eitaa logo
۞ تلنگری برای زندگی ۞
22.4هزار دنبال‌کننده
9.5هزار عکس
5هزار ویدیو
4 فایل
﷽ اینجا داستان زندگی شما گذاشته میشه تا تلنگری بشه به زندگیمون🥰❤️ @kosar_98_z👌ادمین محترم اگه ازین تلنگرا براتون پیش اومده برامون بفرستید! کانال تبلیغاتی ما 👇 https://eitaa.com/tablighatkosar 🌹تمامی داستانا براساس واقعیت می‌باشد🪴
مشاهده در ایتا
دانلود
۞ تلنگری برای زندگی ۞
#عاطفه 💙🤍🖤 محسن بینوا مثله بستنی آب شده وارفت.. یکم گذشت، خودشو جمع کردو گفت عیب نداره فدای سرت 😔
💙🤍🖤 جاروبرقی رو ازم گرفت، کشید و میوه ها رو شست و چید، 🍱🍎🍊🍏 منم یه لباس بلند آبی نفتی پوشیدمو کمی آرایش کردم! شام زنگ زد از بیرون کوبیده آوردن خوردیم که مهمونا رسیدن، خانواده خودم و محسن خواهراش و پسر عموهاش و کلی مهمون.. رفتم کنار سماور چایی بریزم که نفهمیدم چی شد یکی از لیوانا چپه شد و ریخت روی شکمم، 😣 خواهر شوهرم جیغ کشید و داد زد یا فاطمه زهرا همه دوییدن آشپز خونه و منم نمیتونستم دامنمو بدم بالا ببینم چی شد! محسن که از بقیه بدتر دست و گاشو گم کرده بود من میگفتم چیزی نشده ولی شکمم بدجور میسوخت😰 آبجیم یهو عصبی داد زد برین بیرون ببینم چی شده آخه 😤🤨 مردا انگار تازه به خودشون اومدن محسن برگشت گفت بفرمایید شما بفرمایید همه رفتن که دامنمو زود دادم بالا دیدم کنار نافم تا زیر شکمم قرمز شده! خداروشکر لباسم ضخیم بود و زیاد نسوخته بودم، آبجیم از کشو پماد سوختگی آوردو زد! یکمم آب قند بهم داد و گفت نترس چیزی نشده! محسن نگران یا الله گفت و اومد تو آشپزخونه گفت چی شده بریم بیمارستان😥 گفتم نه بابا چیزی نیس یکم قرمز شده! _خطر ناک نباشه، باز پاشو بریم یه معاینه من خیالم راحت شه پاشو _گفتم اخه مرد حسابی العان که با معاینه معلوم نمیشه با سونوگرافی فقط میشه دید! _باشه همون بریم سونوگرافی! بدو هر چی گفتم نمیخواد گفت نه باید بریم، منو آبجیم و محسن رفتیم بیمارستان و سونوگرافی کردن 👌مهمونام میوه خوردن و رفتن، مهمونیمون بهم خورد و ناراحت شدم! که من خیلی بد شد😔 ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══
۞ تلنگری برای زندگی ۞
#عاطفه 💙🤍🖤 جاروبرقی رو ازم گرفت، کشید و میوه ها رو شست و چید، 🍱🍎🍊🍏 منم یه لباس بلند آبی نفتی پوشی
💙🤍🖤 ساعت 12 شب بود که برگشتیم، آبجیمو گذاشتیم خونه بابامو، اومدیم خونه! پمادی که دکتر داده بود رو روی شکمم زدمو گرفتم خوابیدم، محسن خیلی نگرانم شده بود و همش مراقبم بود چیز سنگین بلند نکنمو کار نکنم تو خونه، بعد ازون اتفاق هم دیگه نمیزاشت برم سمت اجاق گاز چشمش ترسیده بود! ولی من خیلی احتیاط نمیکردم و استرس نداشتم چون دو بار باردار شده بودمو این بار سومم بود! دو قلو ها داشتم که خداروشکر هر هفته میدیدمشون تو پارک🥰 فقط گاهی پسرم نمیومد یا خواب بود خونه و یام نمیومد ولی دخترام با اشتیاق کلی برام زبون میریختن!. بهشون نگفتم باردارم میترسیدم برن به باباشون بگن اونم نزاره بیان دیگه ولی خوب هواسم نبود میثم میفهمید آخرش چون فامیل بودیم پسر عمم بود! همونطورم شدو هفته ی بعدش فهمیدو بچه هارو نیاورد کلی نشستم منتظر که خبری نشد، خیلی دلواپس شدم ولی نیومدن! محسن که تو ماشین نشسته بود منتظرم اومد گفت بیا بریم خونه شاید کار داشتن نیومدن، هفته ی بعد میان☺️ داشت بهم دلداری میداد که بازم میبینمشون ولی من حالم خوب نبود، استرس برام خوب نبود و من همش حرص میخوردم😤☹️ محسن میدید حالمو ولی بروم نمیاورد منم ازون بدتر چیزی بروز نمیدادم و همه چیزو میریختم تو خودم نمیخواستم اون بفهمه و ناراحت بشه! هفته ی بعد شدو من بازم رفتم پارک و منتظر لحظه هارو شمردم نیم ساعت شد که دیدم اومدن ولی با پدر شوهر سابقم یا همون شوهر عمم! اومدن پیشمو بغلشون کردم حسابی سلام و احوال پرسیدیم که گفت من میرم دور میزنم دو ساعت دیگه میام تشکر کردم که رفت.. ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══
۞ تلنگری برای زندگی ۞
#عاطفه 💙🤍🖤 ساعت 12 شب بود که برگشتیم، آبجیمو گذاشتیم خونه بابامو، اومدیم خونه! پمادی که دکتر دا
💙🤍🖤 دو ساعت شدو اومد بچه هامو برد، بعدش محسن اومد و منو برد خونه گفت چخبر از بچه ها خوب بودن! با لبخند گفتم اره خداروشکر همش میترسیدم بازم نیان ولی اومدن کلی خوشحال شدم🥰 خندید و گفت خداروشکر تو فقط به فکر خودت و بچه ها باش.، اصلا استرس و حرص نخور عزیزم، هرچیزیم لازم داشتی بگو بخریم بعدشم رفتیم یخرده تو بازار چرخیدیمو دو سه دست لباس نوزادی خریدم! اصرار داشت بیشتر بخریم ولی گفتم نه عجله نیس بعدا میخریم دیگه، دو روز بعد عموش که تو شهرستان بود فوت کردو با خانوادش رفتن تشييع و مراسم، ولی من. نبردن گفتن خطرناکه و نیازی نیس من حتما برم!😒 بعدشم منو گذاشت خونه مادرمو گفت: حسابی مراقب خودت و بچه ها باش، سپردمتون بخدا پیشونیمو بوسیدو رفت! اونشب با خواهرم نشستم کلی حرف زدمو غیبت کردیم که یهو یه سوتی داد، گفتم پدربزرگ بچه ها اومده بود و خداروشکر میثم نبود، اونم جواب داد، آره میدونم😳 گفتم تو از کجا میدونی که اومد جمش کنه ولی من شک کردم، گفتم زودباش بگو ببینم، محسن فقط میدونس که اونم اینجا نیومده!🤨😠 ناچار گفت : وقتی میثم اون هفته بچه هارو نیاوردو من ناراحت شدم حسابی! محسن اومد و با بابام رفتن خونه ی عمم با شوهر عمم حرف زدن و گفتن من باردارم و بخاطر ندیدن بچه هام ناراحتم! خواهش کرده بودن که بچه هارو بیارن تا من ببینم وگرنه ممکن از استرس بلایی سر منو بچه هام بیاد! شوهر عمم هم گفته باشه و من روی شمارو زمین نمیندازم با میثم حرف میزنم بیاره اگرم نیاورد خودم میارم، خیالتون راحت!! ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══
۞ تلنگری برای زندگی ۞
#عاطفه 💙🤍🖤 دو ساعت شدو اومد بچه هامو برد، بعدش محسن اومد و منو برد خونه گفت چخبر از بچه ها خوب بو
💙🤍🖤 میثم نامرد چون من ازدواج کرده بودمو حامله بودم نمیزاش ببینمشون و با باباش دعوا کرده بود، اونم حسابی تهدیدش کرده بود به اندازه کافی آبرومو تو فامیل بردی،😤😠 اگه بخوای نزاری بچه ها مادرشونو نببینن و دوباره دعوا شکایت کشی درست کنی، ازین خونه میندازمت بیرون! میثم هم قهر کرده بود و دیگه با باباش حرف نمیزد! بعد ازون دیگه شوهر عمه ام بچه هارو میاوردو همدیگرو میدیدیم🥰 چند ماه گذشت و شکم من بزرگتر شد و سنگین تر شدم، نمیدونم چون سنم بالا تر رفته بود یا چون بچه هارو به روش آی وی اف باردار شده بودم انقد تو اذیت بودم، سری قبل دو قلو هارو طبیعی دنیا آوردم ولی اینبار گفتن باید سزارین بشه و خطرناکه طبیعی! محسن با دکتر خودمون صحبت کردو چند میلیونی بهش پول داد تا وقتش که شد بچه هارو دنیا بیاره، ماهه هشتم با داریم بودو من خیلی اذیت میشدم اصلا حال نداشتم، دلم میخواست بچه هامو ببینم ولی نمیشد دیگه برای همین به بابام گفتم زنگ زد به شوهر عمم و گفتکه این ماه نمیتونم بیام،😔 دقیقا چهار بعدش بود که وقتی داشتم خودمو تکون میدادمو ورزش میکردم تو خونه یهو احساس کردم شلوارم خیس شد 😰 کیسه آبم پاره شده بود اونم با چند تا حرکت ساده زدم خودمو داغون کردم، آخه وزن دوقلوها زیاد بود! نشستم رو زمین و از ترس فشارم افتاد، تکیه دادم به دیوار! یه قسمت از فرشمون خیس شده بود و کم کم دیدم پاهام داره خونی هم میشه، با بدبختی خودمو کشون کشون بردم سمت تلفن و گوشیمو برداشتم... ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══
۞ تلنگری برای زندگی ۞
#عاطفه 💙🤍🖤 میثم نامرد چون من ازدواج کرده بودمو حامله بودم نمیزاش ببینمشون و با باباش دعوا کرده بود
💙🤍🖤 زنگ زدم محسن ولی نمیتونستم درست حرف بزنم، سرم گیج میرفت! همش علو علو می‌کرد و میگفت عاطفه خوبی، چی شده!؟؟ درد زیر دلم می‌پیچید، هی ول میکرد و باز میگرفت، همش ناله میکردم و پهلوهامو می‌مالیدم ولی دردم کم نمیشد، تلفنو یادم رفت اصلا چی شد 😣😓 از درد به خودم می پیچیدم، سرمو گذاشتم رو زمین و چشمامو بستم صداهارو میشنیدم ولی نمیتونستم خودمو تکون بدم! محسن زنگ زده بود به خواهرش که کوچه بغلی مون بودن که تا اون برسه خواهرش اومد بالای سرم،شانس آوردم کلید خونمون رو از قبل داشت! که اگه لازم شد استفاده کنه، 😮‍💨 بعدش آمبولانس اومدو منو بردن بیمارستان،🚑 صدای مادرم محسن خواهرشوهرم همشونو میشنیدم ولیز نمیتونستم چشمامو باز کنم، رفتم اتاق عملو دو ساعت بعد بردنم تو بخش در حالیکه من بیهوش بودم! وقتی چشمامو باز کردم مادرم بالاسرم بود، شب شده بود! سرمو چرخوندم اطرافم که بچه هامو ندیدم، زل زدم به مادرمو آروم گفتم بچم؟ 😰 مامانم دستمو گرفت گفت : خداروشکر خوبن العانم تو دستگاهن دو سه روز دیگه مرخص میشن، ما همه نگران تو بودیم! بیچاره محسن صد بار مردو زنده شد تا از اتاق عمل اومدی بیرون انقد ترسیده بود که نگو! گفتن چون از هوش رفتی و خون زیادی ازت رفته ممکنه سه تاتونم خدای نکرده بمیرین که الحمدلله خدا رحم کرد 🥰😇🙏 خیالم که راحت شد، چشمامو بستم بخوابم که پرستار اومدو نزاشت گفت باید یچیزی بخوری از جون افتادی، نمیدونم هر چی دادن خوردمو بهتر شدم! تو اتاق دو تا خانوم دیگم بودن که زایمان کرده بودن! داشتن بچه هاشون شیر میدادن، ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══
۞ تلنگری برای زندگی ۞
#عاطفه 💙🤍🖤 زنگ زدم محسن ولی نمیتونستم درست حرف بزنم، سرم گیج میرفت! همش علو علو می‌کرد و میگفت عا
💙🤍🖤 فرداش رفتم بچه هامو دیدم، خیلی تپل بودن و شیرین 😍 شبیه دو تا دختر دو قلوم بودن! برگشتم تو اتاق که شوهرم اومد با دسته گل و شیرینی و کلی خوراکی و خوردنی و کمپوت😅 محسن انقد خوشحال بود که نگو داشت پرواز میکرد، نتونس جلوی خودشو بگیره و اومد بغلم کرد و صورتمو بوسید گفت خداروشکر حالت خوبه من که دیروز مردم! _ خدانکنه دیوونه مبارکت باشه 🌷 مادرو خواهراش و جاریم همشون اومدن ملاقات و کلی آبمیوه و گل و اینا آوردن! تو دو تا زایمان قبلیم اینقد ازم استقبال نکرده بودن! نمیگم بد بودن نه ولی خوبم نبودن و من خیلی اذیت میشدم! چون کمکم نمیکردن و مخصوصا میثم با اینکه خوشحال میشد ولی اصلا کاری به کارم نداشت و ازم توقع داشت شام و نهارش آماده باشه دو روز بعد زایمانم😒 خانواده اش که دیگه بدتر انگار نه انگار مادرشوهرم عمم بود، دلسوز نبود برام اگه گاهی کمکم میکرد حس میکردم بخاطر محبتش به میثم بود و از من خوشش نمیومد😒 چون میثم منو فراری داه بود و نزاشته بود عمم براش زن انتخاب کنه! بگذریم، دوروز بعد مرخص شدیمو رفتیم خونه! از دست این محسن من خجالت میکشیدم، دم درمون رو چراغونی کرده بود انقد خوشحال بود که نگو! جلوی پامون یه گوسفند قربونی کردو اون شب همه رو شام و شیرینی داد☺️ واقعا ازینکه باهاش ازدواج کرده بودم خوشحال بودم، فامیل همه کلی طلا و سکه و پول نقد کادو دادن! واقعا تعجب میکردم آخه چرا اینهمه، به محسن که گفتم گفت : من از جوونیم دارم تو مراسمات همه خرج میکنم العان اومدن جبران کنن دیگه😅 ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══
۞ تلنگری برای زندگی ۞
#عاطفه 💙🤍🖤 فرداش رفتم بچه هامو دیدم، خیلی تپل بودن و شیرین 😍 شبیه دو تا دختر دو قلوم بودن! برگشتم
💙🤍🖤 نگهداری دو تا بچه سخته ولی من سه تا بچه بزرگ کرده بودمو بلد بودم! بازم دست تنها سخت بود، محسن کمکم میکرد ولی معذب میشدم جلوش، دلم مادرمو میخواست! از طرفی مادرم نمیومد بمونه پیشم چون بابام اجازه نمیداد،😔 منم روم نمیشد بهش بگم، ولی خودش متوجه شد که سختمه و گفت برم مادرتو بیارم بمونه پیشت من نمیتونم خیلی کمک دستت باشم! خودتم مریضی و باید استراحت کنی عصر زود میام از سرکار تا شب میمونم! شباهم میرم خونه ی بابام میخوابم، خیلی تو دلم ذوق کردم، گفتم آخه اینجوری تو اذیت میشی!؟ _نه بابا اتفاقا میرم بیاد جوونیم میخوابم تو بغل مادرم☺️😅 همون روز رفت مادرمو آوردو گذاشت کنارم و خودشم رفت.. خیلی خوب شده بود اوضام، همه چی عالی بود و من ولی ته دلم دوس داشتم بچه هام میومدنو دوقلوها رو میدیدن🥺😓 به مادرم گفتم که گفت نمیدونم فکر نکنم باباشون بزاره! 🤔 گذشت و بچه هام دو ماهشون شد، بلند شدیم رفتیم خونه ی مادرم شام که دعوت کرده بود، آبجیم اومد دنبالمو من زودتر رفتم با بچه ها، قرار شد محسن هم شب از سرکار مستقیم بیاد اونجا! دلم برای بچه هام خیلی تنگ شده بود نمیدونستم چطورن و چیکار میکنن!🥺 ولی نمیتونستمم به کسی بگم، دو قلوها سرمو گرم کرده بودن و کمتر بیادشون میفتادم ولی دلم براشون کباب بود! بابام از سرکار که اومد، جلو در گفت باز کنید که مهمون داریم! فکر کردم لابد خاله و دایی مم دعوت کردن، روسری مو مرتب کردمو چادرمو سر کردم که یهو در باز شدو... ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══
۞ تلنگری برای زندگی ۞
#عاطفه 💙🤍🖤 نگهداری دو تا بچه سخته ولی من سه تا بچه بزرگ کرده بودمو بلد بودم! بازم دست تنها سخت بو
💙🤍🖤 دخترام با خجالت اومدن تو اشک تو چشمام پر شده بود🥺 بلند شدم رفتم جلو و بغلمو باز کردم، چشمشوون که بمن افتاد دوییدن تو بغلم محکم دو تاشونو چسبوندم به سینم! قلبم از سنگ شده بود چطور تونستم دوری قشنگامو تحمل کنم 😭😭 اشکامو با گوشه چادرم پاک کردمو دیدم پسرم تو بغل بابامه! رفتم اونم گرفتم تو بغلم، همش بوش میکردمو بوسش میکردم 😢 دلم داشت میترکید، مامانم اومد ازم گرفتشو گفت بسته دیگه دلمون کباب کردی بشینید! بعدم یاد دوقلوها افتادم بردمشون کنارشونو، هر کدومو دادم تو بغل یکیشون، با ذوق نگاشون میکردن گفتم این آبجی کوچولوتون اینم داداش کوچولو یکم بعد خجالت شون ریخت و شروع کردن زبون ریختن و بازی کردن😍☺️ آبجیم هم یه چندتایی با گوشیش ازمون عکس گرفت، از من و 5 تا بچه هام سه تا دختر و دوتا پسر یکم بعد محسن هم اومد، با دیدن بچه ها لبخند اومد رو لباش! گفت ای دای چرا نگفتین مهمون های خوشگل داریم من دست خالی اومدم که اومد پسرمو بغل کردو بوسید به دخترامم دست داد! از تو جیبش پول درآوردو به دخترامو پسرم پول داد گفت ببرین عروسک بخرین، من عروسک خوشگل تر از شما ندیدم بخرم! اونام خندشون گرفت، 🥰 بابامم درآورد بهشون پول داد و گفتم بزارین تو جیبتون رفتین خونه با عزیز برین عروسک و هرچی دوس داشتید بخرید، کلی خوشحال شدنو خندیدن! خدا روشکر میکردم، فکر میکردم منو ببینن بهم توجهی نکنن ولی نه خجالتی بودن و مهربون! اون شب خیلی خوش گذشت و من میدیدم که چطور هوای همو دارن، بمیرم براشون بی مادری کشیدن... ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══
۞ تلنگری برای زندگی ۞
#عاطفه 💙🤍🖤 دخترام با خجالت اومدن تو اشک تو چشمام پر شده بود🥺 بلند شدم رفتم جلو و بغلمو باز کردم،
💙🤍🖤 ساعت 11 که شد بابام بردشون! 😢 محکم بغلشون کردمو رفتن.. گریم درومد باز، ولی خوب همینم بد نبود خداروشکر خیالم راحت شد حالشون خوبه سالم و سلامتن، رفتیم خونمون و گرم زندگی شدیم، با همه ی سختی ها و دردسر ها من و محسن بچه هامون بزرگ میکردیم! خواهرم خوب کار میکردو درس میخوند، فروش خیلی بیشتر شده بود و شروع کرده بود مجازی و آنلاين هم میفروخت!😍 هر ماه از سود فروش تو حساب من پول میریخت و تو هزینه های بچه هام خیلی کمکم میکرد! محسن درآمد خوبی داشت ولی خوب منم خرج میکردم، البته نصف پولمو هر ماه میزاشتم کنار برای آینده و روز مبادا همه چیز خوب بود، که خواستگار خوب از هم دانشگاهیاش براش اومدو جواب مثبت داد، ازدواج کردو خداروشکر شوهر خوبی گیرش اومد یه پسر خوب و سربزیر و خیلی خیلی با ادب و مهربون🥰🌸 همون روزا بود که شنیدم میثم افتاده زندان، گفتن زنش مهریه شو گذاشته اجرا و در خواست طلاق داده😒 برام عجیب بود، فکر می کردم متنبه شده ولی اون همون احمق سابق بود! اون زن بچه دار نشده بود تو این چند سال، اون اوایل هم تا دم طلاق رفتن ولی جدا نشده بود! زندگی با مردی که هواسش همه جا هست الا زن و زندگیش سخته! بعدش یروز عمم اومد خونه ی بابامو بچه هارو با خودش برد اونجا، گفته بود میثم افتاده و زندان و معلوم نیس کی آزاد شه، چون چیزیم نداره که بهش بده!! معلوم بود از پس خرج بچه ها برنمیومد برای همین اومده بود سراغ من!😏 گفت : هفته ای دو روز بچه هارو میارم اینجا مادرشون بیاد ببینه، من از درس و مشقشون هم سردر نمیارم،، ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══
۞ تلنگری برای زندگی ۞
#عاطفه 💙🤍🖤 ساعت 11 که شد بابام بردشون! 😢 محکم بغلشون کردمو رفتن.. گریم درومد باز، ولی خوب همینم
💙🤍🖤 مادرم بمن که گفت، نمیتونستم بگم نه هرچی باشه بچه هام بودن، انصاف نبود بی خیالشون بشم! 😔 با محسن حرف زدمو، خداروشکر لج نکرد. قبول کرد، قرار شد پنج شنبه ها برم خونه ی مادرمو جمعه برگردم خونه! بعدم گفت اینجوری روزهایی که شما خونه نیستید میتونم تو خونه نجاری کنم، کاری که خیلی بهش علاقه داشت! به سرو وضع دخترام رسیدم و براشون لباس گرفتم و لوازم تحریر که لازم داشتن! مادرم و خواهرم هم کمک حالم بودن! خداییش بابامم مهربون بود، با اینکه بعضی وقتا بچه ها خرابکاری میکردن یا چیزی رو میشکستن، 🤦‍♀ عصبانی میشدنو یکم غر میزدن ولی باز خوب بودن، از دختر عموم که اومده بود خونه بابام خبردار شدیم که زنش حق طلاق رو گرفته و رضایت داده از زندان آزاد بشه، کلی هم شرط و شروط گذاشته بود براش که دیگه کتکش نزنه و به حرفش گوش بده و خودشو جمع کنه! چند باری منو زده بود ولی، فکر نمیکردم اینیکی زنشم بزنه🤨!! گفتم پس خوب کرده حسابی حالشو گرفته، خدا جای حق نشسته، اونهمه منو اذیت کرد، آخرش دید دنیا چخبره! برگشته بود تو مغازه یکی از دوستاش کارگری میکرد و سرش تو کار خودش بود، نمیدونستم زندان و فشار های زنش چه بخ روزش آورده تا اینکه تو عروسی یکی از فامیل دیدمش! 😳 باور نکردنی بود، نشناختمش اول، انقدر لاغر شده بود که کت شلوار تو تنش زار میزد، نگاهش دیگه اون نشاط و شری رو نداشت،! منو ندید و رفت.. ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══
۞ تلنگری برای زندگی ۞
#عاطفه 💙🤍🖤 مادرم بمن که گفت، نمیتونستم بگم نه هرچی باشه بچه هام بودن، انصاف نبود بی خیالشون بشم! 😔
💙🤍🖤 زنش با یکم دوا درمون باردار شد، تو عروسی دیدمش! با ارایش غلیظ! به چشم رقیب بمن نگاه میکرد، گفتم برم سلام علیک کنم بالاخره بچه هامو نگه میداشت، یوقت باهاشون بدرفتاری نکنه!.. رفتم جلو و سلام کردم، منو میشناخت ولی خودشو زد به اونراه😏 گفتم من مادر پوریا، سارا و ستارم، دختر دایی میثم، سرشو تکون داد و گفت: نمیدونستم، _حالتون چطوره، خوب هستید! شنیدم باردارین انشالله سالم و سلامت فارغ شید🌷 _ معلومه هواستون هست ما چیکار میکنیم، فکر نمیکردم بچه ها خبر ببرن بیارن😒 جا خوردم! _نه بچه ها نگفتن از لیلا دختر عمو شنیدم ، خوشحال شدم، تبریک میگم! خواستم برم دیدم نمیشع😣 برگشتم با لبخند و با قدرت گفتم : عزیزم من بچه هامو خبرچین تربیت نکردم، خوب بلدن که به بزرگتراشون احترام بزارن و حرف های شمارو بمن نزنن! حرفا و کارای منم به شما نگن، خیلی هم ممنونم که برای بچه های من مادری میکنی، خدا خیرتون بده! شما مثله خواهر منی، ببین اگه با من بخواین لج کنیدو دعوا، هم اعصاب و روان خودتون خراب میشه که براتون سمه هم حال همه رو بد میکنید! ولی اگه مهربون باشیم و با هم خوب باشیم! حال همه مون خوب میشه، خیالتونم راحت من شوهر دارم دو تا بچه دارم، اصلا کاری به میثم و زندگی شما ندارم! من رقیبتون نیستم، بی زحمت شماره منم بزنید تو گوشی تون که اگه بچه ها کاری داشتن، یا جایی خواستید برید! بچه هارو میگم بابام بیاد بیاره که شما راحت به کارتون برسید، اذیت نشید یوقت🙏😊 حس کردم یه حالی شد سرشو انداخت پایین و گفت باشه حالا.. خداحافظی کردمو برگشتم نشستم سرجام ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══
۞ تلنگری برای زندگی ۞
#عاطفه 💙🤍🖤 زنش با یکم دوا درمون باردار شد، تو عروسی دیدمش! با ارایش غلیظ! به چشم رقیب بمن نگاه م
💙🤍🖤 خداروشکر مثله سابق بچه ها پنج شنبه میومدن و جمعه هم میرفتن! دوقلوهای خودمم کم کم بزرگ میشدن قند تو دل محسن آب میشد😅 زندگیم با همه ی دردسر ها و دعوای بچه ها باهم و مشکلات خوب بود، و من به اون روزا فکر میکنم که اگه زیر فشار میثم تسلیم میشدمو باهاش ازدواج میکردم بخاطر بچه هام! حتما العان خیلی رنج میکشیدم، چون اون به همون رفتارش ادامه میداد و بازم خیانت میکرد😒 ازینکه این مدت داستان زندگی منو خوندید، از همگی ممنونم، و امیدوارم متوجه شده باشین که آدمی که ذاتش خراب باشه و بیماری و مشکلات روانی داشته باشه و مدام به همسرش خیانت کنه! سخت پیش میاد توبه کنه و درست شه! البته استثنا هم وجود داره، محسن مرد خیلی خوبیه! شاید ظاهرش خیلی مثله میثم قشنگ نباشه و سنش بیشتر باشه، چند دسته از موهاش سفید شده باشه ولی مردی که میشه تا آخر عمر کنارش با آرامش زندگی کرد! زندگی و عمر ما اونقدر بلند نیست که با صبر کردن درست بشه! قرار نیس هیچ معجزه ای صورت بگیره، با آدم مریض و دست بزن زندگی نکنیم! صد سالم بگذره همون آدمه، با همون اخلاق یادمه عمم میگفت : صبر کن، مدارا کن درست میشه، میثم یروز به خودش میاد، ولی من نمیتونستم عمرو جوونی مو بزارم پای آدمی که شاید یروزی درست شد! من زنانی رو میشناسم که بعد از بیست سال زندگی مشترک جدا شدن با روحی خسته و افسرده!! و همینطور یه تعداد زنانی که وقتی حرف طلاق رو زدن، شوهر رو بردن مشاوره و کمپ و خلاصه درست شده! نمیگم اگه شوهرتون یا زنتون بد بود، زود جدا بشید نه اصلا ‼️ تمام تلاشتون بکنید، با قدرت👊 .تمام. ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══‌