eitaa logo
ولایت ، توتیای چشم
230 دنبال‌کننده
18.4هزار عکس
5.6هزار ویدیو
92 فایل
فرهنگی ، اجتماعی ، سیاسی ، مذهبی ، اخلاق و خانواده . (در یک کلام ، بصیرت افزایی) @TOOTIYAYCHASHM http://eitaa.com/joinchat/2540306432Cdd24344a89
مشاهده در ایتا
دانلود
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @motevasselin_be_shohada <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> ♥️ امیر حسین سه ماه و نیمه بود که از سوریه برگشت🤩 می خواست ببیند امیر حسین او را می شناسد یا نه؟ دستش را دراز کرد که برود بغلش .. خوشحال شده بود که « خون ، خون رو می کشه!»😍 وقتی دید موهای دور سر بچه دارد می ریزد ، راضی شد با ماشین کوتاه کند. خیلی ناز و نوازشش می کرد .. دیگر از بوسیدن گذشته بود ، به سروصورتش لیس میزد😐 می گفتم : یه وقت نخوریش! »🙄 تا در خانه بود ، خودش همه کارهای امیرحسین را انجام می داد😁 از پوشک عوض کردن و حمام بردن تا دادن شیشه شیر و گرفتن آروغش چپ و راست گوشی اش را می گرفت جلویم که : « این کلیپ رو ببین .. زنی لبنانی بالای جنازه پسر شهیدش قرص و محکم ایستاده بود و رجز می خواند! گفت : « اگه عمودی رفتم افقی برگشتم ، گریه زاری نکن مثل این زن محکم باش !» نصیحت می کرد بعد از من چطور رفتار کن و با چه کسانی ارتباط داشته باش.. به فکر شهادت بود و برای بعد از آن هم برنامه خودش را تنظیم کرده بود . در قالب شوخی و گاهی هم جدی حرف هایش را می زد . می گفت : « اینکه این قدر توی سوریه موندم یا کم زنگ می زنم ، برای اینه که هم شما راحت تر دل بکنین هم من!»💔 🌷 ✨ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌❣🦋❣🦋❣
🌷🌷 💟دوستي من با هادي ادامه داشت. زماني كه هادي در منزل ما كار مي كرد او را بهتر شناختم. 🔘بسيار فعال و با ايمان بود. حتي يك بار نديدم كه در منزل ما سرش را بالا بياورد. 🔆چند بار خانم من، كه جاي مادرهادي بود، برايش آب آورد. هادي فقط زمين را نگاه مي كرد و سرش را بالا نمي گرفت. ✳من همان زمان به دوستانم گفتم:من به اين جوان تهراني بيشتر ازچشمان خودم اطمينان دارم. 🔲بعد از آن، با معرفي بنده، منزل چند تن از طلبه ها را لوله كشي كرد. كار لوله كشي آب در مسجد را هم تكميل كرد. 🔗من و هادي خيلي رفيق شده بوديم. ديگر خيلي از حرفهايش را به من مي زد. 🌟يك بار بحث خواستگاري پيش آمد. رفته بود منزل يكي از سادات علوي. ⭕آنجا خواسته بود كه همسرآينده اش پوشيه بزند. ظاهراً سر همين موضوع جواب رد شنيده بود. ❇جاي ديگري صحبت كرد. قرار بودبارديگر با آمدن پدرش به خواستگاري برود كه ديگر نشد. 🗣راوی حاج باقر شیرازی ⬅ادامه دارد... 📚برگرفته از کتاب شهید هادی ذوالفقاری ✍ ادامه دارد .. 🌹🍃کانال یادوخاطره شهدا🌹🍃 https://splus.ir/rostmy 🍃🌹🍃
🌷🌷 💟دوستي من با هادي ادامه داشت. زماني كه هادي در منزل ما كار مي كرد او را بهتر شناختم. 🔘بسيار فعال و با ايمان بود. حتي يك بار نديدم كه در منزل ما سرش را بالا بياورد. 🔆چند بار خانم من، كه جاي مادرهادي بود، برايش آب آورد. هادي فقط زمين را نگاه مي كرد و سرش را بالا نمي گرفت. ✳من همان زمان به دوستانم گفتم:من به اين جوان تهراني بيشتر ازچشمان خودم اطمينان دارم. 🔲بعد از آن، با معرفي بنده، منزل چند تن از طلبه ها را لوله كشي كرد. كار لوله كشي آب در مسجد را هم تكميل كرد. 🔗من و هادي خيلي رفيق شده بوديم. ديگر خيلي از حرفهايش را به من مي زد. 🌟يك بار بحث خواستگاري پيش آمد. رفته بود منزل يكي از سادات علوي. ⭕آنجا خواسته بود كه همسرآينده اش پوشيه بزند. ظاهراً سر همين موضوع جواب رد شنيده بود. ❇جاي ديگري صحبت كرد. قرار بودبارديگر با آمدن پدرش به خواستگاري برود كه ديگر نشد. 🗣راوی حاج باقر شیرازی ⬅ادامه دارد... 📚برگرفته از کتاب شهید هادی ذوالفقاری ✍ ادامه دارد .. 🌹🍃کانال یادوخاطره شهدا🌹🍃 https://splus.ir/rostmy 🍃🌹🍃
بسم رب الشھـدا 😔 همه منتظر بودند تا مأموران سعودی انتهای خیابان را باز کنند. اما خبری نبود. محسن، مبهوت شده بود. کم کم جمعیت او را از حمید و مسعود جدا کرد. 😢 مسعود دستش را دراز کرد سمتش و گفت : بیا محسن! اما جمعیت محسن را با خودش برد. دو دقیقه نگذشته بود که بین حمید و مسعود هم فاصله افتاد. 🌹حمید سعی کرد صدایش را به مسعود برساند : فکر نمی کنم از این مهلکه جان سالم به در ببریم! و از هم دور و دورتر شدند. 😭 از هرطرف بوی مرگ می آمد. هرکس با زبان خودش از خدا کمک می خواست. مأموران سعودی فاجعه را می دیدند و فقط با بلندگوهایشان می گفتند : _ برگردید! 🔥 اما به کجا؟! یکی می گفت که راه برگشت هم به خاطر عبور یکی از مقامات سعودی بسته شده. ساعت ها همین طور گذشت. یکدفعه ندایی بین جمعیت پیچید. 🌷همگی از هم خواستند که بنشینند. سخت بود. اما همه سعی کردند به این توصیه عمل کنند. همین باعث شد که از فشارها کم شود. اما فشار بخشی از مشکل بود. فاجعه اصلی تشنگی بود. 😭 💥☀️بدن های حاجیان زیر آفتاب ظهر عربستان داشت می سوخت. طول جمعیتی که گرفتار شده بودند به صدها متر می رسید. بالاخره مأموران سعودی دست به کار شدند. از ابتدای مسیر شروع کردند به جمع آوری اجساد ... 🍁🍃🍁🍃🍃🍁🌾🍁 ✍ ادامه دارد ... 🌹🍃کانال یادوخاطره شهدا🌹🍃 https://splus.ir/rostmy 🍃🌹🍃
❤️ دستی به شال سرخابیم میکشم و یکبار دیگر زنگ در را فشار میدهم. صدای علی اصغر در حیاط میپیچد _کیه!... چقدر دلم برای لحن کودکانه اش تنگ شده بود!تقریبا بلند جواب میدهم _منم قربونت برم! صدایش جیغش و بعد قدمهای تندش که تبدیل به دویدن میشود را از پشت در مشنوم _آخ جوووون خاله لیحانههههه... بمن خاله میگوید!...کوچولوی دوس داشتنی. در را که باز میکند سریع میچسبد بمن! چقدر با محبت!...حتما او هم دلش برای علی تنگ شده و میخواد هر طور شده خودش را خالی کند. فشارش میدهم و دستش را میگیرم تا باهم وارد خانه شویم _خوبی؟...چیکار میکردی؟مامان هست؟... سرش را چند باری تکان میدهد _اوهوم اوهوم...داشتم با موتوره داداش علی بازی میکردم... و اشاره میکند به گوشه حیاط... نگاهم میچرخد و روی موتورت که با آب بازی علی خیس شده قفل میشود. هر چیزی که بوی تو رابدهد نفسم را میگیرد. علی دستم را رها میکند و سمت در ساختمان میدود _مامان مامان...بیا خاله اومده... پشت سرش قدم برمیدارم درحالیکه نگاهم سمت موتورات با اشک میلرزد.خم میشوم و کفشم را در می آورم که زهرا خانوم در را باز میکند وبا دیدنم لبخندی عمیق و ازته دل میزند _ریحانه!!!...از این ورا دختر! سرم را با شرمندگی پایین میندازم _ببخش مامان بی معرفتی عروستو! دستهایش را باز میکند و مرا در آغوش میکشد _این چه حرفیه!تو امانت علی منی... این را میگوید و فشارم میدهد...گرم ...ودلتنگ! 💞 جمله اش دلم را لرزاند...... مراچنان در آغوش گرفته که کامل میتوان حس کردمیخواهد علی را در من جست و جو کند...دلم میسوزد و سرم را روی شانه اش میگذارم... میدانم اگر چند دقیقه دیگر ادامه پیدا کند هر دو گریه مان میگیرد. برای همین خودم را کمی عقب میکشم و او خودش میفهمدو ادامه نمیدهد. به راهرو میرود _بیا عزیزم تو!...حتمن تشنته ...میرم یه لیوان شربت بیارم _نه مادر جون زحمت میشه! همانطور که به آشپزخانه میرود جواب میدهد _زحمت چیه!...میخوای میتونی بری بالا!فاطمه کلاس نداره امروز... چادرم را در می آورم و سمت راه پله میروم.بلند صدا میزنم _فاطمهههههه...فاطمهههههه... صدای باز شدن در و اینبار جیغ بنفش یه خرس گنده! یک دفعه بالای پله ها ظاهر میشود _واااای ریحااانههههه....ناااامرد...پله هارا دوتا یکی میکندو پایین می آییدو یکدفعه به آغوشم میپرد دل همه مان برای هم تنگ شده بود...چون تقریبا تاقبل از رفتن علی هرروز همدیگرو میدیدیم... محکم فشارم میدهد و صدای قرچ قروچ استخوانهای کمرم بلند میشود میخندم و من هم فشارش میدهم... چقد خوبه خواهر شوهر اینجوری!!! نگاهم میکند _چقد بی......و لب میزند"شعوری" میخندم _ممنون ممنون لطف داری... 💞 بازوام را نیشگون میگیرد _بعله!الان لطف کردم که بهت بیشتر ازین نگفتم!!!...وقتیم زنگ میزدیم همش خواب بودی... دلخور نگاهم میکند.گونه اش را میبوسم _ببخشید!... لبخند میزند و مرا یاد علی میندازد _عب نداره فقط دیگه تکرار نشه! سر کج میکنم _چشم! _خب بریم بالا لباستو عوض کن همان لحظه صدای زهرا خانوم از پشت سر می آید _وایسیداین شربتارم ببرید! سینی که داخلش دو لیوان بزرگ شربت بود دست فاطمه میدهد علی اصغر از هال بیرون میدود _منم میخوام منم میخوااام زهرا خانوم لبخندی میزند و دوباره به آشپز خانه میرود _باشه خب چرا جیغ میزنی پسرم! از پله ها بالا و داخل اتاق فاطمه میرویم. در اتاقت بسته است!... دلم میگیرد و سعی میکنم خیلی نگاه نکنم... _ببینم!...سجاد کجاست؟ _داداش؟!...واع خواهر مگه نمیدونی اگر این بشر مسجد نره نماز جماعت تشکیل نمیشه!... خنده ام میگیرد... راست میگفت!سجاد همیشه مسجد بود! شالم را در می آورم و روی تخت پرت میکنم اخم میکند و دست به کمر میزند _اووو...توخونه خودتونم پرت میکنی؟ لبخند دندون نمایی میزنم _اولش اوره! گوشه چشمی نازک میکند و لیوان شربتم را دستم میدهد _بیا بخور...نمردی تو این گرما اومدی؟ لیوان را میگیرم و در حالیکه با قاشق بلند داخلش همش میزنم جواب میدهم _خب عشق به خانوادس دیگه!... ✍ ادامه دارد ... 🌹🍃کانال یادوخاطره شهدا🌹🍃 https://splus.ir/rostmy 🍃🌹🍃