#تلنـگر
#در طول روز به این جمله یکم فکر کنیم
یه #آقای خیلی ساله منتظر#313نفره
😊❤️
#تلنگر_برای_لحظه_ای_تفکر ...
@ReyhaneYeKhelghat
*اکثریت اروپاییها «آزادی پوشش» را باعث آزار جنسی میدانند!*
دهها سال است که دولتهای اروپایی و رسانههای غربی در گوش مردم خود چنین میخوانند که پوشش هرکس به خودش مربوط است و کلاً زنان هرچه برهنهتر باشند، مسئله عادیتر میشود.
جالب اینکه تلاش دارند همین طرز فکر را به کشورهای دیگر هم صادر کنند که هرچه برهنگی بیشتر شود، مسئله عادیتر و تجاوز جنسی کمتر میشود. باور نمیکنید؟ به ما اروپاییها نگاه کنید!
حالا یک نظرسنجی گسترده در سطح اروپا، نشان میدهد که به رغم تمام این تلاشهای چند ده ساله، فطرت مردم اروپایی همچنان بیدار است و معتقدند که طبیعی است اگر زنی با لباس نامناسب در خیابان حضور پیدا کند، تجاوز به وی "طبیعتاً" احتمال زیادی دارد.
در اسلام، زن عزیز شمرده شده و خداوند به واسطه محبت زیاد خود به زن، حجاب را برای او در نظر گرفت. در غرب، لذت تکبعدی عزیز شمرده شده و برای دستیابی به آن، به هزار بهانه و سفسطه، زن را برهنهتر و ذلیلتر کردند.
منبع: https://www.statista.com/chart/6999/many-europeans-consider-rape-acceptable/
#چراحجاب #دور_دنیا #آزادی_پوشش
#کانال_ریحانه_خلقت
@ReyhaneYeKhelghat
#وعده_الهے
🌺 مےدانے چرا #خدا به زن و مرد گفتہ است پاکدامن باشید، عفیف باشید❗️
🌸 زن ها #حجاب داشتہ باشند و مردها #نگاهشان را حفظ کنند❗️
💗 براے اینکه:
💕 اللطیّبات للطیّبین و الطیّبون للطیّبات 💕
☝️اے #مـرد، اگـر زن خوب مے خواهے، زن پ#اکدامن و #عفیف مے خواهے، باید خودت پاک بوده باشے...
☝️ اے #زن، اگر #همسر چشم پاک مےخواهے، باید خودت عفیف و پاک بوده باشے...
@ReyhaneYeKhelghat
🌹آیت الله جوادی آملی:
نگویید جا ماندهایم!
کسی که قلب و روحش رفته جامانده نیست.
جامانده کسی ست که عشق و شور و طلب زیارت اربعین، به ذهنش هم نمیرسد و علاقهای ندارد.
اگر به هر دلیلی اشتیاق رفتن هست و شرایطش نیست، خیری بوده و ثواب نیت را بردهاید.
✍شاکر باشید و نگویید جامانده ایم.
🏴 @ReyhaneYeKhelghat
#جامانده_ها_التماس_دعا
🌷پیامبر اکرم (ص) فرمودند:
@ReyhaneYeKhelghat
👿 "شیطان تا زمانی از مومن می ترسد❗️
كه به نمازهای پنج گانه توجه كند
و در سر وقت نمازها را بجای آورد⏰
⏳اما هنگامی كه وقت نماز را ضایع كرد، بر او جرأت پیدا می كند😈
و او را در گناهان بزرگ می اندازد❌
📚وسائل الشیعه، ج 3، ص 18
@ReyhaneYeKhelghat
هدایت شده از تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
ای که گفتی از غمت
دردم مداوا میکنی من که مردم پس چرا امروزو فردا میکنی
یا بکش یا چاره ای ای درد مندان دوا
تابه کی جاندادن مارا تماشا میکنی
بر مشامم میرسد هر لحظه بوی کربلا
بر دلم ترسم بماند ارزوی کربلا
تشنه ی اب فراتم ای اجل مهلت بده
تا بگیرم در بغل قبر شهید کربلا
🆔 @ReyhaneYeKhelghat
💛❤️
#هیچ کدام را نمیخواهم!
نه آغوش های باز خیابانی...
و نه #خنده هایی که مفت میبرد ارزشم را...
تازه تو را پیدا کرده ام!
در هیاهوی این شهر #شلوغ هستند مردهای پرادعا...
دوست های به ظاهر خیر خواه...😏
و #دشمنان همیشه حاضر در صحنه!
من از تمام این خوشی های پر زرق و برق ، تنها سیاهی #چادرم را دوست دارم ☺️
#کانال_ریحانه_خلقت
@ReyhaneYeKhelghat
پایان گرفت این همه لحظه شماری ام
یک اربعین گذشت ز چشم انتظاری ام
یک اربعین گریسته ام، آب رفته ام
حالا به خون رسیده دو ابر بهاری ام
در چند گام مانده به کربلا بریده ام
این چند گامِ مانده می آیی به یاری ام؟
چِل شب برای دیدنت ای صاحب الزّمان
گرم نماز و گریه و شب زنده داری ام
سوغات کهنه پیرهن آوردم از سفر
شرمنده ام کنار تو از این نداری ام
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@ReyhaneYeKhelghat
#احادیث 📜
✨ امام جعفر صادق (ع)
اگر زن عفتــ داشته باشد بہ دنیا مےارزد
و اگر نہ☝️🏻
به خاڪ هم نمےارزد.
@ReyhaneYeKhelghat ✨
میدانی! یک زن وقتی عاشق شد؛ تمام دنیای خود را تقدیم میکند به کسی که دوستش دارد؛ و اینگونه آن زن دیگر دنیایی ندارد تا در آن زندگی کند مگر حضور مردی که دنیایش را به او تقدیم کرده است. وقتی قلب میان سینهات را بخشیدی؛ دیگر قلب نداری مگر اینکه در سینه او به تپش برسی؛ آنگاه خودیت تو از بین میرود و دیگر همهجا را تنها با چشمهای او میبینی و من یقین دارم عشق از زندگی برتر است زیرا حرارتش بیشتر است، نورش روشنتر است و عشق یعنی پیوستن در انحنای چشمهای او...
@ReyhaneYeKhelghat ❤️
🍃روز قیامت نیکی هایمان را به محبوب ترین فرد زندگیمان نخواهیم داد. اما مجبور می شویم آنها را به کسی بدهیم که از او متنفر بودیم و غیبتش را کردیم. گناه، مخصوصا حق الناس اوج حماقت است نه زرنگی.. زرنگی بندگی خداست...
آیت الله بهاء الدینی
#حق_الناس
#غیبت
#کانال_ریحانه_خلقت
@ReyhaneYeKhelghat
بسمه رب المهدی ❤️
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#الهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
باسلام... معذرت بابت دیر گذاشتن رمان...
تو اربعین واقعا فرصت تایپ نبود...شرمنده.... ان شاءالله من بعد درخدمتیم😊😊😊😊
#پارت10 #رمان_طواف_و_عشق
هومن هم تعجب کرده بود... نگاهي به گو شي انداخت... حتما مال یكي از
دختر ها بوده... حاال بیا و درستش کن... مگر مي شيد از دست هدیه رها
شد؟!... هدیه با چشماني پراز شیطنت منتظر جواب بود...
- خب مال یكي هست دیگه...
هدیه یكوري نشست و با اشتیاق گفت:
- مثال؟!...
- مگه فضولي؟
- اره بدجوري...
هومن خندید وگفت:
- پیاده شو... مگه عجله نداشتي؟
- نه دیگه حاال که فكر مي کنم مي بینم هیچ عجله اي ندارم... یعني تا
نفهمم این گوشي اینجا چي کار مي کنه محاله برم پایین...
- هدیه کوتا بیا ... برو پایین کار دارم...
هدیه ابروهایش را به علامت نه بالا برد وگفت:
- اگه کار داري زود بگو... تا به کارت هم برسي ...
هومن با خنده سيري تكان داد... خواهرش را خوب مي شيناخت ... ول کن
نبودکه... از بچگي همینگونه بود... اگربه چیزي گیرمي داد... از الف تا یایه
جریان را نفهمیده ... امكان نداشت کوتاه بیاید... پس چاره اي نداشت...
سعي کرد خالصه ماجراي روز پیش را بیان کند ... اما هدیه انقدر سوال پرسید
که نه تنها جزبه جز جریان را فهمید بلكه اصال نكاتي راکه به انها توجه نكرده
بود هم توسط هدیه کشف گردید!!!...وسراخرگفت:
- حاال مي خواي چي کارکني ؟
- اگهرمز نداشته باشه به یكي از شماره هاش زنگ مي زنم بیان ببرن... اگه هم
داشته باشه مي برمش بیمارستان شاید اونجا اومدن دنبالش...باالخره پیاده مي
شي یا نه؟
- اهان ... اره... ه
َ
ا ببین چقدر وقتم روگرفتي ؟!!!!!
هومن خنده کنان راه افتاد ... چه مي شد کرد !... یك خواهر که بیشتر
ندا شت... باید تحملش مي کرد...چند ثانیه بی شتر نگذشته بود که صداي
گوشي صورتي رنگ دوباره بلند شد... دفعه پیش انقدر حیرت کرده بودند که
اصال جواب نداده بودند... اینبارگوشي را برداشت... دگمه پاسخ را زد:
- بله بفرمایید...
صداي نازك دختري درگوشش پیچید:
- سلام ببخشید... این شماره اي که تماس گرفتم مال گوشي خودمه... گمش
کردم...
- بله ... گوشیتون توماشین من جا مونده...
- شما؟
- من... امممم... هموني که به بیمارستان رسوندمتون!
- اوه بله... حال شما؟... با زحمتاي ما؟!!
- ممنون... خواهش مي کنم.
- حاال چطور مي تونم گوشي رو ازتون بگیرم؟
هومن نگاهي به ساعت انداخت... نه دیگر نمي توانست به موقع به دانشگاه
برسد... استاد حتما تا حاال به کلاس رفته بود... باید وقتي دیگر براي دیدنش
مي رفت...گفت:
- ادرس بدید بیارم خدمتتون...
- نه ممنون... راضي به زحمتون نیستم.
- تعارف نكنید کار خاصي ندارم... اگه ادرستون رو بفرمایید... همین الان
میارم خدمتتون...
- نه... تشكر... شما ادرس بدید من خودم میام مي گیرم.
- گفتم که نیازي نیست... میارم.
دخترمكثي کرد و با صداي طنازي گفت:
- خب من نمي تونم برا شما ادرس بدم... الان کجا هستید؟
- خیابون......
- بسیار خب... من هم زیاد از اونجا دور نیستم... تو همون خیابون یه کافي
شاپه ست... شما برید اونجا من هم میام همونجا ازتون مي گیرم... تا ده
دقیقه مي رسم...
- باشه... مي بینمتون
وبه طرفکافي شاپ رفت...
حدود یك ربعي مي شد که نشسته بود... البته از خودش با بستني پذیرایي
نموده بود... به چیز خا صي فكر نمي کرد... حتي به اینكه کدامیك از ان سه
دختر خواهد امد... اما کاش شیدا باشد!!!... چرایش را نمي دانست... شاید
هم مي دانست... خوب بود که فكر نمي کرد!... نمي دانست بستني سوم را هم سفارش دهد یانه؟... عاشق بستني بود... اوه چه عشق پاکي !!! و چقدر
هم خوشمزه؟!!... خداوند از این عشقهاي خوشمزه نصیب همه بنماید... با
ظرف خالي بستني ور مي رفت...
- سلام
سربلند کرد و بي اختیار نگاهش در همان دوجفت چشم مشكي گیر افتاد...
مخت صر تكاني خورد و نیم خیز شد... کافي بود!!... بی شتر از این رودل مي
کرد...
- سلام ... بفرمایید
و با دست به صندلي روبرویش ا شاره اي کرد... شیدا با ناز نشست... در
تمامي حرکاتش نرمي دخترانه م شهود بود... کیفش را روي میز گذا شت ...
روپوش شلوار لي و شالي سفید با خطوط ابي به او تیپي ا سپورت بخ شیده
بود... و انصافا به اندام باریك و بلندش برازنده بود... ارایش متناسبي هم روي
صورتش داشت و چشمان زیبایش را بیشتربه رخ مي کشید... لبخندي زد و
حالت شرمنده اي به نگاهش داد:
- ببخشید ... توي زحمت افتادید!
- خواهش مي کنم...
- اصلا نمي دونم چطوري از جیبم افتاده؟!!!
- با اون حال و وضعي که داشتید ...کامال طبیعیه
و با این حرف نگاهش به دست باند پیچي شده شیداکشیده شد...
- دستتون چطوره؟
- به لطف شما خوبه... توصیه هاتون روعمل کردیم...
- عكس گرفتین؟!... مشكلي که نداشت؟
- بله... نه شكر خدا... اسيب جدي ندیده... فقط زخمه دیگه... طول مي
کشه تا خوب شه...
گارسون دم میزشان رسید... هومن پرسید:
- چیزي میل دارین؟
- یه قهوه لطفا...
هومن رو به گارسون سفارش دو قهوه باکیك را داد... شیدا با خنده
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
#پارت10 #رمان_طواف_و_عشق هومن هم تعجب کرده بود... نگاهي به گو شي انداخت... حتما مال یكي از دختر
اي گفت:
- خیلي دیرکردم که هردو بستني رو هم خوردید؟
وبا این حرف به ظرفهاي خالي اشياره کرد...شيدا تصيور مي کرد که هومن
بستني ها را براي دو نفرشان سفارش داده بوده!!!!!... هومن گفت:
- نه ... داشتم سومي رو هم سفارش مي دادمکه رسیدید... حیف شد!!!
شیدا خنده بانمكي کرد وگفت:
- پس مزاحم شدم!!!... به هیكلتون نمي خوره زیاد پر خور باشید!
هومن ابروانش را باال برد... براي پسر خاله شدن زود نبود... حرف را عوض
کرد:
- از دوستتون چه خبر؟... پاش که اسیب جدي ندیده بود؟
- نه... تشخیصتون کامال درست بود... فقط یه ضرب دیدگي ساده بود.
- خب خداروشكر...
و گوشي را از جیبش در اورده و روي میز گذاشييت... جایي دم دست
شیدا...شیداگوشي را برداشته و بار دیگرتشكرکرد... چند لحظه اي سكوت برقرار شد
#ادامه_دارد
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
اي گفت: - خیلي دیرکردم که هردو بستني رو هم خوردید؟ وبا این حرف به ظرفهاي خالي اشياره کرد...شيدا تص
#رمان_طواف_و_عشق #پارت11
...نگاه هردو به میزدوخته شده بود... خوشبختانه سفارشها رسید و
انها را از بلا تكلیفي در اورد...
هردو مشغول بودند... شیدا فنجان را چرخي داد وگفت:
- راستي مي تونم اسمتون رو بپرسم؟
هومن قاشقي شكر داخل فنجانش ریخت وگفت:
- بله ... رستگار هستم... هومن رستگار... وشما؟!!!
- شیداکریمي...
شیداکمي ازکیك به دهن برد... و با طمانینه پرسید:
- شما با اون دوستتون خیلي فرق دارین!!
هومن لبخندي زد وگفت:
- عرفان رو مي گید؟... پسر خوبیه... فقط کمي شلوغ و شیطونه...
- کمي نه ... زیادي...
- به هرحال من از طرف اون ازتون معذرت مي خوام که تودردسر افتادین...
- نه بابا اشكال نداره... به رحال بعدش جبران کرد... اگه اونجا نبود... احتماال
حالا اینجا ننشسته بودم...
- دیگه دست گل خودش بود!
شیدا قهوه را در دهان مزه مزه کرد وگفت:
- شما پزشك هستید؟
- مي شه گفت...
- پزشك همون بیمارستان؟
- اوهوم...
با پایان یافتن فنجان قهوه شیدا کیفش را برداشت و از جا برخاست... هومن
نیزبه تبعیت از او بلند شد... شیداگفت:
- بازم ازتون ممنونم...
و به طرف صندوق رفت... هومن همگام او شد وگفت:
- کجا؟
شیدا دست درکیفش کرد وگفت:
- من که امروز شما رو ازکار و زندگي انداختم... حساب مي کنم!
هومن اخمي به پیشاني اورد وگفت:
ا... یعني چي ؟
-
وقبل ازاو صورتحساب را پرداخت نمود... با هم خارج شدند... هومن پابه پا
شد... علي رغم میلش تعارف نكرد تا اورا هم برساند... درست نبود... اهلش
نبود... نگاه شیدا انگار منتظر بود... مودبانه سري فرود اورد و خداحافظي
کرد... هومن کلافه هنوز ایستاده بود... اگر مي رفت دیگر رفته بود... خب
برود که چه؟... مي بایسيت کاري مي کرد ... حداقل حرفي چیزي... بین
خواستن و نخواستن مانده بود... بین حرف زدن و نزدن... اگر بیشتر فكر مي
کرد!!!... فرصت نداشت... زود تر... زودتر...
دستي به پیشانیش کشید و جوري که او بشنودگفت:
- راستي ... خانم کریمي
ت
دستي به پیشانیش کشید و جوري که او بشنودگفت:
#ادامه_دارد
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
#رمان_طواف_و_عشق #پارت11 ...نگاه هردو به میزدوخته شده بود... خوشبختانه سفارشها رسید و انها را از
#رمان_طواف_و_عشق #پارت12
دستي به پیشانیش کشید و جوري که او بشنودگفت:
- راستي ... خانم کریم
شیدا ایستاد و لبخند محوي زد ... به ارامي برگشت:
- بله؟
- اممم... مي خوا ستم بپر سم... کي برا تعویض پانسمان دستتون مي اید
بیمارستان؟
شیدا سرش را پایین انداخت و انگشتش را به چانه اش کشید... براي تعویض
پانسمان... بیمارستان؟... خب...
- دکترگفت که یك روز در میان پانسمانش روعوض کنم...
- اهان...
دیگر چه مي بایست مي گفت... اي بابا... اوکه هزار تا از هم کلاسی هایش
را مي شست و پهن مي کرد در افتاب... حاال چرا درمانده بود؟!... شیدا هنوز
منتظر بود...
- من فردا ساعت 1 به بعد در بیمارستانم!!!
بد که نبود... احتماال نه... نه تقاضایي کرده بود... نه غرورشدرا شكسته بود...
ونه... ونه چه؟!... نمي دانست ... تنها چیزي که در ان لحظه مي دانست واز
ان اطمینان داشت این بودکه دوست داشت او را باز ببیند و این اخرین دیدار
نباشد...
شیدا لبانش را با زبان خیس کرد وگفت:
- خوبه ... پس من فرداعصر براي تجدید پانسمان میام بیمارستان...
- باشه... منتظرتون هستم!!!!!
- با اجازتون...
- به سلامت
چند دقیقه اي ایستاد و دور شدنش را نظاره کرد... هنوز به طرف ماشین نرفته
بود موبایلش زنگ خورد... عرفان بود... لبخندي زد ... از دیروزتماسهایش را
رد کرده بود...
* * *
گوشیش را بدست گرفت... خودش بود... عرفان ... چه حلال زاده هم بود...
در حین پیاده شدن گوشي را دمگوشش گذاشت :
- سلام
... -
- سلام عرض شد اقاعرفان
... -
- زیر لفظي مي خواي؟... سلام ... خوابي؟
بالاخره اقاعرفان افتخار دادند:
- سلام وکوفت... سلام و درد بي درمان... تو خجالت نمي ک شي اسم منو
میاري ... اصال اسم من یادت هست؟... دیروزدوست امروزاشنا... هومن به
جان خودت که مي دوني هیچ ارزشي برام نداره.. خیلي بي معرفتي... ببینم
اصالا شماره من توگوشیت سیو هست یا پاکش کردي کالا...
هومن درحال خنده گفت:
- چته باز دور برداشتي؟
- ببین هومن یه چیزي مي گم ها بهت!!!...
- توکه هزارماشاا... صدتا چیزگفتي!!... حاال چطوري؟یادي از ماکردي؟
- واي نگو... داغونم...
هومن مكثي کرد دوستش را مي شناخت... با ان همه القاب با ارزشي که اورا
مستفیض کرده بود نباید حالش زیاد بد بوده باشد... براي همین گفت:
- چرا باز؟... دوقلو ها چطورن؟
- آي نگوکه هر چي مي کشم از دست این دوتا وروجكه... باورکن در هفته
گذشته به اندازه یه روز هم خواب درست و حسابي نداشتم...
هومن باخنده گفت:
- چرا؟
- چند روز پیش وقت واکسنشون بود... برا همین پدرمون رو دراوردن... چند
شبه هردومون بالا سرشون بیداریم... این مي خوابه اون پا مي شه ... تب این
کم مي شه تب اون یكي زیاد مي شه باورکن عین الا کلنگ مي مونن...
هومن به لحن زار دوستش مي خندید:
- دوقلو داشتن این دردسر ها رو هم داره دیگه... ولي خودمونیم ها عرفان تو
هیچ کارت به ادمیزادها نرفته!... مریم خانوم چطورن؟
- ممنون اون هم مثل من...
- این روزا چهکاره اي؟
- دربدر...
- نه منظورم کار جدیدتربود!!!
#ادامه_دارد
تفسیر نور (تفسیر قرآن)🌱💚
#رمان_طواف_و_عشق #پارت12 دستي به پیشانیش کشید و جوري که او بشنودگفت: - راستي ... خانم کریم شیدا ای
#رمان_طواف_و_عشق #پارت13
- باور کن در حال حاضر دربدر دنبال یه جاي ارومم که دوساعت بگیرم
بخوابم!... تو چي کار مي کني؟
هومن نفسي تازه کرد وگفت:
- گیرکردم عرفان...
صداي پر هیجان و بلند عرفان به گوش رسید:
- یا ابوالفضل... ببین همونجا بمون اومدم... به کسي نگیا زشته... حالا دقیقا
کجایي؟
- خیلي بي ادبي پسر...
- بابا من که چیزي نگفت... توفكرت بیخودمنحرفه... حاال جداي از شوخي
چي شده؟
- قصش طولانیه... هروقت دیدمت مي گم...
- ببین گفته باشم اگه جنس مونث تو قصت نباشه من حوصلشو ندارم ها...
هومن سري تكان داد وگفت:
- اتفاقا داره!
- جون من... حالا کجایي؟
- بیمارستان...
- چقدرکار داري؟
- حدود یه ساعت ... فقط به چند مریض سرمي زنم...
- خیلي خب ... بعدش بیا شرکت ... هم جریانو تعریف کن و هم اپارتمانت
اماده تحویله... بریم تحویلت بدم... راستي دست خالي نیاي ها!!
- دوکیلو پرتقال بیارم خوبه؟!!!
- نه خیر اونو ببر بده مریضات بخورن حالشون خوب شه... دوتا چك بیاري
کافیه...
- باشه ... فعال خدافظ
- خدافظ ...
وارد شرکت شد منشي به احترامش از برخاست... محترمانه سالمي کرد... او
را خوب مي شناخت... بدون اینكه به عرفان اطلاع دهد گفت:
- بفرمایید...
و با دست به اتاق عرفان اشاره کرد... هومن تشكري کرد و بدون در زدن وارد
شد...
عرفان سربلند کرد و نگاهش رنگ اشناگرفت:
- اقا طویله جاي دیگه ایه اشتباه اومدید...
- نه اتفاقا... درسته درسته... مدتهاست که ادرسش عوض نشده...
عرفان برخا ست... جلوتر رفت ... همدیگر را در آغوش کشیدند... چند
ثانیه کوتاه...
- خوش اومدي
- ممنون
- چه خبرا؟
- سلامتي...
- بشین
با این حرف به طرفدر رفت بازش کرد و رو به منشي گفت:
یه چایي قهوه اي چیزي ...
و در را بست... هومن خندان سري تكان داد... عرفان سر جایش نشست...
خمیازه اي کشید وگفت:
- هومن دارویي چیزي داري ... ادمي که یه هفته نخوابیده ... یكي بخوره
خواب از سرش بپره؟!
- داره کشف مي شه...
- چه خوب!... چطوري؟
- اي بدك نیستم...
- راستي تو امسال قراربود بري حج عمره... چي شد؟
- فكرکنم حدود ده روز دیگه بریم... ولي مساله اي پیش اومده...
- درباره سفر؟... چه مساله اي؟!!!
- اره...
- خب؟...
هومن دستي به موهایش کشید... عرفان همراز خوبي بود ... این را بارها ثابت
کرده بود... به او اعتماد داشت... مي توانست با او صحبت کند... مشورت
کند... معطل نكرد...
به طور مختصر حرفهاي اقاي کمالي را به او باز گو کرد... تمام مدت عرفان
در سكوت به حرفهایش گوش مي داد... دقیقه اي از پایان حرفهایش مي
گذشت و هردو ساکت بودند... عرفان در فكربود... سربلند کرد وبا شیطنت
گفت:
#ادامه_دارد