#قسمت_ششم خلاصه گذشت من چای بردم، وقتی خواستم چای ببرم خیلی خودم به زور نگه داشتم که اشک نریزم چون من رامین خیلی حرف ها زده بودیم که وقتی اومد خواستگاریم چطوری چایی ببرم الان داشتم برا یکی دیگه چای میبردم 😭😭 همون جلسه اول حرف هامون با علی زدیم از حرف هاش فهمیدم که پسر بدی نیس البته ظاهرش اینجور نشون میداد اونا رفتن فرداش زنگ زدن که ما پسند کردیم، اجازه میدید جلسه بعد بیایم من هم گفتم باشه بیان بماند که چه روزهایی میگذشت بر من... تا این که جلسه دوم هم خانواده علی اومدن برا آشنایی بیشتر، مامان علی ازم خواست یکی از عکسامو بهش بدم که نشون خواهر علی بده، من هم بهشون دادم، دو روز بعدش واسطه زنگ زدو گفت : خانواده علی منصرف شدن ولی خود علی بهم زنگ زده گفته من خودم نظرم مثبت هست من پسند کردم فقط مشکل مادرم هست، نمیدونم چش شده میگه نه من عروس از غریبه نمیخام خوب اینجا من خیلی ضربه بدی خوردم😣 از ی طرف این که به رامین نرسیدم. همین این که خواستگاری م با علی بهم خورده بود. ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══

#قسمت_ششم مردد به دکتر نگاه کردم و ازش خواهش کردم هر کاری میتونن برای پسرم بکنن دکتر هم گفت درسته هر کاری بتونیم انجام میدم ولی فکر نکنم پسرتون بیشتر از چند ماه بتونه زیر عمل ها دووم بیاره... اشکم سرازیر شده بود بود از اتاق که اومدم بیرون مستقیم رفتم پیش شوهرم با نبود... یکی از پرستار های اونجا صدام زد برگشتم سمتشون... خانوم محترم شوهرتون وسایل اینجا براتون گذاشتن و رفتن... و دوباره بغض و بغض و بغض... باورم نمیشد،به همین سادگی تونست بدون هیچ خبری زنی که امروز زایمان کرده رو رها کنه؟ از پرستار لوازمی که گفته بود گرفتم یدونه پتو مسافرتی و بالشت بودو فلاست چای و تمام... همین حتی یه قرون پولم نزاشته بود برام ... #ادامه_دارد... ══❈═₪❅❅₪═❈══ 🌹@Talangoory🕊 ══❈═₪❅❅₪═❈══