کسانی که به هر شکلی و به هر مقداری می نویسند و قلم می زنند، به مراتب بیشتر از کسانی که این کار را نمی کنند، با خودشان حرف می زنند...
و آن چیز هایی که می نویسند، شاید یک چهارم آنچه که در ذهنشان می گذرد هم نباشد...
#نوشتن
این روز ها پرم از گفتن و نوشتن... کلمات، دست به دست هم می دهند در من تا جملاتی البته نه آنچنان در خورِ احوالات درونی ام بنویسم... که نمی شود انسان در خور احوالات درونیاش از کلماتی که تاریخ انقضایشان گذشته است استفاده کند...
دلتنگی، خودْ واژهایست که از خیلی وقت پیش ها تاریخ انقضایش برای من تمام شده است... تاریخ انقضای کلمات برای هر کسی متفاوت است... تا زمانیست که احساسی فراتر از حدّ معنای واقعی آن واژه سر برسد... یعنی دلتنگی میتواند برای کسی که از شهر و دیار خود دور افتاده است تا یک زمانی فقط در معنای آن به کار برود... وقتی که از معنای دلتنگی گذشت، اسم آن احساس، چیز دیگریست که دیگر دلتنگی نیست و معنای جدید هم نیاز به لفظ جدیدی دارد و همینطور جدید تر و جدیدتر...
ما که هنوز در قرن ها پیش داریم می نویسیم و احساسمان را با همان الفاظ بیان می کنیم... برای زمان خود، چیز تازهای به ارمغان نیاورده ایم...
#نوشتن
#شاید_خودم
@Tanhatarinhaa
شعر ها و نوشته های ما مثل فرزندان ما می مانند... گاهی این فرزند، ناخلف می شود و اذیتمان می کند و زخمی می شود بر دلمان و ناامیدمان می کند از ادامهی نوشتن و گفتن... گاهی هم فرزندِ خلفی می شود و رو سفیدمان می کند... ولی هر چه باشد، باز هم فرزند ماست... باز هم ما وظیفهی پرورش و تربیت این کلمات را داریم و نباید ولشان کنیم که اگر ناخلف باشند، باید اشکال کار را در بیاوریم و تکرارش نکنیم و اگر هم خلف هستند که نباید بگذاریم مغرورمان کنند و توهم کنیم که خیلی خوب نوشتهایم...
در کل همیشه باید حواسمان باشد و گاهی هم اگر از دستمان در رفت، باید به همان حالت برگردیم و نگذاریم که «نوشتن» از یادمان برود...
نوشتن، یک محبت بود و چشمانت، دلیلِ آن...
#نوشتن
#متن
#شاید_خودم
#انگیزه
پس دوستمان نداشتهاند که رفتهاند...
و وقتی خودشان با پای خودشان بروند، دلشان هم برای ما تنگ نمی شود...
حداقل اوایلش به تنها چیزی که فکر نمی کنند، ما و دلتنگی برای ماست...
می پرسد بعد ها چه؟... می گویم: بعد ها هم احتمالا دلشان برای ما تنگ نمی شود... دلشان برای حال خوب خودشان در گذشتهای دور؛ یا برای خاطرات خاصی که داشتند تنگ می شود... شاید هم آدم ها دلشان برای کسی که بودهاند تنگ می شود... در هر صورت، دلشان برای ما تنگ نمی شود...
#آرش_مهاجری
#نوشتن
برای کسایی که ذوق نوشتن و شوقِ پرورش فکر در فضای نویسندگی رو دارن، پیشنهاد می کنم که از پادکست ها غافل نشن... مخصوصا پادکست های احسان عبدی پور...
اپلیکیشن کست باکس رو نصب کنید و کلی پادکست و داستان های صوتی رو اونجا گوش بدید... مخصوصا اونایی که حوصلهی کتاب خوندن ندارن، حتما این کارو بکنن...
#کتاب
#نوشتن
#پادکست
بچه ها یه نکته میگم در مورد نوشتن...
اگه شروع کردین به نوشتن توی گوشی و یا لپ تاپ، حتما بعد از چند خط نوشتن، سِیو کنید...
وگرنه باید خیلی پوست کلفت و صبور باشید که یه دفعه دیگه برگردید و چندین خطی که نوشتین رو دوباره بنویسید...
#نوشتن
من: هیچ وقت، سراغ کتابها و دورههای آموزش نویسندگی نرو!!!... هیچ وقت...
کسی: هوم... شبیه همین حرف را وقتی کلاس هشتم بودی، میگفتی...
_ یادم میآید... کلی دعوا با معلم ادبیاتم بر سر نوشتنِ انشاء داشتم... بخاطر همان سازو کارهای مزخرفی که آنها ارائه میدادند و هیچ کدام هم موثر نبود... متنفر بودم... یادم میآید...
+ بر سر کتاب انشاء بود این دعوا ها... تازه تنظیم شده بودند...
_ بله... ما اولین نسل قربانیِ کتبِ تازه تالیف شده بودیم... به خودمان میگفتیم: موشِ آزمایشگاهی... اول، روی ما امتحان میکنند، بعد که دیدند رام شدیم، ادامه میدهند... چقدر ایراد، هر سال از کتابها در میآوردیم...
+ دعوا بر سر کتاب نگارش بود... میگفتی: اینها میگویند هر طور که ما میگوییم باید بنویسید... اینجا را اینطور ننویس... اینطور بنویس... این حرف، زیاد است، این ناقص..
_ دقیقا... اما کاش فقط همین را میگفتند.. آنها میگفتند، مثل ما فکر کن و بنویس... تنها چیزی که از ابتدا با آن مخالف بودم و هستم... تو چه حقی داری به من بگویی که چطور فکر کنم و بعد، بنویسم؟؟؟ اصلا به تو ربطی ندارد که من چطور فکر میکنم و چطور مینویسم... یادش بخیر... عجب عذابهایی میکشیدیم...
من: جناب آقای عندلیب! معلم گرامی ادبیات!! این آقایان، اول میخواهند فکر ما را در اختیار بگیرند، سپس قلممان را... فکر که در اختیارشان قرار گرفت، اسارت قلم، حتمیست...
آقای معلم: تا حدی با این سخن شما موافقم جناب رحمتی... اما چه میشود کرد که باید به فکر شما، نظم بدهیم تا جسته و گریخته ننویسید...
من: کاش فقط فقط همین بود آقا!!! کاش فقط همین بود... چون اگر این باشد، ما سالها بعد، به اهمیت آن پی خواهیم برد و منظم خواهیم نوشت... تازه اگر نصف کلاسمان بخواهد "نوشتن" را ادامه بدهد که مسلّمن این کار را نمیکند... حرفهای این کتاب، فکر مرا محدود میکند و به بند میکشد.. نمیگذارد آنگونه که خودم میاندیشم، بنویسم... نه... این واژه، نباید اینجا باشد... آقااااااا... حرف من است، نه حرف تو... من میخواهم این واژه، اینجا باشد... اگر آنجا باشد، خب میشود حرف تو، بفرما تو بگو... ای بااااباااااااااا...
معلم: خب دیگر شروع کنید به نوشتن، با توجه به قواعدی که جلسهی پیش گفته شد، خوب نگاه میکنم، اگر کم و کسری داشته باشد، نمره بی نمره ها... گفته باشم...
کسی: البته در بحث نوشتن داستان، باید آموزش دید... چارهای نیست..
_ بله قبول دارم... اما باید زبان خودت را به دست بیاوری.. مثلا همین کتاب " آموزش نویسندگی" نادر ابراهیمی... من مدتی خواندم.. اعصابم نکشید... خیلی مته لای خشخاش میگذارد... چارهای ندارد.. میخواهد یک نظام فکریِ منسجم به آموزنده بدهد... طرف، چهل سال، نوشته... کل چهل سال را میچپاند در یکی دو کتاب... معلوم است که باید اینگونه باشد... اما نوشتن، گام به گام از نوجوانی شروع میشود... یا از جایی که نیاز به نوشتن پیدا میکنیم... خودمان باید سبک و گفتار خودمان را به دست بیاوریم...
کسی: میدانی این اتفاق، چگونه میافتد؟؟؟؟ با خواندن کتاب... آنقدر باید بخوانی تا دایرهی واژگانت افزایش پیدا کند...
_ که هر معنایی را خواستی، در انتقال آن، دچار کمبود واژه نشوی...
کسی: سعدی را نگاه کن... این سلطانِ خطهی سخن را... تا پنجاه و چند سالگی در سفر بوده... رفته بغداد، درس خوانده... ترکیه رفته، مصر رفته... اول، جهان را دیده، تجربه اندوخته، سپس آن دو کتاب ارزشمند را به فاصلهی یکی دو سال، تقریر کرده... که حالا چندصد سال است که ماندگار شده... حرفهای سادهای نزده... عارف بوده، عالم بوده...
_...
#کسی
#نوشتن