eitaa logo
ولایت ، توتیای چشم
237 دنبال‌کننده
16.9هزار عکس
4.8هزار ویدیو
92 فایل
فرهنگی ، اجتماعی ، سیاسی ، مذهبی ، اخلاق و خانواده . (در یک کلام ، بصیرت افزایی) @TOOTIYAYCHASHM http://eitaa.com/joinchat/2540306432Cdd24344a89
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸 امــروز تو صبــح من باش، برای تمام خستگی ها و بیقراری هایم . . . سلام 🌺🌺🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🚩همنوا با انقلاب در یوم الله 22 بهمن؛ راهپیمایی مجازی مردم ایران در آستانه چهل و دومین سالروز پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی، باتوجه به محدودیت‌های کرونایی، در کنار راهپیمایی خودرویی و موتوری، در بستر فضای مجازی ۲هم راهپیمایی 22 بهمن برگزار می‌شود 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷🇮🇷گلبانگ «الله اکبر» ساعت ۲۱ امشب در سراسر کشور ✊الله اکبر ✊الله اکبر #هم_صدا_باهم_گلبانگ_الله‌اکبر 🍃🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‏امام خمینی: «و آخرین سخنم در اینجا با شما اینکه به جمهوری اسلامی که ثمرهٔ خون پدرانتان است تا پای جان وفادار بمانید و با آمادگی خود و صدور الهی و ابلاغ پیام خون شهیدان، زمینه را برای قیام منجی عالم، حضرت بقیة الله فراهم سازید.» صحیفه امام خمینی، ج۲۰، ص۳۸ ‎ 🌹🌹🌹
🔴غربال آخرالزمانی.... 🌹🌹🌹
🔴غربال آخرالزمانی.... 🌷💐🌷
💠 (خاطرات سردار گرجی زاده) ✍به قلم: دکتر مهدی بهداروند 🍁قسمت: 91 به سختی از جایم بلند شدم. نگهبان قبل از اینکه از در سلول بیرون بروم چشم هایم را بست؛ طوری که حتی دماغم را هم پوشاند. وقتی مطمئن شد چیزی نمی بینم، گفت: «وسایلت را جمع کردی؟» - چیزی ندارم که جمع کنم. - پس راه بیفت.. دست مرا گرفت و از سلول انفرادی بیرون رفتیم. کجا می رفتیم، نمی‌دانستم. بیست قدمی نرفته بودیم که گفت: «همین جا بایست.» صدای باز کردن در سلولی آمد. نگهبان بعد از چند ثانیه گفت: «خوب، چشم بندت را بردار و برو داخل.» چشم بند را برداشتم. مقابل سلول انفرادی دیگری ایستاده بودم. با اشاره او داخل شدم. فضا و مساحت سلول یک متر در یک متر بود. تنگ بود. با دیدن آن نفسم گرفت؛ ولی بهتر از آویزان شدن بود. وارد سلول شدم. نگهبان در را بست و رفت. در و دیوار سلول را برانداز می‌کردم که دیدم عباس جهان دیده و هوشنگ جووند، که در زندان الرشید با هم بودیم، داخل سلول نشسته اند. تا مرا دیدند بلند شدند و یکدیگر را بغل کردیم. باورمان نمی‌شد یک بار دیگر همدیگر را ببینیم. خوشحال شدم و برای این نعمت خدا را شکر کردم. داشتن هم سلولی تنهایی تلخ و آزاردهنده را از بین می برد. با دیدن آنها سختی ها را فراموش کردم و روحیه گرفتم. عباس با خوشحالی گفت: «حالت چطور است؟ قیافه ات که می گوید حسابی آزار دیده ای، از بین رفته ای. چه بلایی سرت آورده اند؟» - خویم. ولی خیلی کتک خورده ام؛ به اندازه ای که جای سالم در بدنم نمانده. هوشنگ هم خیلی از بین رفته بود. در حالی که دست او را گرفته بودم گفتم: «خوب، آقا هوشنگ، اوضاع و احوالت چطور است؟ از وضعیت خودت بگو. خیلی اذیت شدی؟» - تعریفی ندارد. رو به عباس کردم. سعی می‌کردم هر طور شده بخندم. پرسیدم: «عباس آقا، بگویید چه خبر؟ تا الان کجا تشریف داشتید؟» عباس، که از من گله مند بود که چرا در زندان الرشید اسم واقعی و مسئولیتم را به او نگفته ام، پاسخ داد: «بعد از اینکه تو را از ما جدا کردند و بردند دنبال من آمدند و برای بازجویی بردند. - کجا بردند، - نمی دانم. ولی چند افسر عراقی زبان نفهم آنقدر از من سؤال کردند که حساب نداشت. یکی از افسران گفت که مگر تو جانشین گردان ادوات نبودی؟ چرا دروغ گفتی؟ فکر کردی می توانی سر ما کلاه بگذاری؟ الان به تو می فهمانم کجا هستی و با که طرفی، این حرف را زد و همراه باقی افسران داخل اتاق، که چهار نفر بودند، حمله کرد. آن قدر مرا زدند که خون بالا آوردم. بد جوری از سقف آویزانم کردند.» نگاهی به دست های عباس کردم. فهمیدم همان بلایی را که سر من آوردند سر او هم آورده اند. دو دست او را گرفتم. مثل یخ بود. خیلی متأثر شدم. عباس سعی کرد به من روحیه بدهد. گفت: «بابا، چیزی نیست. فقط کمی درد می کند.» دست های من شاید سی درصد فلج شده بود. ولی دستهای عباس کاملا فلج بود و کارآیی نداشت. دست هایش از کار افتاده و مثل دو چوب خشک به بدنش متصل بود. انگشتهایش بی حس و حرکت بود و تکان نمی خورد. آن طور که عباس می گفت طناب را دور دست هایش به قدری محکم بسته بودند که عصب های دو دستش له شده بود. ولی آنها متوجه نشده بودند و مثل حیوان به جان او افتاده بودند. فکر می‌کنم عباس سروصدا نکرده بود. گرچه افسران عراقی احمق بودند، اگر او داد و فریاد می کرد، شاید آن طور نمی‌شد. 👈ادامه دارد... ✔️منبع: کانال حماسه جنوب 🌺🌺🌺
۲۲بهمن ماه یوم الله است یوم الله 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🌹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 یاد آن روزی که بهمن گل به بار آورده بود و آن زمستانی که با خود نوبهار آورده بود یاد باد آن دل تپیدن‏های مشتاقان یار و آن عجب نقشی که آن زیبا نگار آورده بود عشق را صد رشته جان، در لعل نوشین بسته بود حسن راصد چشم دل، آیینه وار آورده بود از گلستان شهیدان تا به مهرآباد عشق موج دریای زمان، چشم انتظار آورده بود منکران گفتند با یک گل نمی‏گردد بهار لیک ما دیدیم یک گل صد بهار آورده بود در نگاهش جلوه ی گل بود و با غوغای عشق در چمن هر گوشه‏ ای را صد هزار آورده بود 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 در طلوع فجر انقلاب جای شهدا خالی 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹