eitaa logo
ولایت ، توتیای چشم
239 دنبال‌کننده
16.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
92 فایل
فرهنگی ، اجتماعی ، سیاسی ، مذهبی ، اخلاق و خانواده . (در یک کلام ، بصیرت افزایی) @TOOTIYAYCHASHM http://eitaa.com/joinchat/2540306432Cdd24344a89
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🌷 💟از مؤسسه ي اسلام اصيل با هادي آشنا شدم. بعد از مدتي از مؤسسه بيرون آمد و بيشتر مشغول درس بود. ❇ما در ايام محرم در مسجد هندي نجف همديگر را مي ديديم. بعد ازمدتي بحران داعش پيش آمد. هادي را بيشتر از قبل مي ديدم. 🔗من در جريان نمايشگاه فرهنگي بااو همکاري داشتم. يک روز مي خواستم به منطقه ي عملياتي بروم که هادي راديدم. او اصرار داشت با من بيايد. 🌀همان روز هماهنگ کردم و با هادي حرکت کرديم.او خيلي آماده و خوشحال بود. انگار گمشده اش را پيدا کرده. در آنجا روي يک کاغذ نوشته بود: عاشق مبارزه با صهيونيستها هستم. 🔘 من هم از او عکس گرفتم و او براي دوستانش فرستاد.بعد از چند روز راهي شهر شيعه نشين (بلد)شديم. اين شهر محاصره شده بود و تنها يک راه مواصلتي داشت. ⭕اين مسير تحت اشراف تکتيراندازهاي داعش بود. هر کسي نمي توانست به راحتي وارد شهر بلد شود. ✳صبح به نيروهاي خط مقدم ملحق شديم. هادي با اينکه به عنوان تصويربردار آمده بود، اما يک سلاح در دست گرفت و مشغول شد. 🌟 چند تصوير معروف را آنجا از هادي گرفتيم.همانجا ديدم که هادي پيشاني بندهاي زيباي يا زهرا را بين رزمندگان پخش مي کند. 🔳آن روز در تقسيم غذا بين رزمندگان کمک کرد. خيلي خوشحال و سر حال بود. ميگفت: جبه هي اينجا حال و هواي دفاع مقدس ما را دارد. اين بچه ها مثل بسيجي هاي خود ما هستند. ⚫هادي مدتي در منطقه ي عمليات بلد حضور داشت. در چندموردپيشروي و حمله ي رزمندگان حضور داشت و خاطرات خوبي را از خودش به يادگار گذاشت. ⭕در آن ايام هميشه دوربين در دست داشت و مشغول فيلمبرداري و عکاسي بود. يک روز من را ديد و گفت: آنجا را ببين. 🔗يک دکل مخابراتي هست که پرچم داعش بالاي آن نصب شده. بيا برويم و پرچم را پايين بکشيم. ⬅ادامه دارد.... 📚برگرفته از کتاب پسرک فلافل فروش 🌷🌷 ✳....گفتم شايد تله باشد. آنهامنتظرند ببينند چه کسي به اين پرچم نزديک مي شود تا او را بزنند. در ثاني شما تجربه ي بالا رفتن از دکل داري؟ اين دکل خيلي بلند است. 💟ممکن است آن بالا سرگيجه بگيري. خلاصه راضي شد که اين کار را انجام ندهد. عمليات بلد تمام شد و اين شهر آزاد شد. 🔆هادي تقاضاي اعزام به سامرا داشت. رفتم و کار اعزام او را انجام دادم.با او راهي منطقه ي سامرا شده و به زيارت رفتيم. 📌سه روز بعد با هم به يک منطقه ي درگيري رفتيم. منطقه تحت سيطره ي داعش بود. من و برخي رزمندگان،خيلي سرمان را پايين گرفته بوديم. واقعاًمي ترسيديم. 🌀هادي شجاعانه جلو مي رفت و فرياد ميزد: التخاف، التخاف ماکوشيئ ... نترس، نترس چيزي نيست.ما آنقدر جلو رفتيم که به دشت باز رسيديم. 🔳از صبح تا عصر در آنجا محاصره شديم. خيلي ترس داشت. نمي دانستيم چه کنيم اما هادي خيلي شاد بود! به همه روحيه مي داد. عصر بود که راه باز شد و برگشتيم. از آنجا با هم راهي بغداد شديم. 📌بعد هم نجف رفتيم و چند روز بعد هادي به تنهايي راهي سامرا شد.ما از طريق شبکه هاي اجتماعي با هم درارتباط بوديم. يک شب وقتي با هادي صحبت مي کردم 🔶گفت: اينجا اوضاع ما بحراني است من امروز در يک قدمي شهادت بودم. او ادامه داد: يک انتحاري پشت سر ما در ميان نيروها منفجر شد. 🌟من بالاي پشت بام خانه بودم که بلافاصله يک انتحاري ديگر در حياط خانه خودش را منفجر کرد و... چند روز بعد هادي به نجف برگشت. 🔗زياد در شهر نماند و به منطقه ي مقداديه رفت. از آنجا هم راهي سامرا شد. دو تن از دوستانم با او رفتند.دوستان من چند روز بعدبرگشتند. با هادي تماس گرفتم و گفتم: کي برميگردي؟گفت: انشاءالله مصلحت ما شهادت است! ❇من هم گفتم اين هفته پيش شما مي آيم تا با هم فيلم و عکس بگيريم. اما چند روز بعد روز دوشنبه بود که از دوستان شنيدم که هادي شهيد شده. 📚برگرفته از کتاب شهید هادی ذوالفقاری ✍ ادامه دارد ... 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃