#اینجا_صدایی_نیست(خاطرات رضا پورعطا)
🔹بخش دوم
🍁قسمت: 21
دمدمای غروب به مسافرخانه رسیدم. با بسم الله وارد مسافرخانه شدم. دیدن چهره مسافرخانه چی انرژی منفی بهم میداد. با اکراه سلام علیکی کردم و ۲۵ تومان پول بهش دادم. پول را گرفت و اسمم را نوشت. سراغ رفیقم را گرفتم. با طعنه و نیشخندی حرص درآور که آن موقع معنی اش را نمی فهمیدم، شانه هایش را بالا انداخت و گفت: تو هم با این رفیقای عتبقهات! من چه میدونم کجاست؟
_
نگرانی از نیامدنش وجودم را گرفت. به سمت پشت بام راه افتادم اما خبری از او نبود. افکار مالیخولیایی مثل خوره به جانم افتاد. ترسیدم شب نیاید، احساس نیاز شدیدی وجودم را در بر گرفته بود. تقريبا من را وابسته خودش کرده بود. از فرصت استفاده کردم و نماز مغرب و عشاء را تند و تند و بدون هیچ دقتی در مسجدی که به همه چیز جز مسجد شباهت داشت خواندم. در مدت زمانی که نماز می خواندم به رفیقم فکر کردم. نمیدانم کی سلام نماز دادم و خودم را سراسیمه به پشت بام رساندم و روی تخت نشستم. این سو و آن سوی پشت بام را در پی یافتن دوستم بار دیگر جستجو کردم اما اثری از او نیافتم.
لحظه ای به مرضیه و مادر و برادرم فکر کردم. به وضعیت نامشخص کلاس هایم و گاهی هم به دستان پینه بسته پدرم اندیشیدم. آرزو کردم ای کاش پرنده ای بودم و به سمت خانه مان در پاچه کوه علی آباد پرواز می کردم و سرم را روی دامن مادرم می گذاشتم و زار زار گریه می کردم. از غربت و بدبختی ها و سختی هایی که گریبانم را گرفته بود می گفتم. مادرم خیلی به من علاقه داشت. با اینکه وقتی جبهه بودم ماه ها او را نمی دیدم اما این سفر فرق می کرد. روح و روانم در عذاب بود. فکر کردن به اهل خانه بهم آرامش می داد. توی جبهه انقدر سرگرم و سرخوش بودم که هرگز احساس غربت و تنهایی نداشتم. اما اینجا از شدت بی پولی و بی سامانی کلافه شده بودم. -
نمیدانم چقدر تو فکر بودم که ناگهان دستی روی شانه ام خورد و مرا از فکر بیرون آورد. وقتی چشمم به چهره اش افتاد آرام شدم. خیالم آسوده شد. با خوشحالی و التماس بهش گفتم کجایی مرد مؤمن؟ -
با ناز و ادا گفت: امشب نیستم، باید برم.
دلم هری ریخت. از روی استیصال و با التماس گفتم: رفیق نیمه راهی، تازه داشتم بهت عادت می کردم.
گفت: چیکار کنم، برام گرفتاری پیش اومده.
با التماس گفتم: حالا یه کمی دیرتر برو، و
روی تخت دراز کشید و گفت: آخ که چقدر خسته ام، کاش میتونستم بخوابم اما باید برم.
اضطراب و دلهرهام بیشتر شد. با دستپاچگی گفتم: بریم بیرون یه دوری بزنیم. نگاه مکارانه ای به من کرد و گفت: اگر دوست داری بریم.
👈ادامه دارد..
✔️منبع: کانال حماسه جنوب
🌺🌺🌺
#اینجا_صدایی_نیست(خاطرات رضا پورعطا)
🔹بخش دوم
🍁قسمت: 22
حرکاتش حساب شده و از روی فکر و برنامه بود. وحشت از اینکه مبادا پشیمان شود و یا اینکه من را رها کند، وجودم را در بر گرفت. به سرعت از روی تخت بلند شدم و گفتم: بریم، ممکنه مسافرخانه چی گیر بده.
با بی تفاوتی خاصی از روی تخت بلند شد و همراه من به راه افتاد. به محض اینکه از در مسافرخانه خارج شدیم، با شوق و تمنا بهش گفتم: یه نخ از آن سیگارات بده ببینم. آرام و با حوصله یک نخ سیگار در آورد و بهم داد. سپس کبریت را روشن کرد و با مهارت زیر سیگارم گرفت. خیلی خوشم آمد. چند ک عمیق زدم. کمی آرام شدم. بعد از طی مسافتی اندک، بهش گفتم سرم درد میکنه، از آنها داری؟ همیشه یک لبخند خاصی گوشه لبش بود. بعد از کمی مکث و تأمل گفت: دیشب بهت گفتم این ها هزینه داره. عزیز من میدونی با چه سختی من این داروها رو گیر میارم. ..
احساس کردم اخلاقش کمی فرق کرده. از من اصرار و از او توجیه و حساب و کتاب. وقتی مقاومتش را دیدم، از ته قلب راضی شدم پنجاه تومان به او بدهم. با شنیدن مبلغ ایستاد و نیشخندی زد و روی همان قیمت خودش یعنی صد تومان احرار کرد. علی رغم اینکه دادن صد تومان همه محاسبات روزانه ام را به هم میریخت اما با فشاری که به روح و جسمم وارد شده بود بی خیال شدم و بدون مقاومت صد تومان بهش دادم. با حوصله دست کرد توی دهانش و دوباره یک پلاستیک چهارتا در آورد و باز کرد و کف دستم ریخت. حریصانه دستم را به بینیام نزدیک کردم و نفس عمیقی کشیدم. آخ که چه لحظه باشکوهی بود. به خصوص با دود سیگاری که به دنبالش توی ریه هایم فرو فرستادم. طولی نکشید که آرامش در وجودم نقش بست. همه دردهایم از بین رفت و باز دوباره اعتماد به نفسم بازگشت. رضای همیشگی شدم. به او خیره شدم و گفتم: آخه این چه داروییه که این طور آدم رو آروم میکنه؟ میشه بگی از کجا میتونم گیر بیارم؟ کمی جابه جا شد و گفت نترس خودم برات میارم.
گفتم: میترسم یه وقت کاری پیش بیاد و نتونی بیای مسافرخانه. بحث را عوض کرد و گفت: بهتره برگردیم. ناله دردناکی از اعماق وجودم پیکرم را به لرزه در آورد. لرزشی که پیکره اعتقادم را متزلزل کرده بود. نمیدانم چرا آن لحظه حس بدی پیدا کردم اما می دانم این زنگ خطری بود که سروش غیبی در مغزم به صدا در آورده بود. فکرم را منحرف کردم و سعی کردم فقط به آرامش جادویی این مواد و حال خوبی که پیدا کرده بودم فکر کنم.
👈ادامه دارد..
✔️منبع: کانال حماسه جنوب
🌺🌺🌺
🍂
🔻#اینجا_صدایی_نیست
بخش دوم
قسمت ۲۰
خاطرات رضا پور عطا
حتم داشتم به زودی سر و کله گشتی های آنها پیدا می شود. اگر می توانستم بچه ها را به درخت آزادی برسانم کار تمام بود و بچه ها نجات پیدا می کردند. یعنی از مهلکه جان سالم بدر می بردیم. درخت آزادی دقیقا نقطه ای بود که ما از آنجا عملیات را شروع کرده بودیم. بهترین شاخص برای نجات بچه ها بود. اما متأسفانه برای رسیدن به آن نقطه باید از موانع زیادی عبور می کردیم. همان موانع سخت و نفس گیری که شب گذشته آنها را پشت سر گذاشته بودیم و جلو آمده بودیم. تنها فرقش این بود که حالا دیگر نیروها انگیزه و توانی در بدن نداشتند. همه نگرانی من از همین مسئله بود.
چند نفری را که سالم مانده و هیچ گونه آسیبی ندیده بودند، انتخاب کردم و آماده عقب نشینی شدیم. به آنها طريقه زیگزاگ دویدن را یاد دادم و تأکید کردم هر چند متر باید روی زمین بخوابند تا از اصابت گلوله های تیربارچی در امان بمانند. با دقت به حرف های من گوش دادند و آماده دویدن شدند. قبل از فرمان حرکت به آسمان نگاه کردم و از خدا خواستم به بچه ها کمک کند. سپس فرمان دویدن را صادر کردم.
در یک لحظه مناسب شروع به دویدن کردند. تیربارچی با دیدن بچه ها شروع به تیراندازی کرد. به یکباره صدای رگبار گلوله ها فضا را پر کرد. نگرانی، همه وجودم را گرفت. ته کانال بودم و چیزی را نمی دیدم. دلم می خواست از سرنوشتشان مطلع شوم اما غیر ممکن بود. چون به محض بالا آمدن از کانال، هدف قرار می گرفتم. کلافه و مستأصل به دیواره تونل مشت کوبیدم. ناگهان یاد کمین ها افتادم. ناله ای از ته دل کشیدم و چهره ام را بین دستانم فشردم. محمد گفت: چی شده رضا؟ گفتم: کمین ها یادم رفت..... گذر از آنها مشکله! محمد گفت: به خدا توکل کن چاره ای نداریم. بالاخره یک راهی پیدا می شه. گفتم: مرد مؤمن... کل گردان در تله همون کمین ها گرفتار شدن، عراقی ها با مکر و حیله گذاشتن ما داخل بشیم. چطور می تونم اروم بگیرم. مطمئن باش اونها الآن منتظر بچه هان. محمد گفت چاره چیه؟
شروع به قدم زدن کردم و گفتم: باور کن نمیدونم... من احمق چرا متوجه کلک اونها نشدم... از اولش هم به فضای ساکت میدون مشکوک بودم. همه ش با خودم می گفتم چرا صدایی از اونها در نمیاد؟ اگه گردان چسبیده به ما حرکت نکرده بود این طور نمی شد. اگه یادت باشه، وقتی که مین منفجر شد هیچ عکس العملی ازشون سر نزد!
خودم را لعنت کردم که چرا همان موقع نیروها را به عقب برنگرداندم. در آن لحظه آرزو کردم زنده بمانم تا همه فریاد دلم را بر سر فرماندهان گردان بکشم. آخر قرار نبود نیروهای گردان قبل از فرمان من وارد معبر شوند. آنها بی حساب و کتاب آمده بودند و حالا همه مسئولیت خون بچه ها گردن من افتاده بود. محاکمه سختی در درونم آغاز شد. نوبت انتقال چند مجروح رسیده بود. خیلی خون ازشان رفته بود و به شهادت نزدیک بودند. یکی یکی آنها را بالای کانال کشاندیم. بهشان تأکید کردم که بقیه راه را باید هر طوری شده به سمت کانال اول بدوند. مظلومیت در چهره آنها موج می زد. احساس خیلی بدی داشتم. چه کار می توانستم بکنم. شک داشتم بتوانند خودشان را به کانال اول برسانند.
تیربارچی، چپ و راست هدف می گرفت و بچه ها را زمین می انداخت. یکی شان با صدای گرفته ای گفت: آقا رضا، نمی تونیم بدویم. گفتم سعی کنین سینه خیز برین خدا کمکتون می کنه.
دلم به حالشان سوخت. نایی در بدن نداشتند اما دم نزدند و لحظه ای بعد ناپدید شدند. تیربار همچنان تته... تته.. تته... میزد و خاک بلند می کرد. نوبت آخرین مجروح رسید که اوضاعش خیلی بی ریخت بود. گوشه ای از کانال تکیه زده بود و ناله می کرد. تو حال خودش نبود. پاهایش آش و لاش شده بود. خون زیادی ازش رفته بود. پهلویش زانو زدم و گفتم: میتونی حرکت کنی؟ با سر اشاره منفی داد.
بدجوری لب هایش ترک برداشته بود. ظاهرا تشنگی تعادل روحی اش را به هم زده بود. گفتم: همین جا بمون تا ببینم خدا چی می خواد. نگاه محتضرش را در چشمانم انداخت و لبخند کم رنگی زد. آن نگاه که شبیه به خداحافظی بود تا اعماق وجودم را سوزاند. خودم را کنترل کردم و از پله بالا رفتم. دیدم واویلا! خیلی ها همان ابتدای کانال مانده اند و به زمین چنگ انداخته اند. بعضی ها هم که دلشان را به دریا زده بودند، در وسط راه زمین گیر شده بودند.
👈ادامه دارد
منبع کانال حماسه جنوب
🌺🌺🌺
🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست 7⃣6⃣
خاطرات رضا پور عطا
بخش دوم
قسمت ۲۱
از کانال بیرون آمدم و شروع به دویدن کردم. از سه نفر اولی که عبور کردم یکی شان تیر خورده بود و روی زمین افتاده بود. اما هنوز تلاش میکرد خودش را به سختی جلو بکشاند. یک لحظه داغی تیری را احساس کردم که به پایم خورد. مجبور شدم پیش یکی از مجروحان دراز بکشم. بلافاصله بلند شدم و دوباره شروع به دویدن کردم. فضای مابین دو کانال، تپه ای بود. باید در حین دویدن جا عوض می کردم تا هدف قرار نگیرم. بعد از طی مسافت ۳۰۰ متر توانستم خودم را به کانال اول برسانم و توی آن بپرم
بچه ها با دیدن من جان دوباره ای گرفتند. تیری که به پایم خورده بود فقط گوشت آن را بلند کرده بود. همه صورتم در برخورد با سیم خاردارها پاره پاره شده بود.
شکمم هم به علت برخورد با مین والمرا سوراخ سوراخ بود. یعنی تقریبا از همه جای بدنم خون بیرون می زد. همه لباس هایم قرمز و ارغوانی شده بود. بی توجه به شرایط بدنیام، نیروهای داخل کانال را از نظر گذراندم و آماری گرفتم. متوجه شدم که ای داد بیداد، چقدر نیرو در همدیگر وول می خورند. تقریبا صد نفری میشدند. زخمی و موجی و سالم. همگی سراسیمه و مضطرب دور همدیگر چرخ می زدند. در عمرم چنین صحنه وحشتناکی ندیده بودم.
بچه های امیدیه و پایگاه پنجم شکاری و بهبهان قاطی هم بودند. به محض دیدن من، به سمتم آمدند و شروع به ناله و زاری کردند. آنها دیگر مرا می شناختند. به آنها قول دادم از آنجا نجاتشان دهم. ولولهای بین بچه های امیدیه و بهبهان برپا شد. بهبهانی ها زیر بار نمی رفتند. آنها می گفتند ما فرمانده خودمان را می خواهیم. بچه های امیدیه به آنها تشر می زدند که بابا.... پورعطا فرمانده گردان انشراح امیدیه است. اما آنها زیر بار نمیرفتند و با شک و تردید به همدیگر نگاه می کردند. بحث و بگو مگوی پر هیاهویی در گرفت. بالاخره بعضی هاشان پذیرفتند که تحت فرماندهی من قرار بگیرند. بعضی های دیگر هم لجاجت کردند و زیر بار نرفتند. بدون توجه به اختلافی که بین آنها افتاده بود سعی کردم مأموریتم را انجام دهم. به همین دلیل شروع به ساماندهی نیروها کردم.
زخمی ها را یک طرف و نیروهای سالم را هم یک طرف قرار دادم. یکی یکی نیروها را از توی کانال بالا فرستادم. خیلی شدید خسته و بی خواب بودم. آخرین نفری را که بالا بردم و خیالم راحت شد، نفسی تازه کردم و لحظه ای استراحت کردم. نگاهی به فضای خالی تونل انداختم. غیر از چند مجروح که نمی توانستند حرکت کنند، همه رفته بودند. دیگر از ولوله و هیاهوی چند لحظه پیش خبری نبود. باید سریع تر از کانال خارج می شدم و به نیروهای پناه گرفته در پشت تپه ها ملحق می شدم.
به خدا توکل کردم و به سرعت از پله بالا رفتم و به سمت تپه ها شروع به دویدن کردم. از دو طرف شلیک می شد. یعنی از پشت سر، تیربارچی در حال درو کردن بچه ها بود و از روبه رو هم کمین های دشمن برگشته بودند و به سمت ما شلیک می کردند. بدجوری قیچی شده بودیم. کوچک ترین حرکت نسنجیده بچه هایی که در پشت تپه ها پناه گرفته بودند، مساوی بود با شهادت و یا زخمی شدن آنها. نفس زنان پشت یکی از تپه ها پناه گرفتم و در اندیشه راهکار مناسبی برای گریز از مهلکه جهنمی شدم. ناگهان توجهام به قیافه آشنای یکی از نیروها جلب شد. احساس کردم او را جای مهمی دیده ام. کمی آن طرف تر از تپه ها سه تا از نیروهای امیدیه که صبح موفق به فرار شده بودند روی زمین افتاده بودند و ناله می کردند. تیر خورده بودند و خون زیادی ازشان رفته بود. نزدیک تر رفتم و به چهره هاشان نگاه کردم و شناختم شان.
سید مهدی موسوی، سید نورالله موسى امین الله طهماسبی، سه تاشان در کنار هم پشت تپه افتاده بودند و حال بدی داشت. وجب به وجب تپه ها در هجوم گلوله ها قرار گرفته بود. صدای چپ و لجی کمانه کردن تیرها وحشت عجیبی در دل بچه ها انداخته بود. هر دم آخ و نالهای به آسمان بلند می شد که آخ..... تیر خوردم. چند تا از بچه ها که روحیه بهتری داشتند به سمت زخمی ها دویدند و آنها را به پشت تپه ها کشیدند. همه توجه من به سه نفری بود که پهلوی هم افتاده بودند و بی تابی می کردند. بالای سرشان رفتم و با آنها حرف زدم. خودشان را باخته بودند. باید به آنها روحیه می دادم. گفتم بچه ها نگران نباشید.
همراه باشید
منبع کانال حماسه جنوب
🌺🌺🌺
🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست
خاطرات رضا پور عطا
قسمت ۲۲
در آن شرایط سعی کردم با استفاده از کلمات امیدوارکننده به بچه ها روحیه بدهم. تشنگی لبهاشان را خشکانده بود. التماس کنان درخواست آب می کردند. یاد تشنگی حسین و اصحابش افتادم. نیم نگاهی به ستیغ کلافه کننده خورشید انداختم و نام حسین را بر زبان جاری کردم. سپس دستم را به زانو گرفتم و برای یافتن قطره آبی به هر سو نگریستم. مثل دیوانه ها خودم را سرزنش می کردم و با خودم حرف میزدم.... خدایا در این برهوت ما به کی پناه ببریم.. بچه ها همین جوری دارن تلف می شن.
بار دیگر قیافه کسی که پشت تپه پناه گرفته بود توجهم را جلب کرد. حافظه ام را به کار انداختم. می دانستم این آدم با بقیه فرق می کند. فکر کردم از گروهان خودم است اما نه، انگار جای دیگری او را دیده بودم. یادم آمد که او را قبلا توی تیپ دیدم. ذهنم را متوجه اتاق فرماندهی کردم. ناگهان شناختمش. به سمتش رفتم و گفتم: ببخشید... شما برادر محمدپور نیستی؟ او که انگار مرا شناخته بود، پرسید: تو پورعطایی؟ با این جمله فهمیدم درست تشخیص دادم. گفتم خدا را شکر، بالاخره معاون محور را پیدا کردم...
اولین سؤالی که به ذهنم رسید و از او پرسیدم این بود که برادر محمدپور، موقعی که گروهان من رسید به جاده شنی، دستور رسید که برگردید عقب، این دستور رد شما فرستادید؟ گفت. خیر دستور من نبودا خیالم راحت شد. چون ترسیدم تمرد فرماندهی کرده باشم. محمدپور مسئول محور ما بود. یعنی گردان های بهبهان زیر نظر او عمل می کردند. نگاهی به اطراف انداخت. بعد آرام سرش را آورد کنار گوشم و گفت: آقا رضا لطفا منو معرفی نکن، با تعجب پرسیدم: برای چی گفت: اگه ما اسیر بشیم و بفهمن که من مسئول محورم، دمار از روزگارمون در میارن.
محمدپور سپاهی بود. بقیه نیروها همه بسیجی بودند. فکر اسارت او را مضطرب کرده بود. شاید هم حق داشت. چون از جلو و عقب قیچی شده بودیم. تقریبا هیچ شانس نجاتی نداشتیم.
گفتم: برادر محمدپور، شما مسئول محور هستین و من مطیع امر شما. با صدایی آرام گفت: فقط مواظب باش کسی منو نشناسه... خودمون با همدیگه هماهنگ عمل می کنیم. گفتم: خب حالا برنامه چیه؟ گفت: تو چی میگی؟
گفتم: یه تعداد از بچه ها نظرشون اسیر شدنه... یه تعداد هم که خسته شدن تعدادی هم که از تشنگی له له می زنن.. تحمل خیلی ها تمام شده.... هوا خیلی گرم و دم کرده است. تعدادی هم توی کانال موندن و قصد دارن پرچم سفید بلند کنن. محمدپور گفت: آره متوجه صدای بلندگوهاشون شدم که بیایین اسیر بشین... ولی نظر من اینه که اسیر نشیم بمونیم و مقاومت کنیم... تا راهی پیدا بشه.
او را رها کردم و خطاب به نیروهایی که اصرار داشتند اسیر شوند گفتم: اسارت در کار نیست... تا مرز شهادت مقاومت می کنیم. از اینکه مسئولیت تصمیم گیری از روی شانه من برداشته شد نفس راحتی کشیدم. سپس سعی کردم تنگاتنگ محمدپور حرکت کنم و دستورات او را انجام دهم. محمدپور صدایم کرد و گفت چیزی به شب نمونده، اگه بتونیم تا اون موقع دوام بیاریم، می تونیم فرار کنیم ، از بچه ها ساعت را پرسیدم. حدود ۱۱ یا ۱۲ ظهر بود. باید پنج، شش ساعت تحمل می کردیم. نه آبی... نه غذایی..... نه امکاناتی هیچ چیز نبود
همراه باشید
منبع کانال حماسه جنوب
🌺🌺🌺
🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست
قسمت ۲۳
خاطرات رضا پور عطا
بچه ها زخمی بودند و خون زیادی ازشان رفته بود. بعضی ها هم بریده بودند و اصرار داشتند خودشان را اسير کنند. برگشتم پیش محمدپور و رضع نیروها را به او گفتم آهی کشید و در فکر فرو رفت. سپس با حالتی برافروخته گفت: آقارضا، اگه یه نفر اسیر بشه، بقیه به دنبالش راه می افتن. گفتم: پس میگی چیکار کنیم؟ گفت: هر کسی رو که میخواد اسیر بشه بفرستش توی کانال تا از بقیه بچه ها دور بشه. پرسیدم یعنی به همین راحتی بذاریم اسیر بشن؟ گفت: چاره ای نیست... اونی که روحیش رو از دست داده نمیشه کاریش کرد. فقط یادت باشه از طریق کانال پرچم سفید بزنه و خودشو اسیر کنه.
هر لحظه صدای بلندگوهای عراقی ها نزدیک تر می شد و بچه ها را تحریک می کرد. در آن شرایط برزخ گونه، فقط ایمان و اعتقاد بود که انسان را استوار نگه میداشت. یعنی به چشم سر دیدم که عیار بچه ها چطور دارد رقم می خورد. شک و تردید مثل خوره به جان بچه های ناتوان و کم ایمان افتاده بود و پاهای آنها را سست می کرد. نق و نوقها بلند شد که ما می خوایم اسیر بشیم.
محمدپور به من اشاره داد که بچه های ترسیده را شناسایی کن و به سمتی دیگر ببر. طولی نکشید که با توکل به خدا و تدبیر فرماندهی، نبض نیروها را در دست گرفتم و تقریبا مکر و حیله دشمن را در نطفه خفه کردیم. با جدا شدن تعداد کمی از نیروها، آرامش به بچه ها بازگشت. همان چند تا هم که می خواستند اسیر شوند با سرزنش بقیه مواجه شدند و شرمنده به نیروها ملحق شدند.
نیروهای عراقی وقتی از اسارت بچه ها ناامید شدند یک نفر را با پرچم سفید از طریق کانال جلو فرستادند تا به بچه ها جرئت دهد خودشان را اسير کنند. محمدپور با مشاهده عراقی پرچم به دست، خطاب به من دستور داد: رضا امونش نده بزنش! نگاهی از روی تعجب به محمدپور انداختم و گفتم: پرچم سفید دستشه گفت: من بهت دستور میدم بزنش.
نمی توانستم از دستور مافوق سرپیچی کنم، اسلحه را بالا آوردم و یک گلوله خرجش کردم. روی زمین افتاد. طولی نکشید که ما را بستند به خمپاره ۶۰. همان سیاره هایی که بدون سر و صدا آسمان را روی سر آدم خراب می کند.
تلفاتمان هر لحظه بیشتر شد. هیچ پناه و مفری غیر از تپه های نه چندان بلند رملی نداشتیم به ناگاه نگاهم به سیدمهدی طباطبایی و سید نورالله و امین الله طهماسبی افتاد که همچنان در طلب جرعه ای آب لب هایشان را به هم می مالاند. به سمتشان رفتم. از شدت تشنگی پرپر می زدند. جویای بچه های آغاجاری شدم. سیدمهدی دست بی رمقش را به سمت برهوت دشت کشید و گفت: محمود جوکار و صادق نورالدین تا همین الان اینجا بودن، اما رفتن که راهی برای فرار پیدا کنن.
نگاهی به موقعیت دشت انداختم و ابرو در هم کشیدم. می دانستم تلاششان بی فایده است و به دست عراقی ها کشته و یا اسیر می شوند. سید مهدی کمی لبان تناسه بسته اش را به هم مالید و گفت: رضا خیلی تشنمه... جیگرم داره می سوزه آب بهمون برسون.
آن دو تا هم وضع بهتر از او نداشتند. وضع امین الله طهماسبی خیلی وخیم بود. گلوله آر.پی.جی توی کمرش منفجر شده بود. خیلی در هم و ناراحت شدم. به سید مهدی خیلی علاقه داشتم. با حالتی مستأصل و درمانده گفتم: سید مهدی می بینی که تا چشم کار می کنه بیابون برهوته... نمیدونم از کجا باید آب گیر بیارم.
شدت تشنگی گیج و منگشان کرده بود. مثل ماهی هایی که از آب بیرون افتاده باشند، لبهای ترک خورده شان را باز و بسته می کردند. یاد آن نصف روز عاشورا و تشنگی امام و یارانش افتادم. از جا بلند شدم و دربدر به دنبال جرعهای آب، به هر سو سرک کشیدم. قمقمه هایی را که از شهدا روی زمین افتاده بود بر می داشتم و تکان می دادم. همه قمقمه ها پر از خالی بود. احساساتم غليان کرد. دریغ از جرعه ای آب. لحظه ای ایستادم و رو به آسمان فریاد کشیدم: یا "حسین تشنه لبان" و دیگر توی حال خودم نبودم. می دانستم دارم دنبال چیزی می گردم که پیدا کردنش محاله. با این حال تصمیم گرفتم جستجویم را تا کانال ادامه دهم.
ادامه دارد...
منبع کانال حماسه جنوب
🌺🌺🌺
🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست
خاطرات رضا پور عطا
قسمت 25
همه چیز مثل همان شب عملیات بود. یعنی ذره ای تغییر پیدا نکرده بود. نه نیروهای عراقی و نه ایرانی. در این مدت به این منطقه اسرارآمیز وارد نشده بودند. قبل از ورود به این منطقه روی کاغذ جای تک تک شهدا را مشخص کرده بودم. بچه ها وقتی آمار را درست می دیدند، با بهت به من خیره می شدند.
از جاده شنی که مرز بین ایران و عراق بود گذشتیم. همه صحنه های آن شب کابوس وار در ذهنم رژه می رفت. پیش خودم گفتم: وقتی این طرف جاده شنی که جزو خاک خودمون محسوب می شه شهدا دست نخورده باقی موندن، حتما اون طرف هم شهدا دست نخورده ن. مخصوصا اونهایی که لابه لای میدان مین افتاده بودن.
بچه ها به ستون پشت سرم می آمدند. به کانال رسیدیم. باد و خاک و سیلاب کانال را پوشانده بود. عمق کانال کم شده بود. راهی پیدا کردم و انحنای کم عمق کانال را طی کردم. احساس خوبی نداشتم. انگار صدای ناله بچه ها را می شنیدم. لحظه ای چشمانم را بستم و روحم را به عقب، یعنی همان شبی که بچه های گروهم با ذوق و شوق پای در معبر عملیاتی گذاشتند برگرداندم.
چه شور و انگیزه ای بود. گاهی صدای شوخی و خنده آنها را می شنیدم. می دانستم که سر به سر همدیگر می گذارند. از شهادت صحبت می کردند. آخر، قبل از حرکت به آنها گفته بودم ۱۹ نفرشان شهید می شوند. موقع پیشروی، فقط مسئولیت همین ۲۹ نفر را به عهده داشتم. اما وقتی آن حادثه هولناک پیش آمد، فرماندهی یک گردان به عهده من افتاد. باید همه نیروها را سالم به عقب برمی گرداندم. لحظه ای به خودم آمدم و سکوت دشت را از نظر گذراندم و در دل گفتم: خدایا کجا رفت آن همه پاکی و صداقت! کجا رفت آن همه ایثار و از خودگذشتگی! من با چه رویی برگشتم پیش این مردان بزرگ، مردانی که یک شبه مرز بین زمین و آسمان را شکافتند و بالا رفتند! مردانی که با جوانمردی و غیرت، جان خود را برای اسلام و ایران فدا کردند. آه.... خدای من این بچه ها چه می دانند که چه زخمی بر دل ماگذاشتند.
صدای علی جوکار مرا متوجه دشت کرد و پرسید چرا ایستادی؟ نگاهم را در چشمان على انداختم و سکوت کردم. پاهایم یارای رفتن نداشتند. باید خودم را برای رویارویی با صحنه ای آماده می کردم که سال ها کابوس خواب های من شده بود. آنهایی که توان کشیدن پیکر زخمی خودشان را نداشتند؛ همانهایی که به من التماس می کردند کمک شان کنم اما من مجبور بودم در زیر بارش تیر از کنارشان عبور کنم و خودم را در پناه کانال قرار دهم.
می دانستم صدای قدم های مرا شنیدند. باید خودم را برای بازخواست آنها آماده می کردم. چه جوابی جز سرافکندگی در مقابل آنها داشتم؟ با چه رویی از کانال بالا بروم. اما حتما آنها به من حق خواهند داد. سرم را به آسمان بلند کردم و گفتم: خدایا! تو شاهد و ناظر بودی که هرگز به فکر حفظ جان خودم نبودم.
باز هم صدای علی جوکار در گوشم پیچید که رضا چرا ایستادی؟ به یکباره افکارم پاره شد. نگاهی به بچه ها انداختم و از آن طرف کانال بالا رفتم. دشت سفیدی از استخوان های بچه ها رو به رویم نمایان شد. صحنه ای که همیشه در ضمیر ناخودآگاهم تصور می کردم. صحنه ای که آرزو می کردم کاش هرگز نمی دیدم. تا چشم کار می کرد میدان مین و سیم های زنگار گرفته خاردار بود. جای جای میدان استخوانهای خاک آلود بچه ها مشاهده می شد. بچه های تفحص با دیدن دشت نقره ای، یکه خوردند و در جای خود میخکوب شدند.
ادامه دارد....
🌺🌺🌺
🔻 #اینجا_صدایی_نیست
خاطرات رضا پورعطا
قسمت 26
زوزه پر رمز و راز باد در دشت پیچید و سمفونی رزم و مبارزه را نواخت. اولین استخوان هایی که دیدم به محمد کیانپور تعلق داشت. کمی آن سوتر، غریبعلی دژمند و جلوتر از آنها رحمان حیدری افتاده بود.
بچه ها مات و مبهوت به دشت اسرار آمیز خیره شدند. تأسف و تأثر در چهره بچه ها دیده می شد. علی جوکار به سمت استخوانهای محمد کیانپور رفت و مشغول کندوکاو خاکها شد. بقیه هم به سمت دیگر شهدا رفتند. قطعات استخوان بود که از زیر خاک بیرون کشیده می شد. با مشاهده دشت پر از استخوان حالم دگرگون شد و روی زمین نشستم. هیاهوی این استخوانها شبی از شب ها دنیا را به لرزه درآورده بود. خدایا چه می بینم... کجاست زوزه گلوله های سرکش؟... کجاست هن و هن نفس های خسته بچه ها..؟
****
بچه ها یکی یکی از شدت تشنگی و خونریزی شهید میشدند. کمین های پشت سرمان مثل نقل و نبات بچه ها را بر روی زمین می انداخت. هیچ کاری نمی توانستم بکنم. حاج محمود با مشاهده شهادت دردناک بچه های امیدیه متأثر شد. نیم نگاهی به وضعیت نامتعادل روحی من انداخت و دستش را روی شانه ام گذاشت. سپس از روی دلجویی گفت: خودت رو کنترل کن. سپس از من خواست از جا بلند شوم و به بچه ها دل و جرئت بدهم.
نگاهی به بچه ها انداختم. راست می گفت. کاملاً خودشان را باخته بودند. دستی به گونه خیسم کشیدم. از جا بلند شدم و آماده مدیریت بچه ها شدم. اصلا حال و حوصله خودم را نداشتم. با بی حوصلگی گفتم: آخه حاج محمود... ببین چطور از زمین و آسمون رو سرمون تیر میاد! حاج محمود کمی برافروخته گفت: رضا. چت شده؟ اینجا میدان جنگه.... توکل به خدا کن. گفتم: حاج محمود کدام توکل.... کاش من هم رفته بودم تا شاهد این صحنه ها نمی شدم. باور کن بریدم... دیگه طاقتم سر اومده... چپ و راست بچه ها دارن شهید میشن.... هیچ کاری هم از دستمون بر نمیاد.
از یک طرف شدت نور آفتاب و از سوی دیگر تشنگی و گرسنگی امان بچه ها را بریده بود. به این سو و آن سوی دشت رملی که نگاه می کردی بچه ها را می دیدی که مثل مار در دل تپه های رملی خزیده و پناهگاهی سایه دار برای سر و صورتشان درست کرده بودند. حاج محمود که متوجه حال روحی من شد، به من تشر زد و گفت: این چرت و پرت ها چیه که داری میگی... یالا بدو بچه ها رو سازماندهی کن.
چاره ای جز اطاعت از دستور او نداشتم. به سمت بچه ها رفتم و شروع کردم با تک تک آنها صحبت کردن.
دمدمای عصر حاج محمود خسته و کوفته آمد پهلوی من و گفت: بلند شو یه آمار بگیر ببینم چند نفر نیرو باقی مونده؟ گفتم: حاجی، نیروها نای راه رفتن ندارن؛ با عصبانیت گفت: هر چیزی که بهت میگم انجام بده. سپس اخم در هم کشید و گفت: یالا بلند شو نفرات سالم رو از مجروحها جدا کن و به آمار بگیر. هماینکه شب شد حرکت می کنیم.
گفتم: حاجی تکلیف زخمی ها چی می شه؟ گفت: آقا رضا احساساتت رو کنار بذار. تا اونجا که امکان داشته باشه اونها رو با خودمون می بریم.... انتظار نداشته باش بتونیم همه رو نجات بدیم.
من از روی ترحم و احساس حرف می زدم اما حاج محمود نگاه فرماندهی داشت و از بالا موقعیت را مدیریت می کرد. الحق و الانصاف هم که به درستی معاون گردان شده بود.
ادامه دارد....
🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست
قسمت 27
خاطرات رضا پور عطا
در شرایط بحرانی و سختی که ما داشتیم، داشتن یک نفر مثل او نعمت بزرگی بود. شاید اگر تا همین جا هم مدیریت او نبود، نیروها از دست رفته بودند. اما می دیدم که اغلب تصمیماتش درست و عاقلانه است. همه سعی و تلاشش این بود که نیروهای سالم را نجات دهد.
به هر حال بچه ها را جمع و جور کردم. برگشتم. گفتم: حاجی مستقیم که نمیتونیم بریم... چون کمین ها با تجهیزات کامل روبه رومون هستن و گیر میافتیم.۔ مجبوریم کمین ها رو دور بزنیم. اما خودت میدونی که همه این منطقه مین گذاری شده.
کمی مکث کرد و گفت: چاره ای نیست... اونها چهارچشمی منتظر رسیدن ما هستن. گفتم: حاجی پس گروه های ضد کمین کجان؟ مگه قرار نبود همراه گردان کمین ها رو بزنن.
نفسی تازه کرد و گفت: تو رو خدا دست رو دلم نذار... بذار تو حال خودم بمیرم. متوجه شدم حاجی هم حالی بهتر از من ندارد اما ظاهرا توی دل می ریزد و حرف نمیزند.
پرسید: آمار گرفتی؟ سری از روی تأسف تکان دادم و گفتم: متأسفانه ۲۸ نفر بیشتر باقی نمونده. به محض شنیدن تعداد زنده ها متأثر شد و به زمین خیره شد چنان در فکر فرو رفت که گویی دنیا بر سرش خراب شده.
گفتم: از این تعداد هم ده نفرشون بدجوری زخمی هستن و مجبورن توی کانال منتظر بمونن. حاجی که دیگر تحملش سر آمده بود، برافروخته به من نگاه کرد و گفت: به انتظار چی؟ گفتم: حاجی ناراحت نشو... خودشون انصراف دادن... میگن مامی مونیم.
آثار کلافگی را در چهره حاجی دیدم. گفتم هشت یا نه نفر زخمی داریم که باید فکری برای انتقال اون ها بکنیم. حاجی با صدای گرفته ای پرسید: نظر تو چیه؟ گفتم: حاجی فرمانده شما هستین، هر چی دستور بدید اجرا می کنم. پس از اندکی سکوت گفت: بسیار خب... عجله کنید... بچه ها رو بفرست از توی کانال برانکار و پله بردارن.
چند تا از نیروهای سالم را جدا کردم و منتظر غروب آفتاب شدم. غروب که شده مأموریت تهیه برانکار و آوردن پله ها آغاز شد. باید از میدان مین بر می گشتند و وارد کانال می شدند. با این تفاوت که دیگر تاریک بود و دید چندانی وجود نداشت. هر لحظه ممکن بود پای آنها روی مین برود و یا با تله ای برخورد کنند. یکی دو ساعت طول کشید تا بچه ها رفتند و به همراه برانکار و پله برگشتند. تعدادی از مجروحها از قسمت کمر به پایین آسیب دیده بودند و نمی توانستند قدم بردارند اینها را به سرعت روی برانکارها خواباندیم و چند نفر هم مسئول حمل آنها شدند اما مجروحان از کمر به بالا مشکل خاصی نداشتند و می توانستند همراه با گروه حرکت کنند.
غروب گذشت و چتر سیاه شب بر دشت، سایه هولناکی افکند. با یک گروه درب و داغان آماده حرکت شدیم. فقط شانزده نفر از نیروها مسئول حمل هشت برانکار شدند. یاد شب گذشته افتادم که با چه شور و شوقی فرمان حرکت به نیروهام دادم اما حالا اوضاع متفاوت بود و زبانم به سختی در دهان می چرخید. موقع حرکت قلبم به تپش افتاد.
حاج محمود در کنارم ایستاد و گفت: رضا، قبل از حرکت به بچه ها بگو نمازشون رو بخونن... شاید این آخرین نماز باشه. دلم گرفت. نگاهی به بچه ها انداختم و گفتم بچه ها هر کس هر جا ایستاده نمازش رو بخونه... بعد از نماز حرکت میکنیم. هر کس هر جا نشسته بود و یا در هر حالتی بود نمازش را خواند.
ادامه دارد....
🌺🌺🌺
🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست
قسمت ۲۸
خاطرات رضا پور عطا
بعد از نماز برپا دادم و بچه ها را از پشت تپه ها بلند کردم. هیچ کس نمی دانست سرنوشتش چه خواهد شد. از صبح که ما را از دو طرف زیر رگبار گلوله گرفته بودند، نشسته و یا سینه خیز حرکت می کردیم. همه خسته و بی رمق بودند. از طرفی یک روز تمام بچه ها زیر تابش مستقیم نور خورشید نه آب خورده بودند و نه غذا حالا چطور می خواستیم چند مجروح را هم با برانکار حمل کنیم، در تعجب بودم. تنها نیرویی که بچه ها را حرکت داد انگیزه نجات و رسیدن به خانواده بود. من هم از همین عامل استفاده کردم و گروه را به ستون کردم. سپس با فرمان حاج محمود که آرام در گوشم زمزمه کرد، حرکت را آغاز کردیم.
حاج محمود اشاره داد که از سمت راست حرکت کنیم. مسیر اشاره حاج محمود را نگاه کردم. متوجه شدم که علفزار انبوهی پیش روی ماست. وقتی وارد علفزار شدیم بسیار ناهموار و ناصاف بود. بچه ها به سختی حرکت می کردند. به خصوص آنهایی که برانکارها را حمل می کردند. بچه ها انرژی زیادی نداشتند و برانکارها را تند و تند زمین می گذاشتند و خستگی در می کردند. حمل هشت برانکار آن هم توسط نیروهایی که هیکل خودشان را به سختی حمل می کردند، کار سخت و دشواری بود.
در آن سکوت هولناک شب، فقط صدای خش خش علف ها به گوش می رسید مجبور بودیم مسیرمان را مقداری تغییر دهیم تا از کمینها فاصله بگیریم. آنها منتظر ما بودند. ما را رصد کرده بودند. شاید حدود یک کیلومتر انحرافی رفتیم. یعنی پشت سرمان خط اول و جلو رویمان کمین ها قرار داشتند و ما ۲۸ نفر نیروی داغان در وسط این مهلکه جهنمی تلاش می کردیم حرکت مان را طوری تنظیم کنیم تا پشت یکی از کمین ها در بیاییم.
حاج محمود سر در گوش من گذاشت و گفت: چون تو اینجا رو بلدی نفر اول حرکت کن. گفتم: حاج محمود، فرض بر اینکه کمین رو دور زدیم و نیروهای عراقی هم ما رو ندیدن! دو تا میدان بزرگ مین رو چطور میخوای بگذرونی؟
کمی در فکر فرو رفت، سپس به من گفت: از بچه ها بپرس ببین کسی تخریب کار کرده؟
یک لحظه اشاره دادم همه توقف کنند. پرسیدم: بچه ها کسی تخریب بلده؟ هیچ کس جواب نداد. باز هم سؤالم را تکرار کردم اما جز سکوت و صدای خش خش علفها چیزی به گوش نمی رسید. دیگر نیازی به جواب دادن نبود. خود حاج محمود همه چیز را شنید.
لحظه ای در فکر فرو رفت و به من گفت: خودت چی؟ گفتم: من یه دوره دو روزه در تیپ دیدم.... اما حاجی خودت می دونی که در تاریکی کار کردن تجربه می خواد. گفت: چاره ای نداریم. خودت باید پاکسازی کنی؟
با تعجب گفتم: حاج محمود تو رو خدا منو معاف کن..... می ترسم اشتباهی مرتکب بشم.... اون وقت جواب شهدا رو چی بدم؟ گفت: مرد مؤمن، مگه راه دیگه ای داریم؟ جر و بحث من و حاج محمود به جایی نرسید و بالاجبار قبول کردم. چند قدم برداشتم و جلو ستون قرار گرفتم و حرکت را ادامه دادیم.
پشت سرم ۲۸ نفر نیروی زخمی و سالم در یک ستون در حرکت بودند. در چهره ها به راحتی می شد ترس و وحشت را دید. هر کسی دستش را دراز کرده بود و نفر جلویی را گرفته بود. تقریبا یک کیلومتر به موازات خط اول و کمین ها حرکت کردیم. آن قدر رفتیم تا حاج محمود خودش را به من رساند و گفت: کافیه.... نیروها رو نگه دار... کمی استراحت می کنیم.
دستور حاجی را عملی کردم. بعضی ها که توان نداشتند و ضعف کرده بودند، بلافاصله روی زمین دراز کشیدند و نفسی تازه کردند. حاجی گفت: آقا رضا فکر کنم به اندازه کافی از کمین ها دور شدیم. حالا باید در عمق حرکت کنیم.
به بچه ها اشاره دادم مجروحها را زمین بگذارند و توی علفزار استراحت کنند. اما ظاهرا قبل از دستور من این کار را کرده بودند. نق و نوق بعضی ها را شنیدم که گفتند بابا بیخودی داریم وقت تلف می کنیم.. بریم خودمون رو اسیر کنیم. بعضی ها هم محکم و قاطع به آنها نهیب می زدند که این چه حرفیه میزنین؟... شما به اصطلاح رزمنده اسلامین... خجالت بکشین! من که حوصله دخالت نداشتم آنها را به حال و خودشان رها کردم. به هر شکل، زمان استراحت سپری شد و حاج محمود دستور حرکت دوباره را صادر کرد.
ادامه دارد....
🌺🌺🌺
🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست
قسمت 29
خاطرات رضا پورعطا
با دستور حاج محمود که فقط به من ابلاغ کرد، نیروها را از روی زمین بلند کردم و با یک چرخش ۹۰ درجه در عمق دشت شروع به حرکت کردیم. به امید اینکه از پشت یکی از کمین ها بیرون بزنیم. غافل از اینکه محاسبات کمی اشتباه از آب در آمد و ما مستقیم مقابل یکی از کمین ها از علفزار بیرون زدیم. چه لحظه وحشتناکی بود.
همین طور که در افکار خودم غوطه ور بودم، یک دفعه دو تا سنگر خیلی بزرگ پیش رویم نمایان شد. با دیدن کمین ها جا خوردم و ایستادم. نمی دانستم چطور نیروهای مجروح را به عقب بکشانم. خدا خدا کردم ما را ندیده باشند. اما چون ما را رصد کرده بودند و منتظرمان بودند، چند رگبار هوایی زدند و همه را میخکوب در جای خود نگه داشتند.
هیچکس نمی دانست باید چه کار کند. فقط صدای حاج محمود را قبل از دویدن در علفزار شنیدم که نیروها را عقب بکش. صدای «قف» نگهبان های عراقی فرصت فکر کردن به من نمی داد. تیرهای مسلسلهای عراقی ها مثل باران به سمت ما باریدن گرفت. آن قدر جا خوردم که ناخودآگاه خودم را به پشت روی زمین انداختم. نیروهای پشت سر من هم دستپاچه شدند و همگی روی هم افتادند. در همان وضعیت فریاد کشیدم: بچه ها خودتون رو نجات بدین... بدوین توی نیزار. بچه ها با وحشت و سراسیمه به سمت نیزار شروع به دویدن کردند. نمیدونم در آن لحظه به چه شکل در زیر بارش تیربار دشمن که هوا را می شکافت، به داخل نیزار دویدم و پناه گرفتم. همه نگرانی ام بابت مجروحها بود. حاج محمود نفس زنان به طرف من آمد و گفت: عجب اشتباهی کردیم... سریع از نیروها آمار بگیر.
بلافاصله از نیروها آمار گرفتم. خوشبختانه کسی تیر نخورده بود. عراقی قصد اسیر کردن ما را داشتند و به آسمان شلیک می کردند. ظاهرا شک هم داشتند که ما ایرانی یا عراقی هستیم.
رو به حاجی گفتم: حاجی.. مجروحها جا موندن، تعدادی از نیروها هم داخل نیزار متواری شدن. حاج محمود گفت: سریع بچه ها رو پیدا کن، از جا بلند شدم و با سوت زدن و انواع صدای پرندگان بچه ها را پیدا کردم. بچه ها آنقدر ترسیده بودند که مثل گنجشک بال شکسته می لرزیدند. همه را در یک نقطه جمع کردم.
حاج محمود گفت: به آمار دیگه بگیر. وقتی شمارش کردم، دیدم چهارده نفریم. یعنی پانزده نفر توی نیزار گم شده بودند. از آن سوی نیزار مابین ما و کمینها صدای نیروهای مجروح می آمد که در خواست کمک می کردند. بیشتر آنها من را صدا می زدند و می گفتند: رضا.. بیا کمکمون کن... با شنیدن درخواست کمک آنها حال بدی پیدا کردم. حاج محمود که متوجه احساسات من شد گفت: خودتو کنترل کن.... اینجا میدون جنگه... هر اشتباه ما جون بقیه رو به خطر می اندازه. .
گفتم: حاج محمود اسم من رو صدا میزنن! گفت: باید صبر کنیم تا اوضاع آروم بشه. گفتم: حاجی بذار برم کمکشون کنم... میتونم اونها رو نجات بدم. قاطعانه گفت: حق نداری از اینجا تکون بخوری. گفتم: حاج محمود این بچه ها نیروهای من هستن... تا اونها رو نیارم آروم نمی گیرم. گفت: تا من دستور ندادم حق نداری سرخود عمل کنی. مستأصل و ناراحت گفتم: آخه برا چی این حرفو میزنی؟ گفت: آقا رضا..... الان سر و کله گشتیهای عراقی پیدا میشه.... مرد حسابی منطقه حساس شده.... چرا بچه بازی در میاری.. به فکر این چهارده نفر باش... هیچکدام از اینها مین و خنثی سازی رو نمیشناسن... تنها تویی که میتونی این کار رو بکنی چطور میتونم اجازه بدم جون خودت رو به خاطر چند تا مجروح که تا چند لحظه دیگه اسیر میشن به خطر بندازی؟
ادامه دارد....
🌺🌺🌺
🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست
قسمت 30
خاطرات رضا پور عطا
احساس کردم دارند همه استخوان های بدنم را از گوشت جدا میکنند. احساساتم بدجوری تحریک شده بود. از طرفی دستور معاون گردان را هم نمی توانستم نادیده بگیرم. درگیری سختی درونم آغاز شد. به طوری که بارها تصمیم گرفتیم پا به همه چیز بزنم و بروم و کمکشان کنم. اما هر بار به خودم نهیب زدم. اطاعت فرماندهی را در هر شرایطی واجب می دانستیم.
سکوت مرگباری در نیزار حاکم شد. هر از گاهی نسیمی وزیدن می گرفت و صدای بچه ها را به گوشم می رساند. آنها ۲۰۰، ۴۰۰ متر از ما فاصله داشتند و من اجازه نداشتم به آنها کمک کنم. صدای حبیب شوریده، سید موسوی و حسین صلح جو را می شناختم. وقتی صدایشان همراه با نسیم دشت در گوشم می پیچید کلافه و سردرگم به هر سو می چرخیدم. حاج محمود متوجه حال من شد. برای انحراف ذهن من گفت: سریع یه آمار بگیر.
به سمت نیروها رفتم و ۱ و ۲ و ۳ تا نفر چهاردهم یعنی امیر جمولا که آخرین نفر بود شمردم به او گفتم: امیر دیگه کسی پشت سر تو نیست؟ گفت: نه.... من آخرین نفرم. برای اطمینان خاطر گشتی توی علفزار زدم تا اگر کسی ما را گم کرده و یا جا مانده بود به گروه برگردانم. اما هر چه سوت زدم و صدای پرنده در آوردم هیچ کس جواب نداد
برگشتم پیش امیر جمولا. دیدم خیلی کلافه است. می دانستم او هم نگران حسین صلح جو همشهری و رفیق خودش است. صدای صلح جو از انتهای علفزار می آمد. امیر را صدا می زد. نسیم باد صدای بریده بریده حسین را در فضای شب طنین انداز می کرد. اما نمی شد تشخیص داد که دقیقا این صدا از کدام سمت می آید. پشت سر هم می گفت: امیر امیر..... نامردی نکن.... کمکم کن.... اونها ما رو می کشن. امیر هم مثل من احساساتی شده بود. گفت: رضا... تو رو خدا بذار برم حسین رو بیارم... داره منو صدا میزنه.... دلم آروم نمی گیره.
حرفهای امیر دوباره جنب و جوشی در درونم آغاز کرد. آخر هر سه ما بچه یک محله بودیم. با خودم کلنجار رفتم. داشتم نرم می شدم که یاد حرف حاج محمود افتادم. با رفتن امير مخالفت کردم. امیر بی تاب و مضطرب به خودش بد و بیراه گفت. زیر لب استغفرالله گفتم و به امیر خطاب کردم: آروم باش.. احساساتت رو کنترل كن الان کمین حساس شده... به محض اینکه بری اونجا با تیر می زنندت. با چهره ای در هم و نگران گفت: آخه رضا چطور میتونم او رو تنها بذارم. گفتم امیر دست رو دلم نذار... من از تو بدترم.... چاره ای نیست.... به خاطر بقیه نیروها باید تحمل کنیم. .. ، . . سرش را پایین انداخت و گریه کرد. قبل از اینکه او را تنها بگذارم. گفتم: امیر جان وزش باد نمی ذاره بفهمیم صدا از کدوم نقطه داره میاد.. و الا خودم می رفتم و می آوردمش.... اگه تکون بخوریم، ما هم گم می شیم. چیزی نگفت و اشکهایش را پاک کرد امیر را رها کردم و آمدم پیش حاج محمود ایستادم.
ادامه دارد....
🌺🌺🌺