🇮🇷تنهامسیری های استان کرمان🇮🇷
#یک_جرعه_کتاب #قسمت_هشتم 🌹بِسمِ رَبِّ الشُهداء والصِدیقین🌹 📞واحد اطلاعات عملیات، لشکر ثارالله، ما
#یک_جرعه_کتاب
#قسمت_نهم
🌹بِسمِ رَبِّ الشُهداء والصِدیقین🌹
♻️داشتم توی خط میچرخیدیم که دیدم حسین دارد، دوان دوان به سمت خط خودی می آید،➖🚶♂
💤از بچه ها شنید بودم که برای غسل در رود خانه رفته...🌊
❄️هوا سرد بود و آب سرد تر💧
🤔پیش خودم گفتم
حسین قطعا مریض میشود،😰
😇درگیر افکار خودم بودم که حسین به من رسید
چهره اش مضطرب بود..😣
💢به سرعت سلام کرد و گفت
علیرضا عراقی ها میخواهند حمله کنند♨️
گفتم : چرا ؟ از کجا میگی؟⁉️
♦️گفت بعد از غسل دوری در منطقه زدم 👁🗨
دیدم که دارند معبر باز میکنند به احتمال قوی میخواهند جلو بیآیند..➖➿➖
🔸گفتم حالا چه کنیم ⁉️
♦️گفت : جلویشان می ایستیم..💪
🔸گفتم : با همین چند نفر ؟؟؟!!⁉️
💢آخر تازه عملیات والفحر ۳ انجام شده بود غیر از بچه های اطلاعات عملیات کس دیگری در خط نبود..📞📱
⬅️حدودا هفت نفر...
♦️گفت : آنها که تعداد ما را نمیدانند.❌
⏮⏭حسین بچه ها در خط چید،➖➖➖
➖➖طول خط ۸۰۰ متر بود و قسمتی که به هر نفر میرسید بالای ۱۰۰ متر میشد،😣
🧨سلاح هایمان هم فقط ار پی جی و کلاش بود،
حدودا دو ساعت با عراقی ها درگیر بودیم ☄📛
▪️هر کس با هرچه میتوانست شلیک میکرد☄
⚡️خود حسین بی توجه به شدت انفجار ها روی سنگر ایستاده بود و شلیک میکرد،
😊بالاخره نیروی های خودی رسیدند و پاتک دشمن را عقب زدند...↪️
✌️آن روز اگر رشادت حسین و نیروهایش نبود ،💪🤛قطعا مهران سقوط میکرد واین مساوی بود با شکست کل عملیات والفجر ۳،،😥👌
ادامه دارد..
#زندگی_نامه_شهدا
#رمان_نخل_سوخته
#شهید_محمد_حسین_یوسف_اللهی
@Tanhamasirikerman
🇮🇷تنهامسیری های استان کرمان🇮🇷
#یک_جرعه_کتاب #قسمت_نهم 🌹بِسمِ رَبِّ الشُهداء والصِدیقین🌹 ♻️داشتم توی خط میچرخیدیم که دیدم حسین
#یک_جرعه_کتاب
#قسمت_دهم
🌹بِسمِ رَبِّ الشُهداء والصِدیقین🌹
🔸حسین بعد از اولین شیمیایی شدنش عینکی شد.😎
‼️اما نمره چشمش طوری بود که برایش عینک پیدا نمیشد..💢
♻️با کلی تلاش در قم برایش شیشه عینک پیدا کردیم😊
🔹چند ماه بعد که از جبهه بر گشت عینک همراهش نبود🧐
🤔پرسیدم عینکت چی شده⁉️
💢گفت : در یکی از شناسایی روی ارتفاعات دشمن با دوتا گشتی دشمن بر خورد کردم😣
تا آمدم به خودم بجنبم رسیدند بالای سرم رسیدند😰
به ناچار درگیر شدم♨️
🔸اولی را زدم و به پایین پرتگاه پرت کردم⤵️
👈اما دومی سماجت میکرد👹
🤛🤜با مشت لگد به جان هم افتادیم
حین درگیری ضربهای به سرم خورد کاملا
گیج شده بودم😵
بی دفاع روی زمین افتادم😨
👈نفر دوم پایم را گرفت و به سمت پرتگاه کشید♨️
حواسش به پشت سرش نبود📛
یکدفعه پایش به سنگی گیر کرد و سکندری خورد♨️
✔️مرا رها کرد تا خودش را نگه دارد
اما موفق نشد به پایین دره پرت شد⤵️
⏱دو سه ساعتی بیهوش آنجا افتادم🤕
به هوش که آمدم خودم را کشان کشان به خط خودی رساندم➖➿➖
در همان درگیری عینکم را از دست دادم..❌
#زندگی_نامه_شهدا
#رمان_نخل_سوخته
#شهید_محمد_حسین_یوسف_اللهی
@Tanhamasirikerman
🇮🇷تنهامسیری های استان کرمان🇮🇷
#یک_جرعه_کتاب #قسمت_دهم 🌹بِسمِ رَبِّ الشُهداء والصِدیقین🌹 🔸حسین بعد از اولین شیمیایی شدنش عینکی ش
#یک_جرعه_کتاب
#قسمت_یازدهم
🌹بِسمِ رَبِّ الشُهداء والصِدیقین🌹
🏝منطقه جزیره جنوبی مجنون به اطلاعات لشکر ۴۱ ثارالله واگذار شده بود..
☣منطقه ای بود باتلاقی و پوشیده از چولان که حرکت بچه ها را خیلی کند میکرد😣
💢قرار شد من هم بروم و منطقه را ببینم👁🗨
🏖باتلاق خیلی روان بود آب تا سینه آدم می آمد
به راحتی در دید عراقی ها بودیم 🏊♂
💢مجبور بودیم روی بلم خم بشویم حرکت کنیم
🐆مشکل بعدی جانوران مختلف و وحشی آن منطقه بودند ♨️
🐉آن روز یک افعی را دیدیم که روی یک تکه یونولیت چنبره زده بود 🐍
❌زمانی که از کنارش رد شدیم
دیدیم بسیار وحشتناک بود😰
🙀وقتی خواست به بچه ها حمله کند
حسین با یک تیر آو را کشت♨️
⭕️کار حسین و بچه هایش این بود که شب ها با داس چولان ها را زیر آب ببرند🎇
تا راه برای بلم ها باز شود🔓
آن هم به طول ۴ کیلومتر و آبی که تا سینه بالا می امد 🏊♀
راوی : #شهید_سلیمانی
#زندگی_نامه_شهدا
#رمان_نخل_سوخته
#شهید_محمد_حسین_یوسف_اللهی
@Tanhamasirikerman
🇮🇷تنهامسیری های استان کرمان🇮🇷
#یک_جرعه_کتاب #قسمت_یازدهم 🌹بِسمِ رَبِّ الشُهداء والصِدیقین🌹 🏝منطقه جزیره جنوبی مجنون به اطلاعات
#یک_جرعه_کتاب
#قسمت_دوازدهم
🌹بِسمِ رَبِّ الشُهداء والصِدیقین🌹
☣قبل از عملیات خیبر بود،
🔻امام جمعه زرند آمده بود مقر لشکر در دشت عباس،🗻
🍃از خصوصیات معنوی ایشان زیاد شنیده بودیم
قرار شد با حسین بعد از نماز به دیدن ایشان برویم..📿
📿موقع نماز اورکتم روی شانه ام بود،
زمانی که خواستیم به ملاقات برویم اورکتم را کامل پوشیدم و سر وضعم را مرتب کردم😇
🔹حسین کنارم ایستاده بود
🔸گفت : برگردیم
🔹با تعجب پرسیدم : چرا ⁉️
🔸جواب داد: موقع نماز اورکت روی شانه ات بود
👈اما زمانی که خواستی به ملاقات آقای شوشتری بروی کامل آن را پوشیدی
این کار تو خالصانه نیست😣
♦️یک بار دیگر هم او را با کلی کالک نقشه دیدم
🔹پرسیدم : کجا ⁉️
🔸گفت : جلسه
با تعجب گفتم : با همین دمپایی ها⁉️😳
🔸جواب داد: من همین طوری رفتم مسجد🕍
حالا چه لزومی داره عوضشون کنم🤔
🔸به حال من که تفاوتی نداره
واقعا هم به حال او تفاوتی نداره...✔️👌
#زندگی_نامه_شهدا
#رمان_نخل_سوخته
#شهید_محمد_حسین_یوسف_اللهی
@Tanhamasirikerman
🇮🇷تنهامسیری های استان کرمان🇮🇷
#یک_جرعه_کتاب #قسمت_دوازدهم 🌹بِسمِ رَبِّ الشُهداء والصِدیقین🌹 ☣قبل از عملیات خیبر بود، 🔻امام جمع
#یک_جرعه_کتاب
#قسمت_سیزدهم
🌷بسم رب الشهدا والصدیقین 🌷
🌌شب بود و موقع استراحت بچه ها،
🔹و اولین برخورد من با حسین
💤شناخت زیادی نداشتم
☣فقط میدانستم در واحد اطلاعات عملیات معاون فرمانده است.👨✈️
🤔پیش خودم گفتم : چون ایشان معاون فرمانده هستند باید امکانات بهتری برایشان فراهم کرد،💯
🔸قصد داشتم بروم و با دوتا از بهترین پتو هابرگردم که دیدم حسین دوتا پتوی خاکی از گوشه سنگر را برداشت ‼️
🔸خوب آن ها را تکاند و بعد با همان ها خوابید
خیلی دلم سوخت 😣
🔸با خودم گفتم : مشخص است که خانواده بسیار فقیری دارد که حتی یک پتو کهنه درخانه ندارند.😢
♻️تصمیم گرفتم که حتما به خانواده اش کمک کنم💯
💢مدتی بعد به مرخصی رفتم
با پرس جو زیاد خانه را پیدا کردم🏘
❗️از تعجب دهانم باز مانده بود 😲
🏠خانه بسیار بزرگی بود که با آنچه من تصور میکردم ،خیلی تفاوت داشت
حتی یک ماشین هم در خانه پارک بود🚘
⭕️بعدها وقتی این مسئله را با دیگر دوستان در میان گذاشتم متوجه شدم خانواده ایشان از لحاظ مالی بسیار خوب است😇
🔹آن جا بود که بی اعتنایی واقعی به دنیا را دیدیم👌
#زندگی_نامه_شهدا
#رمان_نخل_سوخته
#شهید_محمد_حسین_یوسف_اللهی
@Tanhamasirikerman
🇮🇷تنهامسیری های استان کرمان🇮🇷
#یک_جرعه_کتاب #قسمت_سیزدهم 🌷بسم رب الشهدا والصدیقین 🌷 🌌شب بود و موقع استراحت بچه ها، 🔹و اولین ب
#یک_جرعه_کتاب
#قسمت_چهاردهم
🌷بسم رب الشهدا والصدیقین 🌷
☣اوایل ورودم به معاونت اطلاعات و عملیات بود،
🔹آن روز از سمت آقا حسین ماموریت داشتم
روی خط نگهبانی بدهم تا عراقی ها نتوانند در روز مارا غافلگیر کنند.❌
🔸در حین نگهبانی ناگهان مه شدیدی منطقه را گرفت... 🌫
🔸من هم برای اینکه از فرصت استفاده کنم
بدون اجازه و هماهنگی از خط زدم بیرون ➖➰➖
🗻چند تا تپه در فاصله ۲۰۰ متری ما بود
خودم را به آن ها رساندم و مشغول شناسایی شدم✴️
🌌شب که در سنگر نشسته بودیم
آقا حسین گفت؛
برادر ها دستشان درد نکند حالا سر خود میروند و میگردند♨️
🔹من که بلا فاصله منظور آقا حسین را متوجه شدم و حرفی نزدم🤐
🔸ایشان هم دیگر در این مورد صحبتی نکردند..
♦️از خصوصیات اخلاقی بارز ایشان این بود
که به بهترین شکل ممکن تذکر میدادند👌
♻️بعد ها متوجه شدم که موقع خروج از خط➖➖➖
یکی از بچه ها من را دیده و به آقا حسین گفته😣
البته کار من هم کار خطرناکی بود..😰
#زندگی_نامه_شهدا
#رمان_نخل_سوخته
#شهید_محمد_حسین_یوسف_اللهی
@Tanhamasirikerman
🇮🇷تنهامسیری های استان کرمان🇮🇷
#یک_جرعه_کتاب #قسمت_چهاردهم 🌷بسم رب الشهدا والصدیقین 🌷 ☣اوایل ورودم به معاونت اطلاعات و عملیات بو
#یک_جرعه_کتاب
#قسمت_پانزدهم
🌷بسم رب الشهدا والصدیقین 🌷
☣در بین بچه های جبهه حسین از حمله افرادی بود که وضع مالی خوبی داشت..✅
💢در واقع می شود گفت او تمام آسایش پشت جبهه را رها کرد بود و به جنگ آمده بود👌
🔸بین بچه ها خیلی ساده می گشت
یکدست پیراهن کره ای داشت که همیشه آن را میپوشید😊
♻️اما پشت جبهه اوضاع دگر گونه بود
کاملا به سر وضع خودش میرسید..👌
شاید میخواست به عنوان یک رزمنده در میان مردم ظاهر مرتبی داشته باشد😇
😣در والفجر ۴ مجروح شدم و به کرمان آمدم
مدتی را به عنوان مرخص استعلاجی ماندم
💢یک روز در شهر در حال تردد بودم که
یکدفعه شنیدم کسی مرا به اسم صدا میزند🤔
سری چرخاندم و آشنایی را ندیدم 🙄
🔺تا این که متوجه شدم شخصی مرا از داخل یک پیکان صدا میزند
➖➖➖جلوتر که رفتم دیدم آقا حسین خودمان هست
حسابی به خودش رسیده بود و عینک دودی هم به چشم داشت 😎
😳با تعجب از چرایی تفاوت رفتارش در جبهه و سطح شهر پرسیدم ⁉️
با همان لبخند همیشگی پاسخ داد😌
♦️بنده خدا ما آن جا هم همین طوری هستیم
ولی شما متوجه نیستی😇😊
#زندگی_نامه_شهدا
#رمان_نخل_سوخته
#شهید_محمد_حسین_یوسف_اللهی
@Tanhamasirikerman
🇮🇷تنهامسیری های استان کرمان🇮🇷
#یک_جرعه_کتاب #قسمت_پانزدهم 🌷بسم رب الشهدا والصدیقین 🌷 ☣در بین بچه های جبهه حسین از حمله افرادی ب
#یک_جرعه_کتاب
#قسمت_شانزدهم
🌷بسم رب الشهدا والصدیقین 🌷
💢دلیلش را نمیدانم آما مدتی بود تصمیم داشت سلمانی یاد بگیرد‼️
♻️از آن آدم ها بود که اگر تصمیمی را میگرفت
تا انجامش نمیداد دست بردار نبود،🌀
⭕️از آن به بعد همیشه شانه و قیچی همراهش بود،✂️
↙️یک روز آمد و گفت : بچه ها من تازه کارم
میخواهم سلمانی یاد بگیرم..😊
🔹هر کس میخواهد موهایش را اصلاح کند بیاید 😇
🔹آن روز تعدادی از بچه ها از جمله خود من برای اصلاح پیش او رفتیم😊
🔸کارش هم بد نبود
این وضعیت ادامه داشت
🔹حتی وقتی که مجروح هم شده بودم به آسایشگاه می آمد و موهایم را مرتب میکرد😌
🔺یادم هست یکبار بعد از اصلاح موهایم خواستم
موهایی را که دور برش ریخته بود را جمع کنم
نگذاشت
🔻خواستم اجازه دهد لااقل موهای خودم را جمع کنم
باز هم اجازه نداد😣
✅دلش میخواست زحمتی که میکشد برای خالصانه باشد و تمام وکمال خودش انجام دهد..💯
#زندگی_نامه_شهدا
#رمان_نخل_سوخته
#شهید_محمد_حسین_یوسف_اللهی
@Tanhamasirikerman
🇮🇷تنهامسیری های استان کرمان🇮🇷
#یک_جرعه_کتاب #قسمت_شانزدهم 🌷بسم رب الشهدا والصدیقین 🌷 💢دلیلش را نمیدانم آما مدتی بود تصمیم داشت
#یک_جرعه_کتاب
#قسمت_هفدهم
🌷بسم رب الشهدا والصدیقین 🌷
☣️ #شهید_یوسف_اللهی مسئول شناسایی و فرمانده ما بود.
⭕️اما آنقدر دوستانه و خودمانی رفتار میکرد که اگر یک نفر غریبه از راه میرسید نمیتوانست تشخیص بدهد که کدام #فرمانده و کدام نیروی تحت امر هست💯
💢در حقیقت قبل از هر چیز برای همه یک برادر ویک دوست صمیمی بود👌
🔸همین رفتار ایشان باعث شده بود که معاونت
اطلاعات و عملیات جو بسیار با صفایی به وجود بیاید..💯
🔹هر وقت بچه ها جمع میشدند وبرای حمام به مرخصی شهر می آمدند🛁 او هم می آمد
و دلاک میشد ♻️
💤یادم هست یک بار ده دوازده نفر از بچه های اطلاعات و عملیات به مشهد رفته بودیم😌
🕌قرار شد قبل از زیارت به حمام برویم
✳️حدود های ۷ صبح بود که یک حمام عمومی پیدا کردیم و رفتیم داخل...🚿
✴️آن روز حسین آقا گفت که من امروز همه شما را کیسه میکشم،
😇من هم از خدا خواسته گفتم
پس من آخرین نفر
و روی سکوی حمام خوابیدم💠
💢یادم هست آن روز ساعت ۱۱ نوبت به من رسید...
#زندگی_نامه_شهدا
#رمان_نخل_سوخته
#شهید_محمد_حسین_یوسف_اللهی
@Tanhamasirikerman
🇮🇷تنهامسیری های استان کرمان🇮🇷
#یک_جرعه_کتاب #قسمت_هفدهم 🌷بسم رب الشهدا والصدیقین 🌷 ☣️ #شهید_یوسف_اللهی مسئول شناسایی و فرمانده م
#یک_جرعه_کتاب
#قسمت_هجدهم
🌷بسم رب الشهدا والصدیقین 🌷
💢قبل از والفجر ۸ بود
چند روزی را به کرمان آمدم♻️
🎋رفته بودم گلزار شهدا که حسین را دیدم،
با بدنی مجروح به گلزار آمده بود 😣
😡با تندی صدایش کردم،
❌این همه به تو تاکید میکنم خودت را به خطر نیندازی
🔻باز تو میروی و خودت را به دشمن نشان میدهی بعد زخمی میشوی
و بچه های مردم در جبهه بی سرپرست می مانند😰
سرش را پایین انداخت😔
🔹گفت: زیاد نگران نباش این مرتبه آخر است
🔸گفتم : یعنی چی؟
📛گفت : این عملیات ،آخرین عملیات من است
دیگر بر نمیگردم
🔸زیاد حرفش را جدی نگرفتم
🤔با خودم گفتم : این هم از شوخی های همیشگی حسین است
اما او جدی صحبت کرده بود 😭
راوی : سردار شهید #حاج_قاسم_سلیمانی
#زندگی_نامه_شهدا
#رمان_نخل_سوخته
#شهید_محمد_حسین_یوسف_اللهی
@Tanhamasirikerman
🇮🇷تنهامسیری های استان کرمان🇮🇷
#یک_جرعه_کتاب #قسمت_هجدهم 🌷بسم رب الشهدا والصدیقین 🌷 💢قبل از والفجر ۸ بود چند روزی را به کرمان آم
#یک_جرعه_کتاب
#قسمت_نوزدهم
🌷بسم رب الشهدا والصدیقین 🌷
🔺بعد از صبحانه بود.
💢همه بچه ها متفرق شده بودند
هر کسی کاری میکرد،
📛که ناگهان صدای غرش هواپیما های عراقی را شنیدیم.
☄🔥انفجار ها که تمام شد تازه متوجه شدیم
راکت ها شیمیایی بودند.
♨️با شنیدن فریاد شیمیایی هر کسی به سمتی فرار کرد
در میانه راه بودیم که حسین ایستاد و گفت‼️
❌ یک عده زیر آوار مانده اند باید نجاتشان بدهیم 😞
او حال مساعدی نداشت😢
☣در عملیات قبلی هم مجروح شده بود و هم شیمیایی ،اما توجه نکرد
او حتی ماسک هم نداشت 😷
🌀اما با این حال در کمک و مدیریت اوضاع ذره ای دریغ نمیکرد
❇️بعد از مدیریت اوضاع تصمیم گرفت همراه نیروهایش به آن طرف اروند بیاید
❌مثل همیشه کسی نتوانست مانعش بشود،
🔸اما هر چه جلوتر می آمد حالش بدتر میشد😔
❌وضعیت او به نحوی بود که دیگر نمیتوانست ادامه بدهد،😢
💠شهید راجی(فرمانده اطلاعات عملیات )
او سوار ماشینی کرد و به عقب فرستاد
🔚این آخرین مجروحیت او بود
#زندگی_نامه_شهدا
#رمان_نخل_سوخته
#شهید_محمد_حسین_یوسف_اللهی
@Tanhamasirikerman
🇮🇷تنهامسیری های استان کرمان🇮🇷
#یک_جرعه_کتاب #قسمت_نوزدهم 🌷بسم رب الشهدا والصدیقین 🌷 🔺بعد از صبحانه بود. 💢همه بچه ها متفرق شده ب
#یک_جرعه_کتاب
#قسمت_بیستم
🌷بسم رب الشهدا والصدیقین 🌷
📣خبر رسیده بود که حسین به شدت شیمیایی شده ودر تهران بستری هست 😢
🔹من مادرش و برادر بزرگترش به سمت تهران راه افتادیم
🏩او در لبافی نزاد بستری بود..
🌀➖➖به بیمارستان که رسیدیم چون مادرش بیماری قلبی داشت و از طرفی احتمال میدادیم حال حسین به شدت وخیم باشد❌
💢خواستم که مادرش در ماشین بماند
♻️خودم وبرادرش به سمت بیمارستانم حرکت کردیم
⏱چند دقیقه بعد روبه روی یک محفظه ای شیشه ای که حسین درونش بستری بود ایستاده بودیم◻️
😔و نگران حال پاره وجودمان بودیم
😰حسین در حالی که صورتش از شدت سوختگی باند پیچی شده بود با چشمانی بی رمق به ما سلام کرد و محبتش را در جانمان ریخت 💞
💔چند دقیقه بعد حسین به ارزوی دیرینه اش رسید 🕊😢
انگار ان چند لحظه را هم به خاطر خداحافظی با ما صبر کرده بود😔
🔰راوی ؛ پدر شهید
#زندگی_نامه_شهدا
#رمان_نخل_سوخته
#شهید_محمد_حسین_یوسف_اللهی
┅═ 🌿🌸🌿 ═┅
@Tanhamasirikerman