تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
#رمان_طواف_و_عشق #پارت17 طاها بینیش را بالا کشید و سعي کرد گریه نكند سرش را به علامت اره پایین و
#رمان_طواف_و_عشق #پارت18
و در همان حال گفت. میرسونمتون...
قبل از اینكه اجازه عكس العملي بدهد او را سوارکرد ملیكاعصباني پیش رفت وگفت: - یه بار هم بهتون گفتم که...
هومن اجازه ادامه حرفش را نداد و
گفت: - بله فرمودید... ولي به نظر من نیاز هست... و محكم تر گفت: -
سوار شید... لطفا...
ملیكا به تندي گفت: - ببینید اقاي رستگار بهتره حد و
حدوتون رو بدونید... و دست طاها را گرفت و از ما شین پیاده کرد و با خود
فكر کرد اگر تا خانه مجبور شود پیاده رود مي رود ولي سوار ما شین او نمي
شود...
مرده پر رو... خجالت نمي ک شد به او تحكم هم مي کند فكر کرده
چه کاره ه ست؟!!!
و بدون اینكه برگردد و به چهره او بنگرد راه افتاد...
هومن
دور شدنش را مي نگریست زیر لب زمزمه کرد : "حد و حدود" و پوزخندي
زد... خیلي دلش مي خواست مقابلش بایستد و بگوید : " خانوم محترم فعالا
که اجازه شما د ست منه" ولي این دختري که دید اگر این حرف را مي شنید
قیامت به پا میكرد... خنده اي ع صبي کرد خوب بخاطر دا شت ...چقدر با
مادرش درباره ازدواجهاي سنتي بحث مي کرد... و خواستگاري رفتن و
پسندیدن را نادرست مي دان ست... اما حاالا چه؟... مثل عهد بوق با کسي
محرم شده بود و بعد موفق به دیدنش گردیده بود... عجب چیزي!!... راست
گفته اند مار از پونه بدشذمیاد... شده بود جریان او... هر چند موقت هر چند
براي دلیلي خاص... ولي به هر حال... در قوانین شرع فرمالی ته معني
نداشت!!... به راهي که او رفته بود مي نگریست...
* * *
چشم از راهي که او
رفته بود بردا شت و تلفن عرفان را جواب داد بعد از بهره مند شدن از الفاظ
گرانقدر دوستش ماشین را روشن کرد... خوشحال بود از این که دوباره شیدا
را میبیند احساسي در وجودش مي گفت که او حتما فردا براي تعویض
پانسمان خواهد امد... ان روز در بخش اورژانس بود کمي بي خواب مي
نمود شب درست و حسابي نخوابیده بود ساعت تند تراز چیزي که فكرمي
کرد مي گذشت... اگر نمي امد چه؟!! خب نیاید... ولي... نه اي کاش
بیاید... علي رغم کارهایش یك چ شمش به در ورودي بود ساعت 2 بود...
زیادي دیر نبود؟... نمي فهمید چه مرگش شده!!!... حدود ساعت شش و نیم
بود که باالاخره رسيید به محض ورود متوجهش شيد سرش را گرم بیماري
کرد!!!
صداي سالمش لبخندي به لبش اورد اینطوري بهتر بود سر برگرداند:
- سلام... حالتون چطوره؟ - متشكرم... انگار کمي دیر کردم ...ببخشید. -
خواهش مي کنم ...بفرمایید... با شیدا همگام شد و پیش یكي از پر ستارها
برد: - خانوم ضیایي... پان سمان د ست ای شون باید عوض ب شه... اما قبل از
پانسمان صدامکنید... باید وضعیت زخمشون رو ببینم... و بعد به شیدا اشاره
کرد: - بفرمایید خانوم کریمي...اگه کاري داشيتید همین دور و بر هسيتم...
ضیایي به او نزدیك شد و اهسته پرسید: - مي شناسیدشون؟! شیدا نیم خندي
زد وگفت: - بله... ضیایي از اینكه توضی بیشتري دریافت نكرده بود ناراحت
به نظرمی رسید.
صيداي "آخ" شيیدا موجب گردید هومن به سيمت انها حرکت کند... - چي
شد؟! شیدا ابروهایش را از درد درهم کشیده بود... ضیایي توضی داد: - گاز
استریل به زخمشون چسبیده... کندنش دردناکه... هومن گفت: - خب کمي
بیشتر حوصله به خرج بدین!!! و با این حرف یك صندلي جلو کشید و مقابل
شیدا نشست... قیچي را برداشت و با احتیاط اطراف گاز استریل را تا انجایي
که امكان دا شت برید... وبعد از الیه هاي ان کم کرد... سپس مقدار زیادي بتادین روي گاز ریخت...
#ادامه_دارد
۲ آبان ۱۳۹۸
•┈┈••✾•🍃🍃🍃•✾••┈┈•
🥀|بےخبـر در بـزن و سـر زدهـ از راهـ بــرس...
💦|مثـل بـارانِ بـهــــــارے
ڪہ نمےگویـد ڪِـے؟!...
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
❅ঊঈ✿♥️✿ঈঊ❅
@REYHANEYEKHELGHAT
•┈┈••✾•🍃🍃🍃•✾••┈┈
۲ آبان ۱۳۹۸
۲ آبان ۱۳۹۸
۲ آبان ۱۳۹۸
🍁🌾🌻🍂
🌾🌻🍂
🌻🍂
🍂
#دلنوشته
🍀گفتم :یا صاحب الزمان بیا
🍃گفت: مگر منتظری
🍂گفتم: #بله_آقا_منتظرم
🍃گفت: چه انتظاری؟!!!
نه ڪوششی نه
تلاشی فقط میگویی آقا بیا
🍂گفتم: مگر بد است آقا
🍃گفت: به جدم حسین هم گفتن بیا
اما وقتی #آمد_ڪشتنش
🍂گفتم : پس چه ڪنیم
🍃گفت: مرا بشناسید
🍂گفتم: مگر نمیشناسیم
🍃گفت : اگر میشناختید ڪه
#این_طور_گناه نمیڪردید
🍀گفتم : آقاجان ما را میبخشی ؟
🍃گفت: من هر شب برای شما تا صبح
گریه میڪنم
🍂گفتم : آقا چه ڪنم به شما برسم؟
🍃گفت: ترڪ محرمات...
🍃انجام واجبات...
🍃همین ڪافیست
🌹 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
@ReyhaneYeKhelghat
🍂
🌻🍂
🌾🌻🍂
🍁🌾🌻🍂
۴ آبان ۱۳۹۸
به #راه بياييم
تا
از راه #بيايد...!!!!
{ اَللهُمَّعَجِّللِوليّڪالْفَرَج }
/ʝסíꪀ➘
@ReyhaneYeKhelghat
۵ آبان ۱۳۹۸
۵ آبان ۱۳۹۸
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
#رمان_طواف_و_عشق #پارت18 و در همان حال گفت. میرسونمتون... قبل از اینكه اجازه عكس العملي بدهد او
#رمان_طواف_و_عشق
#پارت19
در حالیكه سرش را بالا مي گرفت گفت: - چند
لحظه صبرکنید...
گاز استریل که خیس بشه راحت جدا مي شه...
شیدا با
قدر داني نگاهش کرد... هومن از فرصت استفاده کرد و پرسید: - دانشجو
هستید؟
شييیدا گفت: - نه تموم کردم...
هومن ابروهایش را باال انداخت و
گفت: - بهتون نمیاد...
شیدا لبخندي زد : - کارداني کامپیوتر
خوندم....
همش
دو سال بود دیگه... - قصد ادامه ندارید!...
- نمي دونم ... شاید هم ادامه
دادم...
هومن دریك لحظه کوتاه گاز را با سرعت ک شید...
شیدا فرصت داد
زدن نداشت هرچند انچنان دردي هم نكرد... زخم را به دقت بررسي کرد...
چیززیاد مهمي نبود... مي شد بازش گذاشت... ولي در ان صورت شاید...
_الان پانسمانش مي کنم ولي پس فردا که اومدید... نیازي به پانسمان مجدد
نخواهد داشت...
- اوهوم... اگه خودم بازش کنم دیگه نیازي به مراجعه دوباره
نیست... اووف فكراینجایش را نكرده بود...
نوك کفشش را به زمین کوبید... و
در حین پانسمان مجدد... بدون اینكه چشمش را بلند کند گفت:
-بله...البته اگه خودتون بتونید!...
شیدا زیر چشييمي نگاهش کرد و گفت: -
شاید هم اومدم... کارش به اتمام رسیده بود... سلام ضمن تشكر گفت:
-راستي گویا پاي نیاز خوب نشده... خیلي اذیتش مي کنه...فكرمي کنید لازمه
دوباره بره دکتر...
- گفتید عكس از پاش گرفته بودن دیگه...نه؟!
- بله
- در
این صورت چندان نیازي به مراجعه حضوري نداره...به هر حال ضرب دیدهو
یه چند روزي درد خواهد داشت...
با این همه... مي شه با پماد یا قرص
مسكن دردش رو قابل تحمل تر کرد... - ببخشيد... میتونم شماره تون رو
بهش بدم!!!
هومن نگاه خیره اي به اوکرد وگفت:
- مگه شماره ي منو دارید؟
شیدا لبخندي زد و گفت: - نه ... ندارم... این یعني خیلي محترمانه شمارتون
رو بدید!!!...
- بسیار خب ... توگوشیتون سیوش مي کنید؟! - بله... بفرمایید!
- یادداشت کنید... 090 ....هومن نفس عمیقي کشييید ... به چیزي مي
اندیشید... دیشب بحث داغي در منزل داشتند...
ان هم درباره دختر یكي از
دو ستان پدر... یك بچه... بچه اي که تازه مي خوا ست دیپلم بگیرد... واقعا
پدرومادرش چه فكري کرده بودند؟... مي خواست بچه داري کند!!!... چقدر
سلیقه انها با سلیقه او تفاوت دا شت... او دختري امروزي مي خوا ست...
امروزي؟!!!... خودش نیز تعریف کاملي از امروزي ندا شت...
امروزي یعني
... یعني چه؟... یعني کسي که در اجتماع باشد!... تحصیل کرده باشد!...
به
خودش نیز برسد!... و... و... و... و یك چیزمهم تر... مي خواست دوستش
داشته باشد ...
از عشق بعد از ازدواج و این طور حرفها حالش بهم مي
خورد... اصالا مگر ممكن بود... اگر این عشق ایجاد نمي شد چه!...
طلاق!!!!... نه بابا مگر مغز خر خورده بود... عوض این کارها اول عاشق مي
شد بعد ازدواج مي کرد دیگر ...
مادر التیماتوم داده بود... یا ما برایت
انتخاب مي کنیم ...یا خودت کسي را معرفي کن!... انگار دیگر در ان خانه
زیادي شيده بود... زود باید تكلیفش مشخص مي شيد...
البته خودش هم
بدش نمي امد ازدواج کند !... چرا که نه؟!... حاال که انها اصرار دارند... چه
ایرادي دارد... نگاهش به ارامي روي دست چپ شیدا چرخید...
انگشتري در
کار نبود!!... چه خوب!!... حاال که قرار است ک سي را معرفي کند!!!... خب
این دختر... خوشگل که هست... اجتماعي هم هست... تحصیل کرده هم...
حاال مي شود گفت تحصیلاتي هم دارد ... شاید ادامه هم دهد... ولي زیاد
نمي شناسدش... خب فرصت براي شناخت زیاد است!...
مهم این است که
از او خو شش مي اید!... چه مغزي دارد ان سان در عرض ده بی ست ثانیه این
همه فكر... تبارك ا...
به هرحال باید از جایي شروع کند... یك اشنایي... روبه
شیداگفت: - اگه ممكنه شما هم یه تك زنگ بزنید... و مكثي کرد وادامه داد:
- البته منظورم این بود که من هم مي تونم شمارتون رو داشته باشم..
.
-اممم... بله... خواهش مي کنم...
* * *
صب همه قبل از او
بیدار شده بودند... بیرون حسابي سرو صدا بود... پتو را تا سرش کشاند تا
بلكه نیم ساعتي بیشتربخوابد... امان از دست این خانواده!!... روز پیش تا دیر
وقت در بیمارسيتان بود... با سيماجت به رختخوابش چسيبیده بود...
-ا...
هومن بیدار شو دیگه دیرت مي شه!!! این صداي مادر بودکه براي بار چندم به
گوش مي رسيد...
اي خدا مگر او بچه بود ومي خواسييت به مدرسييه برود
نا سالمتي مردي بود براي خودش!... نه خیر د ست بردار نبودند که... این بار
در اتاق باز شد و صداي مادر متعاقب ان به گوشش نشست: - هومن پاشو
چه خبرته این همه مي خوابي!... از دست تو... زود باش دیر شد... ما دیگه
داریم حرکت مي کنیم ها!!!!!!!
لبخندي به چهره اش نشست... نیم خیز شد و
گفت: - خب به سلامت... کجا تشریف می برید؟! مادر با اخم گفت:
#ادامه_دارد
۵ آبان ۱۳۹۸
حضرت علی علیه السلام در وصیتنامه خویش فرمودند:
«امر به معروف و نهی از منکر را ترک نکنید، که افراد شرور و بدکار جامعه، بر شما مسلط میشوند. در این صورت هرچه دعا کنید، به اجابت نرسد.»
نهج البلاغه، نامه ۴۷
@ReyhaneYeKhelghat
۵ آبان ۱۳۹۸
۵ آبان ۱۳۹۸
بعد از انتشار یافتن عکسی از خانم فریبا نادری در کربلاء معلی؛ کانالها و صفحات زیادی ایشان را به ریا متهم کردند و گفتن که یهو چادری شدی و محجبه!
او اینطور پاسخ داد که:
هر مکانی احترام خاص خودش را دارد
و من میخواستم احترام آن مکان مقدس را نگه دارم و این ریا نیست
@ReyhaneYeKhelghat
۵ آبان ۱۳۹۸
۵ آبان ۱۳۹۸