eitaa logo
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْ‌هٰا🇵🇸
138 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
811 ویدیو
122 فایل
انسان تنها موجودیست که تنها به دنیا آیَد، تنها زندگی کُند و تنها از دنیا رَوَد. در این میان، تَن ها فقط تنهاترش کُنند... . « #یک_محمد_غریبه » شخصی: @yekmohammadeqaribeh لینک ناشناس: https://daigo.ir/secret/7904779880
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْ‌هٰا🇵🇸
بخش آخر #داستان_رادیو #رادیو #داستان
رادیو قسمت ۲ یه چیزی یادم رفت توی قسمت اول و میخوام قبل از ادامه‌ی داستان بگم که: ما به مادرمون می گفتیم «یُمّاه» ... حالا کی این اسم رو بهمون یاد داده بود؟... مادربزرگم که معلم قرآن بود و گفته بود که عرب ها به مادرشون میگن «یُمّاه»... شما هم همینو بگید و ما هم به تبعیّت از ایشون، همین اسم رو به جای مامان می گفتیم... القصهههه، مدتی غبار فراموشی روی این ماجرا نشست تا روزی که... من توی یکی از برنامه های تلویزیون یه قصه از رادیو شنیدم... اینکه مخترعش کی بوده و چه خدماتی حتی داشته و و و... چراغی که یه مدت توی سرم خاموش شده بود دوباره چشمک زنان روشن شد... با خودم گفتم آرههههه پسرررررر! ما هم یه رادیو باید داشته باشیم... پرسان پرسان رفتم پیش یُمّام... که یُمّاه؟... شما هم رادیو داشتین تا حالا ؟... شروع کرد به تعریف کردن قصه‌ی اولین رادیویی که پدرش خریده بود... چند سالی میگذشت از اون دوران ولی یُمّام با شور و شوق زیادی داشت اون خاطره ها رو واسه خودش تداعی میکرد و برا منم تعریف... تا اینکه رسید به قصه‌ی رادیویی که برادرم چند سال قبل تر از فوتش خریده بود.‌‌.. صداش ضعیف شد... بغض هجوم آورد به گلوگاه خاطراتش... قطرات اشک امونش ندادن و... کمی که گذشت گفتم یُمّاه؟... گفت جانم؟... گفتم اون رادیو الان کجاس؟... گفت میخوای چیکار؟... گفتم میخوام ببینمش دیگه... اولش نگفت... ولی بعدش گفت که توی همون صندوقچه قدیمیه و اونم اصلا نمیتونه درش بیاره و منم نباید بهش دست بزنم... و اینبار غبار غم و اندوه بر روی زمان نشست، تا اینکه... تحمل من طاق شده بود... دیگه نمی تونستم جلوی اسب تیز پرواز کنجکاویمو بگیرم و بالاخره سر یک فرصت طلایی که اُمّام رفته بود خونه‌ی مادرش و پدرمم رفته بود مسجد برای نماز، من این وسط رفته بودم سراغ صندوقچه‌ی فوق جادویی... چرا فوق جادویی ؟... چون که دیگه اینبار تبدیل شده بود به یک صندوقچه‌ای که رادیوی جادویی رو داخل خودش جا داده بود... باورش برای خودمم سخت بود.‌‌.. احساس جویندگان طلایی رو داشتم که بالاخره به سرزمین پر از طلا رسیده بودن... پشت سر گذاشتن هفت خان رستم که حالا رسیده بود به همون چیزی که میخواست... حالا اما من داشتم داخل صندوقی رو تماشا میکردم که پر از دستمال و پارچه و این خرت و پرتا بود... واقعا که... یُمّااااااااه؟... آخه چرااااااا؟... چرا باید تصورات طفل صغیر و کنجکاوی مثل منو بهم بریزی؟... مشکلی نبود... من تا اینجا اومده بودم... ناامیدی معنی نداشت... مثل کسایی که گنجشون رو یه جایی قایم کردن و حالا بعد از مدت ها رسیدن به محل مورد نظر، داشتم کند و کاو میکردم توی صندوق... این پارچه رو بنداز بیرون، اونو بکش کنار، این چیه دیگه؟... صابون آخه اینجا چیکار میکنه... خدایااااااا!... وایسا ببینم... یه چیزایی داره به دستم اصابت میکنه... اسباب بازییییییی.‌.. وااااااای خدای مننننننننن... اسباب بازیای دوران بچیگمممممم... باورم نمیشه... واااااای... قطار با ریل های تیکه تیکه، هواپیمای جنگی، ماشین پلیسی که خاله‌ام واسم خریده بود، یه سوت بزرگ... داشتم ذوق مرگ میشدم و همینطوری میگشتم که گوشه هایی از یک وسیله‌ی گنده نمایان شد... این چقد شبیه همون رادیوییه که توی تلویزیون نشون میداد... ولی یه چیزاییش فرق میکرد... این یدونه چراغ قوه هم داشت... ولی من بالاخره پیداش کرده بودم... همونجا زدم به برق و دکمه هاشو اینور اونور کردم... وای لامصب... چرا کار نمیکنه این... این دیگه جای چیه... نوار کاست ندیده بودم که تا اون موقع... نگو جای نوار کاست بود که باز کرده بودم... خلاصههههه نتونستم راش بندازم و حالا من مونده بودم و پارچه مارچه هایی که اینور اونور پخش و پلا شده بودن و باید خیلی مرتب میرفتن سر جای خودشون که یُمّای محترم شک نبره یه وقت... پریدم ساعتو چک کنم... وای خدا... الاناس که بابا از مسجد بیاد... خیلی تیز و تمیز همه اونایی که برداشته بودمو گذاشتم سر جاشون و دَر صندوقچه‌ای رو که دیگه جادوئیّت خودش رو از دست داده بود بستم... کلید رو هم گذاشتم همون جایی که نباید... بله... ضربه‌ی روحیی که سر روشن نشدن رادیو خورده بودم انقدر قوی بود که حواسم نبود ببینم اون کلید فکستنی رو کجا باید بذارم... بوی قضیه وقتی در اومد که...
اینجا تمام مردم شهرش غریبه‌اند باید مسیر آمدنت را عوض کنی...
تابوتِ یادِ نازِ تو را دیده‌ام که رفت بر روی دست مردم این شهرِ خودپرست
شهر از نبودِ یادِ تو ویرانه می شود هر جا که می روی برو اینجا نمی شود
صورتِ سرمایِ سرکوبِ زمستان را ببین! با زبانِ بی زبانی فاش می گوید که هیس!...
گر کِرِختم یا که رخوت خونِ من را خورده است دستِ جانسوزِ زمستان را ببین بر گردنم
Mohsen Onikzi - Taem Eshgh.mp3
9.98M
پ.ن: خیلی غم‌انگیزه... خیلی... چقدر زمستونه این آهنگ...
دارم پلی لیست کانال رو گوش میدم... خدا رو شکر که موسیقیِ مزخرف تحویلتون ندادم...
یکی از شما عزیزان توی ناشناس پیام دادین که: امظهر_ هفدهم_ سفید_ صفر یک 🤍🪐🕊️ نمی دونم چی بگم... بچه ها اگه واقعیتش رو بخواید، این روزا حس هیچ کاری نیست... یه طوریه کلا... زمستون زخمشو زده... حس اینجور پیام گذاشتنا هم رفته دیگه... کاش زودتر اسفند بشه...
یکی از تنهاترین‌ها توی ناشناس فرمودن که: سلام میشه از این به بعد هرکدوم از تنها ترین ها درد و مشکلی که داشت بگه که اگه صلاح دونستین بذارید تو کانال که براش دعا کنیم تا دردش رفع و مشکلش حل بشه .؟ ________________________________ من خیلی وقت پیش گفتم که هر کدوم از عزیزان اگه مشکلی داشتن که با نوشتن و گفتن به ما می تونه حل بشه بگن که ما دعا کنیم براشون... و در آخر باز هم «الخیر فی ما وقع»...