گفت : چرا این ماهیایی که با قلاب میگیری رو دوباره رها میکنی توو رودخونه؟
گفتم : خب محمد ، من که نمیخوام بکشمشون ، همینجوری واسه سرگرمی قلاب میندازم .
گفت : نه دیگه فرقی نداره بندازیشون تو آب یا نندازی
گفتم : چرا؟
گفت : ماهی که یه بار به زور از آب جداش کردی ، ممکنه به آب برگرده ، ولی به زندگی هرگز .
#بابک_زمانی
خانجونهمیشهآخرِتلفنهاشمیگه
" کارینداشتمزنگزدهبودم
صداتُبشنوم "
خانجونراستمیگه ، صداچهکاراییکه بادلِآدمانمیکنه ..
یهچیزیمهست ، بهاسم [ تضادِاحساسات ]
وقتیپیشمیادکهآدمنمیدونهچه
حسیبهیکیدارهواحساسشمتغیره
یهدفعهخوششمیاد ، یهدفعهبدشمیاد
دقیقنمیدونهدوسشدارهیانداره ، بعدوقتاییکهحسشخوبه ، رفتارشهمخوبه وُ برعکس
واونطرفمقابلگیجمیشهکهچشه ..
توترافیکبودم ، غروبقشنگیبود
بهماشینبغلیاشارهکردم ، فکرکرد
آدرسمیخوام ؛ شیشهرودادپایین ، گفتم : غروبآسمونُببین!
یهنگاهانداخت .. گفت ، قشنگه
بعدشملبخندزد (:
- گاهیمردمُشگفتزدهکن .