تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
اي گفت: - خیلي دیرکردم که هردو بستني رو هم خوردید؟ وبا این حرف به ظرفهاي خالي اشياره کرد...شيدا تص
#رمان_طواف_و_عشق #پارت11
...نگاه هردو به میزدوخته شده بود... خوشبختانه سفارشها رسید و
انها را از بلا تكلیفي در اورد...
هردو مشغول بودند... شیدا فنجان را چرخي داد وگفت:
- راستي مي تونم اسمتون رو بپرسم؟
هومن قاشقي شكر داخل فنجانش ریخت وگفت:
- بله ... رستگار هستم... هومن رستگار... وشما؟!!!
- شیداکریمي...
شیداکمي ازکیك به دهن برد... و با طمانینه پرسید:
- شما با اون دوستتون خیلي فرق دارین!!
هومن لبخندي زد وگفت:
- عرفان رو مي گید؟... پسر خوبیه... فقط کمي شلوغ و شیطونه...
- کمي نه ... زیادي...
- به هرحال من از طرف اون ازتون معذرت مي خوام که تودردسر افتادین...
- نه بابا اشكال نداره... به رحال بعدش جبران کرد... اگه اونجا نبود... احتماال
حالا اینجا ننشسته بودم...
- دیگه دست گل خودش بود!
شیدا قهوه را در دهان مزه مزه کرد وگفت:
- شما پزشك هستید؟
- مي شه گفت...
- پزشك همون بیمارستان؟
- اوهوم...
با پایان یافتن فنجان قهوه شیدا کیفش را برداشت و از جا برخاست... هومن
نیزبه تبعیت از او بلند شد... شیداگفت:
- بازم ازتون ممنونم...
و به طرف صندوق رفت... هومن همگام او شد وگفت:
- کجا؟
شیدا دست درکیفش کرد وگفت:
- من که امروز شما رو ازکار و زندگي انداختم... حساب مي کنم!
هومن اخمي به پیشاني اورد وگفت:
ا... یعني چي ؟
-
وقبل ازاو صورتحساب را پرداخت نمود... با هم خارج شدند... هومن پابه پا
شد... علي رغم میلش تعارف نكرد تا اورا هم برساند... درست نبود... اهلش
نبود... نگاه شیدا انگار منتظر بود... مودبانه سري فرود اورد و خداحافظي
کرد... هومن کلافه هنوز ایستاده بود... اگر مي رفت دیگر رفته بود... خب
برود که چه؟... مي بایسيت کاري مي کرد ... حداقل حرفي چیزي... بین
خواستن و نخواستن مانده بود... بین حرف زدن و نزدن... اگر بیشتر فكر مي
کرد!!!... فرصت نداشت... زود تر... زودتر...
دستي به پیشانیش کشید و جوري که او بشنودگفت:
- راستي ... خانم کریمي
ت
دستي به پیشانیش کشید و جوري که او بشنودگفت:
#ادامه_دارد