد. چون محوطه ای برای خوابیدن به صورت عادی نداریم. معجزه و کمک خداوند را چه طور می توان دید یا حس کرد. در این مدت شاید ده یا پانزده ساعت خواب درست و حسابی نداشتیم و غذای درست و حسابی نخوردیم، ولی با قدرت و سرحال داریم کار می کنیم. اینها را کمک و امداد خداوندی می گویند و باید ایمان داشته باشیم که چنین هم هست.»
چند روزی از خدمت در بیمارستان امام حسین (ع) می گذشت. از نظر جسمی خسته بودم. از تهران و خانواده هم خبر نداشتم. اجازه نداشتیم تلفن بزنم. علتش را هم گفته بودند که به خاطر همین تلفن کردن ها حمله قبلی یعنی کربلای ۴ به قول معروف لو رفته بود. پس حق هم همین بود که مسئولین این مسئله را کنترل کنند.
✔️منبع: کانال حماسه جنوب
🍃🌹کانالِیادوخاطرهشهدا🌹🍃
http://sapp.ir/rostmy
🍃🌹🍃
#سرداران_سوله(خاطرات پزشکان از هشت سال دفاع مقدس)
✍به قلم: فاطمه دهقان نیری
🔸قسمت:121
🔻چند روزی از حمله گذشته بود. یک شب آقای اسلامی یکی از مسئولین بیمارستان امام حسین (ع) ساعت هشت شب من را صدا زد و گفت با او بروم. از زیرزمین بیرون رفتیم. تقریبا حدود سی صد متر از بیمارستان صحرایی دور شدیم. داخل گودالی یک تلفن بود که خط مستقیم تهران بود. گفت: «این تلفن، به منزلت در تهران زنگ بزن و از سلامتی خود آنها را مطلع کن. ولی صحبتی از این که کجا هستی و برای چه کاری آمدهای نکن.»
من هم همین کار را کردم. پس از بازگشت به بیمارستان، آقای اسلامی بچه ها را در اتاق دفتر مدیریت بیمارستان جمع کرد و پس از تشکر از خدمات پزشکان و جراحان، قدردانی فرماندهی کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، برادر محسن رضایی را ابلاغ کرد و یک تمثال مبارک از حضرت امام و سکه هدیه از طرف امام را به ما اهدا کردند. بالاخره پس از گذشت یک هفته، روز جمعه تعداد زیادی از کادر پزشکی از جمله دکتر حسینی جراح، دکتر امامی از شیراز، دکتر کلانتر معتمد جراح و استاد دانشگاه شهید بهشتی، آقای عراقی بسر شهید عراقی، با اتوبوس از طریق سه راهی خرمشهر با همه خطراتش به طرف اهواز حرکت کردیم. در اهواز افراد به محل های قبلی که از آن جا اعزام شده بودند رفتند. من و یکی از پزشکان که جراح ارتوپد بود به نام دکتر مهری، در بیمارستان شهید کلانتری اندیمشک بستری شدیم. دکتر مهری به علت هوای بیمارستان زیرزمینی دچار ناراحتی ریوی شده بود و من هم مشکل قلبی پیدا کرده بودم. چند روزی در این بیمارستان استراحت کردیم و درمان شدیم. سپس به تهران برگشتیم و من در بخش جانبازان و ایثارگران بیمارستان شهید مدنی کرج مشغول به کار شدم. اولین روزی که در بخش مجروحین رفتم، هنگام ویزیت مجروحین به یک مجروح برخورد کردم به نام دهقان که به نظرم آشنا آمد. پرسیدم کجا مجروح شده است. گفت: «در خرمشهر عملیات کربلای ۵.» گفتم: «دکترت کی بود؟» با خنده گفت: «خودت بودی دکتر.» پرونده اش را نگاه کردم. دیدم ایشان بر اثر برخورد ترکش خمپاره دچار پارگی ریه، معده، کبد، طحال بوده است. آنجا عمل شده، دو سه روز بعد به کرج شهر محل زندگی اش منتقل شده بود. بقیه دوران نقاهت را طی کرد و به حمدالله به سلامت مرخص شد. الآن هم در کمال سلامتی مشغول زندگی عادی خود در شهر کرج است.
مشکل قلبی ام جدی شد و نتوانستم سال بعد را در جبهه، خدمت رزمندگان باشم ولی کماکان در خدمت بهداری جانبازان، مشغول معالجه جانبازان و ایثارگران بودم.
چو ایران نباشد تن من مباد در این مرز و بوم زنده یک تن مباد.
🌿پایان
✔️منبع: کانال حماسه جنوب
🍃🌹کانالِیادوخاطرهشهدا🌹🍃
http://sapp.ir/rostmy
🍃🌹🍃