eitaa logo
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْ‌هٰا🇵🇸
137 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
809 ویدیو
122 فایل
انسان تنها موجودیست که تنها به دنیا آیَد، تنها زندگی کُند و تنها از دنیا رَوَد. در این میان، تَن ها فقط تنهاترش کُنند... . « #یک_محمد_غریبه » شخصی: @yekmohammadeqaribeh لینک ناشناس: https://daigo.ir/secret/7904779880
مشاهده در ایتا
دانلود
حرف‌های آقا... ما در مقابل حرفهای آقا مسئولیت داریم... وای وای وای💔😔
گر پدر نیست، تفنگ پدری هست هنوز...
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْ‌هٰا🇵🇸
گر پدر نیست، تفنگ پدری هست هنوز... #آقا_جانمان
شهید سید مرتضی آوینی: زمانه عجیبی است! برخی مردمان، امام گذشته را عاشقند، نه امام حاضر را... میدانی چرا؟؟؟ امام گذشته را هرگونه که بخواهند تفسیر میکنند!!! اما امام حاضر را باید فرمان برند!!! و کوفیان اینگونه عاشورا را رقم زدند...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زندگی چیست؟ همین لحظه‌ی بوییدنِ گل... و همین لحظه‌ی نابی که در آن دلشادیم...
هدایت شده از حیـّان🇵🇸
6.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
- مرگم قطعیه، به خاطر مشکلی که هست، رفتنیم.. | این بمونه برای شما.. | - @hayyan_ir | حیّـان
دو روز است که پا به روستا گذاشته‌ام... هیچ چیز، دیگر هیچ چیز مثل قبل نیست... قلبم از این مثل قبل نبودن، به درد می‌آید... شاید بگویید که یعنی هنوز در گذشته زندگی می‌کنی؟... باید بگویم که بله... برای منی که ماه ها از خانه دورم، هیچ چیز مثل قبل نمی‌تواند باشد... من با آن تصاویر از اینجا رفته‌ام... با آن آدم هایی که هر روز با آنها سلام و علیک داشتم از خانه رفته‌ام... و حالا وقتی می‌آیم و می‌بینم که دیگر آن کوچه‌ها، آن دیوار ها، آن خانه ها شکل و شمایل خود را از دست داده‌اند و آن آدم ها که خودشان را در قلبم جا گذاشته‌اند، رفته‌اند؛ به من حق بدهید که قلبم درد بگیرد... می‌روم به سر خاکِ رفتگان... و چشمم را می‌دوزم به جهانِ ماندگان... که اصلا چه کسی رفته است و چه کسی مانده‌ است؟... وای بر ما اگر فقط اسم ماندگان به رویمان مانده باشد... که حقیقت امر این است که آنها مانده‌اند و ما رفته‌ایم... از یاد خود... که هم از یاد خود رفته‌ایم و هم از یاد برده‌ایم که ماندنی در کار نیست و باید برویم که بمانیم... رد می‌شوم... به سر خاکِ پسرِ ، همسرِ ، مادرِ ، سر می‌زنم... به سر خاکِ زندگانِ عالم، آنان که نزد پروردگار خویش روزی می‌خورند نیز... تا اینجا همه چیز را از برم... به ته قبرستان که نزدیک‌تر می‌شوم، همه چیز عجیب تر می‌شود... چون همه‌ی مردگانِ اینجا، تازه به سرزمینِ حقیقی پا گذاشته‌اند... وای وای وای... اینجا را ببین... همین دیروز بود که از مغازه‌ی علی‌آقا خرید می‌کردم... خودش که فوت کرد، پسرش آمد... مدتی هم از او خرید می‌کردیم... او نیز رفت که رفت... ای وای... ای وای... آقا یدالله... من تا همین دیروز می‌آمدم به خیاطی شما و شلوار‌های تازه‌ام را بهتان می‌دادم که کوتاه‌تر کنید... شما کی رفتید؟... آقا سید اسماعیل؟... شما تا همین دیروز، سر کوچه می‌نشستید و کوله بار پیری خود را به روی دوش می‌انداختید و خنده‌هایتان نور امیدی بود برایمان... یادتان هست وقتی من می‌آمدم چه سلام علیک گرمی با من می‌کردید؟... شما را چه شد؟... امیررضا؟... تو را که خودم با چشم‌های عاشقت دیدم و عشق را در قلبت لمس کردم، تو چرا آنگونه رفتی که داغ به دلمان بگذاری؟... داستان تو را که شنیدم، سرب داغ به دلم ریختند و آه و افسوسِ مدام از جانم برآمد... چرا رفتی که حالا هر بار به اینجا می‌آیم، باید به سر خاک تو سر بزنم و بگویم نباید اینگونه می‌شد... سرم را به سمت مجموعه‌ی رفتگانی که در همین دو سال از دنیا رفته‌اند، می‌چرخانم... افسوسی که می‌خورم، قابل وصف نیست... حسرتی‌ست که با خود حمل می‌کنم... من از کِی رفته‌ام که شما را ندیده‌ام؟... حاج قدرت خان؟... شما که همیشه خاطراتِ لوکوموتیورانیِ خود را برایمان نقل می‌کردید و سر جلسات قرآنِ ماه رمضان مسجد می‌آمدید و ما را مثل فرزندان خود نصیحت می‌کردید، شما کِی رفتید؟... ای داد بیداد!... حاج میرعباس آقا... همیشه کنار مغازه‌ی آقا یدالله، روی صندلی می‌نشست و دستانش را روی عصایش می گذاشت و با همه، خوش و بش می‌کرد... ایشان هم که رفتند... ای دایی!... دایی جانم... دایی مهربانم... از شما چه بگویم؟... جز اینکه مهربانیِ بی حد و اندازه‌‌تان همیشه در گوشه‌ای از قلبمان جا مانده و مثل گوهری می‌درخشد... این یکی، همسایه‌‌ی خوبمان بود؛ آقا محمد علی... آن یکی، همیشه آش نذری می‌داد و بچگی ها داشته‌ام در حیات باصفایشان؛ خاله سکینه... حجم خاطراتی که از همه‌ی این عزیزان دارم، مرا به سکوتی بیشتر وا می‌دارد... با دیدن قبرستان، آرامشی پیدا می‌کنم که در هیچ کجای جهان نیست... دیگر هیچ اضطرابی اینجا معنا ندارد... اضطراب دنیا... مال دنیا... شدن ها و نشدن های دنیا... همه چیز و پایان و آغاز همه چیز، همین جاست... همین یک وجب خاک... عجب آرامشی دارد... در آخر، فقط میخواهم جمله‌ای که روی سنگ قبر آقا امیررضا نوشته شده است را اینجا بنویسم: من تکرار نمی‌شوم؛ ولی یک روز می‌رسد، یک ملافه‌ی سفید پایان می‌دهد به من، به شیطنت هایم، به بازیگوشی هایم، به خنده‌های بلندم... روزی که همه با دیدن عکسم، بغض می کنند و می‌گویند: دیوانه! دلمان برایت تنگ شده... و تمام... و من دیگر نیستم... آری... و من دیگر نیستم...
تصاویر برخی از رفتگانِ ذکر شده...