۞ تلنگری برای زندگی ۞
#زندگی_نامه_اعضا 🍃 دختری که بدون هیچ فکری قاچاقی از کشور فرار میکنه و با آبروی خانوادش بازی میکن
🍃
ولی وجدانش مخالف آن را میگفت، سینی چای در دستش کنارش روی زمین نشست و فنجان
کمرباریک را به همراه نلبکی جلویش گذاشت. تا خواست دهان باز کند صدای محکم حاج محمود
مانعش شد:-نیلوفر ساعت چهار اینجاست، باهاش میری و هر چی اون گفت رو میخری... من از اینا نمیپوشم و
اینا مدلشون قدیمیه و... نداریم، عین یه خانوم رفتار کن بسه هر چی دلت خواست پوشیدی فردا هم
عین یه دختر مومن و مذهبی پیش دخترای حاجی میشینی و جیکتم در نمیاد. فهمیدی؟
لعنت به بغض بی موقعی که جلوی نفس کشیدنت را میگیرد، نتوانست جوابی بدهد که صدای بلندش
دوباره به گوشش خورد.
- نشنیدی چی گفتم؟ سوال من جواب نداشت!
آرام و پر بغض لب زد:- باشه بابا، باشه.
بلند شد و به اتاقش پناه برد. قطره های اشکی که قبل از آمدن پدرش به زور محارشان کرده بود دوباره خودنمایی و راز دلش را برملا کردند.
صدای پیامک تلفنش که بلند شد فوراً بیرون کشید و نگاهش کرد.
- همه چیزت رو جور کردم هفته بعد شنبه با اتوبوس میفرستمت بری.
هفته بعد شنبه! خیلی دیر بود، حداقل برای او که میدانست پدرش به این راحتی دست از سرش بر
نمیدارد.
🍃
#ادامه_دارد...
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
۞ تلنگری برای زندگی ۞
#قسمت_ششم مردد به دکتر نگاه کردم و ازش خواهش کردم هر کاری میتونن برای پسرم بکنن دکتر هم گفت درسته
#قسمت_هفتم
روزها میگذشت و هیچ کس خبری ازم نمیگرفت ...
خداروشکر حداقل تو بیمارستان جای خواب و غذا داشتم...
روز به روز وقتی حال روز بچه طفل معصومم و میدیدم بیشتر آب میشدم...
دکترا امیدی حتی به عمل کردنش نداشتن و ولی گفتن باید مغز عمل بشه و ثابت نگهش دارن اما برای شکاف فک و بینی کاری از دستشون برنمیاد...
کلی نذر و نیاز کرده بودم خدا و ائمه شفا بدن پسرم و یا که عمرش و پایان بدن آنقدر عذاب نشه...
هرروز شیر میدوشیدم و میدادم به پرستارا و خودشون از طریق شلنگ بهش میخوروندن...
دلم در حسرت یبار در آغوش کشیدنش و بوییدنش مونده بود...
با اون همه دستگاه نمیشد حتی تکونش داد...
#ادامه_دارد...
══❈═₪❅💕❅₪═❈══
https://eitaa.com/raz_del
══❈═₪❅💕❅₪═❈══
۞ تلنگری برای زندگی ۞
#زندگی_نامه_اعضا 🍃 دختری که بدون هیچ فکری قاچاقی از کشور فرار میکنه و با آبروی خانوادش بازی میکن
🍃
ای مار خوش خط و خال.
***
نفس آسوده ای کشید و با آرامش وارد اتاقش شد. به سمت تلفنش رفت و برای دانیال نوشت.
"فردا میان، دانیال کمکم کن"
جوابش شد:
" خیالت تخت عزیز دلم برو بخواب فردا میبینمت "
نمیدانست چه در ذهن دانیال میگذرد ولی تنها طنابی که مانع از سقوطش بود را محکم گرفته بود.
به سمت کمد لباس هایش رفت و چمدان کوچکش رفت و لباس های نو و امروزی که همیشه دلش
میخواست بپوشد و اجازه این کار را نداشت نوازش کرد و لب زد:
- کم مونده دیگه، از این خراب شده برم منتظر نمیذارمتون.
نفس عمیقی کشید و به سمت تختش رفت. خسته بود و تمام تنش درد میکرد، انگار چندین نفر
کتکش زده بودند دراز کشید و دست روی قلبش گذاشت.
- کاش نزنی، کاش نزنی و شاهد این چیزا نشی!
کم مانده بود ولی همین چند روز هم برایش حکم طناب دار داشت، انگار کسی دستش را بیخ گلویش
گذاشته باشد و محکم فشارش بدهد طوری که نفس کم بیاورد.
صدای تلفنش مجال فکر کردن را از او گرفت. نگاهی به شماره کرد و پوف کشداری بیرون داد.
🍃
#ادامه_دارد...
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
سلام
اسمم نگینِ 21سالمه از همون بچگی صورت زیبایی نداشتم بخاطر همین بچها ازم میترسیدن و باهام بازی نمیکردن...
هر چند چه توقعی باید داشته باشم حتی خواهر برادر خودم با انزجار بهم نگاه میکردن و هیچ وقت با من بازی نکردن...
دختر گوشه گیر و عصبی شده بودم🥺☹️
تو مدرسه و دبیرستان هم همیشه نیمکت آخر مینشستم تا وقتی که معلم میومد منو نبینه...
اما همیشه بچه های مدرسه منو مسخره میکردن...
با هر مصیبتی بود بزرگ شدم و کار کردم مقداری پول جمع کردم...
خانوادم یبارم منو دکتر نبردن...
هیچ وقت مهمونی نبردن و همیشه منو از خودشون دور نگه داشتن...
با پس اندازم تصمیم گرفتم برم دکتر شاید امیدی به زیبا شدنم باشه...
#ادامه_دارد...
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
۞ تلنگری برای زندگی ۞
#قسمت_هفتم روزها میگذشت و هیچ کس خبری ازم نمیگرفت ... خداروشکر حداقل تو بیمارستان جای خواب و غذا
#قسمت_هشتم
آنقدر حالم بد بود که درد های وحشت ناکی زیر شکمم میپیچید...
اما اهمیت ندادم و دلم میخواست برم سمت پسرم و دست ها کوچولوش و بگیرم دلم میخواست اون انگشت های باریک و بلندش و حس کنم...
چند قدمی بیشتر برنداشته بودم که یهو درد بدی زیر شکمم پیچید و فریاد بلندی کشید مو روی زمین افتادم...
تنها چیزی که تونستم ببینم قرمز شدن سرامیکی سفید زیرم بود...
سیاهی مطلق....💔
با بوی الکل و ضد عفونی ها بیدار شدم
اصلا نمی تونستم درک کنم کجام و چیشده...
سرم و کمی خم کردم و متوجه سرُم داخل دستم شدم...
تازه یکی یکی داشت یادم میومد...
خواستم تکون بخورم که با صدای پرستار دوباره دراز کشیدم...
#ادامه_دارد...
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
۞ تلنگری برای زندگی ۞
#زندگی_نامه_اعضا 🍃 دختری که بدون هیچ فکری قاچاقی از کشور فرار میکنه و با آبروی خانوادش بازی میکن
🍃
-بله زن داداش.
- سلام عروس خانوم، چه خبرا با زحمتای ما!
تلخندی زد و گفت:
- چه زحمتی شما رحمت به حساب میاین... جانم کاری داشتی؟☺️
نیلوفر من من کنان گفت:
- زنگ زدم ببینم عکس رو دیدی؟
کلافه کش موهای بلندش را باز کرد و روی عسلی کنار دستش گذاشت و دست میان آن آبشار
خرمایی برد.
- بله دیدم، خُب که چی؟
- بی احساس... خب چطوری دیدیش.
خواست کمی سر به سرش بگذارد که گفت:
- بغیر بلوز صورتی جیغش و شلوار زردش خودش خیلی خوب بود، مطمئنی این پسره مذهبیه بیشتر
شبیه قرتی هاس که.
نیلوفر با لحن آرامی گفت:
- نه بابا کجاش قرتی هستش منم دیدمش شلوارش زرد نبود که عکس کی رو تو دیدی؟
😁آهسته خندید و گفت:
🍃
#ادامه_دارد...
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
۞ تلنگری برای زندگی ۞
#قسمت_هشتم آنقدر حالم بد بود که درد های وحشت ناکی زیر شکمم میپیچید... اما اهمیت ندادم و دلم میخو
#قسمت_نهم
_خانوم لطفا تکون نخورید تازه دو ساعته از اتاق عمل اومدید...
تعجب کردم یعنی چی شده...
وقتی تعجب و تو صورتم دید ادامه داد:
_وضعیت رحمتون خوب نبوده و زایمان خوبی نداشتید،با اون حجم خونریزی دکتر زنان اورژانسی شما رو کورتاژ کردن و چنتا بخیه هم خوردید خیلی مراقب باشید...
فعلا تو بخش زنان و زایمان دو روز بستری هستید.
همکاران من هر چی با خانوادتون تماس گرفتن کسی نیومده...
اگر مایلید شماره تماس بدید یا خودتون تماس بگیرید...
با تموم شدن حرفش اشکام گوله گوله میومد و بزور گفتم:
_من کسیو ندارم...
فقط میشه بگید حال بچم چطوره؟
-تغییر چندانی نکرده چون شما دارو مصرف میکنید و نمی تونی دیگه به بچه شیر خودتونو بدید دکتر شیر خشک تجویز کردن...
#ادامه_دارد...
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
۞ تلنگری برای زندگی ۞
#قسمت_نهم _خانوم لطفا تکون نخورید تازه دو ساعته از اتاق عمل اومدید... تعجب کردم یعنی چی شده... وق
#قسمت_دهم
بغض امونم رو بریده بود و حالم خیلی بده شده بود، حالا دیگه طفل معصومم شیر خودمم نمیتونه بخوره...
این چه عاقبت و سرنوشتی بود من دچار شدم...
این دو روز که بیمارستان بستری بودم کسی نیومد لباسام خیلی کثیف بود میترسیدم برم پیش بچم خدایی نکرده ویروس چیزی بگیره...
با خودم گفتم یک ساعته برم خونمون لباس عوض کنم یکمم پول بردارم برگردم...
حتی پول ترخیص خودمم نداشتم اما چون بچم هنوز اینجا بود اجازه دادن برم...
آژانس گرفتم و رفتم خونمون...
تو راه همش تو فکر این بودم چرا شوهرم بهم سر نمیزنه مگه تقصیر من چیه؟
اینهمه گرفتاری داشتم تازه یاد دخترام افتادم دلم براشون پر زد آخ بچهای بیگناه من چه سرنوشتی در انتظارتونه؟
به محله خودمون که رسیدیم دیدم در حیاط شلوغه تعجب کردم چه خبر بود؟..
#ادامه_دارد...
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
🍃
تمام حرصش را روی پدال گاز خالی کرد و زیر لب هذیان میگفت.😤
- مرتیکه بی همه چیز، آتیشت میزنم حالا ببین کی گفتم.
با ورودش به خانه نگاه نگران مادرش رویش کلید شد که روی ایوان منتظرش بود. با لبخندی ساختگی
گفت:
- چرا نخوابیدی هنوز مامان؟
مادرش با اخم گفت:
- نگرانت بودم، کجا بودی؟
- یه جای خوب، جایی که انتقام هر چی سختی کشیدی رو گرفتم.
مادرش با لحن نگرانی پرسید.
- چیکار کردی دانیال.
دانیال کتش را از تن کند و روی دستش انداخت و با لحن مهربانی گفت:
- بیا بریم بهت بگم.
با ورودشان به داخل سیلی محکمی نصیب صورتش شد که با تعجب به سمت مادرش برگشت.
کی بهت همچین اجازهای داده بود هان؟ مگه ما هم مثل اونا بیشرفیم که زندگی یه خانواده رو بهم
بزنیم و عین خیالمونم نباشه، دانیال من همیشه بهت درست کاری یاد دادم و ازت همین انتظار رو
هم دارم که به هیچ بنده ی خدایی چه دشمنت و چه دوستت بدی نکنی...
دانیال شرمنده سر به زیر انداخت و گفت:
- ولی مامان من به نیت بدی اونجا نرفته بودم.مادرش عصبی داد زد.
- حالا به هر نیتی مهم نتیجه ی کارت هست که...
دل به دریا زد و آهسته گفت:
- ولی من یه عاشقم، نمیتونستم شاهد بشم که براش تصمیم بگیرن بدنش به یکی مثل خودشون.
فرح با تعجب دست روی دهانش گذاشت و روی اولین مبل کنار دستش نشست و آهسته گفت:
- تو الان چی گفتی؟
دانیال با بیخیالی پاسخ داد.
- میرم بخوابم خسته ام.
و به سمت اتاقش روانه شد. هنگامی که در را بست کنار تختش نشست و غمگین و بی حوصله زانو
هایش را به آغوش کشید.
صدای هق هق سدنا هنوز در گوش هایش بود و این موضوع او را سخت
ناراحت میکرد. کاش توانش را داشت تا به چند ساعت قبل باز میگشت و هرگز آن کار را نمیکرد!
🍃
#ادامه_دارد...
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
۞ تلنگری برای زندگی ۞
#زندگی_نامه_اعضا 🍃 دختری که بدون هیچ فکری قاچاقی از کشور فرار میکنه و با آبروی خانوادش بازی میکن
🍃
بلند شد و آرام در را باز کرد تا به سمت دستشویی برود که صدای نیلوفر مانع شد.
- معلوم نیس که چه غلطی کرده.🤨
انگار با تلفن صحبت میکرد که کمی مکث کرد و ادامه داد.
- آخه آبجی من این دختر رو من چطوری نگهش دارم، دختره ی ارازل... چی چی رو گناه داره، اگر
گناه داشت که پدرشوهرم از خونه نمینداختش بیرون...
دستش روی دستگیره در ماند و نتوانست کاری کند.دوباره صدایش راشنید.
- به هر حال من که برده نیستم خواهرشم نیستم نگه دارم، یا باید از اینجا بره یا اینکه من میرم...
داریوشم
درست و حسابی نمیگه چیشده.
دستش از روی دستگیره سُر خورد و نیلوفر متوجه بیداری اش شد که فوراً گفت:
- انگار بیدار شد، برو قربونت برم بعداً باهم حرف میزنیم.
در دلش نالید.
- لعنت به روزگار بد ذات، دیروز دوست داشت من با پسر حاجی برم بردگی خانواده اشون رو کنم
الان یه دو روز نمیتونه منو تحمل کنه.
وارد دستشویی شد و آبی به صورتش زد و همین که سر بلند کرد و خودش را در آینه دید گفت:
- خدا هیچ بنده ای رو محتاج بنده دیگه اش نکنه...
آرام در را باز کرد و نیلوفر را رو به رویش دید.
🍃
#ادامه_دارد...
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
۞ تلنگری برای زندگی ۞
#زندگی_نامه_اعضا 🍃 دختری که بدون هیچ فکری قاچاقی از کشور فرار میکنه و با آبروی خانوادش بازی میکن
🍃
_سلام خانوم، ساعت خواب!
سلامی داد و زیر لب گفت:
- حداقل بزار برسم بعد ابراز احساسات
کن.
به سمت مبل های وسط پذیرائی رفت و رویش نشست که صدای نیلوفر از آشپزخانه بلند شد.
- برات غذای مورد علاقه ات رو درست کردم، حتماً ناهار رو بخوری بعد بری.
دلش در آن لحظات خواست فریاد بزند ولی مانعش شد.
کنار سفره روی زمین نشست و کج خندی زد.
- به به زن داداش چی کردی؟
داریوش با لبخند گفت:
- نوش جونت، بخور بعدش بریم یخورده باهات بگردیم.
خوب متوجه منظور داریوش شد.
نیلوفر با طعنه گفت:
- مگه اینجا غریبه است که میخواین برین بیرون حرف بزنین، نهایتش من میرم تو اتاق تا شما
حرفاتونو بزنین.
و ظرف سبزی را وسط سفره گذاشت.
داریوش پروانه را صدا کرد.
🍃
#ادامه_دارد...
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══
۞ تلنگری برای زندگی ۞
#زندگی_نامه_اعضا 🍃 دختری که بدون هیچ فکری قاچاقی از کشور فرار میکنه و با آبروی خانوادش بازی میکن
🍃
تنها سرمایه اش در ایران مزار مادرش و برادری بود که میدانست با مرام این سرزمین فرق دارد.
هرچه نباشد تربیت شده ی مادرش بود.
اما همچنان برای رفتن انگیزه داشت.
بلند شد و ساکش را گوشه اتاق باز کرد و کمی وسایلش را جا
به جا کرد.
آلبوم عکسش را باز کرد و یکی از عکس های پروانه را از روی عسلی برداشت.
قاب عکس
را باز کرد و عکس را برداشت. او عشق عمه اش بود.
کنار تشک دراز کشید و به ساعت اتاق خیره شد. انگار عقربه ها هم برای نرفتن او کندتر از همیشه
جلو میرفتند!
همه جا سکوت بود و سکوت که صدای پیامک تلفنش بلند شد.
" خوابی؟"
کج خندی زد و نوشت.
-"نه... تو چرا نخوابیدی؟"
جوابش شد.
" فکر کن کسی که با همه وجودت دوست داری فقط برای یک روز دیگه میتونی ببینی! تو بودی
میخوابیدی؟ "
سکوت کرد و فقط نگاهش روی صفحه ماند، پیامکی دیگر آمد.
" ساعت پنج صبح حاضر باش، میام دنبالت... شبت ستاره بارون"
با دلی پر بغض تر لب زد.
- شبت بخیر دانیال.
🍃
#ادامه_دارد...
══❈═₪❅❅₪═❈══
🌹@Talangoory🕊
══❈═₪❅❅₪═❈══