هدایت شده از حیـّان🇵🇸
به رسم صبر، باید مرد آهش را نگه دارد
اگر مرد است بغض گاه گاهش را نگه دارد
حسین صفا - لطفا به بند اول سبابه ات بگو.mp3
4.19M
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْهٰا🇵🇸
#حسین_صفا در میزنی که وارد تنهاییام شوی اما بعید نیست زمانی که می روی در از خودش جلای وطن گفته
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امصبح_ هجدهم_ سیاه_ صفر یک 🌑🪐❄️
@Tanhatarinhaa
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْهٰا🇵🇸
https://virasty.com/Yekhichetanha/1673159757034284576
برنامهی ویراستی...
به پیشنهاد یکی از دوستان رفتم اونجا...
نسخهی ایرانی توییتر...
ببینیم چی میشه...
هر زمان که رهبرانی به ابهت و باهوشی رهبران ما پیدا کردید، آنگاه شاید با شما بر سر انقلاب هایی که کردیم، بحث کنیم...
#رهبری
#انقلاب
#یک_هیچ_تنها
ما خسته شدیم از دل و دل خسته شد از ما
رفتن، بِه از این ماندنِ مشمولِ چراهاست...
#شعر
#یک_هیچ_تنها
راستش را بخواهید ما کاری با این زَلَم زیمبو های پر زرق و برقِ اهالیِ از دماغِ فیل افتادهی سالاد سزار خورِ با مرغ، مؤکّداً با مرغ، نداریم بانو!
قوْت غالب ما نان خالیست که میانهاش را با دردهایی که داریم، پُر می کنیم... حالا من نگویم، شما بگویید، به این نان و درد خور ها کسی محل می دهد که شما بدهید؟نه...
#متن
#یک_هیچ_تنها
حسین صفا - غزل شانزدهم از کتاب منجنیق.mp3
3.94M
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْهٰا🇵🇸
#حسین_صفا آسمان بی ته است وقتی که هر پرستو برای خود قفسیست فصل هجرت که شد نگاه کنید و ببینید این
مرگ ها داس های نامریٔی
دائماً می روند و می آیند
و دِرو می کنند انسان را...
#شعر
هدایت شده از حیـّان🇵🇸
گفتند: «علامت توکّل چیست؟»
گفت: «طمع از خلایق منقطع گردانیدن.»
- ذکر ذالنون مصری؛ تذکرةالاولیا.
از کانال آن.
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْهٰا🇵🇸
گفتند: «علامت توکّل چیست؟» گفت: «طمع از خلایق منقطع گردانیدن.» - ذکر ذالنون مصری؛ تذکرةالاولیا. از
گفت تنها مرا ببینید که همانا تنها من برایتان خواهم ماند؛ چشمانمان را بسته و به زعم خودمان، روانهی گوشهای دور از نگاهش شدیم...
حرف ها، حرف های عادی نبودند... مادی نبودند که در دل مادیمان رسوخ کنند... خالصِ خالص بودند... کثافاتی که با آنها خو گرفته بودیم را مثل اسید، می شستند... که همین خو گرفتن ها وَبال جانمان شده بودند... که همین برنتافتن خالصی ها بیچارهمان کرده بودند... مس بودیم، طلا بودند... خربزه بودیم، عسل بودند... هیچ اتصال و احتمالِ اتصالی بینمان نمی رفت؛ باز هم به زعم خودمان... که زعم خودمان با عظم او فرق می کرد... که اگر می خواست، مس را تبدیل به طلا می کرد، عسل را به روی خربزه میریخت، طوری که سنگ نشود و آب شود... ولی... ولی همانقدر که او افسارمان را به دست داشت، به دست خودمان هم سپرده بود...
که اگر خودْ نمی خواستیم، هیچ احدالناسی حتی خودِ وجودِ لایزالِ لایموتِ قادرِ مقتدرِ او هم... نمی توانست کاری بکند...
خودمان نخواستیم؟...
#متن
#یک_هیچ_تنها
خدا آدمهای امن زندگی ما رو حفظ کنه...
آدمهای سمی رو هم امن کنه...
امیدوارم همیشه دور و برتون پر از آدمهای امن باشه و خالی از آدمهای سمی...
«نامه»
«ناخوشاحوالی»
سلام تصدقتان شوم...
از کجا شروع کنیم که حالتان مثل حالِ از خدا بی خبر ما نشود؟ از کجا شروع کنیم که بخوانید و باخبر شوید و گله نکنید از بی خبری، ولی ذرهای بد به دلتان راه ندهید و دلِ نازکتان نلرزد؟
قربانتان شوم، عصر آن روز را که همهی اتفاقات عالم به شکل عادی در حال افتادن بودند، یک اتفاق غیرعادی برایمان رخ داد... غیرِ عادیِ غیرِ عادی هم نبود تصدقتان شوم؛ اگر قول بدهید که از دستِ این پسربچهی سر به هوا و بی توجه، ناراحت نمی شوید و قلم مبارکتان را در جواب این مرقومه به سمتِ شِکوه و آه نمی چرخانید، شرح ما وقع را توضیح خواهم داد...
و اما بعد؛
داشتیم می گفتیم، عصر روزِ شنبه را یکی از رفیقانِ نازنینمان به سمتِ حجرهی ما روانه می شود به قصد دعوت از بنده برای شرکت در یک ورزش دو نفره... ما هم که خسته و ویلان و سیلان در حجره نشسته بودیم و افکارمان در پیچ و خمِ خیالاتِ شما گم شده بود که این رفیق نازنین ما دق الباب کرد...
رفیق: حاج محمد آقای رحمت الملوک؟
من: جانم؟... بفرمایید داخل!
رفیق: اجازه هست از محضر مبارکتان درخواست ناچیزی داشته باشم؟
من: این چه حرفیست حاج محمد آقای بزم آراء؟ شما حکم سروری بر ما دارید جناب!... بفرمایید!
رفیق: درخواست شرکت در این بازیِ تازه وارد شده از فرنگ را داشتیم... همین که اسمش را می گویند« پینگ پنگ»... افتخار بازی با جنابتان نصیب ما می شود یا برویم و در غمِ شرکت نکردنتان بمیریم؟
من: استغفرالله جنابِ بزم آراء... به قصد آب کردنمان به اینجا تشریف آوردهاید؟... یا نیت حقیقیتان شرکت ما در بازی با شماست؟... شما اگر که زیر پای خود را نگاهی بیاندازید، ما همانجاها هستیم... ما خاک پای رفیقانی چون شما هستیم که قدّ ادب و منزلتتان از ثریا هم گذشته است... ما در خدمتیم... برویم...
القصه، روانهی بازی با حاج محمد بزم آرا می شویم... ساعاتی را در حجرهی موسوم به حجرهی ورزش می گذارنیم و ما گرممان می شود... شما هم که ما را خوب می شناسید... گرماییِ گرمایی هستیم... همه اگر در چلهی سرما، یخشان بزند ما عین خیالمان هم نیست... تازه بیشتر هم کیف می کنیم...
ولی عصر آن روز، همین که گرممان می شود، ناغافل می رویم به سمت خوردنِ آبِ خنک... آب را خوردن همانا و وارد شدن شوک به بدنمان همانا... از ورزش بر می گردیم... خستهایم... می خوابیم... چند ساعت بعد که بلند می شویم، شب شده است و گلویمان مثلِ دلمان گرفته است... غفلت مان، کار دستمان داد خاتون!... علی ایّ حال، حالمان بهتر است... خدا را شکر، رفیقانی داریم که مثل پروانه به دور سرمان می چرخند و هوای رفیقشان را دارند در این مدتِ نقاهتی که داریم... ما هم سعی می کنیم قدرِ سلامتی خود را بیشتر بدانیم که همانا پیامبر مهربانی ها فرمودند: « نعمتان مجهولتان، الصحت و الامان»... حقیقت هم همین است... تا دردی به سراغ انسان نمی آید، در غفلت خود غوطه ور است... درد، سوغاتِ فراموشیهاست و عاملِ یاد کردنِ دوست...
الله سیزی منه چوخ گورمسین خاتون!... شما تاج سرِ این کودکِ سر به هوا هستید... امیدواریم که از چشمان نازنینتان نیوفتاده باشیم که اگر افتاده باشیم، دیگر خودمان را نخواهیم بخشید...
«از طرفِ محمد رحمت الملوک به خواهر عزیزتر از جانمان...»
#نامه
#بیماری
#یک_هیچ_تنها
@Tanhatarinhaa
زندگی نامهی شجریان رو گروهِ دیالوگ باکس هم کار کرده بودن که از زبان خود شجریان بود... و خب این زندگینامه هم جزییات خاص خودش رو داره...