🇮🇷تنهامسیری های استان کرمان🇮🇷
#یک_جرعه_کتاب #قسمت_نهم 🌹بِسمِ رَبِّ الشُهداء والصِدیقین🌹 ♻️داشتم توی خط میچرخیدیم که دیدم حسین
#یک_جرعه_کتاب
#قسمت_دهم
🌹بِسمِ رَبِّ الشُهداء والصِدیقین🌹
🔸حسین بعد از اولین شیمیایی شدنش عینکی شد.😎
‼️اما نمره چشمش طوری بود که برایش عینک پیدا نمیشد..💢
♻️با کلی تلاش در قم برایش شیشه عینک پیدا کردیم😊
🔹چند ماه بعد که از جبهه بر گشت عینک همراهش نبود🧐
🤔پرسیدم عینکت چی شده⁉️
💢گفت : در یکی از شناسایی روی ارتفاعات دشمن با دوتا گشتی دشمن بر خورد کردم😣
تا آمدم به خودم بجنبم رسیدند بالای سرم رسیدند😰
به ناچار درگیر شدم♨️
🔸اولی را زدم و به پایین پرتگاه پرت کردم⤵️
👈اما دومی سماجت میکرد👹
🤛🤜با مشت لگد به جان هم افتادیم
حین درگیری ضربهای به سرم خورد کاملا
گیج شده بودم😵
بی دفاع روی زمین افتادم😨
👈نفر دوم پایم را گرفت و به سمت پرتگاه کشید♨️
حواسش به پشت سرش نبود📛
یکدفعه پایش به سنگی گیر کرد و سکندری خورد♨️
✔️مرا رها کرد تا خودش را نگه دارد
اما موفق نشد به پایین دره پرت شد⤵️
⏱دو سه ساعتی بیهوش آنجا افتادم🤕
به هوش که آمدم خودم را کشان کشان به خط خودی رساندم➖➿➖
در همان درگیری عینکم را از دست دادم..❌
#زندگی_نامه_شهدا
#رمان_نخل_سوخته
#شهید_محمد_حسین_یوسف_اللهی
@Tanhamasirikerman
🇮🇷تنهامسیری های استان کرمان🇮🇷
#یک_جرعه_کتاب #قسمت_نهم 🍂روزهای سخت نبرد 🌹《بسم رب الشهداء و الصدیقین》🌹 🛡عشقعلی رئیس بزرگترین با
#یک_جرعه_کتاب
#قسمت_دهم
🍂روزهای سخت نبرد
🌹《بسم رب الشهداء و الصدیقین》🌹
💠قرار بود ما را برای اعزام به کردستان اماده کنند
⚠️با توجه به شرایط پیچیده کردستان قرار بود اموزش های سختی را هم ببنیم ⛔️
⚠️فشار اموزش ها به حدی بالابود که تعداد زیادی فرار کردند و باز هم نگشتند❌
گرسنگی میدادند 😞
مدتی از اب خبری نمیشد
📛مجبورمان میکردند از میان رگبار تیر عبور کنیم
و روز های اخر وضعیت معدود افرادی که مانده بودند هم به شدت به ریخته بود🚫
✴️تنها کسی که که روحیه خودش را حفظ کرده بود مهدی کازرونی بود.
🔚بعد از اتمام اموزش ها برای این که روحیه ما را بسنجند اعلا م کردند قرار است ما را به جایی اعزام کنند که هیچ کس از ان جا بر نگشته است❌
♨️همه جا زده بودند
✌️اما مهدی با صلابت همیشگی اعلام کرد
مسئله ای نیست هر جا لازم باشد میروم👌
#زندگی_نامه_شهدا
#روزهای_سخت_نبرد
#شهید_مهدی_کازرونی
┅═ 🌿🌸🌿 ═┅
@Tanhamasirkerman
🇮🇷تنهامسیری های استان کرمان🇮🇷
⤴️⤴️⤴️ #سه_دقیقه_در_قیامت #قسمت_نهم ✨ اینجا بود که یاد حدیث امام صادق علیه السلام افتادم که فرمود
⤴️⤴️⤴️
﷽
#سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمت_دهم
♡صدقه
🌅 در میان روزهایی که بررسی اعمال آنها انجام شد یکی از روزها برای من خاطره ساز شد. چون در آن وضعیت ما به باطن اعمال آگاه میشدیم.
💢 یعنی ماهیت اتفاقات و علت برخی وقایع را میفهمیدیم. چیزی که امروزه به اسم شانس بیان می شود اصلا آنجا مورد تأیید نبود بلکه تمام اتفاقات زندگی بواسطه برخی علت ها رخ میداد.
🚸 روزی در دوران جوانی با اعضای سپاه به اردوی آموزشی رفتیم. کلاسهای روزانه تمام شد و برنامه اردو به شب رسید، نمی دانید که چقدر بچه های هم دوره را اذیت کردم. بیشتر نیروها خسته بودند و با اذیت کردن آنها را از خواب بیدار میکردیم!
برای همین یک چادر کوچک به من و رفیقم دادند و ما را از بقیه جدا کردند.
شب دوم اردو بود که باز هم بقیه را اذیت کردیم و سریع برگشتیم چادر خودمان که بخوابیم. البته بگذریم از اینکه هر چه ثواب و اعمال خیر داشتیم بخاطر این کارها از دست دادم!
⛺️وقتی در اواخر شب به چادر خودمان برگشتیم دیدم یک نفر سر جای من خوابیده!
😴 من یک بالش مخصوص برای خودم آورده بودم و با دو عدد پتو برای خودم یک رختخواب قشنگ درست کرده بودم .
چادر ما چراغ نداشت و متوجه نشدم چه کسی جای من خوابیده فکر کردم یکی از بچه ها می خواهد من را اذیت کند، لذا همینطور که پوتین پایم بود جلو آمدم و یک لگد به شخص خواب زدم!
😲 یکباره دیدم حاج آقا ... که امام جماعت اردوگاه بود از جا پرید و قلبش را گرفته و داد میزد: کی بود؟ چی شد؟
وحشت کردم سریع از چادر آمدم بیرون بعدها فهمیدم که حاج آقا جای خواب نداشته و بچه ها برای اینکه من رو اذیت کنن به حاج آقا گفتن که این جای حاضر و آماده برای شماست!
💓 اما لگد خیلی بدی زده بودم. بنده خدا یک دستش به قلبش بود و یک دستش به پشتش!
حاج آقا آمد از چادر بیرون و گفت: الهی پات بشکنه، مگه من چیکار کردم که اینجوری لگد زد؟
😪 اومدم جلو و گفتم: حاج آقا غلط کردم ببخشید. من با کسی دیگه شمارو اشتباه گرفتم. اصلا حواسم نبود که پوتین پام کردم و ممکنه ضربه شدید باشه.
خلاصه اون شب خیلی معذرت خواهی کردم. بعد به حاج آقا گفتم: شرمنده، شما برید بخوابید من میرم تو ماشین میخوابم فقط با اجازه بالش خودم رو بر میدارم.
🦂 چراغ برداشتم و رفتم توی چادر، همین که بالش رو برداشتم دیدم یک عقرب به بزرگی کف دست زیر بالش من قرار داره!
حاج آقا هم اومد داخل و هر طوری بود عقرب رو کشتیم. حاجی نگاهی به من کرد و گفت: جون من رو نجات دادی، اما بد لگدی زدی، هنوز درد دارم. من هم رفتم توی ماشین خوابیدم. روز بعد اردو تمام شد و برگشتیم.
🥋 همان شب من در حین تمرین در باشگاه ورزش های رزمی پایم شکست. اما نکته جالب توجه این بود که ماجرای آن روز در نامه عمل من کامل و با شرح جزئیات نوشته شده بود.
جوان پشت میز به من گفت: آن عقرب مامور بود که ترا بکشد. اما صدقه ای که آن روز دادی مرگ تو را به عقب انداخت!
🎞 همان لحظه فیلم مربوط به آن صدقه را دیدم. عصر همان روز خانم من زنگ زد و گفت: فلانی که همسایه ماست، خیلی مشکل مالی داره هیچی برا خوردن ندارن اجازه میدی از پولهایی که کنار گذاشتی مبلغی بهشون بدم؟ گفتم: آخه این پولها رو گذاشتم برا خرید موتور اما عیب نداره هر چقدر میخوای بهشون بده.
جوان گفت: صدقه مرگ تو را عقب انداخت اما آن روحانی که لگد خورد ایشان در آن روز کاری کرده بود که باید این ضربه را میخورد. ولی به نفرین ایشان پای توهم در روز بعد شکست.
بعد به اهمیت صدقه دادن و خیرخواهی برای مردم اشاره کرد و آیه ۲۹ سوره فاطر را خواند: « کسانی که کتاب الهی را تلاوت میکنند و نماز را برپا می دارند و از آنچه به آنها روزی داده ایم پنهان و آشکار انفاق میکنند تجارت(پرسودی) را امید دارند که نابودی و کساد در آن نیست»
✨ یا حدیثی که امام باقر علیه السلام فرموده اند: صدقه دادن هفتاد بلا از بلاهای دنیا را دفع میکند و صدقه دهنده از مرگ بد رهایی میابد.
البته این نکته را باید ذکر کنم که من در آنجا مدت عمر خود را دیدم که چیز زیادی از آن نمانده بود.
اما به من گفته شد که صدقات، صله رحم، نماز جماعت، و زیارت اهل بیت علیهم السلام و حضور در جلسات دینی و هر کاری که برای رضای خدا انجام دهی جزو عمرت حساب نشده و باعث طولانی شدن عمر می گردد.
♢ ادامه دارد...
📚 #کتاب_خوانی
┅═ 🌿🌸🌿 ═┅
#تنهامسیراستانکرمان 👇
@Tanhamasirkerman