eitaa logo
ولایت ، توتیای چشم
239 دنبال‌کننده
16.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
92 فایل
فرهنگی ، اجتماعی ، سیاسی ، مذهبی ، اخلاق و خانواده . (در یک کلام ، بصیرت افزایی) @TOOTIYAYCHASHM http://eitaa.com/joinchat/2540306432Cdd24344a89
مشاهده در ایتا
دانلود
🟣خاک های نرم کوشک🟣 تربیت صحیح چند باردیگر هم این حرف را زد هربار با جدیت و با سماجت می گفتم:«من دیگه از این جا نمی رم.» حتی دو سه بار بحث بالا گرفت قطعی می گفت:«باید برگردی» من هم زود می زدم زیر گریه و می گفتم:«نمیرم.» ماندن آن جا شیرینی خاصی داشت برام، مخصوصاً که بو برده بودم قراراست عملیاتی هم بشود.پدرم حرفی نداشت که تو عملیات بروم،گیر کار از طرف فرماندهان رده بالا بود. «بچه ی آقای برونسی و بچه های همسن و سال او به هیچ وجه تو عملیات نمی تونن شرکت کنن» شایدبرای همین بود که پدرم می گفت: «دیگه شرعاً درست نیست که من،تو رو ببرم عملیات.» تو گیر و دار رفتن و نرفتن، یک شب ساعت حدود یک بود.ازخواب بیدارم کرد آهسته گفت:«بلند شو حسن جان.» زود تو جام نشستم. «چی شده؟» دستی به سرم کشید و گفت:« پاشو پسرم، حاضرشو که می خوای بری دیدار امام.» تو همان حالت خواب و بیداری چشم هام گرد شدپرسیدم:«دیدار امام؟! کی؟» «همین حالا، باید حاضر بشی» خوشحالی تمام وجودم را گرفت،نفهمیدم چطور وسایلم را جمع و جورکردم،یک ماشین بیرون منتظرم بود.دم رفتن،یک آن فکری آمد توی ذهنم،«نکنه بابا می خواد منواین جوری بفرسته مشهد.» پاهام تو رفتن سست شد،یکدفعه ایستادم رو به بابا گفتم:«می خوام ادامه دارد.... 🟣خاک های نرم کوشک🟣 یک توسل پیش شما بمونم.» این بار ولی دیگرحریفش نشدم گفت:«تو برو پسرم،منم دو،سه روز دیگه می آم.» بالاخره هم راهی مشهدشدم دو سه روز بعدش خودش هم آمد،مرخصی اش کوتاه بود،دم رفتن هم خودش تنهارفت، اصرارهای من برای همراهی فایده ای نداشت. خدا رحمتش کند،چند ماه بعد از شهادتش، پام که به جبهه بازشد،همان دوماه آموزش، کلی به دردم خورد.هنوز هم هر وقت توفیقی می شودکه قرآن بخوانم خودم را مدیون همت او می دانم و مدیون حرص و جوش هایی که برای تربیت صحیح ما می زد. سید حسن مرتضوی روال عملیات ها طوری بود که فرماندهان باید تا پایین ترین رده نسبت به زمین و منطقه ی عملیات توجیه می شدند.منطقه عملیات والفجر سه، منطقه ای کوهستانی بود و پر از شیار و پر از پستی و بلندی. آن وقتها من مسؤول ادوات لشکر بودم، دیدگاه در اختیار ما بود و از آن جا باید آتش عملیات کنترل می شد.یک شب مانده بود به عملیات،قراربود فرماندهی لشکر و رده های پایین تر بیایند تو خود مقر دیدگاه،بنا بود تمام وضعیت ها چک شود برای فردا شب که عملیات داشتیم. چند دقیقه ای طول کشید تا همه آمدند، بینشان چهره ی دوست داشتنی و صمیمی برونسی هم خودنمایی می کرد.بعد از خواندن چند آیه از قرآن،فرماندهی لشکر شروع کردبه صحبت،بچه ها را،یکی یکی نسبت به ادامه دارد.... 🌹🍃کانال یادوخاطره شهدا🌹🍃 https://splus.ir/rostmy 🍃🌹🍃