eitaa logo
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
764 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
345 ویدیو
50 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم... تفسیرِ نورِ آقای قرائتی هر روز یک آیه، در ابتدای روز، میان روز یا انتهای روز گوش میدیم🙂 اگه وقت ندارید، چند تا استوری کمتر ببینید حتما وقت میکنید یک ربع واقعا زمان زیادی نیست😊😉🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
#تقوا یعنے: اگه در یه جمعی همه #گناه میکردن✖️ تو ، جو گیر نشی!⇩ یادتـــ بمونه✋ #خـــدایی هست... و حساب و کتابے✍💛 @ReyhaneYeKhelghat
مانتو جلو باز ها بخوانند❌ @ReyhaneYeKhelghat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸 ♥️امام‌صادق(ع)فرمودند : شایستہ نیست ڪہ زن مسلمان ، آنگاہ کہ از خانہ خویش بیرون میرود. لباس خود را وسیلہ جلب توجہ دیگران نماید..! @ReyhaneYeKhelghat
[• 🌤•] دنیاے مـآ یڪ ابراهیـــمـ☝️ مےخـواهـد ڪهـ گلستــانـ🌸 شَـود.. بـیــــآ..!! 😍🍃 [•♡•] @ReyhaneYeKhelghat
صلوات خاصّه امام رضا (ع) 👆 برای دوستاتون بفرستید تا در این ایام معنوی همــــہ به آقای مهربونی ها سلام بدن 🙏 @ReyhaneYeKhelghat
این تصویر اندازه صد کتاب حرف دارد! حتما متن را بخوانید که خیلی آموزنده است! آن مرد از وجود مار درون غار بیخبر است! آن زن هم از وجود سنگ روی مرد بیخبر است! زن با خودش فکر می کند که من در حال سقوط هستم، نمی توانم بالا بروم چون مار دست مرا نیش زده است! چرا مرد کمی بیشتر از قدرت خود استفاده نمی کند و مرا بالا نمی کشد!؟ مرد با خود فکر می کند که من درد زیادی را تحمل می کنم، با این وجود با تمام توان دست زن را گرفته ام، چرا زن کمی تلاش نمی کند و خود را بالا نمی کشد!؟ حقیقت این است که شما فشاری که بر روی دیگران است را نمی بینید، دیگران هم فشاری که بر روی شما هست را نمی بینند! زندگی اینگونه است! سر کار، در خانواده، فامیل، دوستان و آشنایان! ما باید سعی کنیم یکدیگر را بفهمیم و درک متقابل از هم داشته باشیم! یاد بگیریم متفاوت از قبل فکر کنیم، شاید کمی عمیق تر، واضح تر و در تعامل بیشتر با دیگران باشیم! اندکی فکر کردن و صبور بودن نتایج بزرگی را در پی خواهد داشت! با یکدیگر مهربان باشیم! هر کسی را که در اطراف خود می بینید در حال جنگیدن در زمین جنگ زندگی خود است! @ReyhaneYeKhelghat به ما بپیوندید😊👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸 🌹 اگــر شهیـ🕊ـدان به حسین‌(ع‌) اقتــدا ڪردند و جــان دادند... خانمــها باید به زینب‌(س‌)🌻 اقتــدا کنند!! این چــادر، فقط‌ یڪ حجاب نیست☝️ چــادر لباس رزم است، لباس آنهایۍ ڪه مشغول مبارزه اند.❣ همانهایۍ ڪه راهشان؛ راه زینب‌(س‌)است...💚 ...؟! 🌸 @ReyhaneYeKhelghat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 آقا سلام رسوندن ، یعنی منتظر فرمان فتح قدس باشیم 🔹 ️امام خامنه ای : ان شا الله ذخیره واقعی اسلام باشید. سرباز: آقا بچه ها سلام رسوندن گفتن همه آماده ایم برای فتح قدس ┄┅─✵💝✵─┅┄ @ReyhaneYeKhelghat
حضرت محمد صلی الله علیه و آله می فرمود: من بچه ها را به دلیل پنج صفت دوست دارم ؛ اول آنکه بسیار گریه می کنند و دیده گریان کلید بهشت است (یعنی گریه از خوف خدا را در زندگی زیاد کنی) دوم آنکه با خاک بازی می کنند (یعنی تکبر و نخوت و خودپسندی در آنها نیست) سوم آنکه با یکدیگر دعوا می کنند ولی زود آشتی کرده و کینه به دل نمی گیرند چهارم، چیزی برای فردا ذخیره نمی کنند (چون آرزوی دور و دراز و طمع طولانی ندارند) پنجم، خانه می سازند و سپس خراب می کنند (دلبسته و وابسته به امور دنیوی نیستند) @ReyhaneYeKhelghat 👆👆👆👆👆👆😉
بسمه رب مــُـــــــــــحــَــــــمـّـــَـــــد 😊🖤
‏خدا یه اسم داره به نام "اله العاصین" یعنی خدای گناهکارا، خدای بدها، خدای کسایی که وسط گناهن، یعنی وسط وسط گناه هم ولت نکرده، منتظره صداش کنی. ‎ ❤️
هرگاه ڪه نمازتــ قضاشدونخواندے دراین فڪر نباش ڪہ وقت نماز خواندن نیافتے بلڪه! فڪرڪن چہ گناهے را مرتڪب شدے کہ خداوندنخواست درمقابلش بایستے! ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
[• 🌤•] سَـلامـ/✋ معجـ/✨ــزه‌ے زنـده‌ے خُـدآ؛ رُخـ/😍 نمےدهے؟!/☺️🍃 (عج)❤️❤️❤️❤️ [•♡•] @ReyhaneYeKhelghat
🏴.🏴.🏴 ◾️علی‌بن‌موسی‌بن‌جعفر (ع) معروف به امام رضا (۱۴۸–۲۰۳ق) هشتمین امام شیعه اثناعشری. ◾️امام رضا ۲۰ سال امامت را بر عهده داشت که با خلافت هارون الرشید(۱۰ سال)، محمد امین (حدود ۵ سال) و مأمون (۵ سال) همزمان شد. ◾️در روایتی از امام جواد(ع) آمده است که لقب رضا از سوی خداوند به پدرش داده شده است. او به عالم آل محمد نیز شهرت دارد. ◾️مأمون عباسی او را به اجبار به خراسان آورد و به اکراه، ولیعهد خویش کرد. حدیث سلسلة الذهب که در نیشابور از ایشان نقل شده معروف است. مأمون میان وی و بزرگان دیگر ادیان و مذاهب جلسات مناظره‌ تشکیل می‌داد که سبب شد همگی به برتری و دانش او اقرار کنند. ◾️آن حضرت در طوس به دست مأمون به شهادت رسید. 🍃أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی اِبنِ موسَی أَلرّضٰآ أَلمُرتَضٰی🍃 http://eitaa.com/joinchat/4219797527C2c13656bc6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅دعای خروج از ماه صفر فراموش نشه؛همه را دعا کنید بسم الله الرحمن الرحیم یا سَیّدُ یا سَیّدُ یا صَمَدُ یا مَنْ لَهُ الْمُسْتَنَدُ اِجْعَلْ لی فَرَجاً وَ مَخْرَجاً مَمّا اَنا فیهِ وَاکْفِنی فِیهِ وَ اَعُوذُ بِکَ بِسْمِ اللهِ التّامّاتِ یا اَللهُ یا اَللهُ یا اَللهُ یا رَحْمنُ یا رَحْمنُ یا رَحیمُ یا خالِقُ یا رازِقُ یا بارِیُ یا اَوَّلُ یا آخِرُ یا ظاهِرُ یا باطِنُ یا مالِکُ یا قادِرُ یا واهِبُ یا وَهّابُ یا تَوّابُ یا حَکیمُ یا سَمیعُ یا بَصیرُ یا غَفورُ یا رَحیمُ یا غافِرُ یا شَکُورُ یا عالِمُ یا عادِلُ یا کَریمُ یا رَحیمُ یا وَدودُ یا غَفورُ یا رَؤفُ یا وِتْرُ یا مُغیثُ یا مُجیبُ یا حَبیبُ یا مُنیبُ یا رَقیبُ یا مَعیدُ یا حافِظُ یا قابِضُ یا حَیُّ یا مُعینُ یا مُبینُ یا جَلیلُ یا جَمیلُ یا کَفیلُ یا وَکیلُ یا دَلیلُ یا حَیُّ یا قَیّومُ یا جَبّارُ یا غَفّارُ یا حَنّانُ یا مَنّانُ یا دَیّانُ یا غُفْرانُ یا بُرْهانُ یا سُبْحانُ یا مُسْتَعانُ یا سُلْطانُ یا اَمینُ یا مُؤمِنُ یا مُتَکَبّ‍ِرُ یا شَکُورُ یا عَزیزُ یا عَلیُّ یا ‍وَفِیُّ یا قَویُّ یا غَنیُّ یا مُحِقُّ یا اَمینُ. 💯 http://eitaa.com/joinchat/4219797527C2c13656bc6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
#رمان_طواف_و_عشق #پارت21 هومن نگاهي به لیست بلند باالي هدیه انداختوگفت: - شتردر خواب بیند پنبه دا
آقای کمالي قبل ازرفتن از پیشش گفت: - دیگه بیشترازاین توصیه نمي کنم... مي دونم از عهدش بر میاي! هومن بي هیچ کلامي فقط سيش را به علامتت موافقت تكان داد... اقاي کمالي هنوزکامل دور نشده بود که رضا سررسید و با اشاره اي به کارتهاگفت: - چه خبره... سه تا سه تاکارت مي گیري؟! هومن کارتها را در جیبش گذاشت و مسلط گفت: - مال دوتا از دوستان هست... داخل بهشون مي دم! - باشه... التماس دعا دارم ... خوش بگذره ... - ممنون به طرف خانواده اش رفت وبا همه روبوسي کرد... از پدرو مادر حاللیت طلبید ... آیسل را محكم محكم به آغوشش فشرد... و سراخربه چشمان در اشك نشسته خواهرش لبخندي زد و اجازه داد مدتي در آغوشش بماند... به سالن انتظار وارد شد... با چشمانش چرخي در سالن زد ... پیداکردنشان سخت نبودباوجود ان طاهاي شیطان که قادر بوددرکسري ازثانیه کل سالن را دور بزند... اینبار هواپیما در د ست نداشت خودش هواپیما شده بود!!... دستانش را به اطراف باز کرده بود و صداي هووووو از خود در مي اورد... و با چرخیدنش موهایش در هوا به حرکت در مي امد بامزه بود... لبخندي مهمان لبش شد... جلوترنرفت... نیازي نبود... برگ برندهدر دستانش بود! با فاصله اما طوري که در دید باشد نشست. کمي انتظار ... مي دانست زیاد طول نمی کشد... هر چه بیشتر بهر حال تایم داشت اخرداشت.. . با اسودگي لم دادو شروع به خواندن کاغذهاي تبلیغي کرد... تا وقت پرواز چقدر مانده بود؟! هنوز حكمت این را که چرا باید اینقدر زود تر به انجا بیایند را نمي دانسيت! شاید هم مي دانست!... ولي به هر حال مي شد غیراز این باشد وقت ملت که علف هرز نبود... شاید هم بود!! پاي چپش را روي پاي راستش انداخت و خوا ست... هنوز به اینكه بعد مي خوا ست چه کند فكر نكرده بود که... -سلام صداي ظریف زني بود... اشنا بود نیازي به فكرزیاد نداشت... لبخند کاملا محوي از زیر پوستش گذشت هنوز قیافه عصباني اخرین دیدارشان را به یاد داشت...حد و حدود... مگرمي شد فراموش کند! با طمانینه از صندلي برخاست... - سلام جوابش را کامال زیر لبي داد و نیم نگاهي به او کرد و بالفاصله نگاهش را برگرفت و به منظره پشت سر ملیكا خیره شد... صداي نفس کشدار ملیكا را شنید چه انتظاري دا شت!... دا شت رعایت مي کرد همین... بدون انكه نگاهش را از دور دست بگیرد گفت: - بفرمایید امرتون؟!! ملیكا لبش را به دندان گرفت انگار خیلي بي ادب بود... یعني اگر دستش به اقاي کمالي مي رسید او را از وسط به دو نیمه مساوي تقسیم مي کرد نمي فهمید کارت پروازش دست این مرتیكه چه مي کند!!؟ تا مجبور شود بشنود"بفرمایید امرتون" دستانش زیر چادر مشت شده بودند خوب بودکه در معرض دید قرار ندا شت... مي بایست خود را کنترل مي کرد ا صالا اگر کنترل نمي کرد مي خواست چه گلي به سرش بگیرد... لحنش بي اختیارتغییر کرده بود تند و حرصی... - انگار کارت پرواز ما دست شماست!! تغییر لحنش مشهود بود از این که حرصش را در اورده بود بدش نمي امد...
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
#رمان_طواف_و_عشق #پارت22 آقای کمالي قبل ازرفتن از پیشش گفت: - دیگه بیشترازاین توصیه نمي کنم... مي
کیف داشت... " بچه جون یه حدو حدودي نشونت بدم که خودت حظ کني!!" برایش خط و نشان مي کشید!!... عجب... " حالا بمان .... دارم هموني راکه خودت گفتي رعایت مي کنم!!" دیگر بچه نبود زیاد جوان هم نبود... مي توانست به راحتي لبخندش را پنهان کند کار سختي نبود... - بله!!.. پاسخش همین یك کلمه بود نه کمتر نه بیشتر... بدون هیچ عكس العمل دیگري!! ملیكا هنوز منتظر بود... بلكه باالاخره رضایت بدهد و کارتها را پس بدهد... اما نه متعجب به چهره بي تفاوت هومن نگریست... دلش مي خواست داد بكشد " بله و بالا.. خب بدهدیگه!!" - کار دیگه اي ندارید؟! این صداي هومن بود که قصد کرده بود دوباره روي صندلي خود بنشيند ملیكا دلش مي خواست سرش را ببرد... یعني چه که کار دیگه اي ندارید!؟... این مرد یا واقعا نفهم بود یا خودش را زده بود به نفهمي... ملیكا اخمهایش را در هم کشید و محكم گفت: - کارت پروازما رو بدید!! وبا حرص ادامهداد: - لطفا... هومن سرش را پایین انداخت و گفت: - اهان این رو از اولش مي گفتید خب!!!! و د ست در جیبش کرد و دو تا از کارتها را جدا کرد و به سمت ملیكا گرفت... ملیكا دست پیش برد تا انها را بگیرد اماکارتها رها نشدند!!! ناچار به صورت هومن نگاه کرد دست هر دو روي کارتها بود... اگر ترس از پاره شيدنش را ندا شت به زور انها را بیرون مي کشید سر بلند کرد تا اعتراض بكند... در نگاهش هیچ چیزنبود برعكس درونش که پراز شیطنت بود مي ترسید نتواند محكم اداکند اما... اما مي بایست مي توانست: - گمش نكنید!!! یعني ملیكا دلش مي خواست هرچه متانت و رو در واسي و این حرفها هست یك جاکنار بگذارد و کیفش را محكم روي سراین مرد بكوبد!!!... او با خودش چه فكري کرده بود؟!... چند نفس عمیق کشید... لعنتي ... لعنتي... یعني ملیكا دلش مي خوست هرچه متانت و رو در واسي و این حرفها هست با تمام قدرت کارتها را کشيد ... اگر هومن خود دستش را رها نمي کرد ... پاره شدنشان حتمي بود... ملیكا با گامهایي که تقریبا به زمین مي کوبید از او دور شيد... بالاخره به لبانش اجازه لبخند داد... پروازشان طبق معمول همیشيه تاخیرداشت... اصال اگرغیراز این بود مي بایست شك مي کردند... تتازه مبایست شكر خدا را به جا مي اوردند که تاخیرشان در حد معقول یكي دو ساعت بود نه بی شتر!! بعد از مدتي که به نظر هومن یك سال رسید دعوت شدند تا سوار هواپیما شوند... وقتي از اتوبوس پیاده شدند متوجه طاها شد که باشوق و ذوق فراوان به هواپیما خیره شده بود... و پشت سرهم سوال مي پرسييید: - مامان... این چیه؟ - مامان ...پنجره هاش چرا کوچیكند؟ - بالهاش چرا این شكلیه؟ - رانندش کجا مي شینه؟ - مامان... این چرا این قدر گنده است؟ - چطور میره اسمون؟ ملیكا سعي مي کرد پاسخش را بدهد: -خب هواپیماس... کوچك نیسيتن اینجا کوچك دیده مي شين... باید این شيكلي باشين تا هواپیما بتونه پرواز کنه... به راننده هواپیما خلبان مي گن... جلوي هواپیما میشینه ... اونجا... وبا انگشت اشاره اي کرد: - گنده نباشه که این همه ادم توش جا نمیشن که... خب میره دیگه... موتور داره رو شنش مي کنن... مثل ما شین که حرکت مي کنه... این هم حرکت مي کنه... ولي چونبال داره با اسيتفاده از اونها مي ره اسيمون... طاها گفت: - مامان خلبان چه شكلیه؟... مي خوام ببینمش ... من هم مي خوام خلبان بشم !!!... مامان منو ببر پیش خلبان... در ان گیر و دار ملیكا کالفه شده بود: - ا... طاها یه دقیقه زبون به دهن بگیرببینم... ودستش راگرفت وبه سمت پله هاکشید... عاقبت توانسييت پسيير کنجكاوش را وارد هواپیما کند...اولین بارش نبود که سوار هواپیما مي شد اما اینبار انگار بیشتر مي فهمید... هومن شماره صندلي را حفظ بود... 02...C..B..A ... تقریبا پشت سرشان مي امد... با فاصله یكي دو نفر... وقتي ريید طاها کنار پنجره نشيسيته بود و ملیكا کنار او... خب صيندلي او هم مي بایسيت کنار ملیكا مي بود!!....
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
#رمان_طواف_و_عشق #پارت23 کیف داشت... " بچه جون یه حدو حدودي نشونت بدم که خودت حظ کني!!" برایش خط و
یه پارت جبرانی😍 چمدان دستیش را بالای سرشان در جایگاهش قرار داد و نشست... ملیكا برگشت و با چشمان گشاد شده به او نگاه کرد... اوه... فكر اینجایش را نكرده بود... خب وقتي کارت پروازها دست او بود ... یعني پشت سرهم هم بود دیگر... عجب ... به طرف طاها چرخید و اه سته گفت: - طاها جان پسرم تو بیا اینجا بشین من بیام جاي تو... - نمي خوام ...اینجا رو دوس دارم... ملیكا دو باره با مهرباني گفت: - چه فرقي مي کنه!... بیا جامون روعوض کنیم... صداي ملیكا اینقدر اهسته بودکه به پچ پچ شبیه تربود... یك مرتبه طاها دادکشید: - نمي خوام ... نمي خوام ... دوس دارم کنار پنجره بشینم... هومن دستش را روي لبش کشید و خنده اش را به ارامي به بیرون فوت کرد... ملیكا نمي دانست چه کند... ا صالا دو ست نداشت پیش این اقاي رستگار بن شیند... ا سم کوچكش چه بود؟!... اصال فراموش کرده بود!!!... حتما اسم درست و حسابي نداشت که در خاطرش نمانده بود!... حاال اگرمي نشست هم زیاد اشكال نداشت ولي تحمل این سه چهار ساعت برایش خوشایند نبود... ان هم کنار یه مرد ... یه مرد چي ؟... اهان ...احتمالا کمي نفهم که بود... پررو هم بود... فضول هم که به احتمال زیاد بود... خب در دوبار دیدار بیش از این نمیتوانست اورا بشناسد!!... کم کم شناخت بیشتري از او پیدامي کرد!! از طرفي هم دلش مي خواست گوش طاها را بپیچاند که با ان دادش ابرویش را برده بود... ولي فعالا فقط مي توانست با سیاست کارش را پیش ببرد... دعوا با بچه جري ترش مي کرد... پسر لجبازش را که مي شناخت با ان قد فسقلي اش اگر سر لج مي افتاد هرگز به حرف کسي گوش نمي داد... - مامانم... خوشگلم... مي دوني که حال من تو هواپیما بد مي شه!... اگه اونجا بشینم برام بهتره! - چرا؟ - چرا چي؟ - چرا اینجا بشیني حالت بد نمي شه؟اي خدا بیا و درستش کن... از دست تو بچه... براي هر چیزي یك چرا داشت... - برا اینكه ... اونجا... چه جوابي مي داد ... مانده بود... همینطور پراند... - برا اینكه کنار پنجره هوا ا... مامان مگه پنجره اینجا باز مي میاد!!!!! طاها باذوق بي نهایت باال پرید: -میشه؟!! واقعا که... این هم جواب بود که داده بود... اخ که بچه هم بچه هاي قدیم که خدایي هیچي حالیشيان نمي شد !!!... بچه هاي امروزي که تا از انرژي رانشي موشك هم سردرنیاورند دست بر نمي دارند... همین طاها اگر ولش مي کردي دران واحد جعبه سیاهرا هم حالجي مي کرد... ان وقت ملیكا به او مي گوید برا اینكه هوا میاد!!!... هومن نمي دانست تاکجا مي تواند خود راکنترل کند تا قهقهه نزند جریانشان جوکي شده بود براي خودش... ملیكامن من کنان گفت: - نه منظورم این بود بادکولر بالایي به اونجا بیشترمیخوره!!! در دل دعا کرد" محض ر ضاي خدا این یك بار را گول بخور " طاها لبانش را غنچه کرد و بعد از کلي اندیشه ملوکانه گفت: - اخه مي خوام بلند شدن هواپیما رو ببینم... - باشه ... بعد از اینكه هواپیما بلند شد جامون رو عوض کنیم؟ طاها با مكثي گفت: - اونوقت برام از اون تیرکموني شكست دوباره مي خري؟! بچه هم اینقدر فرصت طلب؟؟!!... اي از دست تو طاها!!... - اره مي خرم! بیا... بعد این همه روانشناس جمع مي شوند و هي بحث و بحث ... که چرا بچه هاي این دور و زمانه لوس بار مي ایند!! خب به هر حال ... مهم این بودکه مجبور نبود تمام مدت پرواز چشمانش راعین جغد باز نگه دارد ... ان هم با ان شرایط نا مناسبي که در پرواز داشت... عاقبت هواپیما از زمین کنده شد... دستان ملیكا محكم بازوي صندلیش را فشرد... سرش را به پشتي صندلي تكیه داد... چشمانش را بست... نفسهایش منقطع ولي عمیق شده بود... با خود اندیشید...خدا اخروعاقبت این سفررا به خیر کند... بخصوص که مسعود هم نبود... نبود تا د ستانش را در د ست مردانه اش بگیرد و بفشيارد... نبود تا در گوشيش زمزمه کند... "ارام باش"... نبود ... دیگر نبود... مانند اینكه هرگز نبوده... هومن ناخوداگاه متوجهش بود... و طاها که اگر اجازه مي دادند خود هواپیما را مي راند... چه لذتي مي برد!... کمي بیشتر از یكساعت از پرواز گذشته بود... مادر و پسر جاهایشان را باهم عوض کرده بودند... طاها سرش را روي پاي مادرش نهاده خوابیده بود... چشمان ملیكا هم از اول سفربسته بود و بیحرکت... و هومن متعجب از این که چطور مي شود با این همه سرو صداو حرکت خوابید...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تو ضمانت نکنی در شب قبرم چه کنم بار عصیان مرا جز تو کسی ضامن نیسٺ @ReyhaneYeKhelghat