5.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❇️ کاخها یا کوخها؟!
#امام_خمینی
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
#سرگذشت ها و روایت واقعی کانالمون که اعضا لطف کردن و برامون فرستاد🥰🌱
♥️ مادرم یه #پسرعمویی داشت به نام سعید،
موقعی که کوچیک بودم هر وقت میومد خونه ما برام یه چیزی میخریدو منو توو #بغلش میگرفت و نازم میکرد ولی🍊☔️👇
https://eitaa.com/Talangoory/6997
سلام دوستان من یه دختر قرتی بودم که عاشق روحانی محل شدم😅🥰♥️
اسمم هدی ست تو خانواده ای غیر مذهبی بزرگ شدم در حدی که اصلا نامحرم برام مهم نبود و پوششم درست نبود و حتی رفتارم...!!🙄😮💨
https://eitaa.com/Talangoory/6286
چند ماهی بود به دلیل مشکلات مالی از شهرستان اومده بودم تهران و توو یه مغازه ای کار میکردم که با یه خانوم چهل ساله☔️🍊👇
https://eitaa.com/Talangoory/18824
شب جمعه بود با شوهرم رفتیم دریاچه چیتگر(تهران) که براش تولد بگیرم و چند تا از دوستامم دعوت کردم،شب واقعا خوبی شد و خیلی بهمون خوش گذشت... ❤️🔥🌱👇
https://eitaa.com/Talangoory/10544
شوهرم نظامی بود،شغلش جوری بود که یهو بدون خبر میرفت تا یک هفته ده روز نمیومدم و دل من مثل سیر و سرکه میجوشید،😰🥶👇
https://eitaa.com/Talangoory/4498
شوهرم راننده یه مینی بوسه که صبح و شب پونزده تا خانوم رو میبره به تولیدی لباس و بر میگردونه..👇🥺💔👇
https://eitaa.com/Talangoory/20870
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
8.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚫️ خوشا به حال شهدا و
بدا به حال ما...🥺😢
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
حدود یک ماه قبل از شهادتش بود،
آرمان با ماشین آمده بود حوزه آخر هفته هم بود و همه داشتن خونه میرفتن. آرمان هم داشت میرفت که به من گفت:
من اول میرم گلزار شهدا(بهشت زهرا) و بعد میرم خونه، اگه میخوای بیا با هم بریم.منم گفتم باشه بریم ... به چند تا از مزار شهدا سر زدیم،یه روضه ای خوندیم، زیارت آخر سر مزار شهید مدافع حرم سجاد زبرجدی رفتیم؛ قطعه پنجاه.
بالای سر مزار شهید ایستاده بودیم، آرمان خسته شده بود، نگاهی به اطراف انداخت و وقتی دید کسی نیست، بالای سر قبر شهید زبرجدی دراز کشید (درست محل دفن بعد شهادتش) و با لبخند بمن نگاه کرد و گفت: حاجی چی میشه شهید بشیم و همینجا خاکمون کنن...
که من اصلا فکرش رو نمیکردم یک ماه بعد آرمان شهید بشه و دقیقا همون جا هم دفن...💔
•به نقل از دوست شهید•
#آرمان_عزیز
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
● السَّلاَمُعَلَيْكَ يَا بَقِيَّةَاللَّهِفِيأَرْضِهِ
_ می گُفت:
دَر آخرالزَّمان آنقَدَر به بَلا دُچار میشَوید کِه
بِفَهمید تَنها نَداشتِه تان مَهدی (عج) است ....💔🥺
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
۞ تلنگری برای زندگی ۞
❤️🔥🔥 لعیا پیش محمد نشسته بود و مهتاب هم همراه رضا روی پاهای منیژه بودن و دست میزدن اما خدیجه اونجا
❤️🔥🔥
آروم لب زدم: خوبه با خودم گفتم نکنه از چیزی ناراحت شده یا بهش خوش نگذشته که برنگشته!!
_نه بابا…خودت که میشناسیش این ادا اصول هارو نداره،!
بدرقهاشون کردم و راهی شدن، عروس دوماد به حجله رفتن و عذرا خانم دم در ایستاده بود!
خواهر و زن داداش هاش رو هم گفته بود بمونن تا دسمال نشونشون بده😒
سری تکون دادم و میخواستم برم توی اتاق خودمون که رو به من گفت : دلبر میخوای بری بخوابی؟!
_بله با اجازتون میخوام برم یکم استراحت کنم عذرا خانوم خیلی خستم!
چشمی توی کاسه چرخوند و گفت: یعنی میخوای برای رسم دسمال نباشی؟!😳
همیشه از این رسم خجالت آور متنفر بودم ، با بیخیالی گفتم: نه والا…بنظرم شما هم برید تو هرموقع کارشون تموم شد صداتون میکنن دیگه!
درو باز کردم و بچههارو فرستادم تو همینکه خواستم خودمم برم باز صداشو شنیدم: حداقل بعدش بیا خونه رو تمیز کنیم، همهی اتاقها پر برنج و نون خشکو خرده شیرینیان، نمیشه با این اوضاع رخت خواب پهن کرد و خوابید که!!
چشمی گفتمو رفتم تو
صدای بیوک و هاشم آقا از توی حیاط میومد که عذرا خانوم گفت اگر امکانش هست از خونه برن بیرون و یک ساعت دیگهای برگردن!
من هم اول از هرچیز لباسمو عوض کردم و یه لباس نخی پوشیدم، لباس مخمل قشنگم رو هم با دقت تا کردم و گذاشتمش توی یه مشما🥰😅
بعدش مرتب گذاشتمش توی صندوق لباس هام، رخت خواب پهن کردم و بچههارو خوابوندم و منتظر موندم تا رسم مسخرهی بقول خودشون دسمالشون تموم بشه!😮💨😒
صدای هلهله و دست زدن و مبارک باشه گفتن که بلند شد فهمیدم که تموم شده
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
اَلسَّلَامُ عَلَیکَ یَا رَحْمَةِ اللهِ الْوَاسِعَة و يا بابَ نِجاةِ الْأمّة...
ما را بقیه پس زده بودند هزار بار
ما را حسین(علیهالسلام) بود که آدم حساب کرد...
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
10.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#فرزند_صالح
وقتی پدر به خاطر کار نیک فرزندش بخشیده میشود 🌱🌿
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
#نامهعلوی ✨💚🍃
↯🌙
حضرت امیرالمؤمنین علے علیه السلام فرمودند:
(عهدنامه مالک اشتر)
به نام خداوند بخشاينده مهربان.
براى كسانى كه به تو نياز دارند، زمانى معين كن كه در آن فارغ از هر كارى به آنان پردازى.
براى ديدار با ايشان به مجلس عام بنشين، مجلسى كه همگان در آن حاضر توانند شد و، براى خدايى كه آفريدگار توست، در برابرشان فروتنى نمايى و بفرماى تا سپاهيان و ياران و نگهبانان و پاسپانان به يك سو شوند، تا سخنگويشان بى هراس و بى لكنت زبان سخن خويش بگويد. كه من از رسول الله (صلى الله عليه و آله) بارها شنيدم كه مى گفت:
پاك و آراسته نيست امتى كه در آن امت، زيردست نتواند بدون لكنت زبان حق خود را از قوى دست بستاند.
پس تحمل نماى، درشتگويى يا عجز آنها را در سخن گفتن. و تنگ حوصلگى و خودپسندى را از خود دور ساز تا خداوند درهاى رحمتش را به روى تو بگشايد و ثواب طاعتش را به تو عنايت فرمايد.
اگر چيزى مى بخشى، چنان بخش كه گويى تو را گوارا افتاده است و اگر منع مى كنى، بايد كه منع تو با مهربانى و پوزشخواهى همراه بود.
سپس كارهايى است كه بايد خود به انجام دادنشان پردازى. از آن جمله، پاسخ دادن است به كارگزاران در جايى كه دبيرانت درمانده شوند. ديگر برآوردن نيازهاى مردم است در روزى كه بر تو عرضه مى شوند، ولى دستيارانت در اداى آنها درنگ و گرانى مى كنند. كار هر روز را در همان روز به انجام رسان، زيرا هر روز را كارى است خاص خود.
📚 نھج البلاغه،نامه۵٣بخش٢٠
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
🦋اللَّهُمَّ أَنْتَ عُدَّتِي إن حَزنت
خدایا چون غمگین شوم تو دل خوشی منی
📖 #صحیفه_سجادیه
#امام_سجاد
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
آباد از خیال تو ویرانۀ دل است
جان منی و جای تو در خانۀ دل است..
#آقایامامرضا 🤍💓
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°
۞ تلنگری برای زندگی ۞
❤️🔥🔥 آروم لب زدم: خوبه با خودم گفتم نکنه از چیزی ناراحت شده یا بهش خوش نگذشته که برنگشته!! _نه با
❤️🔥🔥
فیتیلهی فانوس نفتی رو دادم پایین و آروم درو باز کردم رفتم بیرون تا خونهی عذرا خانوم رو تمیز کنیم!
فکر کردم قراره همگی باهم کارهارو انجام بدیم اما فامیل های عذرا خانوم که برای دسمال نگهشون داشته بود بلافاصله بعد تبریک خداحافظی کردن و رفتن! 😳🤯
من موندم و عذرا خانوم و یه عالمه کار!
عذرا خانوم هم زرنگ!
جلوتر از من راه افتاد سمت مطبخ و همونطور که داشت گوشههای چارقدش رو بالای سرش گره میزد گفت: دلبر بیا کل ظرف ها رو مرتب توی دیگ ها چیدیم کمک کن دیگ هارو بلند کنیم بزاریمشون لب حوض!
تو ظرف هارو بشور منم خونهرو جارو میکنم
دنبالش راه افتادم و دیگ هارو کشون کشون آوردیم توی حیاط و شروع کردم به ظرف شستن🧽🚰
آدم زرنگ و پر انرژی بودم و سر یک ساعت کل ظرف هارو شستم حتی دیگ هارو
ظرف هارو باز برگردوندم توی دیگ ها
کمرمو که صاف کردم تیر میکشید
دستامو به کمرم گرفتم و چندتا نفس عمیق کشیدم😓😮💨
که بیوک و عباس سراسیمه وارد خونه شدن، دستام هنوز خیس بودن، هنوز روی کمرم بودن که عباس با شتاب اومد سمتم
عصبانی توپید بهم: کو؟! کجاست؟!
مرتیکهی چاق فکر میکرد همون دلبر گوش و زبون بستهی قبلم که به خودش جرات میداد اینطوری باهام حرف بزنه
اخم کردم و گفتم: چخبرته عباس آقا! کی کو…کی کجاست در مورد کی حرف میزنی؟!
بقدری عصبانی بود که اگه چاقوش میزدی خونش درنمی اومد،
کل خون بدنش توی صورتش جمع شده بود و رگ های صورتش باد کرده بود
با چشم های به خون نشسته داد زد: اون دختر عمه بی حیات کجاست😡😤
╔═•══❖•ೋ°
@Talangoory
╚═•═◇💐⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ♥️•ೋ•ೋ°