۞ تلنگری برای زندگی ۞
#قسمت_نهم _خانوم لطفا تکون نخورید تازه دو ساعته از اتاق عمل اومدید... تعجب کردم یعنی چی شده... وق
#قسمت_دهم
بغض امونم رو بریده بود و حالم خیلی بده شده بود، حالا دیگه طفل معصومم شیر خودمم نمیتونه بخوره...
این چه عاقبت و سرنوشتی بود من دچار شدم...
این دو روز که بیمارستان بستری بودم کسی نیومد لباسام خیلی کثیف بود میترسیدم برم پیش بچم خدایی نکرده ویروس چیزی بگیره...
با خودم گفتم یک ساعته برم خونمون لباس عوض کنم یکمم پول بردارم برگردم...
حتی پول ترخیص خودمم نداشتم اما چون بچم هنوز اینجا بود اجازه دادن برم...
آژانس گرفتم و رفتم خونمون...
تو راه همش تو فکر این بودم چرا شوهرم بهم سر نمیزنه مگه تقصیر من چیه؟
اینهمه گرفتاری داشتم تازه یاد دخترام افتادم دلم براشون پر زد آخ بچهای بیگناه من چه سرنوشتی در انتظارتونه؟
به محله خودمون که رسیدیم دیدم در حیاط شلوغه تعجب کردم چه خبر بود؟..
#ادامه_دارد...
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
۞ تلنگری برای زندگی ۞
💥 #قسمت_نهم چند وقتی از زمان عادت ماهیانم گزشته بود تو کوچمون یه خانمی بود که هم همسایمون بود هم یج
💥
#قسمت_دهم
چند وقتی از زمان عادت ماهیانم گزشته بود تو کوچمون یه خانمی بود که هم همسایمون بود هم یجور دوستم میشد.
بهش گفتم که چند وقته شکمم درد داره و پریودم نشدم.همسایه مون بهم گفت نکنه حامله باشی؟؟🤧
اصلا به فکرم نرسیده بود.بهم گفت حتمابرواز داروخونه یه بی بی چک بگیر و تست بزن.
گفتم اخه من قرص میخورم نمیتونم حامله بشم.
غروب ابوالفضلو گزاشتم پای تلویزیون رفتم داروخونه چون نزدیکیای خونمون بود.
پسرم از اول قربونش برم مستقل بود از ۳ سالگی میتونست تو خونه تنها بمونه.
یادم افتاد همسایمون گفت تاشتا تست بگیری درست تره،براهمین گزاشتم تاصبح قبل صبحونه تست بگیرم.
شب بود شوهرم بایه مشموا خوراکی اومد خونه.
ولی همچنان خونوادش با زنگ زدنای پی درپی بهش از اسرارو کارای زندگیم خبردار میشدن.ولی به هرحال بادوریشون حالم بهتر میشد.
صبح شد شوهرمرفت سر کار یدفه منم یاد بی بی چک افتادم پریدم دستشویی و تست گرفتم .
بعد ۵ دقیقه دیدم دوتا خط دیده شد.روی کاغذشو خوندم که مثبت ازآب دراومد.
دوست داشتم به جلال زنگ بزنم و بگم ولی باخودم گفت تاعکس العملشو ازنزدیک ببینم بهتره صبر کردم تااز سرکاربرگرده.
نزدیکای ظهر همسایمون داشت درشوجارومیزد رفتم بیرون و بهش گفتم که راست میگفته و من باردارم.اونم خوشحال شدو کلی بهم گفت تامراقب خودم باشم.
شب بود جلال مثل همیشه دست پراومد خونه ولی احساس کردم یخورده ناراحته.وقتی سفره رو چیدم گفت که سیره و شام نمیخوره.بهش اصرار کردم که میخوام چیز مهمی رو بگم اونم یه لقمه باهامون خورد.
سرسفره بهش گفتم که حامله ام لقمش پرید گلوش زود یه لیوان آب دادم دستش.باتعجب گفت جدی؟؟؟؟؟؟😮😮
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══