هدایت شده از کانال توبه
بلند مرتبه شاهی ز صدر زین افتاد
اگر غلط نکنم، عرش بر زمین افتاد...
اجرک الله یا صاحب الزمان
#امام_حسین #روز_عاشورا #ماه_محرم #محرم
@Tobeh_Channel
🏴 صدقه برای وجود حضرت صاحب العصر و الزمان عج فراموش نشود.
🖤 عاشورای حسینی تسلیت. 🖤
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
#محرم
🌹🍃کانال یادوخاطره شهدا🌹🍃
https://splus.ir/rostmy
🍃🌹🍃
◽️شهادت در عصر #عاشورا🏴
✍دستنوشته 🕊شهيد حميد مقرب ، شهيدي که عصر عاشورا در سال ۶۲ توسط منافقین کوردل به شهادت رسید ...
🔹حميد گویا از شهادت خود باخبر بود و با قلبی مملو از عشق به شهادت در آخرین روزهای عمرش می نویسد:
✨خدايا ، های و هوی بهشت را می بينم ، چه غوغايی ، حسين به پيشواز يارانش آمده ، چه صحنه ای فرشتگان ندا دهند که همرزمان ابراهيم ، همراهان موسی ، همدستان عيسی ، هم کيشان محمد ، همسنگران علی ، همفکران حسين ، همگامان خمينی از سنگر کربلا آمده اند ، چه شکوهي ...
#شهيد_حميد_مقرب
#شهدای_فارس
#شهدای_محرم
#محرم
🏴🏴🏴
🍃🌹۱۴گلصلواتهدیهبهشهید حمید مقرب 🌹🍃
🍃🌹کانالِیادوخاطرهشهدا🌹🍃
http://sapp.ir/rostmy
🍃🌹🍃
هدایت شده از کانال توبه
4.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تفال پزشکیان به قرآن در بدو ورود به ساختمان ریاست جمهوری و جواب سنگین آن...
+آقای #پزشکیان به حجتالاسلام گلپایگانی: ببین چی اومد!
قَالَ ادْخُلُوا فِي أُمَمٍ قَدْ خَلَتْ مِن قَبْلِكُم...
+: گلپایگانی: وای!
(ادامه قرائت آیه توسط پزشکیان)
+ این که خیلی بده!
- مخبر: بد شده؟!
+ پزشکیان: «با خنده😄» : آره بابا خیلی بده..
بعد دوباره خنده..
متن کامل آیه:
قَالَ ادْخُلُوا فِي أُمَمٍ قَدْ خَلَتْ مِن قَبْلِكُم مِّنَ الْجِنِّ وَالْإِنسِ فِي النَّارِ كُلَّمَا دَخَلَتْ أُمَّةٌ لَّعَنَتْ أُخْتَهَا حَتَّىٰ إِذَا ادَّارَكُوا فِيهَا جَمِيعًا قَالَتْ أُخْرَاهُمْ لِأُولَاهُمْ رَبَّنَا هَٰؤُلَاءِ أَضَلُّونَا فَآتِهِمْ عَذَابًا ضِعْفًا مِّنَ النَّارِ قَالَ لِكُلٍّ ضِعْفٌ وَلَٰكِن لَّا تَعْلَمُونَ؛
ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﮔﺮﻭﻩﻫﺎیی ﺍﺯ ﺟﻦ ﻭ ﺍﻧﺲ ﻛﻪ ﭘﻴﺶ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺩﺭ ﺁﺗﺶ ﺩﺭﺁﻳﻴﺪ. ﻫﺮﮔﺎﻩ ﮔﺮﻭهی ﻭﺍﺭﺩ ﺷﻮﻧﺪ، ﻫﻢﻣﺴﻠﻜﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻟﻌﻨﺖ ﻛﻨﻨﺪ ﺗﺎ ﺁﻧﻜﻪ ﻫﻤﻪ ﺁﻧﺎﻥ ﺑﺎ ﺧﻔﺖ ﻭ ﺧﻮﺍﺭی ﺩﺭ ﺁﺗﺶ ﺟﻤﻊ ﺷﻮﻧﺪ. ﺁﻥﮔﺎﻩ ﭘﻴﺮﻭﺍﻧﺸﺎﻥ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﭘﻴﺸﻮﺍﻳﺎﻧﺸﺎﻥ ﮔﻮﻳﻨﺪ: ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺍ! ﺍﻳﻨﺎﻥ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮔﻤﺮﺍهی ﻛﺸﻴﺪﻧﺪ، ﭘﺲ ﻋﺬﺍﺑﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺁﺗﺶ ﺩﻭ ﭼﻨﺪﺍﻥ ﮔﺮﺩﺍﻥ. ﺧﺪﺍ میﻓﺮﻣﺎﻳﺪ: همه را عذاب ﺩﻭ ﭼﻨﺪﺍﻥ ﺍﺳﺖ، ﻭلی شما ﻧمیﺩﺍﻧﻴﺪ.
🔴ان شاءالله که خیره آقای پزشکیان...
#محرم #امام_حسین
@Tobeh_Channel
هدایت شده از کانال توبه
529.3K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#شهید_رئیسی هم روز اول که میخواست وارد دفتر ریاست جمهوری بشه، تفأل زد به قرآن و گُل از گُلش شکفت...
#محرم #ماه_محرم
زمان:
حجم:
540.1K
⭕️ سوال
⁉️ اگر کسی بگه: من به عنوان یک ایرانی که به دولت مالیات می پردازم و از منابع طبیعی و ملی کشور سهم دارم، راضی نیستم که دولت حتی یک ریال از این منابع را صرف مراسم اربعین نماید
به کلیه زائران هم اعلام می کنم استفاده رایگان شما از این خدمات حرام است.
باید به این فرد چه جوابی داد؟؟
🎙 استاد محمدی شاهرودی
📎 #اربعین #محرم #امام_حسین
💠 پرسمان اعتقادی استاد محمدی
╭┅─────────┅╮
@ostadmohamadi 🌺
╰┅─────────┅╯
.
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷
💚رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی
🤍#از_روزی_که_رفتی
❤️ قسمت ۵۱ و ۵۲
_نه از بابام یاد گرفتم؛ حالا گوشی رو میدی به رهایی؟
صدرا به رها اشاره کرد صحبت کند:
_سلام احسان جونم، خوبی آقا؟
احسان کودکانه خندید:
_سالم رهایی، کجایی؟ اومدم خونهتون نبودی، رفتین ماه عسل؟
صدرا قهقهه زد:
_احسان؟!
رها خجالت کشیده بود و سرش را پایین انداخته بود.
+خب بابا میگه!
رها: _نه عزیزم یکی از دوستام حالش بده، من اومدم پیشش، زود برمیگردم!
احسان: _حال منم بده!
رها: _چرا عزیزم؟
احسان با بغض گفت:
_دیشب بابا از رستوران غذا گرفت، مسموم شدم.
دردانه فرزندش این کار را میکند؟
رها عصبانی شد. کدام مادری در حق دردانه فرزندش، این کار میکند؟ احسان خودش را لوس میکرد و رها نازش را میکشید. مادری میکرد، برای کودکی که مادری میخواست.
صدرا گوش سپرده بود ،
به مادرانههای زنی که زنش بود و هرگز مادر فرزندش نمیشد، دلش پدرانه میخواست. چیزی که از آن محروم بود،
رویا هرگز بچه نمیخواست؛
شرط کرده بود که هرگز بچهدار نشوند، صدرا هم پذیرفته بود که پدر نشود؛ آیا میتوانست خود را از این لذت محروم کند؟ کودکش ناز کند و همسرش ناز بکشد و صدرا پدرانههایش را خرج کند.
لحظهای به همسر رها بودن اندیشید. به احسان که پسرک آنهاست، قلبش تپش گرفت و غرق لذت شد.
پدر نشدن محال بود...
آنهم وقتی مادر کودک اینگونه عاشقانه نوازشگری بداند!
صدرا: _از احسان برام بگو.
رها لبخند زد و اخم صدرا را در هم برد :
_پسر خوبیه، خیلی مهربون و دوستداشتنیه! دلش پاکه، وقتی با چشمای قشنگش نگام میکنه دلم ضعف میره براش.
رنگ از رخ صدرا رفت و وقتی برگشت بیشتر کبود بود.
رها ادامه داد:
_اولین باری که دیدمش دلم براش سوخت! کوچولو و با صورت کثیف...چطور امیر و شیدا میتونن این کارو با این بچه انجام بدن!
نفس رفته بازگشت، رگ غیرت خوابید.
رها با شنیدن نام احسان، یاد نامزدش نکرد، یاد احسان کوچک همخون او افتاد؛ یعنی واقعا رها اهل خیانت نبود؟!
حتی در ناخودآگاهش؟!
حتی بعد از تماس رویا که همهاش را شنیده بود؟
صدرا: _رها... من منظورم نامزدته!
این بار رنگ از رخ رها رخت بست:
_خب چی بگم؟
صدرا: _دیگه ندیدیش؟
_برای سه ماه رفته بود عسلویه، میخواست یه سر و سامونی به خودش و زندگیش بده و بیاد برای عقد و... هیچ خبری ازش ندارم.
صدرا: _به هم تلفن نمیزنید؟
رها: _نه؛ #محرم نبودیم که... #ارتباط داشتن با نامحرم به مرور باعث #شکستن یه حریمهایی میشه، نمیخواستم احساسم با هوس #آلوده بشه!
صدرا: دوستش داری؟
رها سکوت کرد.
صدرا دلش لرزید:
_دوستش داری؟
رها سرش را به سمت شیشه برگرداند و گفت:
_چیزی بود که گذشت، بهش فکر نمیکنم، اگه حسی هم داشتم چالش کردم و اومدم تو خونهی شما!
مقابل در خانه حاج علی پارک کردند.
رها و صدرا خود را به حاج علی و آیه و ارمیا رساندند و وارد خانه شدند.
خانهی حاج علی ساده و کوچک بود.
وسایل خانه نو نبود اما تمیز بود.حاج علی برای آیه و رها و سایه در تنها اتاق خواب خانه رختخواب گذاشت و در هال سه دست رختخواب برای مردها.
صدرا از رها پرسید:
_این خونهشونه؟
رها لبخند زد:
_قبلا تو همون کوچهای که خونه مادر سید مهدی بود، خونه داشتن. مادر آیه که فوت کرد، حاج علی خونه رو فروخت و یه خونه کوچیکتر خرید و باقی پولشو داد تا سید مهدی بتونه یه خونهی مناسب نزدیک محل کارش اجازه کنه.
صدرا آهی کشید و شب بخیر گفت و کنار ارمیا دراز کشید. حاج علی در آشپزخانه بود؛ سر و صدایی میآمد. رها هم به کمک حاج علی رفته بود.
صدرا رو به ارمیا گفت:
_حست چی بود وقتی بحث ازدواج آیه خانم شد.
ارمیا: _منظورت چیه؟
صدرا: _نمیدونم، حس کردم نگاهت بیمنظور نیست
ارمیا: اما منظور من اونی که تو فکرته نیست؛ سید مهدی همه آرزوهای منو داشت، فقط میخوام از نزدیک ببینمشون. حس کنم خانواده داشتن چه حسی داره، من لایق شریک این زندگی شدن رو ندارم، حتی فکرشم برام زیادیه
صدرا: _پس خودتم میدونی که جنس ما با اینا فرق داره؟
ارمیا: _تو که میدونی فرق داریم چرا با رها خانم ازدواج کردی؟
صدرا: _مجبور شدیم؛ یه چیز تو مایههای اتفاقی که برای آیه خانم قراره بیفته!
ارمیا: _نکنه زنداداشت بود؟
صدرا: _نه؛ گفتم شبیه، در اجباری بودن. میدونی برادرم مُرده!
ارمیا: _آره، صبح گفتی!
صدرا سرگذشتش را تعریف کرد:
_رها از جنس من نیست؛ شبیه آیه خانومه... من و تو خیلی شبیه هم هستیم، نمیدونم خدا چه بازیای برامون راه انداخته، برای منی که قراره یک سال دیگه با دختری که عاشقشم ازدواج کنم؛ رهایی که میخوام قبل از ازدواجم تو دنیای سختیها رهاش کنم! و تویی که.....
💚ادامه دارد.....
🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری
🌹🍃کانال یادوخاطره شهدا🌹🍃
https://splus.ir/rostmy
🍃🌹🍃
🥀❤️🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️🩹🥀
🥀رمان عاشقانه شهدایی
❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو
🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی»
🇮🇷قسمت ۵۷ و ۵۸
سایه خواست برود که مرد با سرم آمد.
محمد گفت:
_تو صبرکن، رها خانم! شما میشه برید؟ رها سرم رو وصل کنه، ببین چرا آمبولانس نیومده؟ کی زنگ زده؟
و به جمعیت نگاه کرد. همه نگاهشان میکردند:
" یعنی کسی زنگ نزده؟"
نگاهش به تلفنهای همراه دست مردم بود:
_یه گوشی به اون بزرگی توی دستاتون هست و به جای #کمک به آدما، وامیایستید و #فیلم میگیرید؟ خنده داره به خدا!
دست در جیبش کرد و تلفن همراهش را درآورد و گفت:
_اگه مزاحم فیلم برداریتون نمیشم، یکی آدرس دقیق اینجا رو بگه بهم.
دکتر داروخانه از جایی آن پشتها و گفت:
_من دارم زنگ میزنم.
محمد تشکر کرد. ارمیا یک دستش به دستان کوچک دخترکش بود و یک دستش به دستان یخ زدهی آیهی شکستهاش!
"چه بر سرت آمده بانوی من؟ چه بر سرت آمده که اینگونه کم آوردهای؟
خدایا... نگاهمان میکنی؟! حواست هست؟ یک نفر اینجا دارد جان میدهد... یک نفر
انگار نفس کم دارد... یک نفر #خسته شده و دلش شکسته!"
آمبولانس رسید. محمد صحبت کرد، میخواستند آیه را روی برانکار بگذارند که ارمیا گفت:
_نه! خودم میذارمش!
"آخر ارمیا میدانست که آیه #محرم و #نامحرم سرش میشود. آخر ارمیا میدانست آیه کسی است که #حریم میداند، #حرمت دارد این بانو!
حریمت را دوست دارم! حرمتِ حریمت را بر من واجب کرده این خط
سیاهی که دورت کشیدهای بانو!"
پشت در منتظر بودند دکتر بیاید.
ارمیا، جان در تن نداشت. دستش از فشار زیادی که بر آن آورده بود درد میکرد.
ارمیا امروز خانوادهاش را در بدترین شرایط دیده بود. تن لرزان زینب، تنش را میلرزاند. صورت سفید شده و دستان
سرد آیه، نفسش را جایی برده بود که خیال آمدن نداشت.
دکتر که آمد، نگاه ارمیا لرزید.
نگاه لرزانش را به نگاه دکتر داد تا جواب
این سوال نپرسیده را بشنود.
دکتر عینکش را روی صورتش جابهجا کرد:
_یه سکته خفیف رد کردن؛ امشب اینجا هستن تا وضعیتشون ثابت بشه، افت شدید فشارشون یه کم خطرناکه!
اشکال دارد اگر ارمیا هم یخ کند؟
اگر ارمیا هم ضربان قلبش نامنظم شود؟اشکال دارد لال شود؟ اشکال دارد دنیا را سیاه ببیند؟ اشکال دارد سرش روی تنش سنگینی کند؟ اشکال دارد واژهها را گم کند؟ اشکال دارد روز و سال و ماه را نداند؟ اشکال دارد قطرهای اشک از چشمانش سُر بخورد؟
تمام ذهنش را جمع کرد و دنبال واژهها گشت. صدایش شبیه صدایش نبود؛ انگار کسی در گلویش به جای او حرف میزد:
_ببینمش؟!
دکتر سری به تایید تکان داد:
_فقط کوتاه باشه!
آیه میان آنهمه دستگاه، چشمانش بسته،
و صورتش کمی رنگ گرفته بود. این لباسها و این دستگاهها به آیه نمیآمد. آیهای که سر قبر سیدمهدی #ایستاده بود. کسی که حتی #صدای_گریههایش را کسی نشنید. چه بر سرش آمده بود که قلبش تاب نداشت؟ امانت سیدمهدی روی دستانش بالبال زده بود... امانت سیدمهدی!
آرام و نزدیک گوش آیه گفت:
_اگه تو یه امانت از سیدمهدی داری، من دوتا امانت دارم آیه، با من این کار رو نکن! منو شرمنده نکن! تو باید آیهی سیدمهدی باشی! من غلط کردم زیادی خواستم، پدری زینب برام بسه! با من این کار رو نکن! جواب حاج علی و سیدمهدی رو چی بدم؟ امانت داری نکردم آیه، آیه شرمنده شدم؛ چشماتو باز کن آیه، من میرم! مثل تمام روزایی که نخواستی باشم و رفتم! آیه من تو عمرم هیچ چیزی نداشتم، من به نداشتن عادت دارم؛ زینب بهت احتیاج داره! من نباشم تو خوب میشی، آیه میشی، ستون
میشی، سقف میشی... من باشم میشکنی آیه!
سرش را روی تخت کنار آیه گذاشت ،
و قطرهی دیگری اشک از چشمانش فروریخت.
دستی روی شانهاش نشست. سرش را که بلند کرد محمد را دید:
_آیه بیشتر از هر وقتی بهت نیاز داره! اینکه میبینی دیگه اون آیهای نیست که روز اول دیدی، برای اینه که تکیهگاه داره! برای اینه که وقت کرده ضعیف باشه، برای اینه که تازه داره درداش رو بروز میده... بذار داد
بزنه، بذار گریه کنه، بذار ضعیف باشه، بذار زخماش سر باز کنن؛ اگه این زخما درمان نشه روزای بدی در انتظارشه! آیه بهت نیاز داره... زن برادرم بهت نیاز داره که داد میزنه میگه برو! بهت نیاز داره و میخواد باشی! اینو منی بهت میگم که دوازده ساله میشناسمش؛ اینو رها میگه که دکتره، سایه میگه که دکتره؛ ارمیا شونه خالی نکن. شونه خالی کنی آیه میشکنه! مطمئنش کن که هستی! مطمئنش کن که میمونی... که دوستشون داری!
ارمیا: _دوستشون دارم، مگه میشه آیه رو دوست نداشت؟ مگه میشه زینب رو دوست نداشت؟
*****
فردای آن روز ارمیا، آیه و زینبش را مرخص کرد....
🥀ادامه دارد....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
🌹🍃کانال یادوخاطره شهدا🌹🍃
https://splus.ir/rostmy
🍃🌹🍃
@fori_sarasariمداحی_آنلاین_بالا_بلند_بابا_محمود_کریمی.mp3
زمان:
حجم:
5.73M
بالا بلند بابا
گیسو کمند بابا
اگه تو بری تو این غریبی
دل به کی ببنده بابا
#شب_هشتم
#محرم
📌 #فوری_سراسری
به بزرگترین کانال ایتا بپیوندید👇
@fori_sarasari
@fori_sarasariحاجمهدی_رسولی_خدا_به_عشقش_مباهات_میکنه_.mp3
زمان:
حجم:
23.48M
خدا به عشقش مباهات میکنه...
#عاشورا
#محرم
📌 #فوری_سراسری
به بزرگترین کانال ایتا بپیوندید👇
@fori_sarasari
35.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▪️تقلّا نکن؛ کاری ازم بر نمیاد
عزیز مادرم
▪️صدات میزنم امّا صدام در نمیاد
عزیز برادرم
#محرم
#عاشورا
📌 #فوری_سراسری
به بزرگترین کانال ایتا بپیوندید👇
@fori_sarasari
◽️شهادت در عصر #عاشورا🏴
✍دستنوشته 🕊شهيد حميد مقرب ، شهيدي که عصر عاشورا در سال ۶۲ توسط منافقین کوردل به شهادت رسید ...
🔹حميد گویا از شهادت خود باخبر بود و با قلبی مملو از عشق به شهادت در آخرین روزهای عمرش می نویسد:
✨خدايا ، های و هوی بهشت را می بينم ، چه غوغايی ، حسين به پيشواز يارانش آمده ، چه صحنه ای فرشتگان ندا دهند که همرزمان ابراهيم ، همراهان موسی ، همدستان عيسی ، هم کيشان محمد ، همسنگران علی ، همفکران حسين ، همگامان خمينی از سنگر کربلا آمده اند ، چه شکوهي ...
#شهيد_حميد_مقرب
#شهدای_فارس
#شهدای_محرم
#محرم
🏴🏴🏴
🍃🌹۱۴گلصلواتهدیهبهشهید حمید مقرب 🌹🍃
🍃🌹کانالِیادوخاطرهشهدا🌹🍃
http://sapp.ir/rostmy
🍃🌹🍃