#اینجا_صدایی_نیست(خاطرات رضا پورعطا)
🔹بخش دوم
🍁قسمت: 9
آن روز هوا کاملاً ابری بود. دلم مثل آسمان گرفته بود. از آن روزها ده سال می گذشت. یاد و خاطره بچه ها در ذهنم زنده شده بود.
وقتی ماشین وارد جاده چذابه شد، حس عجیبی به من دست داد. نم نم باران شیشه جلو ماشین را خیس کرد. سکوت اسرار آمیزی در کابین ماشین برقرار بود. ضبط ماشین روشن بود. یاد باد آن روزگاران یاد باد...
یاد آن شب های آفتابی افتادم. بغض گلویم را پر کرد. علی جوکار، حسن بیاتی، رضا ظاهری، ابراهیم بهمئی، محمد حق پرست و چند تای دیگر از بچه های تفحص، ساکت و خاموش توی استیشن فرماندهی نشسته و منطقه را از نظر می گذراندند. نسیم شرجی در دشت وزیدن گرفت. یادآوری خاطرات آن دو شب عملیات در منطقه ای که بعدها به قتلگاه معروف شد، برایم تلخ و ناگوار بود. بچه ها هرگز نتوانستند در این دو منطقه نفوذ کنند. مشاهده دوباره پیچ و خم های رملی منطقه که مثل ماری خزنده دشت را می شکافت و جلو می رفت، مرا به یاد تردد پرهیاهوی کامیون های پر از نیرو می انداخت.
جغرافیای منطقه عوض شده بود. کاملاً مشهود بود که سال هاست کسی از این منطقه متروکه عبور نکرده است. دشت، وحشی و سرسبز شده بود. دیگر از صدای خمپاره و توپ و تیر و رگبار خبری نبود. ترنم پرندگان، دشت را پر کرده بود. استحکامات و موانع، فرسوده و زنگار گرفته یکی پس از دیگری نمایان شد.
سیم های زنگار گرفته خاردار که مأوا و پناهگاهی برای تارهای آویزان عنکبوت های وحشی دشت شده بودند، یادآور گذشت زمان بود.
همه چیز بکر و دست نخورده بود. اندک زمانی از تحویل این منطقه به نیروهای ارتش نگذشته بود. منطقه تقریباً بعد از عملیات ناموفق والفجر مقدماتی دست عراقی ها مانده بود. البته تعداد زیادی از بچه های ما توی منطقه حضور داشتند. جای جای دشت را می شناختم.
روزها و شب های زیادی با دسته ۲۹ نفره شهدا در این منطقه آموزش داشتیم. بچه های تفحص خوب کسی را برای شناسایی منطقه با خودشان آورده بودند. آنها خوب می دانستند که من اینجا را مثل کف دستم می شناسم. همه نگاه ها به حرکات من دوخته شده بود. با دقت تپه های رملی منطقه را از نظر گذراندم
صدای رگبار گلوله و ناله بچه ها در گوشم طنین انداز بود. گاه و بیگاه منوری در آسمان تاریک شب روشن می شد و بچه ها را سراسیمه زمین گیر می کرد.
تیربارچی وقتی ما را در تله ای که از قبل گسترده بودند گرفتار دید، سرمست و خوشحال گلوله هایش را به سمت ما رها کرد. گر و گر گلوله ها از چپ و راستم عبور می کرد و می خورد به زمین. همه بچه ها غافلگیر شده بودند. عراقی ها از قبل در جریان عملیات بودند. با بهره گیری از تدبیر سکوت، اجازه دادند وارد مهلکه شویم و بعد، از پشت دورمان زدند و قیچیمان کردند.
👈ادامه دارد
✔️منبع: کانال حماسه جنوب
🍃🌹کانالِیادوخاطرهشهدا🌹🍃
http://sapp.ir/rostmy
🍃🌹🍃
#اینجا_صدایی_نیست(خاطرات رضا پورعطا)
🔹بخش دوم
🍁قسمت: 10
از بچه های ما کسی تیراندازی نمی کرد، همه وحشت زده کپ کرده بودند. کسانی که بیرون از کانال مانده بودند، من و دو سه نفر دیگر از بچه ها بودیم. شلیک تیر و گلوله به قدری زیاد بود که جرئت بالا آوردن سرهایمان را نداشتیم. لحظات سخت و نفس گیری بود. سعی کردم خودم را از وحشت گلوله ها رها و بر اوضاع مسلط شوم اما تیربارچی دشمن، مثل نقل و نبات بر سرمان گلوله می ریخت.
منتظر فرصتی بودم تا فاصله بین خودم تا خاکریز اول را شناسایی کنم اما تاریکی شب و شدت رگبارها این اجازه را نمی داد. نگران بچه ها بودم. صدایی از کسی در نمی آمد. همه وحشت زده در خود فرو رفته بودند. می دانستم که تنها راه نجات عبور از میدان مین است. شکل چیدمان منظم و غیر منظم میدان های مین را در ذهنم مجسم کردم. هیچ فرصتی برای تمرکز و فکر کردن نبود. شرایط موجود شرایطی نبود که بشود در آن فکر کرد. حدس زدم که همه مین ها باید به هم وصل باشد. دستم را دراز کردم و یکی از تله ها را زدم. ناگهان گمب و گمب و گمب، پشت سر هم مین ها منفجر شدند. نوری که از انفجار مین ها به وجود آمد، فرصت مشاهده منطقه را برایم فراهم کرد.
الله اكبر... چه می دیدم.
تا چشم کار می کرد مین کار گذاشته بودند.
مطمئن شدم که این میدان یک میدان مین کلاسیک و منظم است. در شيوه کلاسیک، در یک میدان مین منظم به فاصله هر پنج یا شش متر یک ردیف مین می کارند. این را به خوبی مشاهده کردم. از همه تجربه ام استفاده کردم تا راهی برای عبور پیدا کنم. اما انبوه مین ها و سیم خاردار و سر و صدای گلوله های سرگردان در هوا، تعادلم را به هم می زد و تمرکز را برایم سخت می کرد.
نگاهی به سنگر تیربارچی انداختم. از اینکه نمی توانستم آن را خاموش کنم دندان هایم را روی هم می فشردم و حرص می خوردم. می دانستم اگر دیر بجنبم و تیربارچی را خاموش نکنم، همه بچه ها قتل عام می شوند. از طرفی حجم استحکامات و موانع پیش رو ، امکان هرگونه حرکتی را از من گرفته بود. هر چه محاسبه و سبک سنگین کردم، جور در نمی آمد. قیامت واقعی برپا شد. تعادلم کامل از دست رفت. همه محاسبات آموزش نظامی و دوره هایی که دیده بودم دود شد و به هوا رفت.
👈ادامه دارد
✔️منبع: کانال حماسه جنوب
🌺🌺🌺
#اینجا_صدایی_نیست(خاطرات رضا پورعطا)
🔹بخش دوم
🍁قسمت: 11
خودم را در یک قدمی شهادت می دیدم. اما قبل از شهادت باید برای نجات بچه ها کاری می کردم. پشت سرم را نگاه کردم. خوشبختانه همه توی کانال پناه گرفته بودند. کمی خیالم راحت شد. تصمیم گرفتم برگردم توی کانال و از احوال بچه ها مطلع شوم اما وقت این کار نبود و باید احساساتم را کنترل می کردم. به خودم نهیب زدم که آقا رضا حالا وقت مهربانی و احوال پرسی نیست!... جنگ است و مرگ... همه بچه ها به امید فرماندهی تو به دنبالت راه افتاده اند... یالله کاری بکن.
آنها مرا باور داشتند. پشت سر من نماز می خواندند. همه این فکرها مثل شهابی از ذهنم گذشت. آرام آرام بر شرایط مسلط شدم. جلوم تیربار کار می کرد. پشت سرم هم انبوهی از نیروها منتظر فرمان من در کانال پناه گرفته بودند. فکری به سرم زد.
خودم را جمع و جور کردم و به شکل فرضی بر خودم فرماندهی کردم؛ یعنی خودم نیروی خودم شدم. آماده حرکت شدم و فرمان دویدن به خودم دادم. بدو رضا... چون اطاعت از فرماندهی واجب بود، شروع به دویدن کردم...
خوشبختانه بدون برخورد با تله ای از روی همه مین ها پریدم. یعنی هر شش قدم، یک گام بلند بر می داشتم و در نقطه ای فرود می آمدم. به جرئت می توانم بگویم که جای فرود آمدن پاهایم را خدا تعیین می کرد. اصلا از پشت سرم خبری نداشتم. فقط به تیربارچی و عبور از میدان فکر می کردم. حین عبور، صدای گمپ و گمپ انفجار، از پشت سرم شنیده شده روی زمین خوابیدم و نگاهم را به عقب کشاندم. یکی از بچه ها خودسرانه برای کمک و یاری من وارد میدان شده بود اما روی مین افتاد و با این انفجار، همه میدان به هم ریخت.
ترکش ها به آنهایی که بیرون از کانال مانده بودند اصابت کرد. تعداد ترکش ها به قدری زیاد بود که ران پای خودم هم بی نصیب نماند.
_توی همان شرایط، چهره نجف پور و درخور را تشخیص دادم. آنها سعی می کردند خودشان را به من برسانند اما انبوه مین ها این اجازه را به آنها نمی داد. با دیدن آنها عصبانی شدم و نفس زنان فریاد کشیدم: چرا دارین میاین؟ مستأصل و درمانده در محلی که خوابیده بودند پناه گرفتند. موقعیت تیربارچی را در نظر گرفتم و همه انرژی ام را جمع کردم تا برای خاموش کردن آن لعنتی خیزهای آخرم را بردارم و انتقام این همه قساوت و بی رحمی را از او بگیرم. طوری شلیک می کرد که هیچ سری از کانال نمی توانست بالا بیاید. همان طوری که دراز کشیده بودم به محاسبه پرداختم. میدان مین تقریبا صد متر بیشتر نبود. بعدش هم که خاکریزی بود که تیربارچی بالایش نشسته بود و درو می کرد. در یک فرصت مناسب که خشاب عوض می کرد، بلند شدم و شروع به دویدن کردم.
شاید پنجاه، هفتاد و یا صد متر نرفته بودم که یک دفعه محکم خوردم به انبوه دیگری از سیم خاردار. در آن تاریکی شب،
طبیعی بود جلوم را نبینم. همه دست و صورت و بدنم زخمی و خون آلود شد. اما شرایط به گونه ای نبود که درد را احساس کنم. درد را در خودم خفه کردم و مسیر رگبار گلوله های آتشین تیربارچی را پی گرفتم. گاهی هم که در آسمان منوری روشن می شد، از فرصت استفاده می کردم و موقعیت را در ذهنم ثبت می کردم.
تقریباً از جایی که ایستاده بودم تا خاکریز تیربارچی، دریایی از سیم خاردارهای توپی شکل پهن شده بود. یعنی بن بست واقعی. اما من قصد نداشتم کوتاه بیایم. به خودم نهیب زدم و گفتم رضا ناامید نشو... حتما راهی برای عبور هست.
کورمال کورمال به این سو و آن سو دست کشیدم. فقط سیم خاردار بود. رسیدن به خاکریز تقریبا محال به نظر می رسید. بغضی در گلو و سینه داشتم که انگیزه مرا برای عبور از آنها دو چندان کرد. نگاهی به دستان زخمی و خالی ام کردم و پیشانی ام را لحظه ای روی سیم خاردارها تکیه زدم. نفس زنان گفتم: خدایا کمکم کن . یک گردان نیرو به امید من دارد جلو می آید... تو را به جان زهرا(س) کمکم کن.
👈ادامه دارد
✔️منبع: کانال حماسه جنوب
🌺🌺🌺
#اینجا_صدایی_نیست(خاطرات رضا پورعطا)
🔹بخش دوم
🍁قسمت: 12
نگاهم را از پس سیم ها به سنگر بتنی تیربارچی انداختم. می دانستم که گلوله آر.پی.جی هم قدرت تخریب آن را ندارد. از آن سنگرهای دوکاره ای بود که مهندسی رزمی عراق موقع احداث کانال، برای دیده بانی از آن استفاده می کرد، یعنی خیلی سخت و محکم طراحی شده بود. تیربارچی با خیال راحت نشسته بود و از پنجره سنگر شلیک می کرد.
در این حین درخور و نجف پور پس از برخورد با چند مین، خودشان را به من رساندند. درخور نفس زنان جلو آمد و گفت: همه گردان کپ کرده و پشت موانع متوقف شدن. با عصبانیت گفتم: مگه قرار نبود منتظر دستور من بمونن؟ گفت: آره... ولی معلوم نیست کی به اونها دستور حرکت داده. الان هم توی معبر همین طور نیرو کنار هم روی زمین افتادن و تکون نمی خورن. گفتم هر طور شده برو و نیروها رو برگردون تا من به حساب این تیربارچی برسم. نگرانی را در چهره محمد دیدم. گفت: رضا اوضاع بی ریخته، تو هم بیا برگردیم. خون جلو چشمانم را گرفته بود. گفتم: برو و سریع خودت رو به نیروهای توی کانال و معبر برسون. اونها باید هر چه سریع تر به عقب برگردن. محمد که دلش نمی آمد من را تنها بگذارد، باز هم التماس کرد. اما وقتی عصبانیت من را دید به همراه نجف پور در زیر شلیک تیر و خمپاره به سمت کانال دویدند. بعد از رفتن آنها تنهای تنها شدم. کمی خیالم راحت شد و نفسی تازه کردم. فرش گسترده سیم خاردارها تا زیر پای تیربارچی می رفت. تصمیم گرفتم به هر شکل ممکن از زیر سیم خاردارها راهی برای عبور باز کنم و خودم را به آن برسانم. یک حرکت تقریبا غیر ممکن. دیگر به هیچ چیز به غیر از کشتن تیربارچی فکر نمی کردم. اولین ردیف سیم ها را بلند کردم و به سختی زیر آن خزیدم. غافل از اینکه سیم خاردارها با میله در زمین کوبیده شده بودند. حس انتقام جویی، قدرت و انگیزه زیادی در تن و جانم ایجاد کرده بود. نگاهی به دست های تکه پاره ام کردم و سیم خاردارها را از زمین جدا کردم. چاره ای نبود. باید رو به آسمان دراز می کشیدم. تا کمر خودم را زیر سیمها کشاندم. به پشت روی زمین خوابیدم و سیم ها را بالا گرفتم و سر و گردنم را زیر سیم های تیز و برنده فرو بردم. دیگر چیزی به نام احساس درد در من وجود نداشت. کار بسیار سخت و نفس گیری بود. لاخه های
خاردار سیم های تیز و برنده، بدنم را ریش ریش کرد. به هر جان کندنی بود دو سه متر بدنم را جلو بردم اما ادامه کار و کندن سیم ها از زمین به فاصله چندین متر نیروی زیادی می خواست که در آن لحظه مرا به شک و تردید انداخت. نیروی زیادی از من گرفته شده بود. هر بار که تیزی خار سیمی روی صورتم کشیده می شد، همه بدنم به لرزش می افتاد. اما تصویر تیربارچی، درد را از من دور می کرد. هر چه جلوتر رفتم، کار سخت تر شد. بعد از چند متر دیگر سیم ها به سختی از زمین بلند می شد. مسافت زیادی تا اول خاکریز باقی مانده بود. خستگی زیاد مرا متوقف کرد. همان طور که نفس نفس می زدم، به بچه ها و مظلومیت آنها فکر کردم. نمیدانم چقدر زمان سپری شد اما یک لحظه که ابرها کنار رفت، فجر صادق را در کرانه های آسمان دیدم. به یاد نماز افتادم. اما چطور؟ یاد آقا امام حسین افتادم که روز عاشورا در بحبوحه جنگ نماز را از خاطر نبرد. احساس خیلی خوبی به من دست داد. همان طور که مصلوب سیم های خاردار بودم، نگاهی مظلومانه به آسمان انداختم و در دل گفتم امیدوارم راضی شده باشی. تصور اینکه با همین لباسهای خونی و بدن ریش ریش در مقابل رسول الله حضور خواهم یافت، لذتی ملکوتی در روح و روانم جاری کرد.
دلم برای مظلومیت بچه ها سوخت. قطره اشکی از گوشه چشمم به پایین غلتید. به یکباره نسیم خنکی بر من وزیدن گرفت. چشمانم را بستم و تکبیره الاحرام گفتم. شاید در همه عمرم نمازی به این زیبایی نخوانده بودم. کلمه به کلمه حمد و سوره را با جان و دل حس می کردم. فرشتگان در آن فجر صادق شاهد و ناظر نیایش من بودند. موقع قنوت نیم نگاهی به پنجه های خونینم که به سیم خاردارها چنگ زده بودند انداختم و طلب مغفرت کردم.
👈ادامه دارد
✔️منبع: کانال حماسه جنوب
🌺🌺🌺
#اینجا_صدایی_نیست(خاطرات رضا پورعطا)
🔹بخش دوم
🍁قسمت: 13
قطرات باران به آرامی بر سر و صورتم خورد. نگاهی به ابرهای آسمان که با من همدردی می کردند انداختم و بی اختیار شکر گزاری کردم. نمیدانم چقدر طول کشید تا سلام نماز را که بیشتر شبیه به سلام بر شهادت بود ادا کردم. احساس آزادی و سبکی کردم. به سختی نگاه خسته ام را از لابه لای سیم خاردارها به سمت تیربارچی که بین چرت و بیداری به روبه رو خیره مانده بود انداختم و به فکر ادامه حرکت افتادم. دیگر صدایی شنیده نمی شد. نه من از بچه ها خبر داشتم و نه بچه ها از من. تکانی به بدن کرخت شده ام دادم و تلاش کردم باز هم سیم ها را بلند کنم و جلوتر بروم اما دیگر انرژی و توانی در بدنم نمانده بود. یعنی نه توانی برای ادامه راه بود و نه راهی برای بازگشت. لبخندی زدم و به آسمان ابری خیره شدم. سکوت محض بود. به ناگاه وحشت سراپای وجودم را گرفت. گفتم نکند همه را قتل عام کرده باشند. پس چرا هیچ صدایی نمی آید؟ خودم را نهیب زدم و گفتم شاید بچه ها برگشتند. خیالم از جانب محمد در خور و یعقوب نجف پور راحت بود. چون دیدم که چه جور خودشان را به داخل کانال پرتاب کردند. از اینها گذشته هر کدام از این دو نفر خودشان توان و قدرت فرماندهی یک گردان را داشتند. گاه و بیگاه به صدایی که موقع افتادنم روی مین در فضا طنین انداز شد؛ که رضا پورعطا شهید شد، فکر می کردم. چون می دانستم این خبر الان تا شهرمان پاچه کوه رفته و به گوش خانواده ام رسیده است. چیز تازه ای نبود. چون معمولا خبرهای عملیات به صورت غیر مستند به شهر و آبادی می رسید و دل خانواده ها را می لرزاند. بیشتر نگران مادرم بودم که با شنیدن خبر شهادت فرزندش چه حالی می شد. حتما بچه ها از قهرمانی پسرش برایش قصه ها می ساختند و به او می گفتند که رضا را دیدیم که تا نزدیکی سیم خاردارها رفت و با یک مین والمرا برخورد کرد و شهید شد.
***
با دقت دشت را از نظر گذراندم و ذهنم را در پی یافتن رد و نشانه ای آشنا از آن شب رؤیایی، ده سال به عقب کشاندم. احساس کردم همان نوزده نفری که با پنج تن، هم نفس شده بودند به من خیرمقدم می گویند. حس عجیبی پیدا کردم. گله و شکایت بچه ها توی گوشم پیچید. که رضا خیلی بی معرفتی ...... این همه سال کجا بودی؟ همه بدنم شرم و حیا و خجالت شد. کسی از هیاهوی پرالتهاب درونم خبر نداشت. شهدا حق داشتند. روزمرگی های زندگی، من را از یاد آنها غافل کرد. در پی زن و بچه و دنیا رفته بودم. خیره به دشت نگریستم. نسیم ملایمی وزیدن گرفت. دشت در سکوتی رمزآلود فرو رفته بود. گویی از هزار توی تاریک دهلیزی بی انتها در حال عبور به گذشته بودم. چیزهایی داشت یادم می آمد. جاده ای را که در پیش رویم قرار گرفت قبلا دیده بودم. با مشاهده جاده گفتم نگه دارید! علی جوکار ماشین را متوقف کرد. از ماشین پیاده شدم. نگاهی جستجوگرانه به تپه رمل های منطقه انداختم. بچه های تفحص با بهت و ناباوری در پی من از ماشین پیاده شدند و پرسیدند که چرا اینجا ایستادی؟ گفتم: همین جاست؟ همه نگاه ها در هاله ای از ابهام در هم گره خورد. برادر نداعلی از پشت سرم گفت: چی میگی برادر پورعطا؟... اینجا که منطقه جنگی نیست! سپس با انگشت به یک پاسگاه انتظامی که پنجاه متر دورتر از ما در کنار جاده دیده می شد اشاره کرد و گفت: اگر شهیدی بود، حتماً این بچه ها تا حالا دیده بودند. لبخندی زدم و گفتم به حرف من شک نکن. سرش را به علامت تاسف تکان داد و گفت: آخه مرد مؤمن... این سربازها سه چهار ساله که توی این منطقه مستقر شدن... مطمئن باش اگه جنازه ای بود تا حالا پیدا کرده بودن... خودت بگو... این حرف عاقلانه است؟حرف های نداعلی مرا کمی به شک و تردید انداخت. يقين داشتم که در منطقه عملیاتی والفجر مقدماتی هستم اما باز هم مکثی کردم و با دقت به اطراف نگاه کردم. برادر نداعلی که آدم بسیار دقیق و حساسی بود و همه کارهایش از روی حساب و کتاب و مدرک و سند بود، نزدیک من آمد و گفت: آقا رضا میدونی در شبانه روز چقدر توی این منطقه تردد میشه؟... آخه من چطور میتونم حرف تو رو باور کنم!
لحظه ای تأمل کردم و در دل گفتم شاید من اشتباه می کنم.....
👈ادامه دارد
✔️منبع: کانال حماسه جنوب
🌺🌺🌺
#اینجا_صدایی_نیست(خاطرات رضا پورعطا)
🔹بخش دوم
🍁قسمت: 14
ده سال از آن شب گذشته بود. همه دشت سرسبز و زیبا شده بود. نگاه دوباره ای به منطقه و پاسگاهی که دور تا دورش را سیم خاردار و تابلوی خطر میدان مین چیده بودند انداختم و در فکر فرو رفتم. حرف برادر نداعلى منطقی بود. اگر جنازه ای هم بود باید تا حالا بچه های پاسگاه دیده باشند. کشمکش عجیبی درونم آغاز شد. چند قدم از بچه ها فاصله گرفتم. به سمت بیابان جلو رفتم. دو طرف جاده شنی، تابلو خطر مین و سیم خاردار نصب شده بود. کنار یکی از تابلوها توقف کردم و حافظه ام را استنطاق کردم. یعنی من اشتباه می کنم! سپس نگاه دوباره ای به گستره دشت انداختم و نجواکنان گفتم: چرا شک می کنی فرمانده؟... این همان محلیه که عملیات انجام شد. نگاهی به زیر پایم انداختم. حتی دانه های رمل های بیابان هم برایم آشنا بود. ناخودآگاه یک پایم را از روی سیم خاردار رد کردم و وارد منطقه ممنوعه شدم. ناگهان صدای بچه های تفحص را از پشت سرم شنیدم که فریاد زدند رضا مواظب باش، میدون مینه! بی توجه به هشدار بچه ها شروع به پیشروی در بیابان کردم. صداها هر لحظه نگران تر می شدند. چند متر که جلو رفتم خیلی چیزها یادم آمد. قدم هایم را تندتر کردم. دیگر چیزی نمی شنیدم. فقط احساس کردم صداهایی از سمت تپه رمل ها من را به خود می خوانند. سربازهای پاسگاه که دورتادورشان را سیم خاردار کشیده بودند، این حرکت مرا انتحاری فرض کردند و آنها هم از پاسگاه بیرون دویدند و چند تیر هوایی شلیک کردند. اما من بدون توجه به تابلوهای کج و معوج پیش رویم، مسیر جاده شنی را پی گرفتم و به سمت برهوت پشت پاسگاه شروع به دویدن کردم. ندا على التماس کنان فریاد می کشید: اونجا میدون مینه... مسئولیت داره... برگرد داری خودکشی می کنی
اما من گوشم بدهکار این فریادها نبود. بالاخره کمی دورتر از آنها در نقطه ای ایستادم و نفس زنان بچه ها را از نظر گذراندم. بچه ها که من را بی خیال دیدند، ساکت شدند و به من و حرکاتم چشم دوختند. لبخندی زدم و با صدای نه چندان بلند اما مطمئن گفتم: باور کنید اینجا هیچی نیست... خیالتان راحت... من همه اینجا رو می شناسم. تردید همراه با ترس را در نگاه تک تک بچه ها دیدم. حق هم داشتند. چون گاه و بیگاه چوپان ها و یا رهگذران بومی منطقه با مین برخورد می کردند. لازم بود به آنها قوت قلب بدهم. پاهایم را محکم روی زمین کوبیدم و گفتم: پس چرا منفجر نمیشه؟ دیگر فریادی شنیده نمی شد. فقط نگاه پر التهاب بچه ها به پاهای من دوخته شده بود. کمی جلوتر رفتم. موقعیت آنجا برایم آشنا بود. ایستادم و خودم را مهیای مشاهده هر نوع صحنه ای کردم. از دورهای دشت نسیمی می وزید. گویی در برزخی از وهم و خیال قرار گرفتم. انگار دستهایی برآمده از زمین پاهایم را گرفته بودند. نفس عمیقی کشیدم و بار دیگر نگاهم را بر روی بستر رملها چرخاندم. ناگهان چشمم به سمت استخوان هایی که از زیر خاک بیرون زده بود افتاد. آهی از ته دل کشیدم. غم و شادی با هم آمیخته شد. نمیدانستم باید از دیدن استخوان ها خوشحال شوم یا اندوهگین! مطمئن بودم استخوانهای شهید محمدرشید جعفری است. استخوان جمجمه شهید نمایان بود. نفسم به شمارش افتاد. احساس شرم و خجالت کردم. جعفری جزو بچه های گردان پشت سر ما بود. پدر و مادر و خانواده اش هنوز امیدوار به بازگشت محمدرشید، چشم به دروازه شهر دوخته بودند. لحظه ای فضای شهر در نظرم متصور شد. مطمئن بودم همه آنهایی را که مفقودالاثر اعلام کرده اند در همین منطقه پیدا می کنیم. حالا پس از سالها انتظار، شهر ما در آستانه بزرگترین عزاداری و تشییع پیکر شهدا بود. با فریاد جوکار از فکر بیرون آمدم. چه می کنی رضا؟ به سمت بچه ها دست تکان دادم و گفتم: این ها بابا
... یکی از بچه ها اینجاست. با اشاره من، سکوت سنگینی حکمفرما شد. فقط زوزه باد شنیده می شد. بچه ها ناباورانه به من خیره شدند و در ابهامی تعجب برانگیز فرو رفتند. هنوز برای ورود به میدان مین، ترس و واهمه داشتند. کنار شهید زانو زدم و با دست، خاک و غبار روی استخوانها را کنار زدم. یک دفعه صدای نداعلی در دشت طنین انداز شد که؛ یعنی واقعا آنجا که هستی جنازه هست؟ خنده ام گرفت. از جا بلند شدم و فریاد کشیدم: بیاین ببینین.
نداعلی با تردید و شک، رد سرزنش گونه نگاهش را به سمت پاسگاه کشاند و در فکر فرو رفت. می دانستم به چی فکر می کند. چطور ممکن است تعدادی سرباز در مدت چهار سال در این منطقه باشند و بیست متر آن طرف تر از خودشان را ندیده باشند.
بالاخره علی جوکار دلش را به دریا زد و به سمت من شروع به دویدن کرد. نفس زنان در کنار من ایستاد و به استخوانهای خاک گرفته شهید خیره شد.
👈ادامه دارد
✔️منبع: کانال حماسه جنوب
🌺🌺🌺
#اینجا_صدایی_نیست(خاطرات رضا پورعطا)
🔹بخش دوم
🍁قسمت: 15
صدای یا حسین او را شنیدم. بهت و ناباوری در چهره معصوم علی موج می زد. نگاهش را کمی آن سوتر چرخاند و با دیدن استخوان های شهید دیگری بر سرش کوبید. گفتم آن استخوان های حبیب الله شوریده است. علی دستش را برای بچه ها تکان داد و از آنها خواست وارد شوند. بچه ها با ترس و لرز وارد میدان شدند. فریاد کشیدم نترسید. اینجا هیچ مینی نیست... خیالتان راحت! منطقه شبیه به مناطق آبرفتی بود. ظاهرش آدم را به خطا می انداخت.
وقتی نداعلى بالای سر استخوان ها رسید، با تعجب گفت: باورم نمیشه! سپس با عصبانیت رو کرد به سربازهای پاسگاه و گفت: آخه بی معرفت ها.... اگر ده متر این طرف ترتان را نگاه می کردین می مردین؟... شما دیگه چه آدمهایی هستین؟ غرولند نداعلی را که شنیدم، لبخندی زدم و گفتم: آنها تقصیری ندارن... حتما ترساندنشان. الان هم هر لحظه منتظرن پای یکی از ما روی مین بره... ببین با چه وحشتی به ما خیره شدن.
همه نگاه ها در یک نقطه مشترک یعنی استخوانهای شهید، با هم تلاقی می کرد. بچه ها را رها کردم و جلوتر رفتم. حال خیلی خوبی نداشتم. چهره نیروها یک به یک پیش چشمانم نمایان می شد. در مدت آموزش، خیلی با هم مأنوس شده بودیم. ای خدا، کاش می توانستم از ته دل فریاد کنم و نام تک تک آنها را صدا بزنم و بگویم که من نامرد نیستم... من شما را فراموش نکردم. از یک تپه رملی نه چندان بلند بالا رفتم و مغموم و شرمنده روی آن نشستم و دشت بی انتها را از نظر گذراندم. سکوت پر رمز و رازی در دشت حاکم بود. گذر باد از لابلای سیم خاردارهای زنگار گرفته ای که فقط قوس بالایی شان از زیر رمل های طلایی بیرون مانده بود، موسیقی غمگینی می نواخت. گویی دشت رملی به احترام قهرمانان مظلوم دیروز، مارش عزا می نواخت. کجا رفت آن هیاهو و وحشت شب؟
🔅🔅🔅
اگر می توانستم خودم را به او (تیربارچی) برسانم، بچه ها نجات پیدا می کردند. عملیات لو رفته بود. نامردها ما را خیلی موذیانه قیچی کرده بودند و توی تله انداخته بودند. شعاعهای طلایی طلوع خورشید از انتهای زمین دیده می شد. سکوت مرگباری برقرار بود. کاش می توانستم کمی گردنم را بچرخانم. باید اطرافم را می دیدم. سیم خاردار بدجوری من را به زمین چسبانده بود. باورم نمی شد که هنوز زنده ام. ناگهان سر و صدای عراقیها در گوشم پیچید. به سختی نگاهم را از زیر سیم ها به سمت سنگر تیربارچی انداختم. سه تا بعثی عراقی روی خاکریز ایستاده بودند و با حالتی غرورآمیز صحنه پیش روی خود را نشان هم می دادند. از خنده مستانه آنها فهمیدم که چه مصیبتی بر سر بچه ها آمده. از شدت ناراحتی نفسم به شماره افتاد. یکی شان که ظاهرا مافوق بقیه بود با اشاره به نفراتی که در میدان مانده بودند از بغل دستی اش خواست آنها را هدف گلوله قرار دهد. سعی کردم هیچ گونه حرکتی نکنم. اما چشمان خوفناک لعنتی به من افتاد. به من خیره شد و من را از نظر گذراند. تعجب را در چهره زمختش دیدم که مرا در آن نقطه می دید. دستش را بر شانه بغل دستی اش گذاشت و مرا نشان داد. افسر عراقی که کلتی در دست داشت و به بچه ها شلیک می کرد، به سمت انگشت اشاره افسر عراقی تغییر مسیر داد و مرا هدف قرار گرفت و شلیک کرد. چشمانم را بستم و به خدا پناه بردم. همه چیز را تمام شده دیدم. چند قدم جلو آمد و با دقت مرا نشانه گرفت و شلیک کرد. آن قدر درد کشیده بودم که برخورد تیر را احساس نکردم. تیر مستقیم به پایم خورد..
👈ادامه دارد
✔️منبع: کانال حماسه جنوب
🍃🌹کانالِیادوخاطرهشهدا🌹🍃
http://sapp.ir/rostmy
🍃🌹🍃
#اینجا_صدایی_نیست(خاطرات رضا پورعطا)
🔹بخش دوم
🍁قسمت:16
عکس العملی نشان ندادم. فقط تكان خفیفی خوردم. البته چنان سیم خاردار مرا به زمین دوخته بود که اگر می خواستم تکانی هم بخورم نمی گذاشت. چند تیر دیگر شلیک کرد. سپس كلتش را غلاف کرد و قهقهه سر داد. صدای وز وز پشه ها اعصابم را خرد کرده بود. بوی خون، مگس ها را به سمت من کشانده بود. بالا و پایین رفتن عراقی ها از روی تپه و سنگرشان شروع شد. مطمئن بودم که در تدارک حرکتی جنون آمیز هستند. به لطف خدا جرئت وارد شدن به میدان مین را پیدا نکردند. با توجه به معبری که برای خودشان طراحی کرده بودند، به راحتی می توانستند به سمت ما بیایند و تیر خلاص توی سر بچه ها خالی کنند اما هرگز نفهمیدم چرا منصرف شدند. نزدیک های ظهر، ستیغ ذوب کننده آفتاب امانم را بریده بود. خوشبختانه همین داغی هوا عراقی ها را مجبور به رفتن کرد.
با رفتن آنها نفس راحتی کشیدم. سعی کردم روح و روانم را از جنگ و میدان مین پرواز دهم و به چیزهای خوب فکر کنم. به خودم برگشتم. یاد دوره های آموزشی افتادم. سعی کردم از زیر سیم خاردار بیرون بیایم. بدنم کرخت شده بود. در آمدن از زیر سیم ها خیلی سخت و دشوار بود. از همه توانم کمک گرفتم تا بتوانم از چنگال مرگبار سیم خاردار رهایی پیدا کنم. ضعف مفرطی بر من غلبه کرده بود. سه، چهار متری که شب گذشته توانسته بودم در مدت ده دقیقه زیر سیم خاردارها طی کنم، حالا یک ساعت و نیم گرفتارم کرده بود. دیگر از قدرت و شور و شوق دیشب خبری نبود. دیشب موقع خزیدن زیر سیم خاردار سرم به سمت عراقی ها بود، اما آنقدر برای گریز از جهنمی که در آن گرفتار شده بودم در زیر سیمها چرخیده بودم که با سر بیرون آمدم. تیربارچی را لعنت می کردم. یک دفعه متوجه صدایی شدم که گفت: رضا.... رضا.....
موقعیت و شرایط خاص منطقه را فراموش کرده بودم. یادم رفت که عراقی ها از آن بالا صحنه را نگاه می کنند. سرم را برگرداندم و متوجه فرشید مشتطی شدم که هنوز زنده بود. فرشید از بچه های جنگ زده آبادان بود. من را صدا زد. سینه خیز به طرفش رفتم تا ببوسمش. دستش را به سمتم دراز کرد و با ناله ای از ته گلو گفت: نه رضا به من نزدیک نشو!
فرشید هم جزو ۲۹ نفر گروهان شهدا بود. با تعجب پرسیدم: جاییت زخمی شده؟ یا ترکش خوردی؟ گفت: نه... من تله ام...
دستمون که به عراقی ها نرسید... بذار این جور چندتاشون رو به درک واصل کنم. به پاهایش نگاه کردم. داغان و تیر خورده بود. آر.پی.جی خورده بود. همه شکمش باز بود. صورتش مثل آبکش سوراخ سوراخ بود. به او گفتم: بذار کمکت کنم. گفت: رضا تو رو خدا منو رها کن و خودت رو نجات بده... بچه ها به تو نیاز دارن. گفتم: خودتو تکون بده تا بکِشمت توی کانال. در حالی که نفسش به سختی در می آمد، گفت: دو تا نارنجک زیر کمرم گذاشتم و ضامن هاشونو کشیدم... تکونم بدی منفجر می شم.
همین طور که حرف میزد، اشک از گوشه چشمانش سرازیر بود. با شنیدن حرفش همه بدنم گر گرفت. گفتم: چرا این کار رو کردی؟ گفت: زنده بودنم که نتونست به اسلام کمکی کنه. بذار لااقل جنازم کاری بکنه. یاد کربلا و گفته حضرت زینب افتادم که گفت: ما رأیت الا جمیلا.....
خدایا کجای تاریخ صحنه های به این قشنگی می توان دید؟ همه وجودم خون و آتش شد. به فرشید گفتم: خوش به حالت.. تو هم جزو همان نوزده نفری هستی که با پنج تن ملاقات می کنی... تو رو خدا شفاعت منم بكن. لبخندی زد و گفت دست بردار آقا رضا.. من و شفاعت.. خدا خیرت بده.
به محض رهایی از سیم خاردارها نفسی تازه کردم و آرام گرفتم. اما به یک باره صورتم را مقابل چهره به خاک افتاده یکی از بچه ها دیدم. او را برگرداندم. شناختمش. سعید دبیر فدعمی از بچه های گروهان ۲۹ نفره خودم بود هنوز نیمی از بدنم زیر سیم خاردار بود. اما صورت به صورت سعید متوقف شدم.
چند بار او را صدا کردم اما ظاهرا روحش پرواز کرده بود. ناخودآگاه خنده ای بر
لبم نشست و یاد شب گذشته و خاطره ای که تعریف کرده بود افتادم. اما خیلی زود آثار خنده در چهره ام محو شد و اشکهایم جاری شد و مثل باران بهار گریه کردم.
🖤🖤🖤
#اینجا_صدایی_نیست(خاطرات رضا پورعطا)
🔹بخش دوم
🍁قسمت: 17
تیربارچی را لعنت می کردم. یک دفعه متوجه صدایی شدم که گفت: رضا.... رضا.....موقعیت و شرایط خاص منطقه را فراموش کرده بودم. یادم رفت که عراقی ها از آن بالا صحنه را نگاه می کنند. سرم را برگرداندم و متوجه فرشید مشتطی شدم که هنوز زنده بود. فرشید از بچه های جنگ زده آبادان بود. من را صدا زد. سینه خیز به طرفش رفتم تا ببوسمش. دستش را به سمتم دراز کرد و با ناله ای از ته گلو گفت: نه رضا به من نزدیک نشو!
فرشید هم جزو ۲۹ نفر گروهان شهدا بود. با تعجب پرسیدم: جاییت زخمی شده؟ یا ترکش خوردی؟ گفت: نه... من تله ام... دستمون که به عراقی ها نرسید... بذار این جور چندتاشون رو به درک واصل کنم. به پاهایش نگاه کردم. داغان و تیر خورده بود. آر.پی.جی خورده بود. همه شکمش باز بود. صورتش مثل آبکش سوراخ سوراخ بود. به او گفتم: بذار کمکت کنم. گفت: رضا تو رو خدا منو رها کن و خودت رو نجات بده... بچه ها به تو نیاز دارن. گفتم: خودتو تکون بده تا بکشمت توی کانال. در حالی که نفسش به سختی در می آمد، گفت: دو تا نارنجک زیر کمرم گذاشتم و ضامن هاشونو کشیدم... تکونم بدی منفجر می شم.
همین طور که حرف میزد، اشک از گوشه چشمانش سرازیر بود. با شنیدن حرفش همه بدنم گر گرفت. گفتم: چرا این کار رو کردی؟ گفت: زنده بودنم که نتونست به اسلام کمکی کنه. بذار لااقل جنازم کاری بکنه. یاد کربلا و گفته حضرت زینب افتادم که گفت: ما رأیت الا جمیلا..... خدایا کجای تاریخ صحنه های به این قشنگی می توان دید؟ همه وجودم خون و آتش شد. به فرشید گفتم: خوش به حالت.. تو هم جزو همان نوزده نفری هستی که با پنج تن ملاقات می کنی... تو رو خدا شفاعت منم بكن. لبخندی زد و گفت دست بردار آقا رضا.. من و شفاعت.. خدا خیرت بده. تعادل روحی ام به هم ریخت. سراسیمه و کلافه سرم را چرخاندم. فرشاد طهماسبی را دیدم که روی تیربارش افتاده و شهید شده بود. حسین بهادری هم کمی آن طرف تر افتاده بود. سینه خیز به سمت بچه ها خزیدم. یکی از بچه ها بی رمق روی زمین افتاده بود. تا من را دید، به چهره ام نگاه کرد. با تعجب پرسید: تو زنده ای..؟ بعد رو به آسمان کرد و گفت: خدا را شکر.. سپس در حالی که قطره اشکی از چشمش پایین غلتید، گفت: بچه ها گفتند شهید شدی؟ حرف بنده خدا تمام نشده بود که رگبار چندباره تیربارچی باریدن گرفت. تنه.. تته... تته... همین طور درو کرد و زد. گلوله های مرگبار تیربار، بدن بچه های بازمانده در میدان را سوراخ سوراخ کرد. پشت یکی از شهدا خزیدم و خودم را از اصابت مستقیم گلوله ها در امان نگه داشتم. فکر کردم تنها کسی که زنده مانده خودم هستم. آنقدر در اطرافم گلوله ها زمین می خورد که از کانال و بچه های توی آن غافل شدم. با اصابت گلوله های سرکش به تن و بدن شهدا خونم به جوش آمد. از خود بیخود شدم. انگیزه ام را برای نجات و فرار از دست دادم. مثل دیوانه ها روزگار را لعنت کردم. خدا را محاکمه کردم که چرا قدرتی به من نمی دهد که بتوانم انتقام بچه ها را از این تیربارچی بگیرم نگاهی به بچه های غلتیده در خون توی میدان انداختم. همه از گروهان خودم بودند. . آنها را با چه شوق و ذوقی آموزش داده بودم. هرگز فکر نمی کردم سرنوشت آنها به اینجا ختم شود. در چهره تک تک شهدایی که روی زمین افتاده بودند شوق رسیدن به پیروزی دیده می شد.
صدای مجید ریاضی توجه ام را جلب کرد. به سمتش خزیدم. پایش از مچ له - شده بود. اصرار داشت آن را قطع کنم. دلم نیامد. گفتم مجید جان، کمی تحمل کن تا ببرمت عقب. از شدت درد باز هم التماس کرد تا پایش را از مچ قطع کنم. سرم را به زمین کوبیدم و به تیربارچی لعنت فرستادم. کلافه و سراسیمه در جستجوی راهی برای هجوم به سمت تیربارچی بودم که ناگهان نگاهم به آر.پی.جی نورالله طواف، آر.پی.جی زن گروهان افتاد که قبل از شلیک هدف قرار گرفته بود و نقش بر زمین شده بود.
🌺🌺🌺
#اینجا_صدایی_نیست(خاطرات رضا پورعطا)
🔹بخش دوم
🍁قسمت: 18
دیوانه وار به سمت آر.پی.جی خزیدم. وقتی دستم به قبضه آر.پی.جی رسید نگاهی انتقام جویانه به تیربارچی انداختم و نعره کشان از جا بلند شدم. قبضه را به سمت سنگر نشانه رفتم و قبل از شلیک شروع به رجز خواندن کردم: نامرد مزدور بچه های منو میزنی؟تیربارچی که باورش نمی شد، لحظه ای مکث کرد. امانش ندادم. زدم توی سنگرش. انتظار داشتم با اصابت موشک منهدم شود اما سنگر که نبود، انگار در پولادین درست کرده بودند. انگار نه انگار موشک به آنجا اصابت کرد. همراه با انفجار، تیربارچی سرش را دزدید و پنهان شد. با انفجار موشک، نیرو و انرژی گرفتم. احساس میکردم سینه آسمان از نعره هایم پاره شد. چرخی زدم تا موشک دیگری پیدا کنم. تیربارچی که بیشتر از هر چیز از حرکات جنون آمیز من وحشت کرده بود، خاموش و ساکت در سنگر پنهان شد. لابه لای اجساد، موشکی پیدا کردم. نفس زنان خرج گذاری کردم و بار دیگر به سمت دهانه سنگر نشانه رفتم و شلیک کردم. موشک زوزه کشان به سنگر خورد. انفجار مهیبی همراه با دود سیاه فضا را پر کرد. یزله کنان لابه لای اجساد پا بر زمین کوبیدم و خوشحالی کردم.
انبوه سیم خاردار مانع از حرکتم به سمت سنگر بود. باز هم موشک دیگری شلیک کردم. نمیدانم چقدر زمان سپری شد که من همین طور فریاد می زدم و شلیک می کردم. ناگهان کلوخی به پشت سرم خورد. از حرکت باز ایستادم و به سمت عقب نگاه کردم. کلوخ از سمت کانال پرتاب شد. امیر جمولا را دیدم که سرش را از توی کانال بالا آورد و مرا صدا زد. رضا... رضا... بخواب... مگه دیوونه شدی؟ انگار یکدفعه از خواب بیدار شدم. مکث و توقف من باعث شد تیربارچی دوباره شلیک را از سر بگیرد. تند و فرز پریدم پشت اجساد تعدادی از شهدا که روی هم افتاده بودند، پناه گرفتم. باز هم صدای امیر مولا را شنیدم که فریاد زد: رضا بیا توی کانال! فاصله من تا کانال، بیست تا سی متر بود. حدفاصل من و کانال، حسن فرشچی افتاده بود. صبر کردم تا تیربار آرام گرفت. از فرصت استفاده کردم و به سرعت هر چه تمام تر به سمت کانال دویدم و با شیرجه خودم را توی کانال پرتاب کردم. امیر جمولا با عصبانیت گفت: مگه دیوونه شدی؟ تازه خودم را پیدا کردم. نگاهی از روی کنجکاوی به گوشه و کنار کانال انداختم. تازه متوجه عمق فاجعه شدم. بیشتر بچه ها زنده در کانال پناه گرفته بودند. آنها از شدت ترس و وحشت ته کانال کپ کرده بودند. به چهره ها که نگاه کردم، گیج و منگ به نظر می رسیدند. وقتی مرا زنده دیدند، کمی جان گرفتند و به سمت من هجوم آوردند. ملتمسانه اصرار می کردند که آقا رضا کاری بکن.. ما رو از اینجا نجات بده. سر و وضعم را تکاندم و خودم را جمع و جور کردم. وقتی بچه ها را دیدم تیربارچی را فراموش کردم. مسئولیت سنگین تری بر دوشم احساس کردم. باید روحیه بچه ها را بر می گرداندم. کار دشواری بود. همه بریده بودند. مرگ با همه هیبتش در ته کانال، خیمه زده بود.
لحظه ای در دل با خدا راز و نیاز کردم و از او یاری خواستم. وقتی به حال خودم رجوع کردم، متوجه شدم وضعی بهتر از بچه ها ندارم. ذهنم را متوجه واقعه عاشورا و بغض گلوی حضرت سجاد و زینب(ع) کردم و نیروی دوباره ای گرفتم. مثل یک فرمانده از جا بلند شدم و گفتم نترسید بچه ها...... من اینجام... همه تون به عقب برمیگردین.
شور و شوقی در بچه ها به وجود آمد. آنها خیلی خوب مرا می شناختند. خودم هم می دانستم که دارم حرف مفت میزنم اما راهی جز روحيه دادن به بچه ها نداشتم.
🔅🔅🔅
صدای علی جوکار مرا از هیاهوی پر التهاب کانال بیرون کشید و به پلاک خاک آلود شهیدی که در دست داشت جلب کرد. خیره به پلاک نگاه کردم. گفت: درست تشخیص دادی- پلاکش را پیدا کردیم. نسیم باد لابه لای موهای علی پیچید و او را معصوم تر از هر زمان کرد.
👈ادامه دارد
✔️منبع: کانال حماسه جنوب
🌺🌺🌺
#اینجا_صدایی_نیست(خاطرات رضا پورعطا)
🔹بخش دوم
🍁قسمت: 19
می دانستم که درد دوری از برادرش محمود سالها او را آزرده است. محمود هم در همان عملیات همراه ما بود اما اسیر شد. او هم مثل محمود چهره ای صمیمی و دوست داشتنی داشت. با صدایی گرفته اما آرام به نقطه ای در دوردست های دشت خیره شد و پرسید: از کدام سمت ادامه بدیم؟
قبل از آمدن به منطقه، روی کاغذ مختصات عملیات را برایشان توضیح داده بودم و جای همه شهدا را تعیین کردم. از تپه پایین آمدم و گفتم: دنبالم حرکت کنید. سپس به سمت معبر قدیمی میدان قدم برداشتم. در طول مسیر به هر شهیدی که میرسیدم اسم او را اعلام می کردم. بچه های تفحص، دفتری از نام شهدای والفجر مقدماتی در دست داشتند. بلافاصله با اشاره من دست به کار می شدند و اطراف استخوان ها را حفر می کردند تا پلاک و یا مدرک معتبری به دست آورند. گاهی پس از ساعت ها جستجو در خاکها مدرکی برای اثبات هویت شهید پیدا نمی کردند. معمولا در این شرایط رسم بود که استشهادی از بچه های حاضر صورت بگیرد. روی کاغذی نام شهید را می نوشتند و توی پلاستیک استخوانها می انداختند. سپس شهید را از میدان خارج می کردند. شهدا یکی پس از دیگری خودشان را نشان می دادند. سید نعمت الله موسوی، سید مهدی طباطبایی و همه آنهایی که در شب عملیات همراه من بودند. بچه های تفحص پس از یافتن پلاک هر شهید. با دقت دفتری را که در دست داشتند ورق می زدند و با شماره پلاک تطبیق می دادند. زمانی که شماره پلاک با نام شهید مطابقت می کرد، صلوات جانانه ای می فرستادند. این روال ادامه داشت تا به جنازه مجید ریاضی رسیدیم. با دیدن جنازه مجید، یاد انفجار مین والمرا در زیر بدنم افتادم که چگونه از زمین بلندم کرد. همان لحظه صدای مجید در گوشم پیچید که فریاد کشید... رضا شهید شد! با مشاهده استخوانهای خاک گرفته مجید عرق شرم بر پیشانی ام نشست. با خود گفتم: نه تنها رضای سیاه بخت شهید نشده بلکه اسیر دنیای پر زرق و برق شد. ای کاش جمله مجید در آن لحظه واقعیت پیدا می کرد. حالا مجبور نبودم سرافکنده به ملاقات استخوانهایی بیایم که پشت سر من قدم در میدان خطر گذاشته بودند. ده سال انتظار، ده سال دوری، ده سال تنهایی، دردی بود که شبانه های تنها با خود می کشیدم. ناگهان شعر حاج صادق آهنگران را با خودم زمزمه کردم.... جبهه خوب و قشنگی داشتیم. اگرچه موقع پایین آمدن شاخک های مین در شکمم فرو رفت و درد وحشتناکی در بدنم پیچید، اما هرگز قداست آن درد را با هزاران لذت دنیایی عوض نکردم. ای کاش چاشنی دوم عمل می کرد تا هیچ وقت به سمت زمین بر نمی گشتم...محمد در لابه لای زخمی ها و کشته ها شروع به حرکت و سؤال و جواب کرد. قلبم بی تاب بود. کلافه بودم. دلم می خواست زمین باز می شد و مرا در خود فرو می برد. یاد شب گذشته و گریه های بچه ها در رمل ها افتادم. یاد سخت گیری هایی افتادم که جان همه را به لب رسانده بود. خدایا، روز محشر چه جوابی دارم بدهم. یاد صحنه کربلا و سفارش امام حسین به زینب (ع) افتادم که تأکید کرد بعد از من باید گریه و زاری را کنار بگذارید و به فکر بازماندگان باشید. محمد درخور، نفس زنان برگشت و آماری از زخمی ها و بازماندگان و شهدا داد. می دانستم تعدادی از بچه ها در بالای کانال زخمی مانده اند و نیاز به کمک دارند. فرصتی برای اندیشیدن و تأمل نبود. از جا برخاستم و نیروهای باقی مانده در کانال را به کمک محمد و یعقوب سر و سامان دادم و آماده حرکت کردم. محمد با تعجب به بچه های بالای کانال اشاره کرد و گفت: رضا بچه های بالا چی می شن؟ گفتم: فعلا از خیر نیروهای توی میدون بگذر... می ترسم آمار تلفاتمون بیشتر بشه. محمد و یعقوب که تحت تأثیر احساساتشان قرار گرفته بودند، گفتند تو با نیروها برو ما زخمی ها رو برمی گردونیم. من که می دانستم با حضور تیربارچی بالا رفتن از کانال مساوی با مرگ است، اجازه ندادم و به آنها هم دستور دادم همراه نیروها به عقب برگردند. یقین داشتم اگر دیر بجنبم و نیروها را از توی کانال خارج نکنم، خیلی زود همه ما را هم خواهند کشت. بدجوری به ما ركب زده بودند. ما را توی تله انداخته بودند. تازه نیروهای گردان هم چسبیده به ما زمین گیر شده بودند. درخور پرسید: بچه های گردان چسبیده به هم در مسیر کانال کپ کردن و زمین گیر شدن، چطوری برگردیم؟
به زخمی ها و شهدا که در کناره های کانال افتاده بودند نگاه کردم. احساساتم برانگیخته شد. سعی کردم با عقل تصمیم بگیرم. گفتم: سعی کنین نیروها رو یکی یکی از توی کانال به عقب فراری بدین. .
و خوشبختانه همه نیروها گوش به فرمان من بودند. فاصله کانال دوم با کانال اول تقریبا ۳۰۰ متر بود. بچه ها باید این فاصله را در زیر رگبار تیربار می دویدند تا موفق شوند به کانال اول برسند. این کار بسیار سخت بود و خطرپذیری بالایی داشت،
اما چاره ای نبود. باید هر چه زودتر از مهلکه می گریختیم و از دسترس نیروهای عراقی دور می شدیم.
#اینجا_صدایی_نیست(خاطرات رضا پورعطا)
🔹بخش دوم
🍁قسمت:20
لحظه ای سکوت حاکم شد و همه به کالک خیره نگاه کردند. دیگر طاقت نیاوردم. سکوت را شکستم و در جمع فرماندهان گفتم: اگر بعد از کانال دوم هم میدان مین بود چی؟ همه نگاه ها به چهره من دوخته شد. احساس کردم این سؤال افکارشان را بهم ریخت. از سویی مرا در آن اندازه نمی دیدند که به سؤالم پاسخ دهند. نگاه های سنگین بعضی از فرماندهان را که سابقه شرکت در چند عملیات داشتند، درک کردم. دوباره سکوت حاکم شد. یکی از بچه های اطلاعات عملیات گفت: احتمال میدیم چیزی نباشه. کمی فکر کردم و گفتم: گردان رو چه جوری می خواید عبور بدید؟ چون وقتی گردان به ستون حرکت کنه، ۶۰۰ نفر آدم پشت سر هم و به فاصله یک و نیم متر به حرکت در میاد؛ البته با عرض تقریبا یک کیلومتر. بعد با اشاره به مسیر تعیین شده بر روی کالک شرح دادم که اگر گردان از ابتدای مسیر حرکت کند و نفر اول برسد آن سمت میدان مین، نفر دوم انتهای گردان در ابتدای میدان اول قرار می گیرد. احساس کردم همه سراپا گوش شده اند. در ادامه به بهنام سیروس یکی از بچه های گردان انشراح گفتم: عزیز من، اگر با این وضع نیروها رو حرکت بدید و از بین کمین ها رد بشید، با توجه به اتفاقاتی که حین حرکت بچه ها رخ میده، مثل خوردن نیروها به هم یا رفتن پای کسی روی مین، یا هر اتفاق دیگه، اون وقت میدونی چه قتلگاهی به وجود میاد. یعنی عملا با درگیری کمین ها همه خط در گیر میشه و کل خط در آماده باش فرو می ره. یعنی ما هنوز نرسیده، آنها همه چیز را توی دست می گیرند
زمزمه ای بین فرماندهان افتاد. گفتم: من در تعجبم که چرا شما این جوری قبول کردید؟ همه محاسبات در هاله ای از ابهام فرو رفت. حرف های زیادی زده شد اما هیچ کدام راهکار مناسبی نبود. یکی از فرماندهان پیشنهاد جلسه اضطراری داد و از من هم خواسته شد در این جلسه شرکت کنم. به عباس محمدرضایی که فرمانده گردان انشراح بود خیره شدم. قبول کرد که با هم در آن جلسه حاضر شویم و نظراتمان را بگوییم
با اینکه ۱۷، ۱۸ سال بیشتر نداشتم اما به حرفم اعتقاد داشتم. ظهر همان روز به همراه عباس راه افتادم و وارد جلسه تیپ شدم. اولش با دیدن فرماندهان سپاه و ارتش جا خوردم اما با اعتقادی که به اشکالات نقشه عملیات داشتم، شروع به تشریح و تفسیر موقعیت کردم، تعجب در نگاه فرماندهان دیده می شد که چطور یک بسیجی کم سن و سال با این تسلط صحبت می کند. از من خواستند بر روی نقشه های بزرگی که بر روی دیوار نصب بود توضیح دهم. همین کار را کردم و به تشریح و تفسیر حرکت گردان پرداختم. آن موقع شخصی به نام سرخه و حاج محمود محمد پور مسئول این محور بودند. قرار بود عملیات والفجر مقدماتی صورت بگیرد. وقتی توضیحات من را شنیدند، سکوت کردند و به فکر فرو رفتند...
حاج محمود گفت: خب، چیکار باید کرد؟ گفتم: من این مأموریت رو خودم انجام میدم، بدون اینکه نیروهای دشمن متوجه بشوند. محمدپور گفت: بیشتر توضیح بده، گفتم اگر یک گروه ویژه در اختيار من بذارید، خودمون رو میرسونیم به انتهای موانع و راه رو باز میکنیم. بعد هم شما به راحتی میتونید حمله رو آغاز کنید. بین فرماندهان اختلاف نظر به وجود آمده بود. حاج محمود گفت. خب، ما چیکار می تونیم بکنیم؟ گفتم باید یه گروه زبده تشکیل بدیم. دوباره همهمه ای به پا شد. تعدادی گفتند نه! باید تو همون شب عملیات میدان مین پاک بشه. گفتم: این یعنی قتل عام گردان، گفتند نمیشه این قبلا برنامه ریزی شده، نمی تونیم تغییر بدیم، گفتم، میدونید دارید چیکار میکند؟ عوض اینکه نیروها رو سالم برسونید دم خط، با دست خودتون قتل عام می کنید. چون امکان نداره سالم برسند به خط اول، پس از جر و بحث های زیاد با تشکیل گروهی سی نفره از زبده ترین نیروها موافقت کردند و من شروع به گلچین بهترین ها در تیپ کردم.
صدای قار و قور شکمم مرا از فکر بیرون آورد. بلند شدم و برای پر کردن شکمم از مسجد بیرون رفتم.
👈ادامه دارد
✔️منبع: کانال حماسه جنوب
🌺🌺🌺