🌷«بسم رب الشهداء و الصدیقین» 🌷
〰〰✨🌺✨〰〰
#قسمت_اول
🔹در اوان بهار ۱۳۴۰ در خانه غلامحسین یوسف اللهی، پسری متولد شد که پنجمین پسر خانواده بود،این پسر محمد نامیده شد😌
نامی که در این خانواده نا آشنا نبود،۴ برادر بزرگترش همگی محمد بودند:
🌸محمد علی
🌸محمد شریف
🌸محمد مهدی
🌸محمد رضا
🌸واینک محمد حسین یوسف اللهی
👈مردی که بعد ها آنچنان در معنویت رشد کرد که سرداردلها شهید سلیمانی❤️ در فراقش از سوز دل میفرمود :
«چگونه لبی بخندد که عارف ما، عاشق ما، مخلص ما، حسین آقای ما نباشد 😔
حسینی که در تمام بدنش جایی یافت نمیشد که در آن زخمی نباشد»
😭😭😭
🔸اما مگر محمد حسین چه کرده بود که سردار دلها از اعماق وجودش دوست داشت در کنار او بیارامد😔
👈حاج قاسمی که با حاج عماد مغنیه
، جهاد مغنیه لبنانی، حججی ایرانی، ابو مهدی المهندس عراقی و فاتح افغانی (رضا بخشی ) محشور بود ✅
و الحق والانصاف که هر کدام از این عزیزان دنیایی در پشت اسم خود دارند👌
#زندگی_نامه_شهدا
#نخل_سوخته
#شهید_محمد_حسین_یوسف_اللهی
@tanhamasirikerman
37.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«فرمانده سایهها»
🔺فرماندهان آمریکایی درباره حاج قاسم چه میگویند؟
#مستند_فرمانده_سایه_ها
#قسمت_اول
#در_محضر_سردار_کریمان
🆔 @Tanhamasirikerman
#یک_جرعه_کتاب
"نخل سوخته"
♥️ به راستی او چه ڪسی است؟!
او ڪیست ڪه سردار #اسلام و #مقاومت ، "حاج قاسم سلیمانے" وصیت میڪند در ڪنار او خوابے ابدے داشته باشد ؟!!
او ڪیست ڪه روز شهادتش،
سیل اشڪ هاے بے امان و بغض آشڪارِ گلوے فرمانده اش، قاسم سلیمانی،
چشمها را به شگفتے وامیدارد ؟؟
او ڪیست ڪه پس از سے و اندے سال تدفین در #گلزار_شهدای_کرمان ، بوے گلابِ مزارش و ڪفنِ سالمش، همگان را به این ڪلام خداوند مؤمن و معتقد میڪند :
"وَلا تَحسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلوا في سَبيلِ اللَّهِ أَمواتًا ۚ بَل أَحياءٌ عِندَ رَبِّهِم يُرزَقونَ"؟!
💎 ڪتاب «نخل سوخته» ڪوشیده است بخشے از زندگینامه و خاطرات این #عارف_شهید را به رشته تحریر درآورد..
همراه میشویم با شرح زندگےِ عزتمندانه و مجاهدانه شهید یوسف الهے به روایت ڪتاب "نخل سوخته"..
#رمان_نخل_سوخته 📖
#قسمت_اول 👇👇
@Tanhamasirikerman
🌹《بسم رب الشهداء و الصدیقین》🌹
〰〰✨🌺✨〰〰
#قسمت_اول
🍂 نخل سوخته
در اعوان بهار۱۳۴۰ در خانه غلامحسین یوسف اللهی ،پسری متولد شد که به حکم عهد پدرش با خدا محمد نامیده شد.😌
غلامحسین باخدا عهد کرده بود هر تعداد فرزند پسر داشته باشد محمد بنامد.
🌸محمد علی
🌸محمد شریف
🌸محمد مهدی
🌸محمد رضا
🌸واینک پسر پنجم محمد حسین یوسف اللهی
👈اما این پسر پنجم با بقیه تفاوت های داشت از همان نوجوانی آثار شجاعت و هوش سرشار صد البته تقوا در او نمایان بود.👌
خصایصی که وقتی با مبارزه دائمی او با
نفس اش همراه شد از او اسطورهای ساخت که سردار دل ها ♥️ شهید سلیمانی در فراقش از سوز دل با اشک دیده میفرمود:
"چگونه لبی بخنند که
عارف ما
عاشق ما
مخلص ما
حسین اقای ما
نباشد😔
حسینی که در تمام بدنش جایی را نمی یافتید
که در آن جای زخمی نباشد"😭😭😭
🔶محبت حاج قاسم به حسین آقا در گذر زمان هرگز رنگ کهنگی به خود نگرفت
حاج قاسم وصیت کرده بود جسمش را در کنار
جسم حسین آقا به خاک بسپارند😔
👈حاج قاسمی که با حاج عماد مغنیه
، جهاد مغنیه لبنانی، حججی ایرانی، ابو مهدی المهندس عراقی و فاتح افغانی (رضا بخشی ) محشور بود ✅
و الحق والانصاف که هر کدام از این عزیزان دنیایی در پشت اسم خود دارند👌
#زندگی_نامه_شهدا
#نخل_سوخته
#شهید_محمد_حسین_یوسف_اللهی
@Tanhamasirikerman
🇮🇷تنهامسیری های استان کرمان🇮🇷
🌹《بسم رب الشهداء و الصدیقین》🌹 #یک_جرعه_کتاب "روزهای سخت نبرد" 〰〰✨🌺✨〰〰 📝به لطف خدا و عنایات حضرت و
#یک_جرعه_کتاب
#قسمت_اول
🍂روزهای سخت نبرد
🌹《بسم رب الشهداء و الصدیقین》🌹
🗓دو ماه از تولد مهدی میگذشت
♨️ به شدت بیمار شده بود تبش اصلا قطع نمیشد هر چقدر درمان خانگی بلد بودیم انجام دادیم اما ثمری نداشت❌
💠لاجرم راهی شهر شدیم ما در روستای سعدی ساکن بودیم بعد از کلی معطلی بالاخره توانستیم با یک ماشین باری به شهر برسیم.
💠وقتی به کرمان رسیدیم همه جا تعطیل بود نمازمان هم در حال قضا شدن بود
🕍به همین خاطر به مسجد جامع رفتیم.
📿 بعد از نماز به حال مناجات از خدا خواستم اگر مهدی در اینده پسری نا اهل میشود
او را از من بگیرد و اگر خدمتگزار مردم میشود او را به من بازگرداند🤲
😰بیچاره مهدی در قنداقش در تب میسوخت رو حتی نای گریه کردن هم نداشت😔
😭بر خلاف من که به پهنای صورت اشک میریختم
✴️ بعد از نماز به راهنمایی یکی از اشنایان شبانه نزد یک پزشک رفتیم
🌀به محض این که دکتر روپوش مهدی را کنار زد او باشدت گریه کرد😥
❌از نظر دکتر مهدی مشکلی نداشت
کودکی که نزدیکان انتظار مرگش را میکشیدند
اکنون در نهایت سلامت بود☺️
ادامه دارد.....
#زندگی_نامه_شهدا
#روزهای_سخت_نبرد
#شهید_مهدی_کازرونی
┅═ 🌿🌸🌿 ═┅
@Tanhamasirikerman
#سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمت_اول
♻️ گذر ایام
پسری بودم که در خانواده مذهبی در یکی از شهرستان های استان اصفهان در مسجد و پای منبرها و پایگاه بسیج بزرگ شدم و رشد کردم.
در دوران مدرسه و سالهای پایان دفاع مقدس، شب و روز ما حضور در مسجد بود.
سالهای آخر دوران دفاع مقدس برای مدتی کوتاه، توانستم حضور در جمع رزمندگان اسلام و فضای معنوی جبهه را تجربه کنم.
در دوران جبهه و جهاد برای من خیلی زود تمام شد و حسرت شهادت بر دل من ماند
.
اما از آنروز تمام تلاش خود را در راه کسب معنویت انجام میدادم. میدانستم که شهدا قبل از جهاد اصغر در جهاد اکبر موفق بودند لذا در نوجوانی تمام همت من این بود که گناه نکنم.
وقتی به مسجد میرفتم سرم پایین بود که یک وقت نگاهم با نامحرم برخورد نداشته باشد.
یک شب با خدا خلوت کردم خیلی گریه کردم در همان حال و هوای هفده سالگی از خدا خواستم تا من آلوده بدنیا و زشتی ها و گناهان نشوم.
✅بعد با التماس از خدا خواستم که مرگم را زود برساند. گفتم : من نمیخواهم باطن آلوده داشته باشم. من میترسم به روز مرگ بدنیا مبتلا شوم و عاقبت خودم را تباه کنم. لذا بحضرت عزرائیل التماس میکردم که زودتر به سراغم بیاید.
چند روز بعد با دوستان مسجدی پیگیری کردیم تا یک کاروان مشهد برای اهالی محل و خانواده شهدا راه اندازی کنیم. با سختی فراوان کارهای این سفر را انجام دادم و قرار شد قبل از ظهر پنجشنبه کاروان ما حرکت کند.
🍃 روز چهارشنبه با خستگی زیاد از مسجد به خانه آمدم قبل از خواب دوباره بیاد حضرت عزرائیل افتادم و شروع بدعا برای نزدیکی مرگ کردم.
😌 البته آن زمان سن من کم بود و فکر میکردم کار خوبی میکنم نمیدانستم که اهل بیت ما هیچگاه چنین دعایی نکرده اند. آنها دنیا را پلی برای رسیدن به مقامات عالیه در آخرت میدانستند.
😴 خسته بودم و خوابم برد نیمه های شب بیدار شدم و نماز شب خواندم و خوابیدم.
بلافاصله دیدم جوانی بسیار زیبا بالای سرم ایستاده از هیبت و زیبایی او از جا بلند شدم. با ادب سلام کردم.
ایشان فرمود: با من چکار داری؟ چرا اینقدر طلب مرگ میکنی؟ هنوز نوبت شما نرسیده.
فهمیدم ایشان حضرت عزرائیل است و ترسیده بودم اما با خودم گفتم: اگر ایشان اینقدر زیبا و دوست داشتنی است پس چرا مردم از او میترسند؟!
میخواستند بروند که با التماس جلو رفتم و خواهش کردم مرا ببرند. التماسهای من بیفایده بود با اشاره حضرت عزرائیل برگشتم به سر جایم و گویی محکم به زمین خوردم!
⏰ در همان عالم خواب ساعتم را نگاه کردم رأس ساعت ۱۲ ظهر بود هوا هم روشن بود موقع زمین خوردن نیمه چپ بدن من به شدت درد گرفتـ در همان لحظات از خواب پریدم. نیمه شب بود میخواستم بلند شوم اما نیمه چپ بدن من شدیداً درد میکرد!!
خواب از چشمانم رفت این چه رویایی بود؟ واقعاً من حضرت عزرائیل را دیدم ایشان چقدر زیبا بود؟!
روز بعد از صبح زود دنبال کار سفر مشهد بودم. همه سوار اتوبوسها بودند که متوجه شدم رفقای من حکم سفر را از سپاه شهرستان نگرفته اند.
سریع موتور پایگاه را روشن کردم و با سرعت به سمت سپاه رفتم. در مسیر برگشت سر یک چهار راه راننده پیکان بدون توجه به چراغ قرمز جلو آمد و از سمت چپ با من برخورد کرد.
آنقدر حادثه شدید بود که من پرت شدم روی کاپوت و سقف ماشین و پشت پیکان روی زمین افتادم.
😣 نیمه چپ بدنم بشدت درد میکرد راننده پیکان پیاده شد و بدنش مثل بید میلرزید فکر کرد من حتماً مرده ام.
یک لحظه با خودم گفتم: پس جناب عزرائیل به سراغ ماهم آمد. آنقدر تصادف شدید بود که فکر کردم الان روح از بدنم خارج می شود به ساعت مچی روی دستم نگاه کردم ساعت دقیقاً ۱۲ ظهر بود!
یکباره یاد خواب دیشب افتادم با خودم گفتم : این تعبیرات خواب دیشب من است من سالم می مانم.
حضرت عزرائیل گفت که وقت رفتنم نرسیده. زائران امام رضا علیه السلام منتظرند باید سریع بروم از جا بلند شدم راننده پیکان گفت: شما سالمی؟
گفتم : بله، موتور را از جلوی پیکان بلند کردم و روشنش کردم.
✅ با اینکه خیلی درد داشتم به سمت مسجد حرکت کردم.
راننده پیکان داد زد: آهای مطمئنی سالمی؟بعد با ماشین دنبال من آمد او فکر میکرد هر لحظه ممکن است که من زمین بخورم.
کاروان زائران مشهد حرکت کردند درد آن تصادف و کوفتگی عضلات من تا دو هفته ادامه داشت.
📚 ادامه دارد...
#کتاب_خوانی
┅═ 🌿🌸🌿 ═┅
#تنهامسیراستانکرمان 👇
@Tanhamasirkerman
43.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📔🎙 #کتاب_صوتی از چیزی نمی ترسیدم
✍زندگی نامه خودنوشت سرباز شهید #حاج_قاسم_سلیمانی
#قسمت_اول
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
#تنهامسیراستانکرمان⇩
@Tanhamasirkerman