eitaa logo
۞ تلنگری برای زندگی ۞
24.4هزار دنبال‌کننده
9.7هزار عکس
5.2هزار ویدیو
4 فایل
﷽ اینجا داستان زندگی شما گذاشته میشه تا تلنگری بشه به زندگیمون🥰❤️ @kosar_98_z👌ادمین محترم اگه ازین تلنگرا براتون پیش اومده برامون بفرستید! کانال تبلیغاتی ما 👇 https://eitaa.com/tablighatkosar 🌹تمامی داستانا براساس واقعیت می‌باشد🪴
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕌✨هر که دارد به دلش آرزوی مشهد الرضا 🕌✨هرکه خواهد در گدائی توانگر شود و غنا 🕌✨هرکه خواهد که شود گره کار شیعه باز 🕌✨بر غریب الغربا شاه خراسان فرستد صلوات ✨🕌الّلهُمَّ ✨🕌صلّ ✨🕌علْی ✨ 🕌محَمَّد ✨ 🕌وآلَ ✨ 🕌محَمَّدٍ ✨🕌وعَجِّل ✨🕌فرَجَهُم۰ ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
۞ تلنگری برای زندگی ۞
🍊 اون شب برای اولین بار تو تمام این مدت دو تایی رفتیم بیرون که تفریح کنیم.😌 از خونه که رفتیم بیرون
🍊 سهراب لب زد : استرس برای چی میخوایم بریم خوش بگذرونیم دیگع! _بابا من اصلا آدم این چیزا نیستم.😓 -پروانه یه شبه دیگه به خاطر من. نفسمو بیرون دادم و گفتم باشه بریم تو. وارد که شدیم یه سالن بزرگ بود ،نور کمی داشت و پر بود از دختر و پسر با لباس های رنگارنگ و عجیب غریب🙄🙁 هر کسی تو حال خودش بود انگار هیچ کی اون یکی و نمیدید.دختر پسرا دو تایی با هم حرف میزدنو بلند میخندیدن! کم کم از اینکه دیدم هر کی تو حال خودشه و حواسش به کس دیگه ای نیست راحت تر شدم.😅 سهراب گفت ‌: بشین رو اون صندلی تا برم نوشیدنی بیارم.نشستم رو صندلی و منتظر موندم.! صدای گپس گپس موزیک کل فضا رو گرفته بود.🎼 مشغول نگاه کردن اطرافم بودم که سهراب با دو تا آب پرتقال اومد.🥤 لیوان پرتقال و سمتم گرفت و گفت بفرمایید.☺️😊 تشکر کردم و در حالیکه لیوان و ازش گرفتم گفتم اینجا همیشه همین از شکلیه؟ با خنده نگاهی به دور و برش انداخت و گفت : آره دیگه بخور آب پرتقال و خنک میشی.!😉🙃 خیلی گلوم خشک شده بود واقعا الان این آب پرتقال میچسبه، این حرف و زدم و یه نفس سر کشیدم.! از طعم زهره ماری که داشت چهره ام تو هم رفت : اه چرا این انقد تلخ بود.!؟ سهراب که پشت سر من یه نفس سر کشید گفت نه تلخ نیست.! _چرا بابا مزه زهره مار میداد. -نه بابا حتما دهنت تلخه.!! سهراب از تو جیبش یه بسته آدامس درآورد و گفت بیا آدامس بخور.🥡 طعم آدامس یه ذره از تلخی دهنم و گرفت. ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
🔴 برای نجات از هر مشکلی...! آیت الله محمدتقی آقانجفی اصفهانی ره: ✅برای نجات از هر بلیّه در یک مجلس ۱۱۰۰۰ (یازده) هزار مرتبه صلوات بفرستد و هر هزار مرتبه را به روح یکی از ائمه اثنی عشر به ترتیب، قُربت (و هدیه) کند و هزار مرتبه دیگر را نگه دارد تا وصول مطلب، پس او را قربت (هدیه) کند به روح حضرت صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف که مجرّب است! 📚 مفتاح السعادات، محمدتقی نجفی اصفهانی (آقانجفی) چاپ سنگی، ص ۱۶۴ ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
. 🌼✨خوشا دردی که درمانش تو باشی 🌿✨خوشا راهی که پایانش تو باشی 🌼✨خوشا چشمی که رخسار تو بیند 🌿✨خوشا ملکی که سلطانش تو باشی ✨اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج✨💚 باز غروب شد و نیامدی مولای من💔🥺 ‌ ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
۞ تلنگری برای زندگی ۞
🍊 سهراب لب زد : استرس برای چی میخوایم بریم خوش بگذرونیم دیگع! _بابا من اصلا آدم این چیزا نیستم.😓 -
🍊 احساس گر گرفتگی داشتم سرم هی سنگین میشد یه حالت عجیبی داشتم.🤧 _سهراب؟ -جانم _تو گرمت نیست؟؟😮‍💨🤭 -چرا گرمه یه کم _من دارم آتیش میگیرم احساس میکنم سرم خالی شده.!! سهراب گفت : آره میدونم حال خوبیه. _چرا اینجوری شدم؟ احساس میکردم حرفام کش میاد هر چی میگذشت بیشتر از حالت طبیعی خودم بیرون میومدم.!😰🥶 نمیدونم چقد گذشته بود که از شدت گرما کلاهی هم که روی سرم بود و برداشتم و در حالیکه داشتم از گرما خفه میشدم رو به سهراب گفتم بریم بیرون اینجا خیلی گرمه.! سهراب دستمو گرفت و گفت میخوای بریم طبقه بالای اینجا؟ نگاهی به بالا انداختم و گفتم طبقه بالا کجاست؟؟ طبقه بالا چند تا اتاقه میتونیم بریم اونجا دو تایی باشیم هوا هم خنک تره.!!🙃 انقد گیج و منگ بودم که حتی متوجه نشدم که دستام تو دست سهرابه و همراه سهراب رفتیم طبقه بالا، از پله ها که بالا میرفتیم چند باری میخواستم بخورم زمین که سهراب نزاشت و حواسش بهم بود !! حال عجیبی داشتم اصلا تو حال خودم نبودم. همش سرگیجه داشتم انگار فشارم افتاده بود با خودم گفتم شاید آب پرتقال فشارمو انداخته !!🤦‍♀ وارد اتاق که شدیم نشستم روی تخت و با همون لحن غریب و کش دار گفتم وااای تا حالا همچین حسی و نداشتم چقد همه چی خوبه انکار رو ابرام.!😅 سهراب هم جور خاصی بود انگار اونم مثل من تو حال خودش نبود چشمهاش خمار شده بود و تلو تلو میخورد.!! چند قدم برداشت و اومد سمتم... ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی که گوش آسمون ✨پر باشه از صدای ✨خنده های از ته دلتون 💐 روزتون بخیر💐 هفته یی شادِ شادِ براتون آرزومندم **✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾
🌷 طبق روایات معصومین علیهم السلام هر ڪس صبح یکبار را بخواند یڪ فوج از ملائکه می‌آیند و او را تا شب حفــظ میڪنن. و اگر بار آیت‌الکرسی را بخواند خطاب میشود ملائکه شما کنار بروید من خــودم تا شب حافظ این بنده ام هستـــم و اگر در شب ســـــه مـــرتبه آیت الڪرسی را بخواند خدا تا صبح حافـــــظ اوست. 📚جـــهاد بانفــس ج ۲ ص ۷۳ ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
✨🌷﷽🌷✨ یکی از فرزندان شیخ رجبعلی خیاط می گوید : روزی مرحوم مرشد چلویی معروف خدمت جناب شیخ رسید و از کسادی بازارش گله کرد و گفت این چه وضعی است که ما گرفتار آن شدیم ؟ دیر زمانی وضع ما خیلی خوب بود . روزی سه چهار دیگ ، چلو می فروختیم و مشتری ها فراوان بودند ، اما یک باره اوضاع زیر و رو شد و مشتری ها یکی یکی پس رفتند ، کارها از سکه افتاد و اکنون  روزی یک دیگ هم مصرف نمی شود …. ؟ شیخ ، تاملی کرد و فرمود : تقصیر خودت است که مشتری ها را رد می کنی ! مرشد گفت : من کسی را رد نکرده ام و حتی از بچه ها هم پذیرایی می کنم و نصف کباب به آنها می دهم. شیخ فرمود : آن سید ، کی بود که سه روز غذای نسیه خورده بود ، بار آخر ، او را هل دادی و از در مغازه بیرون کردی ؟! مرشد سراسیمه از نزد شیخ ، بیرون آمد و شتابان ، در پی آن سید ، راه افتاد او را یافت و از وی پوزش خواست و پس از آن تابلویی بر در مغازه اش نصب کردن و روی آن نوشت : نسیه داده می شود ، حتی به شما . وجه دستی ، به اندازه وسعمان پرداخت می شود . 🔰🔰منبع: کیمیای محبت ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️ چگونه حق مادرم را ادا کنم؟ 🎤 ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
🟡 : 💠روزی شخصی خدمت حضرت علی(عليه‌السلام) میرودومیگویدیاامیربنده بعلت مشغله زیاد نمیتوانم همه دعاهارابخوانم،چه کنم؟ ✨ حضرت (عليه‌السلام)فرمودند:↯ خلاصه تمام ادعیه رابه تومیگویم.هرصبح که بخوانی گویی تمام دعاهاراخواندی: 1️⃣ : خدایاشکرت برای هرنعمتی که به من دادی 2️⃣ : وازخداوندمیخواهم هرخیروخوبی را 3️⃣ : خدایامراببخش برای تمام گناهانم 4️⃣ : خدایابه توپناه میبرم ازهمه بدیها ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
۞ تلنگری برای زندگی ۞
🍊 احساس گر گرفتگی داشتم سرم هی سنگین میشد یه حالت عجیبی داشتم.🤧 _سهراب؟ -جانم _تو گرمت نیست؟؟😮‍💨🤭 -
🍊 سهراب آروم اومد کنارم روی تخت نشست و دستشو روی گونه ام کشید و گفت چقد حس خوبیه کنار تو بودن😌🥰 سرشو برد سمت گوشم و آروم تو گوشم پچ زد : پروانه من عاشقتم بدون تو دیگه نمیتونم من به بودن کنارت عادت کردم.! صداش توی گوشم میپیچید چرا هیچی نمیگفتم چرا از اونجا نمیرفتم چرا انقد بی جون شده بودم.!!😰🥶 نگاه چشمام کرد نگاهمون به هم گره خورد نمیدونستم چه خبر شده این چه کشش و اشتیاقی بود که تو وجودم رخنه کرده بود. مثل آدمهای مست شده بودم ،! نکنه واقعا مست شدم ولی من که چیزی نخوردم آره فقط یه آب پرتقال خوردم نکنه...!🤦‍♀ با دست کوبیدم به سینه سهراب انگار که به خودم اومده باشم ازش فاصله گرفتم با چشمهایی که به زور باز نگه داشته بودمشون گفتم چیکار داری میکنی؟! سهراب با چشمهای خمارش نگاهم کرد و دوباره نزدیکم شد ضربان قلبم روی هزار بود💗 دلم میخواست مقاومت کنم ولی نمیتونستم انگار این حالت مستی نمیزاشت از واقعیت فاصله بگیرم.!! واقعیت این بود که من تو این مدت دل داده بودم به سهراب و حتی به خودمم دروغ میگفتم و نمیخواستم باور کنم زمانی که با سهراب زندگی کردم !!😣☹️ خیلی بیشتر از زندگی با رحمت بود سهراب تو این مدت تونسته بود کاری کنه که من عاشقش بشم و من نمیخواستم این قضیه رو باور کنم.! سهراب آروم آروم خوابید روی تخت و چرخید سمتم روی پهلوش ، تو چشمهاش خواستن و میدیدم ،!! چیزی که تو این مدت که کنارش زندگی کردم و ندیدم و شاید دلیل اینکه باعث شده بود بهش علاقه پیدا کنم همین موضوع بود.!🥺😞 ╔═•══❖•ೋ° @Talangoory ╚═•═◇💐⃟‌َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°