eitaa logo
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْ‌هٰا🇵🇸
136 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
795 ویدیو
122 فایل
انسان تنها موجودیست که تنها به دنیا آیَد، تنها زندگی کُند و تنها از دنیا رَوَد. در این میان، تَن ها فقط تنهاترش کُنند... . « #یک_محمد_غریبه » پیج اینستا: @tanhatarinhaa1401 لینک ناشناس: https://daigo.ir/secret/3442117788
مشاهده در ایتا
دانلود
قلمت بشکند تاریخ! اگر از شقاوت این روز ها بر علیه مردم مظلوم ننویسی... قلمت بشکند تاریخ! اگر از عداوت جماعتی که به دنبال کشیدن چادر از سر زنانمان هستند ننویسی... قلمت بشکند تاریخ اگر از جهالت این جماعت ننویسی که چراغ سبزشان به قاتلین اهل بیت باعث قلع و قمع این مردم شد... قلمت بشکند اگر ننویسی که این جماعت به یک ملت ظلم کردند و آرمانشان هواپرستی بود و نهایت دیدگاهشان جلوی پایشان هم نبود... قلمت بشکند تاریخ اگر این روز ها را درست ننویسی...
میزنند و از ما شهید می کنند ولی دم نمی زنند... می زنند و از خودشان می کُشند و در بوق و کرنا می کنند که ما کشته‌ایم... با همچین جماعتِ بی صفت و حیوانی طرف هستیم... آنها فقط قتل و غارت بلدند... نه سرشان می شود، نه نه ... @Tanhatarinhaa
24.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
غربی ها و در رأس اونها صهیونیست ها، هیچ کسی رو غیر از خودشون با نگاه انسانی نمی‌بینن... بقیه‌ی ساکنان جهان، از سیاه پوست ها و فلسطینی ها و یمنی ها و... از نظر اونها، حیواناتی هستند که ارزشی ندارن برای زیستن... و حالا حامیان کجای ماجران که به این ظلم ها واکنشی نمیدن؟... اینها آلت دست همین اسرائیل غاصب و پَست فطرتن که حاضر نیستن ظلم اربابان خودشون رو به زبون بیارن... چون از آخور همین‌ها دارن تغذیه می‌کنن...
ناگهان است... همه چیز، ناگهان اتفاق می‌افتد... اگر تدریج را متوجه نشوی، همه چیز، ناگهان اتفاق می‌افتد... ناگهان می‌بینی آنچه که رفته، عمرِ گرانبهایی بوده که رفتنش را متوجه نشده‌ای؛ نه چیزی دیگر... ناگهان می‌بینی تمام دوستانی که داشتی، تو را ترک کرده‌اند و دیگر نیستند که نیستند... واقعا نیستند... تو می‌مانی و حسرتِ فرصتی که از دست رفته و می‌توانستی بیشتر از کنارِ هم بودنتان لذت ببری و نبردی... ناگهان می‌بینی تمامِ زندگی‌ات را غم و غصه‌های الکی محاصره کرده‌اند و اعصاب و روانت را تحت کنترل گرفته‌اند؛ در حالی که می‌توانستی از لحظه لحظه هایت ایده‌های ناب را کشف بکنی و آزادیِ روح را به خودت هدیه بدهی... برای آنکه همه چیز، ناگهان اتفاق نیوفتد، لحظه ها را دریاب و در همان لحظه ها زندگی کن و گمان کن که لحظه‌‌ی دیگری نیست و همین است و بس... آنگاه لذت زندگی را خواهی چشید... بی‌ کم و کاست و بی برو برگرد...
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْ‌هٰا🇵🇸
وای... فقط وای از این همه حس خوب...
آزادی... نام پرنده‌ای‌ست که حتی اگر در قفس هم بیافتد، دیگر قفس، معنای قفس نخواهد داشت‌... و من این روز ها، هر لحظه یاد شعر هوشنگ خان ابتهاج می‌افتم که می‌گوید: می‌بینم، آن شکفتن شادی را، پرواز بلند آدمیزادی را، آن جشن بزرگ روز آزادی را... ✌️🇵🇸🕯️❤️
در خلال سخنرانی سید مقاومت_ ... ✌️🇵🇸❤️
🇱🇧تَنْهٰاتَرینْ‌هٰا🇵🇸
نکته‌ای اگر از این کلیپ به ذهنتون می‌رسه، حتما بفرمایید... از صبح امروز، بدجوری ذهنمو درگیر کرده و د
تک تک کلماتش قابل تشکیک است اما بالاخره از یک جایی باید شروع به پرسیدن سوال بکنم تا به یک نتیجه‌ی قابل درک برسم... مثلا از اینجا که: آزادی، فطری و ذاتی‌ست و اساسا نمی‌توان آن‌ را از انسان گرفت؟... یا از اینجا: آزادی، در حیطه‌ی "حق" انسان است؟ که حق را می‌توان از او گرفت ولی ذات او را نه؟... کدام یک؟... در واقع، ما اینجا فقط یک سوال داریم، و آن نیز سوالِ چگونه نگریستنِ گوینده به اصل آزادی‌ست... او چه دیدگاهی نسبت به آزادی دارد؟... خودش پاسخ را می‌گوید... اما همین پاسخ، دارای ایراد است... او می‌گوید: آزادی، یک مفهومِ ذاتی و فطری‌ست و نمی‌توان آن‌ را از انسان گرفت... در مقابل فطرت، حق را قرار می‌دهد که می‌توان آن را از انسان گرفت... اما همین‌جا یک سوال به وجود می‌آید: آیا واقعا، حق را می‌توان از انسان گرفت؟... باز هم قبل از این سوال، سوالی دیگر: اساسا آیا انسان، دارای حق است که بتوان آن را از او گرفت؟... بعضی حق ها هستند که بعدها برای انسان، به وجود آمده‌اند و برخی، اصلا برای او نیستند... شما می‌توانید حق زیستن را از انسان بگیرید؟... یا می‌توانید حق انتخاب را از او بگیرید؟... حق زیستن، دست کسی دیگر نیست و این حق را، خدا به او داده است و فقط هم خودش می‌تواند آن را از او بگیرد و در این مقوله، انسان حق سوال ندارد؛ چرا که این حق را خدا به او نداده است و نعمت وجود به او عطا شده و حالا گرفته می‌شود...اما در مورد این که کسی دیگر بتواند حق زیستن را از انسان بگیرد، باز هم شرایطی وجود دارد که هر کسی نمی‌تواند این حق را که در این دنیا نصیب او شده و فقط هم دست خداست، از او بگیرد... یعنی حق زیستن، فقط توسط خدا و فقط در این دنیا، به انسان داده می‌شود و کس دیگری حق گرفتن این حق را از او ندارد، مگر بنا به دلایلی دیگر... در مورد حق انتخاب اما؛ باز هم هر کسی این حق را دارد و در عین حال، ندارد... شاید از این چند خط بشود این را برداشت کرد که داشتن حق، یک امر نِسبی‌ست... یعنی ما در این جهان، نسبت به یک سری چیزها، حقوقی داریم و نسبت به یکسری چیز‌های دیگر، نه... همانطور که اشاره شد، نسبت انسان با حق، در نسبت حق با یکسری چیزهای دیگر است... یعنی ابتدا انسان، دارای یکسری ویژگی ها می‌شود و سپس نسبت به آنها، حق پیدا می‌کند... مثلا حقِ داشتن یک خانه پس از ساختن آن... سوالی دیگر: آیا نسبت ها قابلیت از بین رفتن دارند؟... می‌توان نسبت انسان به حق را از نسبت حق به یکسری چیزهای دیگر، گرفت؟... بله... ظاهرا بله... مفهوم مخالف بحث های قبلی می‌شود جواب این سوال؛ وقتی ما هیچ دخالتی در به وجود آمدن یکسری چیز ها نداشته باشیم، پس حقی هم در مورد آنها نداریم... اما در مورد ذات بشر... نسبت انسان با ذات او چیست؟... به نظر می‌رسد که نسبت این‌همانی بین این دو برقرار باشد؛ یعنی انسان عبارت است از ذات و فطرت او، اعم از خلقیات و صفاتِ روحی و ذات او، همان انسان است و در او ظهور و بروز دارد... آیا شما می‌توانید ذات انسان را نیز از او بگیرید؟... اگر ذات او را از او بگیریم، دیگر چه چیزی از او باقی می‌ماند؟... هیچ... انگار یک بودن را از یک بگیریم... دیگر هیچ است... معنایی ندارد... پس چیست؟... اما بحث آزادی... می‌رسیم سر بحث مناقشه‌آمیز آزادی‌... اشکال حقیر بر سر ذاتی بودن آزادی انسان ابتدا این بود که اگر انسان ذاتا دارای آزادی باشد، با ماهیت این جهان و خلقت، منافات دارد... این جهان، ذاتا دارای محدودیت است و در امر حیات خود، آزادی ندارد، پس چگونه کسی که در آن است، می‌تواند آزادی داشته باشد؟... انسان چگونه می‌تواند آزاد باشد و این آزادی را ذاتا داشته باشد در حالی که خود، در یک جهانِ محدود، زندانی‌ست... جوابی که اجمالا به ذهن می‌رسد، این است که: آزاد بودن، منافاتی با بودن در یک مکان محدود ندارد... شما پرنده‌ای را تصور کنید که به قفس می‌افتد... آیا قوه‌ی پرواز او از بین می‌رود؟... پرواز و پریدن، ذاتیِ پرنده است و قفس، فقط مدتی می‌تواند او را از پرواز، محروم کند و اگر آزاد شود، مسلما پرواز خواهد کرد... پس می‌توان از همه‌ی این بحث نتیجه گرفت که بله، آزادی در ذات بشر است و در حیطه‌ی حق او تعریف نمی‌شود؛ بنا به دلایلی که گفته شد... آوردن آزادی در حیطه‌ی حق، محدود کردن آزادی‌ست... ذاتی بودن آزادی بشر، یک حُسن بزرگ دارد که گفته شد، و آن هم این است که هیچ.گاه این آزادی از او گرفته نخواهد شد، حتی در جهانی دیگر... که اگر حق او بود، گرفته می‌شد... مثل حق حیات دنیوی... فعلا همین...
زمانه بر سر جنگ است، یا علی مددی مدد ز غیر تو ننگ است، یا علی مددی در وانفسای انتخاباتِ فوق خارق العاده و بسیار پرشور و عجیب و غریب که حاصل خونِ هزاران دسته‌گل پرپر شده‌ی وطن زخمی‌ست، بر آن شدم که از هیچ کس نگویم... که تنها فقط وطن را دریابم و از قدم نهادن در مردابِ پر لجنِ اختلافاتِ بی‌ثمر، بپرهیزم... ای کسانی که می‌خوانید و توانایی خواندن و نوشتن دارید! من، این خواندن و نوشتن‌ را مدیون میرزا کوچک خان‌ها و رییس‌علی دلواری‌ها و میرمَهنا دوغابی‌های وطنم هستم که با خون خویش، الفبای آزادگی‌ را به رشته‌ی تحریر در آورده‌اند و مرا از یوغ بیچارگی و سر به آستان بیگانگان ساییدن، نجات داده‌اند... که اگر آزادی‌بخشانِ وطن نبودند، نه زبانی به نام زبان فارسی باقی می‌ماند و نه فرهنگی به اسم فرهنگ ایرانی_اسلامی... که تاریخ، خود گواهِ بزرگی‌ست بر این امر که وطن‌خوارانِ بی رگ و ریشه چه بلایی بر سر بلادِ فارسی زبان آوردند و هندوستان را با آنهمه عظمت، به سیاه‌چالِ بیگانگی از مام وطن درکشیدند و زبان فارسی را از زیر زبانِ بیچگارانِ سرزمینِ بهارات‌، به غارت بردند... من، هنوز که هنوز است، خواری و خفتِ زخمِ چالدران بر تنم زار می‌زند و فریادِ ای وای وطن وای وطن وایِ ساکنانِ کابلِ فیروزه‌نشان از حنجره‌ی خونین من به آسمان چنگ می‌اندازد... اما عزیز دلِ سودا زده‌‌ام! من، عزت و سرافرازیِ حالِ کنون کشورم را مدیونِ مهدی باکری‌هایی هستم که خط خونِ عباس‌میرزا ها را گرفتند و به هشت سال رزمِ عاشقانه و جوانمردانه رسیدند و حتی یک نِی از نیستان وطن را به دست چوپان‌های دشمن نسپردند... من، سربلندی وطنم را مدیون آن پیر خراباتی هستم که از قدحِ استقلال، مستمان کرد و از میخانه‌ی عشق برایمان تحفه‌ای بی‌بدیل آورد... و حالا، عزیزِ دلِ زخمیِ سرما‌زده‌ی من! زمستان، هنوز هم بر سر جنگ است و می‌ریزد و می‌خشکاند و رسمِ دیرینه‌اش بر این است که ما را فراموشکار بپرورد... اما چه کنم که خبر دارم از دلِ خسته و نرگسِ بیمارت که می‌دانم تو، فراموش نمی‌کنی و ز یاد نمی‌بری ایامِ خزانِ وطن را و به چشم حقیقت می‌بینی بهارِ آزادی را که کنون در میان دستان من و توست... سالیانِ سال، پدران و مادرانِ این سرزمینِ نیک‌فام، در پیِ رسیدن به قله‌‌ای چنین بوده‌اند و حال که ما رسیده‌ایم، چرا کفر نعمت کنیم و نعمت از کف بدهیم؟؟؟ و کفر نعمت، حضور نداشتن است و صحنه را به دستِ نااهلان، سپردن..‌. فارغ از آنکه فردای آن انتخاب بزرگ، چه کسی بر سر کار خواهد آمد و چه کسی خواهد دوید و چه کسی خواهد نشست، این جنبش و شور و اشتیاق ما برای رسیدن وطن به آزادیِ حقیقی‌ست که ما را زنده نگه خواهد داشت...