eitaa logo
۞ تلنگری برای زندگی ۞
24.3هزار دنبال‌کننده
9.7هزار عکس
5.2هزار ویدیو
4 فایل
﷽ اینجا داستان زندگی شما گذاشته میشه تا تلنگری بشه به زندگیمون🥰❤️ @kosar_98_z👌ادمین محترم اگه ازین تلنگرا براتون پیش اومده برامون بفرستید! کانال تبلیغاتی ما 👇 https://eitaa.com/tablighatkosar 🌹تمامی داستانا براساس واقعیت می‌باشد🪴
مشاهده در ایتا
دانلود
۞ تلنگری برای زندگی ۞
#عاطفه 💙🤍🖤 بسم الله، سلام وقت بخیر، من اسمم عاطفه است ولی دوستام عاطی صدام میکنن!😅 25 سالمه و دو ت
2💙🤍🖤 میثم شوهرم تونس با یکم پول طبقه بالای خونه ی پدرشو بسازه و بریم اونجا زندگی کنیم! مادرم خجالت میکشید زیاد بره و بیاد برای همین من خیلی اذیت میشدم تو نگهداری بچه ها! عمه ام هم که مادرشوهرم میشد زیاد از من خوشش نمیومد چون ازدواج ما باعث شده بود رابطه اون و پدرم بهم بخوره و چند دفعه ای دعواشون بشه، البته کمک حالمم بود و گاهی بهم کمک میکرد بالاخره نوه های پسری شون بودنو چون بچه های میثم بودن خیلی دوستشون داشتن🥰 بعد از کلی سختی و کمک نکردنای میثم و دست تنهایی دو تا بچه رو از آب و گل درآوردن، میثم گیر داد که دخترا بزرگ شدن بچه بیاریم با اینکه همش 4 سالشون شده بود😒😤 به اصرار اون باردار شدمو اینبار علی آقا رو دنیا آوردم، که شد نور چشمی خانواده میثم🥰 بعدش پدرش یه مقدار کمکش کرد و یه مقدارم وام گرفت تونس به آرزوش برسه و یدونه مینی بوس بخره🚌 که کاشکی هیچوقت نمیگرفت و با همون وانت نیسان کار میکرد😣 بعدشم با یه کارخونه تولیدی لباس قرارداد بست و شد راننده یه مینی بوس که صبح و شب پونزده تا خانوم رو می‌بره به تولیدی لباس و بر می‌گردونه اونم کجا شهرک شکوهیه که چندین کیلومتر خارج از شهره! ساعت کاریش کمتر شده شده بود و درآمدش بیشتر، با خودم گفتم خوب شده اینجوری بیشتر پیش ماست و بچه ها کمتر اذیتم میکنن! ولی ای دل غافل نمیدونستم قراره چه بلایی بسرم بیاد😭😭 و زندگیمو بخاطر این بی هواسیمو همیشه مطیع بودن و دخالت نکردن تو کاراش از دست میدم،! میثم با اینکه شرو شور بود ولی خب وفادار بود بهم.. ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پاییز را ساده منگر پاییز اتحاد جنون آمیز برگ است با نور عاشقانه برگی‌ست که همرنگ خورشید شده است عصر دوشنبه بخیر🍁🍂🍂🍂🍁
13.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هر کجا هستین من با شما هستم... ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقا جان مادر روضه بغض غریبی حسن را داشتیم، 🖤🤍🖤 صاحب مجلس که آب را تعارف کرد، بغضمان ترکید😭😭 🌱⚜✨🌱 ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══
۞ تلنگری برای زندگی ۞
#حیله_گر خداروشکر کردمو فرداش کت و شلوار پوشیدمو با یه دسته گل و شیرینی 🌸🌼🍱رفتم خونشون، البته مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یروز اتفاقی دوستم که یروزی تو فروشگاه باباش کار میکردم، بهم زنگ زدو حال و احوالی کرد! کلی معذرت خواهی کرد که هیچوقت سراغی ازم نگرفت و هیچوقت تو اون مدت زندان بودنم بهم یسر نزد گفت بعد اون اتفاق باباش کلی بهش سرکوفت زده بود که منو آورده بود تو کسب و کارشون چون مایه آبروریزی شون شده بودم!🤦‍♂ گفت من میدونستم شیدا زنه عوضی ایه ولی همه چیز بر علیه تو بود! یسال نشد که شوهرش رفت یه دختر 20 ساله روگرفت و شیدا رم طلاق داد! هر کاری کرد نتونس چیزی از شوهرش بکنه و رفت زن دوم یه پیرمرد شد! باورت میشه شیدا با اون همه دک و پز رفت زن کی شد اونم از روی ناچاری چون جایی رو نداشت بره!😏 البته حقشم بود چون چند باری شنیدم با اینکه شوهر داشت با دو سه تا مرد جوون رفیق بود و کلن زن درستی هم نبود! فلاحت شوهرشم از روی انتقام رفت زن جوون گرفت تا اونو بسوزونه و عوضه همه ی خیانت هاشو بهش نشون بده! گفتم بی خیال هرچی شد تموم شد العان من خداروشکر زندگی خوبی ندارم نمیخوام اشتباه گذشته ام زندگی العانمو خراب کنه!.. 😒 حسابی بهم تبریک گفت و خداحافظی کردم! خلاصه که شیدا زندگی و جوونی منو سوزوند، آخرشم خودش تباه شد، البته نه فقط بخاطر من! زن و مردی که به زندگی مشترکش پایبند نباشه و به شریک زندگیش قناعت نکنه و در خفا بهش وفادار نباشه!😤😣 اول از همه این خداست که داره میبینه و حتما جواب اعمالشو میده، حالا هر کی یجوری،.. پس اگه یروزی شیطون گولتون زد یکم به دور و برتون نگاه کنید خدا از رگ گردن بما نزدیک تره‼️✨ .تمام. ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داستان زیبایی از فضانورد 👨‍🚀 🤍🖤 🖤 ✨وچه زیبا فرمود: ای انسان! چه چیز تو را در برابر پروردگار کریمت مغرور ساخته است!؟ ✨🙏✨✨ ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══
۞ تلنگری برای زندگی ۞
#عاطفه 2💙🤍🖤 میثم شوهرم تونس با یکم پول طبقه بالای خونه ی پدرشو بسازه و بریم اونجا زندگی کنیم! ما
3💙🤍🖤 اوایل خیلی برام مهم نبود که کجا می‌ره و مسافراش کیان، اما کم کم یه حسی بهم می‌گفت نکنه خدای نکرده با یکی از مسافراش خوب بشه و زندگیم به هم بریزه.😩😣 ولی نه! من به میثم اعتماد داشتم! تا اینکه یه روز جمعه گفت:امروز تولیدی اضافه کاری گذاشته و باید یه سرویس صبح مسافر ببرم، 😳😳چشمام چهار تا شد، آخه اصلا سابقه نداشت تولیدی جمعه‌ها کار کنه، همیشه اضافه کاری دو سه ساعت بیشتر وایمیستادن ولی اینکه جمعه هم برن نه دیگه اصلا نمیتونستم هضمش کنم😤 اون شب با کلی فکر و شک خوابم برد، تصمیم خودمو گرفتمو گفتم فوقش میرم دنبالشو شکم بر طرف میشه!! صبح همینکه مینی بوس راه افتاد، بچه هام خواب بودن، بی سرو صدا سریع یه اسنپ گرفتم و پشت سرش حرکت کردم. بین راه شوهرم دوتا خانومو سوار کرد و رفتن خارج شهر و خوب تا اینجاش عادی بود ولی وقتی مینی بوسو یه گوشه زیر درخت پارک کرد، شکم دو برابر شد🤯 راننده اسنپ همش غر میزد ولی گفتم زمان توقف هم حساب میکنم! یه نیم ساعتی که گذشت طاقتم طاق شدو راننده رفت رو اعصابم پیاده شدمو رفتم سمت مینی بوس که دیدم.. شوهرم ایستاده وسط اتو بوس و انگار داره با اونا جرو بحث میکنه! درو باز کردمو رفتم تو شوهرم شک زده نگام کرد ولی زود خودشو جمع کردو گفت عاطی تو اینجا چیکار میکنی!؟ با عصبانیت گفتم العان کارخونه ای آره؟؟ حق به جانب گفت جواب منو بده، بچه ها رو چیکار کردی، چجوری اومدی اینجا😤 تف کردم تو صورتشو گفتم دستت درد نکنه خوب جواب اعتمادمو دادی..! چرخیدمو پیاده شدم، نمیتونستم جلوی اشکامو بگیرم، سوار ماشین شدمو برگشتم خونه!! ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صبح‌ها✨ لباس آرامش بپوش دستهایت را باز کن✨ چشمهایت راببند و رو به آسمان صد بغل حسِ ناب🌷 زنده بودن را نفس بکش... ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میدانم که صبر لذت نابی ست...🥰 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿--- ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══
❇️حکایت"درخت گردکان" 🔰روزی مردی سوار بر الاغش به یک جالیز خربزه رسید. خسته و تشنه، زیر سایه‌ٔ درخت گردویی که کنار جالیز بود، رفت و آنجا دراز کشید. او که از دیدن بوته‌های خربزه و درخت گردو، به فکر فرو رفته بود، پیش خودش گفت: «درختِ گردکان به این بلندی، درخت خربزه الله اکبر!، من که از کار خدا هیچ سر درنمی‌آورم؛ آخر چگونه خربزه به آن بزرگی را روی بوته‌ای به آن کوچکی و گردوی به این کوچکی را روی درختی به این بزرگی، آفریده است!». 🔸در همین فکر بود که ناگهان، گردویی از شاخه جدا شد و به پیشانی‌اش خورد. مرد، به خود آمد و دست به دعا برداشت و گفت: «خدایا شکرت. حالا می‌فهمم که اگر خربزه‌ای به آن بزرگی را روی درخت، قرار داده بودی و اکنون به جای گردو، آن خربزه به سرم خورده بود، چه بلای وحشتناکی به سرم می‌آمد» ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══