eitaa logo
ولایت ، توتیای چشم
239 دنبال‌کننده
16.8هزار عکس
4.8هزار ویدیو
92 فایل
فرهنگی ، اجتماعی ، سیاسی ، مذهبی ، اخلاق و خانواده . (در یک کلام ، بصیرت افزایی) @TOOTIYAYCHASHM http://eitaa.com/joinchat/2540306432Cdd24344a89
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 قسمت 31 خاطرات رضا پورعطا حاجی گفت: به نیروها بگو دستشون رو بذارن روی شونه همدیگه. نگاهی به آسمان تاریک و خاموش انداختم و دستور حاجی را انجام دادم. نیروها کاملا گوش به فرمان بودند. دستشان را روی شانه هم قرار دادند و با فرمان من حرکت کردند. به سختی جلوم را می دیدم. از آن شبهایی بود که می دانستم نزدیکای صبح ماه در می آید. 🔅🔅🔅 مسافتی را در معبر عملیاتی طی نکرده بودم که پشت سرم را نگاه کردم. بچه های تفحص عاشقانه مشغول کندوکاو و جستجوی استخوان ها بودند. علی، قمقمه آبی را نزدیک بینی اش گرفته بود و بو می کشید. با تعجب حرکات او را زیر نظر گرفتم. با شک و تردید، چند جرعه از آب قمقمه را خورد و گفت: عجب آب زلاليه! نگاهی از روی تعجب به قمقمه انداخت و گفت: کی باورش میشه.. بعد از ده سال این آب سالم باشه! با شنیدن این جمله یاد تشنگی سیدمهدی، سید نورالله و امین الله افتادم. با تعجب به لب های خیس علی خیره شدم. باورم نمی شد. علی قمقمه را به سمت من کشید و گفت: بیا رضا بخور ببین چه خوش طعمه. قمقمه را با تعجب از دست او گرفتم و تکان دادم. لق لق آب توی قمقمه مرا به صرافت انداخت. آخر چطور ممکن بود؟ کمی در فکر فرو رفتم. سپس جرعه ای از آب قمقمه نوشیدم. کمی هم به صورتم زدم. خنکای آب قمقمه آرامش عجیبی در من ایجاد کرد. آنچه می دیدم باورکردنی نبود. بهت زده به بقیه قمقمه هایی که لابه لای استخوانها روی زمین افتاده بود چشم انداختم و آهسته گفتم: یعنی چه اتفاقی افتاده؟ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ علی پرسید: چی شده رضا؟.... چرا با خودت حرف میزنی؟ بدون توجه به حرف على مسیری را که ده سال پیش برای پیدا کردن جرعه ای آب طی کرده بودم از نظر گذراندم. درست همان جوری بود که آن روز تا توی کانال دوم رفته بودم. على متوجه حیرت و بهت من شد. باز هم پرسید: اتفاقی افتاده؟ نگاهی به چهره على انداختم و گفتم: امکان نداره....... من همه این قمقمه ها را قبلا تکان دادم.... همه خالی بودند. حاضرم قسم بخورم... على از جا بلند شد و گفت: رضا یه روایتی داریم که می‌گه هیچکدوم از اصحاب امام حسین در کربلا تشنه شهید نشدن. نگاهم را به چشمان او دوختم. منتظر بقیه حرفش شدم. علی نیم نگاهش رو به شهدا انداخت و گفت: در آخرین لحظات کربلا هم، فاطمه زهرا سلام الله علیه و پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله اومدن و همه تشنه ها رو سیراب کردن. سپس با نگاه پرسش آمیزی پرسید: تو مطمئنی اشتباه نمی کنی؟ تا الان هر شهیدی که پیدا کردیم قمقه اش پر از آب بوده؟ 👈ادامه دارد.... 🌺🌺🌺
🍂 🔻 قسمت 32 خاطرات رضا پورعطا همه موهای بدنم سیخ شد، یک جورهایی حرفهای او را قبول داشتم، چون چیزی را که من دیده بودم، باور کردنش سخت بود. قطره اشکی از گوشه چشمم غلتید و پایین افتاد. علی هم دست کمی از من نداشت. او هم به شدت تحت تأثیر صحنه قرار گرفت. نگاهش را از من دزدید و به سمت دیگری رفت. نمی خواست گریه اش را کسی ببیند. نجواکنان گفتم: یا زهرای اطهر! در دنیایی از وهم و خیال و واقعیت به صحنه ملکوتی دشت که پر از رمز و راز بود نگریستم و در فکر فرو رفتم. کمی دورتر بچه ها در حال کندن خاک اطراف یک دسته استخوان بودند که مابین دو کانال قرار داشت. یک دفعه یادم آمد که این استخوانها مربوط به مجروحی است که توی کانال دوم افتاده بود. خودم بدن زخمی او را تا بالای کانال کشاندم. بنده خدا رنگ به چهره نداشت. گفتم: باید هر طوری شده مسیر را طی کنی وگرنه از این مهلکه جان سالم بدر نخواهی برد. در زیر شلیک بی امان تیربارچی چند متر جلو رفت اما مورد اصابت تیر قرار گرفت و در همین نقطه برای همیشه متوقف شد. سراسیمه خودم را بالای سر بچه ها رساندم و نام شهید را بر زبان جاری کردم. حرفم تمام نشده بود که پلاکش را یکی از بچه ها از زیر خاک بیرون کشید. سپس برای فهمیدن صحت و سقم حرف من، با دفتر آمار مطابقت دادند. خوشبختانه این هم درست از آب در آمد. صدای صلوات و خنده و شادی در دشت پیچید. علی را صدا کردم و با اشاره دست موقعیت بقیه شهدا را در جاهایی که افتاده بودند نشان دادم و نام آنها را گفتم. سپس به سمت کانال دوم حرکت کردم. نسیم ملایمی در دشت می وزید. آن روز آسمان ابری و گرفته بود. یاد و خاطره آن شب لحظه ای از ذهنم دور نمی شد. به محض اینکه از بچه ها فاصله گرفتم و تنها شدم، فریاد نهفته در خاک دشت من را به هراس انداخت. تحمل دیدن خلوت وهم انگیز دشت را نداشتم. نفهمیدم کی به کانال مخروبه دوم رسیدم. کانال، حال و هوای آن شب را نداشت. ادامه دارد... 🌺🌺🌺
🍂 🔻 قسمت 33 خاطرات رضا پورعطا از تفحص شهدای والفجر مقدماتی عمق کانال پر بود از خاک و خاشاک، به راحتی قوس کم عمق کانال را طی کرده به آن سمت که انبوهی از سیم خاردارهای زنگار گرفته روی هم تلنبار شده بود رسيدم. ناگهان چشمم به سیم چینی افتاد که هنوز روی سیم ها آویزان بود. با دیدن سیم چین فرسوده و زنگار گرفته، لبخندی زدم و یاد فریادهای جنون آمیز آن شب افتادم که چگونه عصبانی و سراسیمه سر بچه ها فریاد می کشیدم: بابا... یه سیم چین به من بدید... تا این لعنتی ها رو از جلوم بردارم. نمیدانم چه کسی سیم چین را در کف دستم انداخت. وقتی سیم چین در دستم قرار گرفت، انگار همه دنیا را به من دادند. اما خیلی زود شادی من تبدیل به غم شد. سیم چین قدرت چیدن سیم ها را نداشت و مجبور شدم آنها را با دستهای ریش ريش ام بلند کنم و زیر آنها بخزم چند لحظه در سکوت دشت به تار عنکبوت آویزان از سیم خاردارها خیره شدم. بعد چند قدم جلو رفتم و مقابل سیم چین زانو زدم و مدتها خیره به آن نگاه کردم. ده سال از آن شب می گذشت و این سیم چین، دست نخورده، مثل یک نشانه و شاهد با من درددل می کرد. از غربت و تنهایی بچه ها، از خاک و باد و سیل و باران، و از بی وفایی یاران و دوستان گفت. آن را با احترام از روی سیم ها جدا کردم و در آغوش گرفتم. مطمئن بودم این سیم چین متبرک به نفس شهداست. على جوکار خودش را به من رساند و گفت این چیه رضا؟ نگاه خیسم را به او دوختم و گفتم: این شاهد مظلومیت بچه هاست... اون شب آن قدر عصبانی و به هم ریخته بودم که یادم نمیاد کی این رو اینجا آویزون کردم. دقیقا همون لحظه ای که تیربارچی منو دید و هدف گرفت. سپس به یکی از مین های والمرا اشاره کردم و گفتم: این همون جاییه که روی مین افتادم و حمید ریاضی فریاد کشید رضا شهید شد. علی با دقت به حرف هایم گوش می داد. آهی از ته دل کشیدم و دست به زانو بلند شدم. نگاهی به گستره دشت انداختم و گفتم: بعدش هم که تا صبح زیر سیم ها گیر افتادم. سپس از روی کنجکاوی نگاهی به اطراف انداختم و در پی یکی از شهدا گشتم. علی گفت: دنبال چی می گردی؟ گفتم: شهید طهماسبی! همانی که دو تا نارنجک زیر کمرش جاسازی کرده بود. علی با تعجب پرسید: نارنجک!؟ برا چی این کارو کرد؟ کرد؟ بدون توجه به پرسش علی، شروع به جستجو کردم. تا چشم کار می کرد دشت پر بود از استخوان های سفیدرنگ. استخوان هایی که مثل قارچ از دل زمین بیرون زده بودند. چشم اندازی روحانی و آسمانی. اینجا انتهای آن شب جهنمی بود. آخر خط، استخوان هایی نزدیک انبوه سیم خاردارها توجهم را جلب کرد. یادم آمد وقتی از زیر سیم‌ها بیرون خزیدم، اولین شهیدی که دیدم سعید دبیر فدعمی بود. نگاهی به استخوان های او انداختم و در فکر فرو رفتم. همان حالتی را داشت که آن موقع دیده بودم. دقیقا صورتش روی زمین روبه روی چهره من افتاده بود. هنوز آثار باقی مانده از کلاه کاموایی روی جمجمه اش دیده می شد. کلاهی که موهای طلایی اش را پوشانده بود. موهای جلو سرش از کلاه بیرون بود. روی پیشانی اش ریخته بود و در نسیم نوازشگر دشت تکان می خورد. با افسوسی از ته دل گفتم: اینم آقا سعیده. کمی آن طرف تر از سعید دبیر فدعمی، حسن نریموسی افتاده بود. او را هم از آثار سوختگی استخوان هایش شناختم. آن شب بدجوری با آر.پی.جی سوخته بود. سی و چندمین شهیدی بود که شناسایی می کردم. بچه ها برای یافتن پلاک سعید فدعمی و حسن نریموسی شروع کردند به زیر و رو کردن خاک ها، اما نمی دانم چه رازی بود که نه پلاک فدعمی نه حسن نریموسی پیدا نمی‌شد. بچه ها ناامید از تلاش دست کشیدند..... ادامه دارد... 🌺🌺🌺
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ 🍂 🔻 قسمت 34 خاطرات رضا پور عطا برادر نداعلی مسئول تفحص شهدای منطقه، کمی در هم شد. علی جوکار گفت: بی فایده است.... زمین رو شخم زدیم... هیچی نیست. نداعلی پس از اندکی مکث گفت: نمی تونیم اینها رو اعلام کنیم. با لبخند گفتم: آخه مرد مؤمن، چطور ممکنه من همه شهدا رو درست گفته باشم فقط این دو نفر را اشتباه کنم! برادر نداعلی گفت: آقای پورعطا اشکال شرعی داره.... اگر به احتمال یک درصد استخوان‌ها جابه جا شده باشن.. گناهش گردن من و حضرتعالی می افته. آنقدر مطمئن بودم که گفتم باشه آقا.... گناهش گردن من... بچه های تعاون در احراز هویت استخوانها سخت گیری زیادی نشان می دادند. شاید هم حق داشتند اما من مطمئن بودم چیزی که می گویم درست است. بچه های تفحص لحظاتی با هم مشورت کردند. در نهایت برادر نداعلی روی یک تکه کاغذ نوشت: به گفته برادر پورعطا این استخوان‌ها مربوط به شهید سعید فدعمی می باشد. سپس کاغذ را توی پلاستیک استخوان ها انداخت. برای نریموسی هم همین کار را انجام داد. البته حسن نریموسی از نیروهای لشکر قدس بود. اما فدعمی در گروه ۲۹ نفره خودم بود. همه استخوان‌های ۴۹ شهید جمع آوری شد. از این تعداد ۲۹ شهید از بچه های امیدیه و بقیه از شهرستان بهبهان بود. باز هم جلوتر رفتم. تقریبا به آخرین میدان مین رسیدم. محل استقرار تیربارچی را روی خاکریز عراق شناسایی کردم. نگاه خصمانه ای به آنجا انداختم و آب دهانم را از روی عصبانیت به سمت سنگر تیربارچی پرتاب کردم. آخر آن تیربارچی خبيث و ملعون بود که آن شب توانست با قساوت قلب این صحنه تکان دهنده را خلق کند. در دوری دشت متوجه یک پاسگاه عراقی شدم که پشت سنگر تیربارچی دیده می شد. تقریبا ۵۰ متر از خاکریز فاصله داشت. یک سنگر جنگی بود که آن را به پاسگاه تبدیل کرده بودند. نگهبان عراقی با مشاهده ما از توی سنگر بالا آمد و به عربی گفت: این‌جا چی کار می کنید؟ نداعلی عربی را خوب صحبت می کرد. گفت: اومدیم شهدامون رو پیدا کنیم. نگهبان عراقی که انگار حرفی برای گفتن داشت، با اشاره دست از ما خواست پیش آنها برویم، نداعلی گفت: خیلی ممنون.. فردا می آییم. به نداعلی گفتم: خب، چه اشکالی داره..... بریم یه سری بزنیم. گفت: آدم‌های بدبختی هستن. فردا که اومدیم یه مقدار آذوقه و جنس هم براشون می بریم. ادامه دارد... 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃
‍ ‍ ‍ ‍ ‍🍂 🔻 قسمت 35 نگاهی به کناره های خونین آسمان انداختم. غروب شده بود. شهدا باید به عقب حمل می شدند. بچه های تعاون سپاه به کمک بچه های امیدیه، شهدای پلاستیک شده را از میادین بیرون کشیدند تا آنها را به معراج شهدا منتقل کنند. من گوشه ای گیر آوردم و به صحنه ملکوتی انتقال پیکرهای شهدا خیره شدم. یاد و خاطره بچه ها رهایم نمی کرد. در فکر فرو رفتم و همراه جریان سیال ذهن به گذشته های دور سفر کردم. ••••• مجبور شدیم یک کیلومتر دیگر در دل تاریک شب به جلو حرکت کنیم. آن قدر رفتیم تا مطمئن شدیم دیگر کمینی روبه رویمان نیست. حاج محمود آرام گفت: رضا... یه آمار دیگه بگیر... کسی جا نمونده باشه. ... بچه ها را سر جاشان نشاندم و یکی یکی شمردم. به نفر سیزدهم که رسیدم، دیگر کسی نبود. می دانستم که امير نفر چهاردهم است اما نفر چهاردهمی در کار نبود. . چند بار امیر را صدا زدم اما جوابی نشنیدم. از آخرین نفر پرسیدم: امیر کجاست؟ با تعجب نگاهی به پشت سرش انداخت و گفت: نمیدونم.. من حواسم به جلو بود حتما یه جایی خوابش برده. امیر را می شناختم. با غیرت و لوطی منش بود. می دانستم بالاخره طاقت نیاورده است و برای نجات صلح جو خطر را به جان خریده. آهی از ته دل کشیدم و در دل او را سرزنش کردم. از دسته فاصله گرفتم و در تاریکی شب، لابه لای علفزار به دنبالش گشتم و صدایش کردم. سکوت محض حاکم بود. فقط صدای خش خش علف هایی که کنار می‌زدم شنیده می شد. مطمئن بودم در آن ظلمات مرگبار خودش را به دام عراقی ها می اندازد. باز هم جلوتر رفتم و صدایش کردم اما هرگز پاسخی نشنیدم. ناراحت و غمگین گفتم: آخه.. مگه نگفتم از ما جدا نشو؟... چرا خودسرانه اقدام کردی مرد حسابی؟ تصمیم گرفتم بی‌خیالش شوم. دسته نباید معطل می ماند. علی رغم میل باطنی ام برگشتم و خودم را به حاج محمود که نگران و مضطرب ایستاده بود رساندم. گفتم: یک نفر کم شده. حاج محمود گفت: بچه ها رو با احتیاط از وسط کمین عبور بده.... فقط نباید صدایی از کسی در بیاد..... و الآ دخل‌مون در میاد. تذکرات لازم را به بچه ها دادم و آنها را به حرکت در آوردم. بچه ها با ترس و لرز از وسط کمین‌ها جلو رفتند. صدای خش خش پای بچه ها ترس عجیبی در چهره ها انداخت. خدا خدا کردم اتفاقی نیفتد. درست مقابل کمین رسیدیم. به راحتی نجوای نگهبان های عراقی را می شنیدیم. بچه ها لحظه ای کپ کردند. بعضی از بچه ها از شدت ترس شروع به لرزیدن کردند. نگاهی به وضعیت اسفناک بچه ها انداختم و به خدا پناه بردم. کافی بود یک نفر جا میزد و با صدایی از کسی در می آمد. آن وقت قتل عام می شدیم. با هر جان کندنی بود کمین ها را پشت سر گذاشتیم و به یک ردیف سیم خاردار رسیدیم. انتظار رسیدن به این سیم خاردارها را داشتم. نقشه منطقه در ذهنم بود. موقع حرکت دسته تأکید کرده بودم سیم چین بزرگی را پیدا کنند و همراه خودشان بیاورند. ادامه دارد... 🌺🌺🌺
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ 🍂 🔻 قسمت 36 خاطرات رضا پور عطا بچه ها لابه لای همه شهدا جستجو کردند تا بالاخره پیدایش کردند. این سیم چین برای ما حکم کیمیا را داشت. نیروها را آرام لابه لای علف ها نشاندم. کمی تمرکز کردم و آماده چیدن سیم ها شدم. بعد از سیم خاردارها، ۳۰۰ متر میدان مین در پیش داشتیم. در طول زمانی که سیم ها را می چیدم، مشغول محاسبه میدان مین و چگونگی عبور بچه ها از آن بودم. خط مستقیم ما مشخص نبود. اگر حین حرکت یک وجب انحراف پیدا می کردیم، خدا میداند چند کیلومتر در عمق میدان باید مین خنثی می کردیم. همه وجودم شک و تردید و حدس شد. حاج محمود همه مسئولیت را روی شانه ها و افکار من انداخته بود. همه ترسم از این بود که این ۳۰۰ متر عرض، تبدیل به کیلومترها حرکت اشتباه در عمق میدان شود. تاریکی شب هم مزید بر علت شده بود و ابتکار عمل را از من گرفته بود. سعی کردم از حس لامسه دستانم استفاده کنم. دستهایم را جلو گرفتم و حرکت کردم. هر بار که سیمی با دستانم برخورد می کرد، آن را می چیدم. نیروهای پشت سرم، چشم هایشان را به دستان خون آلود من دوخته بودند. بالاخره آخرین حلقه سیم خاردارها را قطع کردم و روبه روی مین های کشنده میدان قرار گرفتم. صلواتی از اعماق وجودم فرستادم و دست هایم را آماده فرو بردن در رمل‌ها کردم. قبل از حرکت، همه چیز را به بچه ها گفته بودم. آنها روی نوک دست و پاهایشان در پی من می آمدند. نفسم به شماره افتاد. اولین اشتباه من، آخرین نفس بچه ها بود. نیروها از شدت ترس، به هم چسبیده جلو می آمدند. گاه و بیگاه صدای بچه ها را می شنیدم که می پرسیدند: رضا تموم نشد؟ ..... چقدر دیگه مونده؟ سعی کردم به نق و نوق آنها توجه نکنم. همه حواسم به دست و پاهایم بود. حاج محمود از پشت سر گفت: رضا الان نیم ساعته که تو میدون داریم حرکت می کنیم.. پس چرا نمی رسیم؟ ایستادم و نفسی تازه کردم. همه وجودم خسته و کوفته بود. همه مسیر را نشسته و به حالت پا مرغی آمده بودم. به جلو نگاه کردم. غیر از سیاهی چیزی دیده نمی شد. ‍ ‍به حاج محمود گفتم: نمیدونم، شاید منحرف شدیم و در عمق داریم پیش میریم. حاج محمود گفت: ادامه بده. دوباره خودم را جمع و جور کردم و حرکت را از سر گرفتم. به امید اینکه به انتهای میدان برسم. اما ظاهرا تمامی نداشت. یواش یواش روحیه ام ضعیف می شد. واقعا پاهایم یاری نمی کرد. خون زیادی ازم رفته بود. سرم را برگرداندم تا چیزی به حاج محمود بگویم که ناگهان صدای انفجاری مهیب از پشت سرم در فضا پیچید. «خاف». این صدا دیگر جزئی از وجودم شده بود. چشم هایم را بستم و گفتم: وای خدا... منتظر سر و صدای بچه ها بودم اما هیچ صدایی غیر از صدای خاف انفجار شنیده نشد. حتی یک آخ. به طور طبیعی باید کمین ها عکس العمل نشان می دادند. کافی بود منوری در آسمان روشن کنند تا همه مان را ببینند و قتل عام مان کنند. ادامه دارد.... 🌺🌺🌺
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍🍂 🔻 ‍ قسمت 37 شاید حدود یک یا دو دقیقه سکوت برقرار شد. همه بریده بودند. انفجار زیر پای بچه های خودمان اتفاق افتاد اما نمیدانم چرا هیچ صدایی نیامد. حاج محمود گفت: برو عقب یه سری بزن. گفتم: حاج محمود چطوری برم عقب؟... میدون پر از مینه! گفت: نمیدونم... یه راهی پیدا کن. . . . . . تنها راه برگشتن به عقب از روی سر و کول بچه ها بود. بدون معطلی همین کار را کردم و خودم را به عقب کشاندم. یک قدم انحراف به چپ یا راست، مساوی بود با انفجار. زمین، ماسه زار بود. احتمال جابه جایی مین ها بود. خودم را به نفر آخری رساندم. دیدم پایش روی مین رفته و قطع شده و در خودش می پیچد اما صدایش در نمی آید. نمی دانم چرا نیم متر از ستون بچه ها انحراف پیدا کرده بود. کنارش نشستم و گفتم: مرد مؤمن چرا از بچه ها فاصله گرفتی؟ صورتم را که نزدیک پایش بردم، خون با صدای «فووو» بیرون می زد. نفرات جلویی آنقدر شوکه شده بودند که حاضر نبودند صحنه را ببینند. آنقدر شدت پاشیدن خون زیاد بود که مستقیم و با فشار به کمر جلویی می باشید. احتمال دادم مین والمرابوده باشد. چون یک پایش به حالت کج و غیر عادی به سمت دیگری افتاده بود. ازش پرسیدم چرا دقت نکردی؟ گفت: پام خسته شده بود. زانوم رو کشیدم تا استراحت کنم که یک دفعه مین زیر پایم منفجر شد. از شدت درد مثل مار به خودش می پیچید. گفت: رضا... چفیه را هل بده تو دهنم. می دانستم که می خواهد ناله اش را روی چفیه خالی کند. وقتی چفیه را توی دهنش چپاندم با اشاره دست گفت شما برید. دلم نمی آمد او را تنها بگذارم. پاهایم سست و بیحرکت شده بود. روحیه ام بدجور به هم ریخته بود. او به خاطر حفظ جان دوازده نفر از همرزمان حاضر شد در میدان مین بماند. دستانش بی حس و بی رمق روی زمین افتاد. در حالی که به سختی لبهایش را تکان می داد، گفت: برید. سرم را نزدیک گوشش بردم و گفتم: قول میدم برگردم و ببرمت. سرش را تکانی داد و چشمانش را بست. صدای معترض حاج محمود را شنیدم که گفت: رضا چی کار می کنی؟... عجله کن.... باید حرکت کنیم. هیچ کس صحنه ای را که من دیدم مشاهده نکرد. همه به فکر نجات جان خودشان بودند. با روحیه ای خراب خودم را از روی سر و صورت بچه ها به جلو رساندم و لحظاتی چند ساکت و بی حرکت در خود فرو رفتم. حاج محمود گفت: چی شده؟ گفتم: حاجی راحتم بذار.... دلم خونه یکی از بچه ها به مین زده... مجبوره بمونه. گفت: پس چرا صدام نزدی؟ سپس کمی متأثر گفت: شهید شد؟ گفتم: نه حاجی... کاش شهید شده بود. حاج محمود گفت: خیلی خب کاریش نمی شه کرد. باید ادامه بدیم. گفتم: حاجی نمی تونم.. دستم به کار نمیره. کمی جابه جا شد و گفت: آقا رضا.. ما تو میدون مین. موندیم. به فکر بچه ها باش... سعی کن احساساتت رو کنترل کنی.... اینجا میدون جنگه، نه خونه خاله که این طور عزا گرفتی... باید هر لحظه منتظر این حوادث باشیم. یالا حرکت کن.. ببین بچه ها چقدر ترسیدن. حرف های حاج محمود منطقی بود. فرمانده مافوق من بود و باید از حرفش اطاعت می کردم. دلم می خواست بلند شوم و با همه دردم فریاد کنم و شاکی خدا شوم اما مسئولیت نجات جان را در سینه خفه کردم. صدای معترض حاج محمود را شنیدم که گفت: رضا چی کار می کنی؟... عجله کن.... باید حرکت کنیم. هیچ کس صحنه ای را که من دیدم مشاهده نکرد. همه به فکر نجات جان خودشان بودند. با روحیه ای خراب خودم را از روی سر و صورت بچه ها به جلو رساندم و لحظاتی چند ساکت و بی حرکت در خود فرو رفتم. حاج محمود گفت: چی شده؟ گفتم: حاجی راحتم بذار.... دلم خونه یکی از بچه ها به مین زده... مجبوره بمونه. گفت: پس چرا صدام نزدی؟ سپس کمی متأثر گفت: شهید شد؟ گفتم: نه حاجی... کاش شهید شده بود. حاج محمود گفت: خیلی خب کاریش نمی شه کرد. باید ادامه بدیم. گفتم: حاجی نمی تونم.. دستم به کار نمیره. کمی جابه جا شد و گفت: آقا رضا.. ما تو میدون مین موندیم. به فکر بچه ها باش... سعی کن احساساتت رو کنترل کنی.... اینجا میدون جنگه، نه خونه خاله که این طور عزا گرفتی... باید هر لحظه منتظر این حوادث باشیم. یالا حرکت کن.. ببین بچه ها چقدر ترسیدن. حرف های حاج محمود منطقی بود. فرمانده مافوق من بود و باید از حرفش اطاعت می کردم. دلم می خواست بلند شوم و با همه دردم فریاد کنم و شاکی خدا شوم اما مسئولیت نجات جان را در سینه خفه کردم. 👈ادامه دارد... 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃
🍂 🔻 قسمت 38 خاطرات رضا پورعطا ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍دست‌هایم را دوباره در ماسه های آزاردهنده فرو بردم و گام به گام، ستون را جلو کشاندم. میدان مین ادامه داشت. هر چه می رفتیم به آخرش نمی رسیدیم توی دلم خالی شده بود. دیگر رضای قبلی نبودم. هر لحظه منتظر انفجار دیگری بودم. در همین فکرها بودم که ناگهان دستانم با چیزی برخورد کرد. با ترس از تله انفجاری ایستادم. اما به دقت که بررسی کردم متوجه شدم یک ردیف سیم خاردار است. با شک و تردید گفتم: یعنی میدون تموم شد!؟ سیم ها را بار دیگر با دست لمس کردم. ظاهرا میدان مین تمام شده بود. با خوشحالی گفتم: سیم چین پیش کیه؟ لحظه ای خستگی را فراموش کردم. سیم چین از نفر آخری دست به دست و در هوا به من رسید. من هم بدون معطلی شروع به چیدن سیم ها کردم و بچه ها را از توی میدان بیرون کشیدم. خسته و کوفته ستون را دور هم نشاندم و گفتم: خب... خیالمون راحت شد. تا میدون مین بعدی ۳۰۰ متر راه داریم. بچه ها کمی جان گرفتند. یکدفعه یاد مجروح توی میدان افتادم. حاج محمود گفت: چرا ایستادی؟ گفتم: حاجی.. به آن بنده خدا قول دادم که برگردم و بیارمش. گفت: شما حق نداری برگردی! با تعجب گفتم: حاجی... بهش قول دادم. گفت: من اجازه نمی دم. با التماس گفتم: خیالت راحت، از روی همین جا پاها بر می کردم گفت: من به عنوان فرمانده به تو دستور می‌دم که بچه ها رو به جلو هدایت کنی. از کوره در رفتم و گفتم: حاجی به خدا من بهش قول دادم. فردای قیامت جوابی ندارم بدم. گفت: این بچه ها رو قربانی یه نفر نكن. از کوره در رفتم و با عصبانیت گفتم، ببین تو صحنه قبلی هم نذاشتی مجروح‌ها رو بیارم... اون‌ها منو صدا می‌زدن.... به خدا هنوز ناله هاشون تو گوشمه... جواب خدا رو چی می‌خوای بدی؟ کاملا سکوت کرد تا من خودم را خالی کنم. سپس با حالتی مقتدرانه گفت: آقا رضا من دارم بهت می‌گم وظیفه تو اینه که این بچه ها رو برسونی به مقصد. یه میدون مین دیگه تو راه داریم.. غیر از تو هم کسی نمیتونه مین ها رو خنثی کنه. کمی آرام تر گفتم: حاجی چشم به هم بزنی برگشتم. با حالتی کلافه گفت: یه نگاهی به قیافه این نیروها بنداز...فقط به امید رسیدن و قول من و تو سر پا موندن. اگه برگشتی و پات رفت رو مین؛ یعنی پای دوازده نفر نیرو روی مین رفته..... تازه این‌جا رمله... تو که بهتر از من می‌دونی زمین رملی چقدر گول زننده است. با چه جرئتی می‌خوای برگردی تو می‌دون؟ همه حرف‌هایش منطقی بود. لحظه ای خودم و روزگار را لعنت کردم. احساس خیلی بدی پیدا کردم. احساسی شبیه نامردی و بی غیرتی. روی ماسه ها رها شدم و سرم را در گریبان فرو بردم. محمدپور هم که فرمانده مجربی بود سکوت کرد تا حالم بهتر شود. چند دقیقه بعد که شرایط عادی شد، با اشاره حاج محمود از جا بلند شدم و آماده حرکت شدم. حاج محمود گفت: مثل قبل نشستنی حرکت کن.... هنوز احتمال مین هست. کمرم از شدت درد بی حس شده بود. گفتم: حاجی مطمئنم تا سیم خاردارهای بعدی چیزی نیست. گفت: نمی تونیم ریسک کنیم بهتره احتیاط کنیم. گفتم: به اندازه کافی از کمین ها دور شدیم. گفت: هر چی بهت می‌گم انجام بده... آزادی کامل زمانی به دست میاد که میدان مین رو رد کنیم. بحث با او بی فایده بود. خسته و کوفته، مثل قبل شروع به حرکت نشسته کردم. مقداری که رفتیم، حاج محمود بلند شد و گفت: انگار راست گفتی... چیزی نیست. همراه با بلند شدن حاج محمود همه ایستادند و کمرهای همدیگر را گرفتند. نایی در بدن بچه ها نمانده بود. دعا کردم مانع خاصی سر راهمان نباشد. همه نگاه ها به من بود که جلو می رفتم. شاید پیاده روی آرام بچه ها نیم ساعت طول نکشید که به سیم خاردارهای بعدی برخوردیم. ادامه دارد... 🌺🌺🌺
🍂 🔻 قسمت 39 خاطرات رضا پورعطا ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍با لمس اولین لاخه سیم خاردار، دوباره‌ بار عظیمی از فشارهای روحی و روانی بر گرده ام سنگینی کرد. باز هم باید زمین را چنگ می انداختم و آن را شخم می زدم نگاهی به دستان بی حس و لرزانم انداختم و لحظه ای چند با خدا راز و نیاز کردم. گفتم: تو رو به حرمت شهدا به دستام قدرت و توان بده که بتونم این میدون رو هم به سلامتی بگذرونم. به بچه ها اشاره دادم که همه سر جایشان بنشینند. سیم چین را از پشت سر به من رساندند. شروع به چیدن سیم ها کردم. اما دیگر توان قبلی را نداشتم. به سختی دسته های سیم چین را فشار می‌دادم. حاج محمود گفت: بذار کمکت کنم. به هر شکلی بود راهی بین سیم ها باز کردیم و وارد میدان مین شدیم. انگشتان دستانم کاملا بی حس بود. آنها را در ماسه ها فرو بردم. دستانم به قدری بی حس شده بود که اگر مینی هم بود حس نمی کردم. احساس کردم یک نیروی غیبی ما را تا وسط میدان جلو کشید. دلهره و اضطراب به سراغم آمد. هر لحظه منتظر انفجار مین بودم. ایستادم و بچه ها را از نظر گذراندم. بدنها زخمی و لرزان بود. خون زیادی از محل ترکش ها و زخم هاشان بیرون زده بود. هیج شاخص و نشانه ای نداشتم. می ترسیدم باز هم مسیر را کج طی کنم. تازه متوجه شدم که بچه های تخریبچی چه دردی را تحمل می کنند. ضعف و ناتوانی، افکارم را مالیخولیایی کرده بود. یک وقت‌هایی به خودم می آمدم که اصلا توجه به مسیر نداشتم و کاملا در وهم و خیال به سر می بردم. همه این توهمات ناشی از ضعف بدنی بود. اگر جا می زدم و یا شانه خالی می کردم، مرگ همه حتمی بود. بی اختیار به جلو کشیده می شدم. حركت پاهایم دست خودم نبود. رازی که بین رؤيا و واقعیت همراهم بود و هرگز جرات بیان آن را پیدا نکردم. در همین افکار بودم که دوباره صدای «قاپ» انفجار یک مین همراه با ناله شدید یک نفر در دشت طنین انداز شد. همه بچه ها خشک شان زد. نزدیکتر از دفعه قبل بود. مطمئن بودم که این بار وسطی روی مین رفته است. هیچکس جرئت نمی کرد پشت سرش را نگاه کند. حق هم داشتند. حرکت به فاصله یک وجب به چپ یا راست باعث انفجار بعدی می شد. انگار هزار سال بود که در رمل ها حرکت می کردیم. آنها بازی مرگباری را با ما شروع کرده بودند. یاد حرف یکی از بچه های تخریب افتادم که گفت هرگز به رمل ها اعتماد نکن. چون در صدم ثانیه زیر پایت را خالی می کند. وحشت عجیبی وجودم را فرا گرفت. واقعا کار در رمل خطرناک بود. ادامه دارد... 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃
‍ 🍂 🔻 قسمت 40 خاطرات رضا پور عطا وحشت عجیبی وجودم را فرا گرفت. واقعا کار در رمل خطرناک بود. مین زیر پایش لغزیده و منفجر شده بود. کمر جلویی هم روی پاهایش افتاده بود بنده خدا از ترس انفجار بعدی تکان نمی خورد و ترجیح می داد وزن نفر جلویی را تحمل کند. بدون حرکت و ثابت در یک نقطه روی هم افتاده بودند و ناله می کردند. نگاهی به مسیر حرکت آنها انداختم. متعجب شدم. چون از مسیر منحرف نشده بودند. همان مسیر ما را آمده بودند. خیلی تعجب کردم. جلوتر رفتم و زیر پای مجروح را بررسی کردم. متوجه شدم بازی مرگبار ماسه های روان، یک مین را زیر پای این او لغزانده است. همش نگران نگهبان های عراقی بودم. خوشبختانه چون از عراقی ها دور شده بودیم، صدای آخ و اوخ بچه ها به آنها نرسید. با این حال نفر عقبی برای احتیاط خودش را روی نفر جلویی انداخته بود و دهانش را سفت گرفته بود که مبادا عراقی ها صدای او را بشنوند. مجروح هم از شدت درد به خودش می پیچید. آنقدر درد داشت که دست پشت سری اش را گاز گرفت. تقریبا یک یا دو دقیقه سکوت محض حاکم شد. وحشت عجیبی بچه ها را فرا گرفت. دیگر هیچ کس در امان نبود. فهمیده بودند که هر کس روی مین برود همانجا توی میدان می ماند. اصرارهای این هم شروع شد که: منو با خودتون ببرید. دلم به حالش سوخت. تصمیم گرفتم پایش را با چفیه ببندم. اما آنقدر به هم چسبیده بودند که امکان مانور برای دستانم نبود. هر چه به بچه ها اصرار کردم که کمی جلو یا عقب بروید، کسی جرئت نمی کرد تکان بخورد. مستأصل و کلافه گفتم آخه من چطور پای این بنده خدا رو ببندم... نترسید یه کمی برید جلو. هیچکس انگار حرف من را نمی شنید. مجبور شدم با زور و فشار، چفیه را روی پای قطع شده اش ببندم. یاد حرف حاج محمود افتادم که گفت: اگر تو نری، اینها تکون نمی خورن. بقیه چفیه را هم توی دهانش فرو کردم و گفتم: تو را خدا تحمل کن تا ما از میدان خارج شویم. . هیکل خیلی بزرگی داشت. از سربازهای پایگاه پنجم شکاری امیدیه بود. دستم را با فشار توی دستش نگه داشت. هر چه تلاش کردم نتوانستم دستم را از توی دست پرقدرتش رها کنم. با اصرار و ترس گفت: منو باید ببری... تنهام نذارین! وحشت عجیبی در وجودش افتاده بود. ظاهرا داوطلبانه از پایگاه پنجم شکاری اعزام شده بود. سرباز بود. اما عشق جبهه به سرش زده بود و به عنوان بسیجی خودش را به گردان انشراح امیدیه معرفی کرده بود تا با بچه های سپاه همراه شود آنقدر وحشت کرده بود که حاضر نبود توی رمل ها و تاریکی شب تنها بماند. برعکس آن دوتای قبلی، بی تابی و سر و صدا می کرد. بدجوری خودش را باخته بود. بالاخره با هر جان کندنی بود توانستم مچ دستم را از دستان قوی اش رها کنم و پیش حاج محمود برگردم. حاج محمود با دیدن من گفت: چی شده؟ گفتم: بازم یکی رفت رو مین ها. گفت: میتونه بیاد؟ گفتم: نه... اینم پاش قطع شد. گفت: بسیار خب، بهتره زودتر حرکت کنیم. چون دیگر اخلاق حاج محمود را شناخته بودم، چیزی نگفتم و حرکت آغاز شد. سروصدای او همچنان شنیده می شد. فریاد می کشید نامردا... منو تنها نذارید بچه ها همین طور که کمر همدیگر را گرفته بودند، در پی من راه می آمدند. آن قدر رفتیم که دیگر صدایش محو شد. این میدان هم مثل قبلی قرار نبود تمام شود. ادامه دارد... 🌺🌺🌺
🍂 🔻 خاطرات رضا پورعطا قسمت 41 توقف کردم تا نفسی تازه کنم. حاج محمود گفت: چرا ایستادی؟ گفتم: حاجی دیگه نمیتونم... پاهام رو احساس نمی کنم. به سختی از جا بلند شدم و گفتم: من همین جوری ادامه میدم.. هر کس خواست دنبال من بیاد... هر کس هم جرئت نداره، بمونه. حاج محمود گفت: خطرناکه... رو مین میری! گفتم: مهم نیست.... دیگه نمیتونم سپس شروع به حرکت در میدان کردم. بقیه هم که راهی جز اطاعت از من نداشتند، چسبیده به من راه افتادند. این بار همگی سر پا آمدند. مسافتی که جلو رفتیم و اتفاقی نیفتاد، روحیه گرفتیم. شروع به دویدن کردیم. من بدو... بچه ها بدو... آنقدر با شور و شوق و انگیزه دویدیم که مجروح آخری هم یادمان رفت. احساس آزادی و طراوت بهمان دست داد. همه دردها و سختی ها را فراموش کردیم. پس از ساعت ها تلاش، بچه ها همدیگر را رها کردند و از یکدیگر سبقت می گرفتند. انگار نه انگار که ۲۴ ساعت توی خط و میدان مین سروکله زده بودیم. دیگر از خستگی ها خبری نبود. بچه ها جان تازه ای گرفته بودند. در چهره ها دیدم که گام های بلند بچه ها به تلافی آن همه ترس و وحشت برداشته می شد. بلند شدن من از روی زمین هم ناخودآگاه بود. همان راز نهفته ای که همواره در پهنه دشت ما را به جلو هدایت می کرد. رازی که هرگز نتوانستم پی به واقعیت آن ببرم و تا انتهای آزادی همراه ما بود. هرگز نفهمیدم میدان مین کجا و کی تمام شد. البته فرقی هم نمی کرد، چون دیگر هیچ کس به پشت سرش فکر نمی کرد. بچه ها دعا می کردند هر چه زودتر به یک ماوی و پناهگاهی برسند. برای اولین بار در زندگی ام طعم شیرین آزادی را با همه وجود احساس کردم. نعمتی که هرگز در شرایط عادی زندگی قدر و منزلت آن را نفهمیده بودم. مسیر زیادی را مستانه و بی هدف دویدیم تا جایی که بچه ها خسته و نفس زنان ایستادند. حاج محمود همه را در نقطه ای از رمل ها دور هم جمع کرد و گفت: اگر خدا بخواد، انگار نجات پیدا کردیم. ناگهان مجروحی که در میدان مانده بود از ذهنم عبور کرد. از حاجی خواست اجازه دهد بر گردم و او را بیاورم. نگاه سرزنش آمیزی به من انداخت و گفت دیوانه شدی؟... دیگه امکان این کار نیست. عذاب وجدان بدجور وجودم را تسخیر کرد. تصمیم گرفتم بدون اجازه حاج محمود اقدام به این کار کنم. تا خواستم حرکت کنم، نسیم سرد و کشنده ای در دشت وزیدن گرفت. طوری که سوز سرما در استخوان‌هامان فرو رفت و بدن های ضعیف مان را به رعشه انداخت. بچه ها شروع به لرزیدن کردند. شاید کار خدا بود که به چیز دیگری فکر نکنیم. چنان سرمایی توی رمل ها پیچید که هرگز ندیده بودم. یازده نفر بیشتر از بچه ها باقی نمانده بود. حاج محمود گفت: دوتا دوتا همدیگه رو در آغوش بگیرید و ماساژ بدید. هر کسی بغل دستی اش را در آغوش گرفت و محکم فشار داد. صحنه بسیار عجیبی بود. تعداد بچه ها یازده نفر بود. من تنها ماندم و کسی نبود که او را در آغوش بگیرم. به سمت دو نفری که همدیگر را فشار می‌دادند رفتم و با آنها شریک شدم. شاید بیست دقیقه این حالت طول کشید. یعنی سرما ما را به خودمان مشغول کرد تا وقتی که یاد و فکر مجروح ها کاملا از ذهن مان بیرون رفت. آن قدر بچه ها ضعیف و ناتوان شده بودند که تحمل سرما را نداشتند حاج محمود که نگران بچه ها شده بود دستور داد در رمل ها بدوند. از یخ زدن بچه ها ترسید. بچه ها حرف حاجی را گوش دادند و با همه وجود شروع به دویدن در دشت کردند. کناره های آسمان به سفیدی می زد. حد افق و بیابان را شاخص قرار دادم و بچه ها را دنبال خودم کشاندم. نیم ساعت نگذشته بود که هوا کاملا روشن شد و ما بار دیگر در اوج ناباوری سپیده صبح را دیدیم. صبحی که پس از یک شب طولانی نمایان شد. شبی که به بلندای یلدا بود. من برای اولین بار بلندی یک شب هولناک را دیدم. ادامه دارد.. 🌺🌺🌺
🍂 🔻 قسمت 42 خاطرات رضا پورعطا کل مسیر سه کیلومتر هم نمی شد اما ما از ساعت 30: 5 دقیقه عصر تا ۷ صبح درگیر موانع بودیم. به ناگاه سروشی غیبی در گوشم پیچید و مرا به یاد نماز صبح انداخت. قدم هایم سست شد. نه آبی برای وضو و نه خاکی برای تیمم داشتیم. همان طوری که می دویدم، چشمانم را بستم و نماز صبح را ادا کردم. سپس رو به آسمان کردم و خدا را از ته قلب شکر کردم. نیم نگاهی به بچه ها که مستانه می دویدند انداختم و لبخندی زدم. می دانستم که آنها هم در حال تسبیح خدای بزرگ اند. خدایی که از مهلکه خوفناک مرگ نجاتمان داده بود. 🔅🔅🔅 جسته گریخته خبر کشف پیکر شهدای منطقه امیدیه در شهر پیچید. شور و شوق عجیبی بین خانواده شهدا به وجود آمده بود. سینه به سینه نقل شده بود که پورعطا همه شهدا را شناسایی کرده است. دم به دم در خانه ما کوبیده می شد و پدر یا مادر شهیدی سراغ فرزندش را می گرفت. خودم را از نظرها پنهان کردم، چون برادر نداعلی تأکید کرده بود تا شناسایی دقیق و کامل شهدا حرفی به خانواده شهدا زده نشود. مادر رضا هم فرزندش را در خواب دیده بود که از سفر برگشته است. هنوز پیکر شهدا برای تشییع و تدفین آماده نشده بود اما شهر آذین بندی شده بود. . فردای آن روز با مقداری آذوقه به منطقه برگشتیم و پیش عراقی ها رفتیم. وقتی چای و آرد و خوراکی ها را نشانشان دادیم گل از گل شان شکفت. به گرمی از ما استقبال کردند و ما را تحویل گرفتند. آدم های بدبختی بودند. نداعلی به عربی با آنها صحبت کرد. فهمیده بودند ما در پی شهیدانمان هستیم. یکی از نگهبان ها که می گفت همه منطقه را مثل کف دستش بلد است، نقطه دورتر از پاسگاه شان را نشان داد و گفت: هر چی هست اونجاست. همه نگاه ها به سمت همان نقطه دوخته شد. دشتی پر از مین و سیم های خاردار دیده می شد. پیدا کردن راهی برای عبور محال به نظر می رسید. به هر شکلی که می رفتیم با مین برخورد می کردیم. نداعلی پس از بررسی جغرافیای منطقه از سرباز عراقی پرسید: چه جوری میتونیم اونجا بریم. سرباز عراقی مسیری را در حاشیه میدان نشانمان داد و تأکید کرد با احتیاط از آنجا بروید. تا خواستیم حرکت کنیم گفت: تا قبل از اومدن پست بازرسی برگردید و از اینجا برید. گردان شهید دانش، همانی که به همراه رضا در شب دوم وارد آن شدیم، در این منطقه عمل کرده بود. از آن شب تا به امروز هنوز پای هیچ کس به اینجا باز نشده بود. از دور، سفیدی استخوان ها را می دیدم. اینها بچه های گردان شوشتر بودند. نداعلی رو به من گفت: تو که این قدر واردی، می تونی اونها رو هم شناسایی کنی؟ ایستادم و منطقه را از نظر گذراندم. خاطرات مثل فیلم از جلو چشمانم عبور کرد. یاد رضا حسینی که افتادم، قلبم به تپش افتاد. چون همه این مدت به امید پیدا کردن جنازه او درس و زندگی را رها کردم و همراه بچه ها شدم. رضا، بخشی از وجود من بود. روزی نبود که در خلوت خودم به او فکر نکنم. حالا لحظه سرنوشت سازی که ده سال انتظارش را می کشیدم فرا رسیده بود. مطمئن بودم یکی از جنازه ها به او تعلق دارد. به بازی روزگار خنده ام گرفت. پس از ده سال جدایی، ملاقات ما در برهوت دشت اتفاق می افتاد. حالم منقلب شد. نداعلی و علی جوکار متوجه من شدند اما چیزی به زبان نیاوردند. بدون اینکه حرفی بزنم، به سمت استخوانها حرکت کردم . بچه ها در پی من از روی مین ها می پریدند و جلو می آمدند. اگرچه در میدان مین بودیم اما دیگر حساسیت آن شب ها را نداشتم. شوق رسیدن به رضا احتیاط و ترس را از من گرفته بود. در وسط میدان مین قدم های بلند برمی داشتم و جلو می رفتم. هیچ توجهی به بچه های پشت سرم نداشتم. فقط لحظه شماری می کردم پیکر رضا را در آغوش بگیرم. وجودش را احساس می کردم. اشک های مادر رضا در نظرم نمایان شد. روز قبل که جریان را فهمیده بود، آمد در خانه و التماس کرد که خبری از رضا برایش بیاورم. همه نگرانی من از این بود که رضا پلاک نداشت. من و محمد هم پلاک نداشتیم. یعنی همان شبی که با التماس من را وادار کرد با او وارد عملیات شوم، هیچکدام از ما پلاک نداشتیم. اما آن موقع آن قدر شور عملیات و حضور در منطقه را داشتیم که به مردن و شهید شدن فکر نمی کردیم. رضا هم مثل من در یک خانواده فقیر به دنیا آمده بود. هیچ یادم نمی رود شبی که از توی چادر بیرون زدیم و قصد عملیات کردیم، رضا کفش نداشت و مجبور شده بود یه جفت ربن نو از تدارکات کش برود. ربن ها را تا دور شدن از چادرها زیر پیراهنش مخفی کرده بود. بیرون از منطقه که دیگر خیالش راحت شد، آنها را دراورد و پوشید. من و محمد وقتی ربن های سفید و نورانی اش را دیدیم، خندیدیم و گفتیم: اگر شهید شدی از روی همین ربنها شناسایی ازت می کنیم. 👈ادامه دارد... 🌺🌺🌺
🍂 🔻 خاطرات رضا پورعطا قسمت 43 همان لحظاتی که حین دویدن داشتم زیر لب نماز صبح می خواندم، از دور شبحی را دیدم که به سمت مان می آید. جا خوردم. نمیدانستم خودی است یا دشمن. به بچه ها دستور توقف دادم. طولی نکشید که صدای آشنای بچه ها را که از شب قبل به دنبال ما راهی رمل‌های بیابان شده بودند شناختم. قدرت علیدادی و عظیم نساج بودند. ما را از توی رمل ها نجات دادند و به جنگل امقر رساندند. از آنجا هم يکراست ما را به محل استقرار چادرها در سایت منتقل کردند. جلو چادرها که رسیدیم، قدرت به من گفت: همین جا باش تا یه وسیله تهیه کنم و ببرمت امیدیه. گفتم: چه عجله ای داری..... سر فرصت برمی گردیم. گفت: مرد مؤمن، خبر شهادتت در منطقه پیچیده و خانواده ات را ماتم زده کرده. بعد من را با همه خستگی هایم تنها گذاشت و رفت. وقتی نگاهم به چادرهای خالی و سوت و کور گردان افتاد، غم بزرگی وجودم را در بر گرفت. صحنه عاشورا مقابل چشمانم جان گرفت. یاد بچه ها و شور و شوق و هیاهوی آنها افتادم که دو شب پیش در اینجا توی سر هم می زدند. دلم گرفته به سمت چادر گروهان خودمان رفتم. چادری که تا شب قبل، ۲۶ نفر از بهترین نیروها را در خودش جای داده بود. بغض گلویم را گرفت. یک بغض سنگین و ویران کننده. می خواستم وارد چادر شوم و بنشینم و عقده دل باز کنم. عقده‌ای که می دانستم روزها نه، بلکه سال ها من را رها نخواهد کرد. کاش می توانستم مثل مولا على سر در چاهی عمیق فرو کنم و فریاد بکشم. نمی‌دانم چقدر طول کشید تا به چادر رسیدم. لبه برزنتی چادر را کنار زدم. متوجه حضور کسی در گوشه چادر شدم که سر در گریبان فرو برده و گریه می کند. گفتم: شاید از نیروهای باز مانده باشد. تا سرش را بالا کرد و من را دید، مثل آدم های برق گرفته از جا پرید و گفت: تویی رضا؟ هر دو خيره و چشم در چشم به هم زل زدیم. گفتم: تو اینجا چیکار می کنی؟ رضا حسینی در حالی که اشک هایش را پاک می کرد، گفت: باورم نمیشه. یعنی درست دارم می بینم. پرید و محكم من را در آغوش گرفت و حسابی بوسید. رضا همان طور که اشک می ریخت و نوازشم می کرد، با هق هق گریه گفت: همه‌ش تو فکر این بودم که بدون تو چطور زندگی کنم. گوشه ای نشستیم اما رضا همچنان با اشک و ناله صحبت می کرد. گفت: از دیشب تا حالا همین جا نشستم و عزا گرفتم... وقتی خبر شهادتت در شهر پیچید، همه اون هایی که می شناختنت توی سر و صورتشون زدن. پرسیدم: مگه امتحان نداشتی؟ گفت: بابا.... می خوام دنیا و درس نباشه... وقتی شنیدم شهید شدی، برگه را پرت کردم و خودم را رساندم این‌جا. ادامه دارد... 🌺🌺🌺
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ 🍂 🔻 قسمت 40 خاطرات رضا پور عطا موقع عملیات والفجر مقدماتی رضا حسینی در شهر بود. همراه من در عملیات نبود. فردای همان روز امتحان نهایی داشت. در جلسه امتحان بوده که خبر شهادت من را بهش می دهند. برگه را پرت می کند و به هر نحوی که شده، خودش را به چادرهای محل استقرار نیروها در سایت ۴ و ۵ می رساند. وقتی به چادرها می رسد که همه نیروها در تله دشمن گرفتار بودند. رضا من را خوب می شناخت که به این راحتی ها دم به تله مرگ نمیدهم. ما با هم نیروها را به سایت آورده بودیم. درست روزی که پچ پچ عملیات بین بچه ها افتاد، رضا برای امتحان یکی از درسهایش به شهر برگشته بود. شاید هم قسمتش نبود در مرحله اول عملیات شرکت کند. فردای آن شبی که مهمان مدیر شوش بودیم، وقتی به سایت ۴ و ۵ رسیدیم، خیلی تو سروکله هم زدیم و شوخی کردیم. همه نیروها سرحال و پر هیاهو بودند. دشت پر شده بود از زمزمه نیروهای اسلام. اما حالا که سکوت چادرها را می بیند، بغضش می ترکد و می نشیند گوشه همان چادری که مواقع استراحت دراز می کشیدیم و سر به سر هم می گذاشتیم و گریه می کند. نگاهی به لباس ها و سر و صورتم کرد که غرق در خون بود. گفت: یالا لباسهاتو در بیار تا برات بشورم. سپس لباس های خاکی و خونی ام را در آورد و مثل یک مادر مهربان من را گوشه ای نشاند و گفت: حالا همین جا بشین برات غذا بیارم. گفتم: رضا خوابم میاد.. اشتها ندارم. گفت: مگه دست خودته... رنگ توی صورتت نمونده باید غذا بخوری. سپس به سرعت بیرون رفت و از چادر تدارکات کنسرو ماهی گرفت و با کمی نان جلوم گذاشت. خودش لقمه درست می کرد و در دهانم می گذاشت. از خوردن امتناع کردم. هیچ اشتها نداشتم. به شدت خوابم می آمد. لقمه ها را نجویده قورت می دادم. با پایین رفتن لقمه اول احساس کردم اشتهایم کمی باز شد. به آرامی شروع کردم به خوردن. حین خوردن، رضا تند تند میرفت بیرون و می آمد داخل چادر. با تعجب پرسیدم: داری چیکار می کنی؟ گفت: غذات رو که خوردی دراز بکش کاری نداشته باش! گفتم: رضا خوابم میاد. گفت: اول باید حموم کنی.... بوی خون و کثافت بدنت رو برداشته. گفتم: بابا... تو رو خدا ول کن.... چه حوصله ای داری. أصلا به حرف من گوش نمی‌داد. کار خودش را کرد. آنجا یک حمام سیار با پوشش پتو داشتیم که بچه ها برای غسل کردن و دوش گرفتن از آن استفاده می کردند. در واقع حمام صحرایی بود. همان طور که لقمه در دهانم می گذاشت از شدت خستگی خوابم برد. تا متوجه شد خوابم می برد به شدت تکانم داد. گفت: نباید بخوابی.. بلند شو بیا دوش بگیر... من باید تو رو حمام بدم. 👈ادامه دارد... 🌺🌺🌺
🍂 🔻 قسمت 45 خاطرات رضا پورعطا ‍. با اخم و تخم گفتم: بابا ولم کن... خوابم میاد. گفت: باید لباس هاتو درباری بعد از حمام هر چقدر دلت خواست بگیر بخواب. هر کاری کردم بی فایده بود. با زور من را از روی زمین بلند کرد و به سمت حمام برد. مثل یک بچه کوچک وسط پتوها نشاند و آب روی سر و صورتم ریخت. سپس با صابون سر و صورتم را شستشو داد. همه مدتی که آب گرم روی سرم می ریخت، چشم بسته چرت می زدم. می دانست اگر لحظه ای از من غفلت کند خوابم می برد. تند و تند برایم حرف میزد. سعی می کرد مشغولم کند. یک دست شامپو به سرم زد و حسابی سرم را مالاند. سپس حوله را دور بدنم پیچید و من را به چادر برگرداند. یک دست لباس تمیز هم که نمی دانم از کجا تهیه کرده بود تنم کرد. سپس شانه را در دستش گرفت و موهایم را نوازشگرانه شانه زد. من با رضا و روحیات او بزرگ شده بودم. می دانستم که معامله ای در کار است. او بیخودی از این کارها نمی کرد. دستش را کنار زدم و گفتم: معلوم هست چه مرگته چی می‌خوای؟ گفت: یعنی بد کاری کردم حمومت دادم! گفتم: حرفت رو بزن من تو رو می شناسم. کمی من و من کرد و گفت: می ترسم دعوام کنی؟ گفتم: حرفت رو بزن مارمولک! تو بدون مزد و مواجب برا کسی کاری نمی کنی؟ دست از شانه کردن موهایم برداشت و گفت: گردان شوشتر داره میره عملیات.... بیا ما هم... با این حرفش چرت از سرم برید. نیم نگاه غصب آلودی به او انداختم و گفتم: مرد حسابی، دو شبه که نخوابیدم.. نا ندارم سرپا بایستم... اونوقت میگی بریم عملیات جلوم زانو زد و با التماس گفت: نوکرتم... تو رو خدا بیا بریم. آن وقت مثل مادری که بچه اش را می خواهد راضی کند، گفت: دیدی حمامت دادم... آب ریختم رو سرت... شامپوت کردم. به خدا دیگه از این فرصت ها پیش نمیاد. بعد صورتم را گرفت و بوسه گرمی بر گونه ام نشاند. بوسش خامم کرد. واقعا توی آن لحظه نیاز به محبت و نوازش داشتم. رضا هم خیلی خوب این را فهمید. در دلم آشوبی بپا بود...... باز وسوسه شرکت [در مرحله دوم] عملیات در وجودم شعله کشید..... حالتش را که دیدم دست از مقاومت برداشتم. با عصبانیت او را سمتی هل دادم و گفتم: خیلی خب.... نمی خواد این قدر خودت رو لوس کنی... ادامه دارد... 🌺🌺🌺
🍂 🔻 قسمت 46 نسیم آرامی در دشت می وزید. گویی صدایی از دوردست ها مرا به خود می خواند. اما اینجا صدایی نیست. تنها ترنم پرندگان وحشی در دشت شنیده می شود. دیگر از آن هیاهوی رستاخیز گونه شب‌های مهتابی خبری نیست. جایی ایستادم که مرز بین زمین و آسمان است. جایی که رضا با شایستگی از آن گذشت. ده سال انتظار من را شکسته و ناتوان کرده است. انگار چیزی پاهایم را به زمین میخ‌کوب کرده. شاید هم یارای حرکت ندارند. کشمکش و دغدغه ای در درونم آغاز شده است. به رضا چه می توانم بگویم؟ اگر از من پرسید بی معرفت، چرا آن شب من را تنها گذاشتی؟ چه جوابی دارم بدهم. بغضم ترکید و اشک چون جاری آب زلال از چشمانم جاری شد. دستی به گونه های خیسم کشیدم و بغضم را فرو خوردم بچه ها خودشان را به من رساندند و پشت سرم ایستادند. صدای علی در گوشم پیچید که رضا معطل چی هستی؟ نمی خواستم آن‌ها چشمان خیسم را ببینند. نمیدانم شاید هم حال مرا فهمیده بودند. همگی سکوت کردند. در این دشت مقدس، گریه کردن عادی به نظر می آید. این‌جا همان جایی بود که دو شب، بعد از عملیات والفجر مقدماتی من و محمد و رضا حسینی همراه با گردان دانش شوشتر عمل کردیم. همان نقطه ای که او را گم کردم. لحظه ای چشمان منتظر مادر رضا پیش رویم نمایان شد. وقت و بی وقت در خانه ما می آمد و سراغ پسرش را از من می گرفت. من و رضا یک روح در دو کالبد بودیم. یعنی هر جا یکی‌مان بود حتما آن یکی هم حضور داشت. بالاخره دلم را به دریا زدم و حرکت کردم. هر چه بیشتر می رفتم، سفیدی استخوان‌های شهدا نمایان تر می شد. خدایا چه می بینم...! دشتی پر از پرهای سفید فرشتگان آسمان که در شب عملیات بر روی زمین ریخته بود. بچه ها با دیدن انبوه شهدا صلوات فرستادند. دیگر کسی به انتظار من نماند. با دیدن استخوان ها از هم سبقت گرفتند و دور شدند. پاهایم سست و ناتوان شد. آن قدر سست که گویی نایی برای رفتن نداشتم. نگاهی به کاسه سرهای شهدا که مورد اصابت تیرهای تیربارچی قرار گرفته بود انداختم و ماتم گرفتم. سرهایی که به مانند جام هایی پر از شراب کهنه عشق بود. چه صحنه باشکوهی!. می دانستم رضا در کدام نقطه روی زمین افتاده است. مستقیم به همان سمت کشیده شدم. انگار من را صدا می زد. لحظه ای بعد، بالای سر مقداری استخوان ایستادم و به اسلحه فرسوده ای که لابه لای استخوان ها افتاده بود خیره شدم. همه چیز در گذر زمان فرسوده و مضمحل شده بود. یاد آن لحظه ای افتادم که در آن ازدحام نیروها پا روی سر رضا گذاشتم و صدای آخ او را در آوردم. پیش استخوان‌ها نشستم و آخرین درددل را با او کردم. به او قول داده بودم بر می گردم اما از آن روز تاکنون ده سال می گذشت. جز سری که به نشانه شرمندگی و احترام در مقابل استخوان‌های او خم کنم کاری نمی توانستم بکنم.. علی جوکار در کنارم ایستاد و گفت: این کیه؟ گفتم: رضا حسينيه! زانو زد تا خاک‌ها را غربال کند. شاید پلاک یا مدرکی از او به دست آورد. گفتم رضا پلاکی نداشت. می گفت: پس بر چه اساس می‌گی رضاست؟ سکوت سنگینی بین من و علی و دیگر بچه ها که به ما پیوسته بودند حاکم شد. خم شدم و ربن فرسوده ای را که هنوز مقداری از استخوان پایش در آن مانده بود برداشتم و گفتم: این ربن ها شاهد حرف منه. شبی که از چادرها راه افتادیم، پاش کرد. خودش می گفت از چادر تدارکات گرفتم. همه به حرفهای من گوش می دادند. نداعلی با شک و تردید گفت: کاش مدرک مهم تری پیدا می کردیم. سپس رو به من گفت: مطمئنی که پلاک نداشت؟ گفتم: در آن عمليات من و محمد هم پلاک نداشتیم. اما این نقطه دقیقا همان جاییه که آخرین بار دیدمش. در ضمن ربن هاشو خوب می شناسم. هرگز تصویرشون از ذهنم نمی ره. نداعلی گفت: مگه وقتی دیدیش، شهید شده بود. گفتم: نه. اما آن قدر آن صحنه وحشتناک بود که مطمئنم همان جا شهید شد. اشاره ای به پیشانی تیر خورده اش کردم و گفتم: این جمجمه سوراخ شده دلیل دیگه حرفمه. چون تعدادی که از کانال بالا اومده بودن، مورد اصابت تیر مستقیم تیربارچی قرار گرفتن. رضا هم بین همین شهدا کپ کرده بود.. پیشانی تیر خورده اش را بوسیدم و اشک ریختم و طلب مغفرت کردم. سپس از او خواستم در روز قیامت شافع من شود. یکی از بچه ها با عجله خودش را به من رساند و گفت: رضا سرباز عراقی داره علامت میده... باید برگردیم.... والا بنده خدا توی دردسر میفته.. نمی توانستم از رضا دل بکنم. ده سال با رؤیای او زندگی کرده بودم. ده سال تنهایی که همه موهایم را سفید کرده بود. چاره ای نداشتیم. به سرباز عراقی قول داده بودیم قبل از آمدن گشتی‌ها برگردیم. قرار شد فردا کمی زودتر بیاییم و شهدا را جمع کنیم. آن روز هوا ابری بود. آسمان همراه من آماده گریستن بود. علی جوکار نگاهی به من و چشمانم انداخت. گفت: وقت برای گریه کردن زیاده... عجله کن... ا لان گشتی هاشون می‌رسن، به سمت سنگر عراقی ها برگشتیم، به خاطر اینکه آذوقه برایشان آورده بودیم،
🍂 🔻 قسمت 47 خاطرات رضا پورعطا دستی تکان دادیم و با کوله باری از خاطرات تلخ و شیرین به سمت مرز خودمان حرکت کردیم. در طول مسیر به رضا و خاطرات سال‌ها دوستی‌مان فکر کردم می دانستم که مادرش از شنیدن خبر پیدا شدن جنازه رضا خوشحال خواهد شد. قطرات باران به شیشه جلو ماشین می خورد. سکوت سنگینی در ماشین برقرار بود. هیچ کس حرفی نمی زد. راننده ماشین مجبور شد برف پاک کن ها را روشن کند. تیغه های برف پاکن تند و تند قطرات باران را کنار می زد. شدت بارش باران هر لحظه تندتر می شد. سرم را به شیشه کناری تکیه دادم و دشت را از نظر گذراندم. ناگهان حرف على مرا از فکر بیرون آورد. گفت: خدا کنه فردا بتونیم بیایم.... دلم لرزید. چون حرکت ماشین در گل چسبنده دشت غیر ممکن بود. بارش هر لحظه شدیدتر می شد و سرعت ماشین کمتر. نگاهی به تپه های اطراف انداختم. دلم می‌خواست تنها بودم و روی یکی از تپه ها می ایستادم و رو به آسمان ابری فریاد می کشیدم که ببار... ببار تا دنیا را آب ببرد. فردای آن روز همان طور که علی پیش بینی کرده بود، به دلیل بارندگی شدید نتوانستیم به منطقه برویم اما روز بعدش هوا آفتابی شد و ما صبح زود برای انتقال شهدا حرکت کردیم. خبر در سطح شهر امیدیه پیچیده بود و خانواده های زیادی منتظر بازگشت پیکر فرزندانشان بودند. وقتی به منطقه رسیدیم، همه جا خیس بود. به محض حرکت در مسیر پاسگاه عراقی ها، متوجه رد پاهای دیگری شدیم که تازه تازه بود. تردیدی در دلم ایجاد شد. على را صدا زدم و پرسیدم: این رد پاها مال کیه؟ گفت: نمیدونم شاید بچه های تعاون زودتر از ما اومدن. همین طور هم بود. چون وقتی به نقطه مورد نظر رسیدیم، خبری از شهدا نبود. دشت خالی تر از همیشه در نسیم باد، غربت بچه ها را فریاد می زد. بچه های تعاون اهواز همان روز بارانی آمده بودند و همه شهدا را جمع آوری کرده بودند. مادر رضا مشتاقانه با اسپند و عود منتظر ورود رضا به شهر بود. سراسیمه به سمت محل استخوان های رضا دویدم اما اثری جز ربن خسته رضا بر جای نمانده بود. آهی از دل کشیدم و روی زمین زانو زدم. علی خودش را به من رساند و گفت: متأسفانه همه را منتقل کردن. با اشاره به محل شهادت رضا گفتم: ده سال به انتظار آمدن من تکان نخورد اما... بغض گلویم را فشرد و نتوانستم ادامه دهم. علی گفت: آنجا که چیزی نیست خم شدم و لنگه کفش به جا مانده رضا را برداشتم و گفتم: این ربن رضاست، اونو خوب می شناسم. به کفش خیره شدم. سپس آن را در آغوش کشیدم و زار زار گریه کردم. ادامه دارد... 🌺🌺🌺
🍂 🔻 قسمت 48 خاطرات رضا پور عطا از صبح زود خانواده ها برای تشییع شهدای عزیزشان آماده و مهیا از خانه بیرون زده بودند. شهرستان امیدیه در طول سال های دفاع ، هرگز چنین تشییع جنازه باشکوهی ندیده بود. جمعیت زیادی از کوچک و بزرگ خیابان ها را پر کرده بودند و به سمت بیمارستان شهید ایرانپور در حرکت بودند . قرار بود مراسم تشییع شهدا از آنجا آغاز شود . یاد روزهای انقلاب و شور و شوق سال 57 افتادم . تنها روزهایی که مثل آن روز در ذهنم آمد ، روزهای انقلاب بود. از شب قبل خانواده های شهدا یکی پس از دیگری به خانه ما می آمدند و از من درباره شهیدشان می پرسیدند. من هم تا آنجا که حضور ذهن داشتم ، جواب شان را می دادم. یکی از دلایلی که همه صحنه ها در ذهنم بود، مربوط می شد به لحظه ای که لابه لای شهدا از روی زمین برخاستم و آرپی جی را روی شانه ام گذاشتم و جنون آمیز به سمت سنگر تیرباچی شلیک کردم . آن لحظه موفق شدم تک تک شهدا را ببینم و جای آنها را در ذهنم ثبت کنم . همه بچه ها را می شناختم و می دانستم کدام‌شان در چه موقعیتی افتاده است. خانواده شهید فرشید طهماسبی ، فرشاد طهماسبی ، نورالله طواف و خیلی دیگر آمدند و از من درباره چگونگی شهادت فرزندشان سوال کردند . من هم هر آنچه در ذهنم بود برای آنها توضیح دادم . در هیاهوی رفت و آمدی که پدر و مادر شهدا به خانه ما داشتند ، پدر شهید سعید دبیر فدعمی هم آمد . این یکی را که دیدم جا خوردم چون سعید پلاک و مدرکی نداشت و نداعلی از من قول گرفته بود تا اطلاعاتی در مورد این شهید به کسی ندهم. آن روز یکی از سخت ترین روزهای زندگی ام بود . همه چیز را می دانستم اما اجازه فاش کردن آن را نداشتم. مادرم آمد و گفت : رضا ، پدر شهید سعید دبیر فدعمی اومده و می خواد ببیندت ! با شنیدن نام پدر سعید ، تنم سرد شد. کش‌مکش شدیدی در وجودم آغاز شد. سرم را به آسمان بلند کردم و از خدا استمداد طلبیدم . سپس سردرگم و گیج خودم را به در خانه رساندم . وقتی چهره مغموم و ناراحت پدر سعید را دیدم، همه لحظه های شهادت سعید در ذهنم متصور شد. محترمانه سلام و احوالپرسی کرد و با صدایی گرفته و لرزان گفت: آقای پورعطا از سعید چه خبر؟ لحظه ای در جا میخ‌کوب شدم. سرم را پایین انداختم. همه چیز را می‌دانستم اما به برادر نداعلی مسئول تعاون جنوب قول داده بودم چیزی نگویم. صدای دوباره پدر سعید من را از فکر بیرون آورد. - اقای پورعطا می‌دونید که سعید جزو این شهدا نیست؟ در دل به خدا پناه بردم و سکوت کردم. پدر شهید سعید فدعمی که به همراه چند نفر از نزدیکانش آمده بود، سکوت را شکست و گفت: دفعه قبل که اومدم پیشت، گفتی وقتی از زیر سیم خاردارها بیرون اومدی با اولین کسی که مواجه شدی سعید من بود... گفتی که شهید شده بود. گفتم: بله حاج آقا... همین طوره که می‌گید، کمی مکث کرد و سپس گفت: هنوز روی حرفت هستی؟ قلبم به تپش افتاد. می دانستم سؤال بعدی اش چیست. پناه بردم به خدای بزرگ و در دل از او یاری خواستم. آهی از ته دل کشید و پرسید: آقای پورعطا، جنابعالی که زحمت کشیدی و رفتی در منطقه عملیاتی و شهدا رو نشون بچه های تفحص دادی، حتما سعید هم به گفته خودت آنجا بود. پس چرا سعید منو نیاوردید؟ مگه به من نگفته بودی که اولین شهیدی که دیدی سعید بود؟ ادامه دارد... 🌺🌺🌺
🍂 🔻 قسمت 49 خاطرات رضا پورعطا احساسات جریحه دار شده پدر سعید، سخت مرا تحت فشار قرار داد. بغض گلویم را گرفت. با شنیدن جمله سعيدِ من، همه تار و پودم از هم باز شد. می دانستم چه دردی در دلش لانه کرده. شنیده بودم که سعید برای پدرش خیلی عزیز بود. لحظه ای چهره معصوم شهید در نظرم مجسم شد. به خصوص موهای طلایی او که از زیر کلاه کاموایی اش بیرون زده بود و مثل ساقه های گندم در نسیم باد به هر سو تکان می خورد. باز هم سکوت را شکست و گفت: سعیدِ من توی این بچه ها نیست. و این برای من خیلی عجیبه! حق هم داشت. همه خانواده ها با شور و شوق استخوان های فرزندشان را تحویل گرفته بودند و در حال تشییع کردن آن بودند. نگاهم را به چهره مؤقر و مردانه او انداختم و با صدایی لرزان گفتم: حاج آقا چی بگم؟ پدر سعید حال عجیبی داشت. بدون اینکه حرفی بزند، نگاهش آزارم می داد. احساس کردم همه چیز را می داند. فقط می خواهد مطلب را از زبان من بشنود. کشمکش دوباره ای در وجودم شکل گرفت. خدایا بگم؟ نگم؟ در مقابل این پدر مسئولم. این پا و آن پا کردم. فهمید که حرف هایی برای گفتن دارم اما قدرت بیان آن را ندارم. گفت: آقای پورعطا اگر حقیقتی هست به من بگید... تحمل شنیدنش را دارم. باز هم سکوت کردم و چیزی نگفتم. نگاهی به آدم های اطرافش انداخت و گفت: پسرم... تو قبلا همه خاطرات اون شب رو برای من و خانواده ام تعریف کردی و با قاطعیت گفتی «سعید من» پشت سرت بود. بعد با دست اشاره به مسیر تشییع جنازه کرد و گفت: این هایی رو که دارن تشییع می کنن همون هایی هستن که کنار سعید من بودن و تو در خاطراتت اشاره به اون ها کردی. پس سعید من کجاست؟ چرا فقط او نیست. از گفتن این خاطرات به پدر سعید بیش از هشت سال می گذشت اما پدر سعید کلمه به کلمه خاطرات یادش مانده بود. حتی همه نام هایی را که عنوان کرده بودم، بر زبان آورد. یک لحظه روی شانه هایم بار سنگینی را احساس کردم. او پدر بود و من نمی‌فهمیدم چه دردی را دارد تحمل می کند. از طرفی می دانستم مادر سعید هم دست کمی از او ندارد. گفتم: حاجی هر چی بود گفتم. کمی چهره در هم کشید و گفت: نه آقای پورعطا... یک حقیقتی هست که هنوز نگفتی. چنان با قاطعیت و اعتماد به نفس حرف زد که مرا به صرافت انداخت. دوباره اشاره به سر و صدای تشییع کنندگان کرد و گفت: این‌ها همان هایی هستند که تو در خاطراتت ازشان اسم بردی. پس سعید من کجاست؟ احساس کردم دیگر تاب مقاومت در مقابل این همه احساسات ناب پدرانه ندارم. سکوت را شکستم و قولی را که به نداعلی داده بودم زیر پا گذاشتم. گفتم: آقای فدعمی، علی رغم قولی که به مسئول تعاون دادم مجبورم حقیقت رو به شما بگم. چون طاقت تحمل ناراحتی شما رو ندارم. ماجرای تفحص شهدا در منطقه را لحظه به لحظه برای او گفتم. بعد با حالتی شرم‌گنانه گفتم: هر چی که گفتید درسته. سعید هم توی همین شهدا باید باشه! حرف من را قطع کرد و گفت: پس چرا نیست؟ گفتم: وقتی در حال جمع آوری بقایای شهدا بودیم، بچه های تعاون هم همراه ما بودند و هر شهیدی که پیدا می کردیم می گشتند تا پلاک یا مدرکی از او به دست بیارند. بچه های تعاون خیلی سخت می گرفتند. بعد از اینکه پلاک شهید رو به دست می آورند، با دفتر آمار مطابقت می دادند تا هویت شهید ثابت بشه. چنانچه شماره پلاک با دفتر آمار تطبیق داشت، نام شهید رو به طور قاطع اعلام می کردند. همه این شهدایی که می بینی در حال تشییع هستند، همه پلاک داشتند. اما سعید شما پلاک نداشت و هر چی بچه ها تلاش کردند مدرکی از او به دست بیاورند موفق نشدند. ادامه دارد... 🌺🌺🌺
🍂 🔻 قسمت 50 خاطرات رضا پورعطا .... بچه های تعاون استخوان های سعید را جمع کردند و توی یک پلاستیک گذاشتند و روی یک تکه کاغذ نوشتند: «به گفته برادر پورعطا به احتمال زیاد این شهید سعید دبیر فدعمیه» سپس کاغذ رو توی پلاستیک انداختند. به بقیه بچه ها هم تأکید کردند درباره این شهید حرفی نزنید، چون هویت شهید هنوز برای ما قطعی نیست. پدر سعید با دقت به حرف های من گوش داد. ادامه دادم و گفتم: البته اونها حق دارن، چون شهید بدون پلاک رو اجازه نداشتن برای خانواده ش بفرستن. دوباره حرف من را قطع کرد و گفت: حالا می خوان با اون چیکار کنن؟ گفتم: به احتمال زیاد به عنوان شهدای گمنام می فرستن تهران برای خاکسپاری. نام شهدای گمنام را که آوردم به یک باره منقلب شد و حالش بد شد. نفس زنان گفت: سعید من اهواز باشه، بعد اونو ببرن تهران خاک کنن. با شنیدن این جمله بند از بندم برید. دیگر تحمل نکردم و اشکم سرازیر شد. همه اطرافیان او هم شروع به گریه و زاری کردند. با اقتدار خاصی به سمت اطرافیان برگشت و مثل یک فرمانده دستور داد که به سمت اهواز حرکت می کنیم. سپس قبل از دور شدن برگشت و به من گفت: یا آدرس تعاون رو به من بده و یا خودت همراه ما بیا. ابهت عجیبی در کلام و رفتارش مشاهده کردم، به طوری که همه وجودم ترس و وحشت شد. خواستم آدرس را به او بدهم اما دوست داشتم ادامه ماجرا را ببینم. به همراه آنها عازم اهواز شدم و مستقیم آنها را به سمت ستاد معراج شهدای خوزستان بردم. سراغ برادر نداعلی را گرفتم. نمی دانستم جواب او را چه بدهم. چون قول داده بودم حرفی به خانواده اش نزنم. نداعلی تا مرا دید با تعجب پرسید اینجا چه می کنی؟ اشاره به پدر شهید سعید فدعمی دادم که آمده پسرش را شناسایی کند. با تعجب گفت: مرد مؤمن، مگه نگفتم چیزی از زبونت در نیاد؟ یه ایل آدم دنبال خودت راه انداختی که چی بشه؟ او را به کناری کشیدم و گفتم: ببین، تو هم جای من بودی دوام نمی آوردی.... اومد در خونه ما و سراغ پسرش رو از من گرفت. چیکار می کردم... دروغ تحویلش می دادم. نداعلی گفت: خب حالا من چیکار کنم؟ گفتم: اگه میتونی خودت قانعش کن... من دیگه توان ندارم.  نداعلی لحظه ای در فکر فرو رفت و به سمت پدر شهید حرکت کرد و با او احوالپرسی گرمی کرد. پدر شهید گفت: برادر نداعلی، ظاهرا پسر من اینجاست... اومدم اونو ببرم خونه. دوباره اشک همه جاری شد. برادر نداعلی با طمأنینه خاصی گفت: پدرجان... ما کسی به این نام نداریم... هر چی بود، فرستادیم امیدیه. پدر شهید کمی برافروخته اما با اعتماد به نفس، محکم و استوار گفت: شما اشتباه می کنید... اونی که برادر پورعطا شناسایی کرد پسر منه. نداعلی ناگهان نگاهش را به سمت من کشاند. نگاهی که سرشار از سرزنش بود. سپس به پدر شهید گفت: شهدایی که اینجا نگهداری میشن، همه بی نام و نشان هستن. ما نمی تونیم اون ها رو بدون اجازه تهران تحویل خانواده ها بدیم. ادامه دارد... 🌺🌺🌺
🍂 🔻 قسمت ۵۱ خاطرات رضا پورعطا پدر شهید با اشاره به سمت من، گفت: اما برادر پورعطا همه چیز رو برای من تعریف کرده و شروع کرد به دادن مختصات پسرش در نقطه ای که افتاده بود. نداعلی بار دیگر به من خیره شد. این بار نگاهش مرا به خیانت در امانت محکوم می کرد. لحظه ای سکوت کرد. سپس از پدر شهید خواست روی صندلی بنشیند. بعد به یکی از بچه ها فرمان داد برای پدر شهید چای بیاورند. پدر سعید که اصرار داشت پسرش را ببیند، از نشستن امتناع کرد. گفت: من این همه راه اومدم که پسرم رو ببینم. نیامدم چایی بخورم... بهتره اونو نشونم بدید... نداعلی با قربان صدقه رفتن و احترام او را گوشه ای روی صندلی نشاند و شروع به صحبت کردن با پدر سعید کرد. گفت: آقای فدعمی... اینا یه مشت استخوان هستن... هیچ نشانه یا مدرکی ندارن... پدر جان اگر شهیدی پلاک نداشته باشد ما نمی تونیم اعلام کنیم و... پدر سعید وقتی این حرف را از دهان نداعلی شنید، برافروخته بلند شد و گفت: حالا شما گوش بده تا من بهت بگم. نداعلی از هیبت و اقتدار پدر سعید جا خورد و به او خیره شد. پدر سعید انگشت اشاره اش را با اطمینان به سمت سوله شهدا کشید و گفت: من سعیدم رو می شناسم... فقط شما استخوان های اونو نشونم بدید... من پسرم رو بهتر از شما می شناسم. نداعلى مستأصل و نگران از جا برخاست و گفت: پدرجان ناراحت نشید شما الان از روی احساس صحبت می کنید. داخل اون سوله ای که اشاره می کنید دهها شهید دیگه هم هست که نام و نشون ندارن.... تو چطور می تونی پسرت رو تشخیص بدی؟ پدر سعید گفت: تو پدر نشدی که این حرف رو میزنی... چطور ممکنه پسر خودم رو نشناسم. لحظه ای سکوت حاکم شد. احساس کردم برای اولین بار بغض در گلوی پدر سعید پیچید. کمی آرام تر گفت: تو میدونی پدر بودن یعنی چه؟ همه اطرافیان با شنیدن حرف پدر سعید به گریه افتادند. حتی نداعلی هم که گوشش از این حرفها پر بود، بغض کرد. حرفی نزد و به سوله شهدا خیره ماند. سپس در حالی که انگار با خودش کنار آمده باشد، گفت: بسیار خب... پدرجان من در سالن شهدا را باز می کنم اما در این سالن تعداد زیادی شهید گمنام هست..... هر کدوم از شهدا رو ما توی یک پلاستیک گذاشتیم و توی تابوت قرار دادیم میتونید برید و پسرتون رو شناسایی کنید؟ همه اطرافیان با ابهام به پدر سعید خیره ماندند. کار بسیار سخت و غیرممکنی به نظر می رسید. پدر سعید بدون تعلل پذیرفت و آماده حرکت شد. نداعلی نگاهی از روی تعجب به من انداخت و چیزی زیر لب گفت که شبیه به استغفر الله بود. سپس به بچه های تحت امرش دستور داد در سالن را باز کنند. ثانیه ها بسیار کند پیش می رفت. به هر کسی که نگاه می کردی بهت زده به پدر شهید نگاه می کرد. گویی اتفاق بزرگی در شرف تکوین بود. ادامه دارد... 🌺🌺🌺
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ 🍂 🔻 خاطرات قسمت ۵۲ خاطرات رضا پور عطا در سالن باز شد و نداعلی با اشاره به پدر سعید دبیر فدعمی گفت: بفرمایید. پسرتون رو لابه لای شهدا شناسایی کنید. پدر سعید با قدم های استوار و محکم به سمت سالن حرکت کرد. در آستانه ورود به سالن ایستاد و همه تابوت ها را از نظر گذراند. همه حاضران در پی او راه افتادند و حرکات او را زیر نظر گرفتند. پدر سعید در حالی که چند صلوات پی در پی فرستاد، لابه لای تابوت ها شروع به قدم زدن کرد. گاه به سمت راست و گاه به سمت چپ بر می گشت. مدتی سرگردان و بدون هدف لابه لای تابوتها چرخ خورد. به هر سویی چرخید. سپس بالای سر یکی از تابوت‌ها توقف کرد و خطاب به نداعلی گفت: این سعيد منه! همه با تعجب به همدیگر نگاه کردند. تابوت‌ها هیچ نشانه ای نداشت. همه آن‌ها با پرچم ایران پوشانده شده بودند. لحظه نفس گیری بود. خود نداعلی هم از هویت استخوان‌های توی تابوت ها بی اطلاع بود. نداعلی پس از مکثی طولانی به پدر شهید گفت: پدرجان مطمئن هستید که پسر شماست؟ پدر شهید دبیر فدعمی لبخند کم رنگی گوشه لبش نشاند و گفت: بهت گفتم که هنوز پدر نشدی که بوی بچه خودت رو بفهمی! نداعلی به یکی از بچه های معراج دستور داد تابوت را باز کند و پلاستیک استخوان ها را بررسی کند. وقتی در تابوت باز شد، من به چهره پدر سعید خیره شدم و عکس العمل او را مشاهده کردم که با چه خنده ای به استخوان ها سلام کرد و صلوات فرستاد. همه منتظر بودند نتیجه بررسی سریع تر اعلام شود. پس از لحظه ای جستجو سربازی که این کار را انجام می داد، تکه کاغذی را از توی استخوان‌ها بیرون کشید و به نداعلی داد. نداعلی وقتی کاغذ را خواند بهت زده و ناباورانه به پدر شهید خیره شد و گفت: از کجا اونو شناختی؟ پدر شهید بدون دادن پاسخی کنار تابوت زانو زد و نجواکنان در حالی که استخوان ها را نوازش می کرد، با آنها درددل کرد. سپس چندین بار نام سعید را صدا زد. پدر شهید بدون دادن پاسخی کنار تابوت زانو زد و نجواکنان در حالی که استخوان ها را نوازش می کرد، با آنها درددل کرد. سپس چندین بار نام سعید را صدا زد. جمعیت حاضر در سالن همگی به گریه افتادند. صحنه غریبی بود. همگان در بهت و ناباوری به ملاقات پدر و پسر خیره شده بودند. هیچ کس نمی دانست پدر شهید از روی چه نشانه ای او را تشخیص داده. من هم که چشمانم پر از اشک شده بود، به حرکات پدر سعید که گاه به این سو و گاه به آن سوی معراج کشیده می شد می اندیشیدم. با خود می گفتم حتما چیزهایی هست که ما نمی بینیم، وگرنه باور کردن این صحنه بسیار سخت و ناممکن است. . می دانستم که در گذر زمان، تعریف کردن این صحنه و باور کردن آن برای کسانی که می شنوند افسانه ای بیش نخواهد بود. تنها کسانی باور می کنند که ایمان قلبی به رستاخیز و دنیای باقی دارند. 👈 ادامه دارد..... 🌺🌺🌺
🍂 🔻 قسمت 53 صدای ناله و گریه اطرافیان فضای معراج را پر کرده بود. برادر نداعلی به کمک سربازان، همه را به همراه پدر سعید از معراج بیرون کشید و در سالن را بستند. به چهره نداعلی که خیره شدم، استیصال و درماندگی در آن موج می زد. حجت تمام بود و مقاومت از سوی نداعلی بیهوده بود. لحظاتی با خود خلوت کرد. سپس به سمت پدر آمد و گفت: پدرجان اگر امکان داره یک روز دیگه به ما فرصت بدید... یه کارهایی داره که باید انجام بدیم. اگه ممکنه فردا صبح دوباره تشریف بیارید تا با هم صحبت کنیم. پدر سعید که تقریبا آرامش یافته بود قبول کرد. به همراه هیئت همراه خداحافظی کرد و معراج را به مقصد امیدیه ترک کرد. صبح روز بعد دوباره به همراه پدر شهید و برادر شهید و آشنایان و نزدیکان سعید، برای تعیین تکلیف وضعیت شهید راهی معراج شهدا شدیم. وقتی به آنجا رسیدیم نداعلی و تعدادی از سربازها منتظر بودند. نداعلی با دیدن پدر شهید به استقبال او آمد و او را در آغوش گرفت و به داخل برد. سپس با احترام روی صندلی نشاند و یک پذیرایی درست و حسابی از او کرد و خطاب به پدر شهید گفت: پدرجان... یه خواهشی ازت دارم...... پدر شهید با وقار گفت: بفرمایید. نداعلی پس از کمی مکث گفت: برای اینکه ما هم مطمئن بشیم شناسایی دیروز شما بر اساس حدس و گمان نبوده، لطفا یه بار دیگه پسرتون رو شناسایی کنید. پدر سعید با شنیدن این حرف نگاه سنگینی به نداعلی کرد و گفت: یعنی به من شک کردید؟ نداعلی دستپاچه و سراسيمه گفت: نه پدرجان... ما به شما اطمینان داریم... به خودمون شک کردیم... حالا چه اشکالی داره یه بار دیگه پسرتون رو زیارت کنید! پدر شهید لبخندی زد و گفت: هیچ اشکالی نداره... ده بار دیگه هم اگه بخواید تابوت پسرمو نشونتون می‌دم. نداعلی به سرعت به سرباز تحت امرش اشاره داد که در سالن معراج را باز کند. خودم را به نداعلی رساندم و گفتم: آخه این چه کاریه که می کنین؟ با صدایی آرام گفت: آروم باش... ما تابوت ها رو جابه جا کردیم. اگه باز هم سر همون تابوت رفت... حجت تمومه! ما شهید رو به خانواده ش می دیم... در غیر این صورت باید شهید به تهران اعزام بشه... در ضمن، این دستور از تهران صادر شده... حال بدی پیدا کردم. به پدر سعید نگاه کردم. هزاران پرسش در ذهنم ایجاد شد. اگه این دفعه اشتباه کنه چی می شه؟ نداعلی چرا این کارها رو می کنه؟ و هزاران سؤال بی پاسخ دیگر؛ و پدر شهید برای بار دوم وارد سالن معراج شد. سکوت ابهام آمیزی برقرار شد. لحظه ای در آستانه در معراج ایستاد و تابوت ها را یکی یکی از نظر گذراند. سپس صلواتی فرستاد و با قدم های آرام و سنگین به سمت تابوت‌ها حرکت کرد. ادامه دارد... 🍃🌹کانالِ‌یادوخاطره‌شهدا🌹🍃 http://sapp.ir/rostmy 🍃🌹🍃
🍂 🔻 خاطرات رضا پورعطا قسمت 54 دوباره قلبم به تپش افتاد. کسی چه می دانست که دیدگان پدر شهید چه می بیند! و چه عامل ماورایی او را به جلو هدایت می کند. رفت و رفت و از کنار تابوتهای خاموش عبور کرد. در کنار یکی از آنها ایستاد و دستی بر صورت خود کشید و صلواتی فرستاد. همه نگاه ها در هم گره خورد. صدای نداعلی سکوت را شکست که پدرجان... در تابوت را باز کنیم؟ پدر شهید بدون توجه به پرسش نداعلی خیره به تابوت نگاه کرد و گفت: سلام پسرم... من اینجام... پیش تو. نداعلی این بار خودش خم شد و در تابوت را گشود. همه نفسها در سینه حبس شد. دست در کیسه استخوان‌ها کرد و یادداشت کاغذی را در آورد و در کمال حیرت و ناباوری در خود فرو رفت. هیچ کس نمی دانست چه اتفاقی افتاده. نگاهم به چهره نداعلی خیره ماند. خیلی خوب حالات او را می شناختم. وقتی دستش را بالا آورد اشک چشمش را پاک کرد، فهمیدم استخوان های سعید باز هم درست شناسایی شده. همان جمله ای که روز گذشته دیده بود در جلو دیدگان نداعلی قرار گرفت به گفته برادر پورعطا این استخوان های شهید سعید دبیر فدعمیه» پدر شهید نگاهی به نداعلی انداخت و گفت: کافیه یا باز هم تکرار کنم. نداعلی شرمنده پدر شهید را در آغوش کشید و گریه کرد. صدای گریه و زاری در سالن طنین انداز شد. باز هم سعید خودش را به ما نشان داد. با زبان خاموش گفت که خودم هستم. رحیم، برادر سعید، کنار استخوان ها زانو زد و گریه کنان جمجمه برادرش را لمس کرد و چیزهایی زیر لب گفت. ناگهان متوجه بخش فرسوده ای از کلاه کاموایی شد که هنوز روی جمجمه باقی مانده بود. به سختی آن را جدا کرد و بوسید. اینجا بود که دیگر برای هیچ کس جای ابهامی باقی نماند. چون مقداری از موهای بور و طلایی سعید به کلاه کاموایی چسبیده بود. نداعلی با دیدن موهای طلایی سعید، یقین حاصل کرد که استخوان ها مربوط و به سعید دبیر فدعميه. اگر چه حجت بر همه آشکار شده بود اما نمایان شدن موی سعید قلب همه را محکم کرد. سعید با نشان دادن نشانه ای واضح و واقعی از خود، همه شک ها را به یقین تبدیل کرد. ادامه دارد... 🌺🌺🌺
🍂 🔻 قسمت 55 خاطرات رضا پورعطا نداعلی به پدر شهید تبریک گفت و از او فرصت خواست اجازه دهد کارهای قانونی شهید را انجام دهند و در پی آنها همراه با تشریفات خاص به شهرستان اعزام کنند. سپس با احترام پدر شهید را برای پذیرایی از سالن معراج بیرون برد. با خارج شدن همه حاضران از سالن، سکوت سنگینی برقرار شد. من ماندم و تعداد زیادی تابوت که حامل شهدای گمنام بود. حرکات پدر سعید از جلو دیدگانم دور نمی شد. صحنه هایی که هرگز راز آن را نفهمیدم چه بود و چه شد! راز نهفته در سینه پدری" از فرسنگ ها دورتر آمد و پاره تنش را با خود به شهر و دیارشان برد. فضای معنوی و آسمانی بر سالن حاکم شده بود. گویی همه ملائک در سالن بودند. دیگر از هیاهوی شب های عملیات خبری نبود. شروع به قدم زدن لابه لای تابوت ها کردم. مثل دیوانه ها با آنها حرف زدم. ناگهان زمزمه رمز آلودی در گوشم طنین انداخت که من هم اینجا هستم. ایستادم و به تک تک تابوتها نظر افکندم. این صدا را خوب می شناختم. فهمیدم که صدای یکی از تابوت هاست. رضا مرا به خود می خواند. او هم پلاک نداشت. در دو روز گذشته مادر رضا هم بی تابی می کرد و پسرش را از من می خواست. نجواکنان با رضا صحبت کردم و از او خواستم خودش را به ما نشان دهد. گفتم: آخه بی معرفت جواب مادرت رو چی بدم. به او قول دادم که تو رو به خانه برگردونم... مادرت در انتظار بازگشت تو عود و اسپند روشن کرده و همه محل رو چراغانی کرده.... کاش او هم با من می آمد و این صحنه را می دید. با خود گفتم آخر این چه رازی ست که بین زمین و آسمان معلق مانده و انسان خاکی قادر به درک آن نیست. لحظه ای بعد سرباز معراج مرا صدا زد و گفت: برادر پورعطا میخوام در معراج رو ببندم.  آخرین نگاه را به شهدای گمنام کردم و درود بر حماسه رزم آنها فرستادم و از معراج خارج شدم. 👈 پایان 🌺🌺🌺